فریت - فلاک
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اثر: ژول ورن
- ترجمه: دکتر مرتضا سعیدی
۱
فریت، بادی است که افسار گریخته میوزد.
فلاک بارانی است که سیلآسا فرو میچکد.
تندباد، درختان ساحل ولزن را به زانو در میآورد و کمی دورتر بر پیکر کوهساران کریما برخورده متلاشی میشود.
در طول ساحل، صخرههای مرتفع،از برخورد امواج خشمآلود دریای عظیم مگالوکرید ساییده میشود:
فریت!... فلاک!...
در اعماق ساحل، شهر کوچک کوکتروپ به چشم میخورد، جند صد خانه در آنجا در یک ردیف صف کشیدهاند.
چهار یا پنج کوچهٔ سربالا که بیش از کوچه به یک سیلگردان شباهت دارند، از سنگریزههایی که به مواد آتشفشانی آغشته است فرش شدهاند.
آتشفشان وانگلور چندان دور نیست، - روزهنگام، غباری به شکل بخار سولفوردار از دامنهٔ آن بر میخیزد و شبهنگام، دقیقه به دقیقه،شعلههای بزرگ آتش از آن زبانه میکشد.
وانگلور چون یک فانوس دریائی که شعاع پرتوش تقریبن ۱۵۰ کرتس باشد. بندر را مشخص میسازد.
در آنطرف شهر، خرابههای کریمر نظر بیننده را به جانب خویش میکشد. سپس، دهی که خانههای آن مانند خانههای اعراب، دیوارهای سفید و سقفهای گنبدی و ایوانهای آفتابرو دارد، خودنمایی میکند.
در آنجا، ساختمان عجیب دیگری به چشم میرسد که سی-کاتر نام دارد. سقف آن چهار گوش است؛ شش در درجبهه و چهار در درعقب دارد.
نیز، زنگ مربع شکلی بر فراز شهر جای دارد که آن را زنگ سنتفیل فیلن مینامند و گاهگاه در اثر بادهای شدید به لرزه در میآید.
لوک تروپ چنین شهری است. ساکنان آن بسیار فقیر و تنگدستند و در مزارع و کشتزارهائی پراکندهاند که به مزارع انگلستان شباهت بسیار دارد.
اما این سرزمین، در انگلستان نیست. – پس چه؟ در فرانسه است؟ - نمیدانم – در کشورهای دیگر، در اروپا چطور؟ از آن نیز اطلاعی ندارم.
۲
فروک!... ضربهٔ مبهمی به در خانه سی-کاتر که در کوچه مساگلیر قرار دارد، کوفته شد. این یکی از مناسبترین خانهها و زیباترین آنهاست؛ البته اگر خانهئی با چنین شرایط در لوک تروپ وجود داشته باشد!
عوعوی وحشیانه، آمیخته به زوزهئی که به صدای گرگ میمانست، به صدای در جواب گفت. سپس پنجرهئی شبیه به گیوتین، در بالای در خانه سی-کاتر باز شد؛ و صدائی حاکی از خشم و ناخشنودی، برخاست که:
«-بر شیطان لعنت؛ باز هم مزاحم شدند!»
دخترکی جوان، در حالی که زیر باران میلرزید و شنل پاره پارهئی را گرد خود پیچیده بود، پرسید:
«-آیا دکتر تریفولگاس تشریف دارند؟»
«-هم ممکن است باشد و هم ممکن است که نباشد... این نکته، بر حسب موارد و شرایط، فرق میکند.»
«-من آمدهام دکتر را به بالین پدرم ببرم که در حال مرگ است!»
«-کجا جان میدهد؟»
«-نزدیکیهای وال کارنیو؛ تا اینجا چهار کرتس فاصله دارد.
«-اسمش چیست؟»
«-ورت کارتیف.
۳
دکتر تریفولگاس مردی خشن و سنگدل بود. از رحم و عطوفت بویی نبرده بود و تنها در مقابل پولی که آن را هم پیشاپیش دریافت کرده باشد به بالین بیمار خود میرفت.
هورزوف، سگ سالخوردهٔ او – که یک سگ دو رگه بود – شاید بیش از خود دکتر تریفولگاس عاطفه داشت.
درهای خانهٔ سی-کاتر که اشخاص فقیر و بینوا را در آن راهی نبود، تنها به روی اغنیا و توانگران گشوده میشد... از این گذشته، حق معاینه دکتر،برای بیماریهای مختلف نیز متفاوت بود. مثلن حقالمعالجهٔ بیماری حصبه، سینهپهلو، ورم پردهٔ قلب و بیماریهای دیگر نرخ واحدی نداشت.
