شب مهتابی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۰۶ توسط Robofa (بحث | مشارکت‌ها) (ربات: افزودن رده:کتاب هفته )
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۸۰

تریفون تریفونیچ اگر چه آدم دائم الخمری نبود ، با این حال دوست داشت در شب های مهتابی دمی به خمره بزند. وقتی که مست میشد ، فقط یکی از چشمانش را لوچ می کرد و موهایش -با اینکه لازم بود یک منشی رتبه سه با دوازده سال سابقه ی خدمت دفتری مو های منظمی داشته باشد - کمی ژولیده می شد.گاهی ممکن بود حتی کلاهش را بیش از حد مچاله کند ، اما محال بود به کسی فحش و ناسزا دهد یا مشتش را برای اثبات حقانیت خویش بر میز بکوبد و یا اینکه پشت سر رئیس اداره غیبت کند و اظهار عدم رضایت کند.یکبار به مناسبت رفتارش که "دون شان کارمند دولت" تشخیص داده شده بود ، بازخواست شد و در جواب این بازخواست اظهار داشت که مستی اش همیشه "معصومانه" است و باید اذعان کرد که در این ر این مورد اغراق نگفته بود.

بر عکس هر وقت تریفون تریفونوویچ مست میکرد،احترام خاصی‌ به مقام ریاست مرعی می‌داشت.مثلا یک بار در برابر ژاندارمی با احترام زیاد معذرت خواست؛و نظرش را بیان کرد ،دربارهٔ منشی‌ درجه دو گفت:او بهترین زینت دفتر است.درباره منشی‌ درجه یک گفت:او گًل سر سبد کارمندان صربستان است.در باره منشی‌ اداره گفت:

«خدای قادر! کاش لااقل یک کارمند دیگر نظیر او در سرتاسر صربستان یافت میشد!»، دربارهٔ قاضی گفت: «این مرد ظاهراً از نظر اجداد ذکور خود از صلب آدم، یعنی همان صلبی که خداوند تبارک و تعالی از تجلی خود ساخته بود، بوجود آمده است!» اما دربارهٔ مقام ریاست جرأت نمیکرد کوچکترین اظهاری بنماید، زیرا میترسید که مبادا کم بگوید و باعث رنجش آقای رئیس گردد.

تریفون تریفونیچ آنقدر رقیق‌القلب است که پس از نوشیدن پنجمین لیوان، اشکش سرازیر میشوذ و با چنان تلخی میگرید که انسان از اینکه مرد باین خوبی مست کرده است متاثر میگردد و بی‌اختیار شب مهتابی را مقصر میشناسد

و یکبار شب، شبی شده بود خیلی روشن و مهتابی. تریفون تریفونویچ بیش از حد معمول چشمش را چپ میکرد، بیش از حد معمول کلاهش را مچاله می‌کرد و بیش از حد معمول، در حالیکه میگریست و از دست تقدیر شکوه میکرد، درباره رؤسای خود می‌گفت: «آن قدر خوبند، آن قدر خوبند که وقتی یادم می‌آیند خواهی نخواهی گریه‌ام میگیرد».

وقتی که تکه‌ای ابر، که معلوم نبود از کدام سو شناور شده است، چهرهٔ ماه را جز گوشهٔ کوچکی از آن که بزحمت بر زمین نور می‌افشاند، چون حجابی مستور کرد، تریفون یقه‌اش را بالا کشید، سرش را بزیر انداخت و با گامهای آهسته و غیر مطمئن، انگار که پاهایش در زمان جنگ یخ زده باشد، تلوتلو خوران بسوی خانه‌اش رهسپار شد. پس از چند بار تلو تلو خوردن ایستاد و زیر لب گفت:

- یاالله تریفون، یاالله!

سپس دست راستش را بحرکت درآورد، خواست به‌راهش ادامه دهد، اما پس از دو سه قدم ایستاد، شانه‌اش را به در یک ساختمان دو اشکوبه تکیه داد و مرغ اندیشه‌اش را بپرواز درآورد:

- خدایا، چقدر زیباست! واقعا هم زیباست، مگر نیست؟

مثلا حیوان نمیتواند مست کند ... اما انسان میتواند! ... خوب،

چرا حیوان نمی‌تواند مست کند؟... مشیت الهی است؟! نه!.. خیلی ساده است، علتش این است که حیوان شعور ندارد... امام انشان دارد!.. خوب... چطور است که مثلن... ملخ نمی‌تواند مشروب بخورد. همین، چرا ملخ نمیتواند مشروب بخورد، اما من می‌توانم!.. آقای منشی هم می‌تواند... آقای رییس هم می‌تواند مشروب بخورد، چون بالاخره هر چه باشد حیوان که نیست، البته ملخ که نیست!...

تریفون آماده شده بود که انگشت خود را روی پیشانی‌اش بگذارد و افکار خود را در همین زمینه ادامه دهد، اما در همین موقع صدایی از همان نزدیکی‌ها برخاست و رشته‌ی افکارش را گسیخت.

