عرب توانگر و بدوی گرسنه
عربی بدوی، گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید دید که عربی دیگر انبان پرگوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بیرون میآورد و میخورد. بدوی آمد و در برابر وی نشست. عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید.
گفت: یا اخی از کجا میرسی؟
گفت: از قبیله تو.
گفت: بر منازل من گذر کردی؟
گفت: بلی بسی معمور و آبادان دیدم.
عرب متبهّج شد و گفت: سگ مرا که «بقاع» نام دارد دیدی؟
گفت: رمهٔ ترا عجب پاسبانی میکند که از یک میل راه گرگ را مجال آن نیست که پیرامن آن رمه گردد.
گفت: پسرم خالد را دیدی؟
گفت: در مکتب پهلوی معلم نشسته بود و بهآواز بلند قرآن میخواند.
گفت: مادر خالد را دیدی؟
گفت: بخ، بخ، مثل او در تمام «حیّ» زنی نیست، بهکمال عفت و طهارت و غایت عصمت و حذارت.
گفت: شتر آبکش مرا دیدی؟
گفت: بهغایت فربه و تازه بود، چنان که پشتش بهکوهان برابر شده بود.
گفت: قصر مرا دیدی؟
گفت: ایوان او سر بهکیوان رسانیده بود، و من هرگز عالیتر از آن بنائی ندیدهام.
عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست، بهفراغت، نان و گوشت خوردن گرفت، و بدوی را هیچ نداد و بعد از آن که سیر بخورد، سر انبان محکم بست. بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشید، ملول شد، درین محل سگی آن جا رسید، صاحب انبان استخوانی که از گوشت مانده بود پیش او انداخت و برخاست تا انبان بر پشت برکشد و برود.
بدوی بیطاقت شد و گفت: اگر سگ تو «بقاع» زنده میبود، راست بهاین سگ میمانست.
عرب گفت: مگر بقاع من مرده است؟
گفت: بلی در پیش من مرد بقای عمر تو باد.
پرسید که: سبب مردن او چه بود؟
گفت: از بس که شش شتر آبکش تو بخورد و کور شد و بعد از آن بمرد.
گفت: شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟
گفت: او را در تعزیهٔ مادر خالد کشتند.
گفت: مگر مادر خالد بمرد؟
گفت: بلی.
گفت: سبب مردن او چه بود؟
گفت: از بس نوحه میکرد و سر بر گور خالد میکوفت مغزش خلل یافت.
گفت: مگر خالد من بمرد؟
گفت: بلی.
گفت: سبب مردن او چه بود؟
گفت: قصر و ایوانی که ساخته بودی بهزلزله فرود آمد و خالد در زیر آن بماند.
عرب که این اخبار موحشه استماع نمود انبان نان گوشت بهصحرا افکند و واویلا و وامصیبتا راه بادیه گرفت. بدوی انبان را بربود و فرار نمود و بهگوشهیی رفت و بقیهٔ نان و گوشت را بخورد.
از: لطائف الطوایف
اثر: مولانا فخرالدین علی صفی