اما ورت کارتیف مردی فقیر بود، از خانوادهئی تهیدست... پس چرا دکتر تریفولگاس به خود زحمت بدهد؛ آن هم در هوایی بدین بدی!
دکتر، همچنانکه دوباره به زیر لحاف میرفت، زیر لب با خود گفت: «-همین قدر که مرا از خواب بیدار کردند، ده فرتزر بهام ضرر زدند.»
هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که درکوب خانهٔ سی-کاتر دوباره به صدا در آمد.
دکتر پرخاشکنان از رختخواب بیرون آمد، از پنجره سر کشید و فریاد زد:
«-کیست در میزند؟»
«-من هستم، زن ورت کارتیف...
«-ساکن وال کارنیو؟»
«-بلی. اگر از آمدن امتناع کنید، شوهرم خواهد مرد!»
«-چه بهتر؛ بیوه خواهید شد!»
«-بفرمائید، این هم بیست فرتزر…»
«-بیست فرتزر برای رفتن به وال کارنیو که در چهار کرتسی اینجا قرار دارد؟»
«-محض رضای خدا این کار را بکنید!»
«-از اینجا دور شو!»
پنجره دوباره بسته میشود.
اما دکتر با خود زمزمه میکند که: «بیست فرتزر! به، چه نعمت غیر مترقبهئی! بیم آن میرود که برای خاطر این بیست فرتزر، به یک زکام یا یک خستگی بسیار شدید مبتلا شوم. به خصوص وقتی که فردا در کیلترنو یعنی در خانه ادزینگف ثروتمند منتظر من هستند.
«بیچاره ادزینگف مبتلا به نقرس است و هر جلسه معاینهاش پنجاه فرتزر کار میکند!»
و با این رویای شیرین، دکتر تریفولگاس به خوابی سنگینتر از پیش فرو رفت.
۴
فریت!. فلاک!. فروک!. فروک!. فروک!.
این بار به صدای باران، سه ضربهٔ دیگر هم افزوده گشت؛ سه ضربه که با دستی مصمم و جدی نواخته میشد. دکتر در خواب بود. از خواب بیدار شد، اما با چه خلقی! وقتی که پنجره باز شد، بوران چون گلولههائی که از مسلسلی خارج شود، به درون خانه ریخت.
«-برای خاطر ورت کارتیف به اینجا آمدهام...»
«-باز هم برای خاطر آن بدبخت؟»
«-آخر من مادرش هستم!»
«-کاش که مادر و زن و دخترش و خودش هر سه تا با هم یکجا میترکیدند!»
«-دچار حمله شده!»
«-خوب، از خودش دفاع کند!»
«-قدری پول با خود آوردهام. یعنی قسطی را که از فروش خانهمان به دنتروپ در کوچه مساگلیر به دستمان رسیده... اگر شما تشریف نیاورید، نوهام پدرش را از دست میدهد؛ دخترم دیگر شوهر نخواهد داشت، و من هم بیپسر خواهم شد!...»
شنیدن صدای پیرزن، رحم و خوف را یکجا در دل آدم میانداخت. به خصوص وقتی انسان فکر میکرد که باد سرد، خون را در عروق منجمد میسازد و باران تا مغز استخوان آدم فرو میرود.
اما دکتر تریفولگاس در کمال بیعاطفگی جواب داد:
«حقالمعاینهٔ یک حمله، دویست فرتزر است!»
«-ما همهاش صد و بیست فرتزر داریم!»
«-بسیار خوب، در این صورت شب به خیر!»
و پنجره، دوباره بسته شد.
اما دکتر به فکر فرو رفت و با خود گفت: «صد و بیست فرتزر برای یک ساعت راهپیمائی و نیم ساعت معاینه، درست ساعتی شصت فرتزر میشود؛ یعنی دقیقهئی یک فرتزر.. البته و صد البته که بیارزش است؛ اما.. با وجود این نباید ازش چشم پوشید.»
بنابراین، به جای آنکه دوباره به رختخواب برود، لباس خود را پوشید، چکمههای بلند مخصوص مرداب را به پا کرد، لبادهئی به روی دوش خود انداخت، کلاه ضخیمی بر سر گذاشت، دستکشهای خود را به دست کرد و صفحهی ۱۹۷ کتاب طبش قرابادین را زیر روشنائی فانوس گشود.. سپس در سی-کاتر را باز کرد و در آستانهٔ در ایستاد.
پیرزن هنوز آنجا بود؛ بر چوبدست خود تکیه داده بود. هشتاد سال زجر و بدبختی، دیگر رمقی برایش نگذاشته بود و جز مشتی پوست و استخوان چیز دیگری در بدن نداشت.