غرش سگ بزرگی که با مسالمت در کنار همان در دراز کشیده بود،‌ وادارش کرد یکه‌ای بخورد. تریفون نگاه خیره‌ای به سگ انداخت غرق در اندیشه شد. سگ ادامه داد:

غر... ر... ر...

تریفون شانه‌هایش را بالا انداخت، دستش را به حرکت در آورد و گفت:

- نمی‌فهمم! اصلن نمی‌فهمم... فلسفه‌ی این کار چیست؟ تو یک آدم می‌بینی و می‌غری!... فکرش را بکن، در این کارِت یک ذره منطق وجود ندارد!.. اصلن منطقی هم نباید وجود داشته باشد... با همه‌ی اینها عزیزم، حالا که نمی‌فهمی حیوان لاشعور است و انسان ذی‌شعور، سگ نیستی، الاغ درست و حسابی هستی... در غیر این صورت چطور ممکن است انسان را از حیوان تمیز داد؟... به هر حال کسی نمی‌تواند مانع غرغر تو شود... تو اجزاه داری به کارت ادامه دهی... اما اجازه بده، در این صورت این طور استنباط می‌شود که ازادی حیوان از انسان بیشتر است، زیر انسان ذی‌شعور است، اما حق ندارد بغرد، ولی حیوان لاشعور است و همان طوری که خودت می‌بینی هیچ قانونی مانع غریدنش نیست. پس به این نتیجه می‌رسیم که انسان حیوان است و البته این موضوع حقیقت ندارد. به همین علت، آقای عزیز، گم شو! می‌شنوی؟ گم شو!...

و تریفون پایش را به پیاده‌رو کوبید تا سگ را بترساند.

- غر... ر... وق وق وق!

- پس این طور! آقای عزیز، معلوم می‌شود وق‌وق هم راه می‌اندازید! بسیار خوب پس شما کم و بیش آزادی فکر از خود نشان می‌دهید. اندکی قبل رفتارتان طور دیگری بود. پس اگر شما شعور داشتید،‌ گمان می‌کنم باز هم پارس می‌کردید... معلوم می‌شود که ممکن است روزی برای آقای رییس هم پارس کنید... و به این ترتیب احتمال دارد روزی برسد که با مشاهده‌ی آقای وزیر هم پارس کنید... اما بهتر است دست نگهدارید... برای آقای وزیر نه فقط شما، حتی ما هم جرأت نداریم پارس کنیم!

بله... چه گفتید؟!

و تریفون سرش را بطرف سگ خم کرد، انگار میخواست توی چشمان حیوان بنگرد و متقاعد شود که آیا دلایل قانع‌کننده‌اش سگ را گیج و مبهوت کرده است یا نه.

- غر... ر... ر... وق، وق!


تریفون در حالیکه حالت سایق را بخود میگرفت، ادامه داد:

- خوب ... پس اینطور ... پس شما هنوز اصرار میورزید، یعنی بازهم پارس میکنید، اما آقای عزیز تصدیق بفرمایید که منهم اگر بخواهم میتوانم پارس کنم، مثلا میتوانم با دیدن رئیس اداره وق‌وق را بیندازم ... ول دوست عزیز، با اینکار بهیچ جا نمیتوان رسید، زیرا با اینکه خدا میداند چقدر مؤدبانه میتوانم پارس کنم، اما بهر حال اینکار مغرضانه تلقی خواهد شد و ... یکوقت، میفهید ... یکوقت ممکن است منهم درست مانند شما خود را در کوچه بیکار و سرگردان بیابم. بنابراین همانطوریکه ملاحظه میفرمائید، برای پارس کردن هم حدی وجود دارد. حالا من با عصایم ضربه‌ای به پوزه‌تان خواهم نواخت تا بفهمید که پارس کردن هم حدی دارد ... میدانید، من اینجور ... اینجور به پوزه زدن را خیلی دوست دارم! ...

- وق، وق، وق!

- اهه! پس شما باز اشتباهتان را تکرار میکنید! هیج میدانید که بروی یک کارمند دولت پارس میکنید؟ آقای عزیز در قوانین ما موادی برای اینکار وجود دارد و بهانهٔ عدم اطلاع از قوانین، عذر موجهی برای شما نخواهد بود. پس گوش کنید، طبق مادهٔ ... خیر ... آره ... صد و چهار قانون کیفری، یادم نیست بند الف یا ب ... بهرصورت ممکن است نه الف، نه ب و نه ... بهرحال آنجا نوشته شده است: «هرکس با کلمات چاپی یا غیر چاپی ... یا بهر شکلی از اشکال و یا علائم دیگر به «مامور دولت» توهین کند ... اجازه بفرمایید یادآور شوم که شخص من ... «مامور دولت» هستم ... و پارس شما «علائم» است ... اگر هم «علائم» نباشد «یکی از اشکال» است ... اگر هم «یکی از اشکال» نباشد، حتما «کلمات غیر چاپی» است ... پس من «مامور دولت» هستم و شما «کلمات غیر چاپی» بیان میکنید ... و بهمین علت اجازه بفرمائید بخاطر «کلمات غیر چاپی» شما، ضربه‌ای به پوزه‌تان بنوازم! ...

-غر ... ر ... وق، وق، غر ... ر ...