قطعهای از «مقالات عقل و عشق» از رسالهٔ «کنزالسالکین»
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
خواجه عبداله انصاری
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
قطعهای از «مقالات عقل و عشق» از رسالهی «کنزالسالکین»
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
... در آمدم در این بلد،
که شبیه است به خلد؛
دیدم که خلق در عمارت
و دو شخص در طلب امارت،
یکی عقل انکار پیشه،
دوم عشق عیار پیشه.
نگاه کردم تا که را رسد تخت
و کدام را یاری دهد بخت.
عقل گفت: «من سبب کمالاتم،»
عشق گفت: «نه من در بند خیالاتم.»
عقل گفت: «من مصر جامع معمورم.»
عشق گفت: «من پروانهی دیوانهی مخمورم.»
عقل گفت: «من بنشانم شعلهی غنا را.»
عشق گفت: « من در کشم جرعهی فنا را.»
عقل گفت: «من بوسم بوستان سلامت را.»
عشق گفت: «من یوسفم زندان ملامت را.»
عقل گفت: «من سکندر آگاهم.»
عشق گفت: «من قلند درگاهم.»
عقل گفت: «من صراف نقرهی خصالم.»
عشق گفت: «من محرم حرم وصالم.»
عقل گفت: «من تقوی به کار دارم.»
عشق گفت: «من به دعوی چه کار دارم.»
عقل گفت: «من در شهر وجود مهترم.»
عشق گفت: «من از بود و وجود بهترم.»
عقل گفت: «مرا علم و بلاغت است.»
عشق گفت: «مرا از هر دو عالم فراغت است.»
عقل گفت: «من قاضی شریعتم.»
عشق گفت: «من متقاضی ودیعتم.»
عقل گفت: «من دبیر مکتب تعلیمم.»
عشق گفت: «من عبیر نافهی تسلیمم.»
عقل گفت: «من آینهی مشورت بر(هر) بالغم.»
عشق گفت: «من از سود و زیان فارغم.»
عقل گفت: «مرا لطایف غرایب یاد است.»
عشق گفت: «جز دوست هر چه گویی باد است.»
عقل گفت: «من کمر عبودیت بستم.» عشق گفت: «من بر عقبهی الوهیت مستم.»
عقل گفت: «مرا ظریفانند پرده پوش.»
عشق گفت: «مرا حریفانند درد نوش.»
عقل گفت: «من رقیب انسانم، نقیب احسانم، بستهی تکلیفاتم، شایستهی تشریفاتم، گشایندهی در فهمم، زدایندهی زنگ وهمم، گلزار خردمندانم، مستغفر هنرمندانم.
- ای عشق، ترا کی رسد که دهن باز کنی، و زبان به طعن دراز کنی؟
- تو کیستی؟ خرمن سوختهای،
- و من؟ مخلص لباس تقوی دوختهای.
- تو پرتو محنتی و بلاها،
- و من واسطهی لایتناهدیها.»
عشق گفت: «من دیوانهی جرعهی ذوقم،
- بر آرندهی شعلهی شوقم.
- زلف محبت را شانهام،
- زرع مودت را دانهام،
- منصب ایالتم عبودیت است،
- متکاء جلالتم حیرت است،
- گنج خرابهی بستامم ٭،
- سنگ قرابهی ننگ و نامم،
- ای عقل تو کیستی؟
- تو مودب راه و من مقرب درگاه!
- لاجرم آن روز که که روز بار بود،
- و نوروزی عشرت یار بود،
- من سخن از دوست گویم،
- و مغز بیپوست جویم.
- نه از حجاب ترسم،
- و نه از حجاب پرسم.
- مستانه در آیم
- و به شرف قرب حق بر آیم.
- تاج قبول نهم بر سر
- و تو که عقلی همچنان بر در.»
***
آدمی زاینده است،
و عشق آینده است.
برکت آسمانها از سپهر است،
و برکت جانها از مهر است.
دل از چرک اغیار شستن است،
و شجرهی رستن است.
اگر خواجه مکی است یا مدنی است،
شک نیست که آمدنی است.