«-صد و بیست فرتزر کجا است؟»
«-بفرمایید؛ امیدوارم که خداوند صد برابر عوضتان بدهد.»
«-خدا!.. پول خدا!.. هه! یعنی تا به حال هیچکس رنگش را هم دیده؟»
سپس دکتر با سوتی که زد هورزوف را صدا کرد، فانوس کوچکی به گردن حیوان انداخت و راه کنارهٔ دریا را پیش گرفت.
پیرزن به دنبال او راه میپیمود.
۵
هوا بسیار بد بود. باران میبارید و باد بیداد میکرد!
زنگهای سنتفیلفیلن، زیر باران سیلآسا به لرزه در آمده بود. البته هیچکدام اینها از عاقبت خوشی خبر نمیداد، ولی دکتر تریفولگاس مرد موهومپرستی نبود؛ نه تنها موهومپرست نبود، بلکه به هیچ چیز ایمان و اعتقاد نداشت، به هیچ چیز حتا به علم و دانش خود، - به جز آن مقدار از دانش او، که برایش پول در میآورد.
هوا بسیار بد، و جاده از سنگریزهها و مواد گداختهٔ آتشفشانی پوشیده شده بود. به جز روشنایی مبهم و لرزان فانوسی که به گردن سگ خود هورزوف بسته بود نور دیگری به چشم نمیخورد. گهگاه، شعلههای وانگلور – که در آن میان صورت مسخرهٔ اشباحی که در تلاش و تکاپو بودند دیده میشد – فضا را روشن میکرد.
هیچ کسی به درستی نمیداند که در اعماق دهانههای این آتشفشان چه رازی نهفته است.. شاید ارواح ساکنان دنیای زیرزمینی است که به صورت دود و بخار از آن خارج میشود.
دکتر و پیرزن، آبگیرهای کوچک ساحل را دور میزدند. دریا به رنگ سفید مایل به کبودی در آمده بود؛ به رنگ سفید ماتمزائی در آمده بود.
بدین طریق، هر دو نفر تا پیچ و خم جاده بالا رفتند.
به نظر میرسید که سگ به صاحب خود نزدیک شده است و بدو میگوید:
«-هان! صد و بیست فرتزر را باید در گاوصندوق گذاشت! مردم از این راه است که مال جمع میکنند!
از شام شب هم باید مقداری کم کرد.. از غذای هورزوف باوفا نیز باید کسر شود!.. تنها از ثروتمندان عیادت کنیم و به خرج خودشان خونشان را بگیریم!»
آنوقت، پیرزن ایستاد و در تاریکی، با انگشتان لرزان خود به طرف روشنائی سرخی اشاره کرد: - آنجا خانهٔ ورت کارتیف بود.
دکتر گفت: «-آنجاست؟»
و پیرزن جواب داد: «-بله. آنجاست.»
و هورزوف نیز خمیازهکشان صدائی کرد: «-هار... رو.. آ. ه!»
ناگهان، وانگلور، چنانکه گوئی از سر تا به پا تکانی خورد و ستونی شعله آمیخته به دوده همچنان که ابرها را از هم میشکافت به آسمان بالا رفت.
دکتر تریفولگاس، بر اثر این تکان از پشت بر زمین افتاد و بعد،کفرگویان، از جا برخاست و به پشت سر خود نگاهی افکند: اکنون دیگر پیرزن به دنبال او نبود. آیا در یکی از شکافهای زمین ناپدید گشت، یا در دل ابرهای غلیظ از نظر پنهان شد؟
اما هورزوف همچنان در آنجا بود؛ با دهان باز، روی پاهای خود ایستاده بود.
فانوس، در گردنش خاموش شده بود.
دکتر تریفولگاس آهسته گفت:
«-باید جلوتر برویم!»
۶
در نیم کرتسی آنجا نقطه درخشانی به چشم میخورد. این، چراغ مردی بود که کمکم خاموش میشد، - و شاید چراغ مردی بود که تا کنون خاموش شده بود.
«-پس از آنجا، خانهٔ ورت کارتیف است. مادر بزرگش آن را با انگشت نشان داده؛ بنابراین، دیگر محلی برای تردید باقی نمیماند.»
در دل بادی که سوتزنان میگذشت، دکتر تریفولگاس با گامهای تند و شتابزده راه میپیمود.
هر چه پیشتر میرفت، خانه بهتر نمایان میشد.
شگفتآور این بود که این خانه شباهت بسیار به خانهٔ خود دکتر تریفولگاس یعنی سی-کاتر، لوکتروپ داشت. پنجرهها به همان شکل در جبههٔ بنا جای داشت. و همان در کوچک هلالیشکل نیز به چشم میخورد.
دکتر تریفولگاس تا آنجا که باد و باران بدو فرصت میداد به سرعت قدمهای خویش افزود.
