شش شعر بهیاد سهراب سپهری
گوشههائی در دستگاه راست پنجگاه
بهیاد سهراب سپهری
شاعر، نقاش، انسان و عارف
درآمد اول:
در زخم ما گلیست
رگبار صبحگاهی!
بر ما ببار و برگیر
عطر عتیقهئی را
- از پلهٔ سحر،
وین عطر سرخ را
بر بال خود ببر
تا دور دستها.
در زخم ما گلیست از آتش شکفتهتر!
باران صبحگاهی
بر ما ببار و بگذر!...
۲. پروانه
تنها برای یک آن
تنها برای یک آن
در حلقهئی مدور
- از شب برآمدند
یک شعله، یک دریچه،
یک برگ، یک بهار،
و چهچهی شگفت
از سهرهئی غریب...
و لحظهئی دگر
من کورِ کور بودم،
و آن درخت نور
در دوردستِ حافظهام گم شد.
۳. خسروانی
از اعماق آلاله باستانی
در این شب که من هستم و این شبستان و این سنگ
در اینجا که هر چیز سنگ است.
در این شب
کلاغی نشسته است بر شانهٔ تو.
فرو رفت در شب
فرو رفت در کام تاریکی خود.
چه سرخ و چه خونین ـ
هماکنون میآید برون ماه از سرخی شانهٔ تو
از اعماق آلالهٔ باستانی!
۴. سپهر
اینرا دگر مپرس!
شب آمدهست دیریست
و گمشدهست از خاک
ماه و بهار!
گنجشکهای پرگو
در جستوجوی ارزن
در شب بهجستوجو
- در برف میگریزند.
و کاشفان گنچ
در ژرفنای چاه
در تودههای درهم و انبوه استخوان
تندیس استخوانی او را مییابند:
تندیس کودکی را
با پنجههای کاشی
که ماه و شاخِ پر شکوفهٔ سیبی را
بر سینه میفشارد.
او کیست در ته چاه؟
این را دگر مپرس!
۵. حزین و نفیر
یک باغ سوخته
هیهات
چشمان خسته را
دیگر مجال تماشا نمانده است.
برگیر از دهانم
گلبرگ و برگهای سوخته را
- برگیر
تا نعرهئی بهوسعت هستی بر آورم.
این عکس کیست، این که بهدیوار رو بهروست
با دیدهئی بهوسعت افلاک
از آن سرِ حیات
تا آن سرِ حیات؟
ای در وطن غریبان،
ای شاعران خاک
بر من نظر کنید!
اینک نفیر توفان
از هر دو آستینم
- پر هول میوزد
- بر قطب و استوا
و نعره ـ مویهام را
با خویش میبرد
تا آن سرِ زمین
و بازتاب آن را
تا آن سرِ زمان:
«ـ با بوی لالهها
ما در بهار بود که دیوانه میشدیم.
در این شب سیاه
این عکس کیست، این که بهدیوار روبهروست؟
یک باغ سوخته؟»
یک باغ سوخته!...
۶. فرود
در شبی چنین
قرقی و قورق
قفل بیکلید و کهنه بر کلون در
هر چه هست کامل است
در شبی که هست.
در شبی چنین
برکش از نیامِ سینه تیغِ سرخ نعره را
کاملم کن ای پرنده
کامل و تمام
والسلام.
- منصور اوجی