در نیمه باز بود. تنها میبایستی آن را فشار داد. دکتر در را فشار داد، پا به داخل اتاق گذاشت و باد ناگهان آن را به روی وی فرو بست.
هورزوف که در بیرون مانده بود، زوزهای کشید و سپس ساکت ماند.
بسیار شگفتآور بود! گفتی دکتر تریفولگاس به خانهٔ خود بازگشته است:
همان راهرو کوتاه با طاق گنبدی شکل؛ همان پلههای چوبی با نردههای زمختش که در اثر مالش دست ساییده شده بود.
از پلهها بالا رفت و به سرسرا رسید. از زیر در، روشنائی ضعیفی بیرون میزد.
آیا تمام اینها وهم و خیالی بیش نبود؟ در روشنایی مبهم، او اتاق خود را باز شناخت. صندلی زردرنگ در طرف راست و صندوق چوبین در سمت چپ قرار داشت، و گاوصندوقی که میبایست صد و بیست فرتزر حقالمعالجه را در آن جای دهد، در گوشهای جای گرفته بود.
آن هم صندلی پشتیدار او، آن هم میز پایه مارپیچی او؛ در بالای اتاق هم، کنار چراغی که کمکم خاموش میشد، کتاب طبش باز بود و صفحهٔ ۱۹۷ را نشان میداد.
دکتر زیر لب گفت:
«-چرا اینطور شدهام؟ چه اتفاقی برایم افتاده است؟»
وحشتش برداشته بود. مردمک چشمش باز و بدنش منقبض شده بود. عرق سردی بدنش را فرا گرفته بود و احساس میکرد که موهایش به طرزی چندشآور راست ایستاده است.
«-عجله کن! زیرا نزدیک است که روغن چراغ تمام شود. چراغ خاموش خواهد شد، - و بیمار نیز خواهد مرد!»
آری، تختخواب بیمار آنجا است، - اما آیا این، تخت یک بیمار فقیر است؟
دکتر تریفولگاس با دستهایی که میلرزید، ملافه را بلند کرد و پس زد و نگاهی بر آن انداخت.
سر بیمار بیرون از لحاف قرار داشت و بیحرکت بود، گفتی آخرین دم زندگی را بر میآورد، و دکتر به روی او خم شد.
«-آّه!»
چه فریاد وحشتناکی! تنها عوعو سگ بدان پاسخ میداد.
اما این بیمار ورت کارتیف نیست؛ او خود دکتر تریفولگاس است!...
این خود او بود که سکتهٔ مغزی کرده بدنش فلج شده بود. آری! برای خود او بود که دکتر صد و بیست فرتزر اجرت گرفت و به عیادتش آمد!
او که از رفتن به بالین ورت کارتیف فقیر کراهت داشت، در این موقع به بالین خود که در حال مرگ بود آمده بود!
دکتر تریفولگاس چون دیوانهها شد. احساس میکرد که از دست رفته است.
نهتنها تمام اعمال ارتباطی بدن او قطع میشد، بلکه حرکات قلب و تنفس نیز به شتاب رو به توقف میرفت.
اما با این همه، او هنوز قدرت شناسایی خود را از دست نداده بود.
چه میبایست کرد؟ آیا میبایست از مقدار خونش کاست؟ اگر تردیدی به خود راه میداد دکتر تریفولگاس میمرد...
سابق بر این، در این قبیل موارد، رگ میزدند.
دکتر تریفولگاس، کیف خود را برداشت، نیشترش را از آن بیرون آورد و رگ بازوی «شبیه» خود را با آن برید. اما خونی از آن بیرون نیامد. آنگاه به شدت سینهاش را مالش داد، اما خون او از حرکت باز ماند. پاهایش را با سنگهایی که به همراه داشت گرم کرد، ولی پاهای خود او سرد میشد.
آنوقت «شبیه» او چشمهای خود را باز کرد و به پا خاست. و دکتر تریفولگاس علیرغم تمام علم و دانش پرشگی خود، چشم از دنیا فرو بست.
فریت!...
فلاک!...
۷
صبح فدای آنروز، در خانه سی-کاتر تنها یکنفر مرده بود و آن دکتر تریفولگاس بود. نعش او را در تابوت گذاشتند و بعد از نعشهای بیشماری که خود او آنها را به قبرستان فرستاده بود،نعش او را نیز به قبرستان لوکتروپ منتقل کردند.
اما بشنوید از هورزوف سگ سالخورده دکتر تریفولگاس:
میگویند که او بعد از آن روز شهر را ترک گفت و راه صحرا در پیش گرفت، در حالی که هنوز فانوس روشنی را به گردن داشت.
پایان