شبِ مینا
گابریل گارسیا مارکز Gabriel Garcia Marquez
نشستهایم، هر سه نفرمان دور میزی نشستهایم که کسی سکهئی در ماشین میاندازد و ماشین بار دیگر صفحهای را که تمام شب در حال نواختن بود، بهصدا در میآورد. مابقی ماجرا چنان بهسرعت اتفاق افتاد که ما حتی فرصت فکر کردنش را هم پیدا نکردیم، حتی پیش از آن که بتوانیم بهیاد بیاوریم که کجا هستیم و پیش از آن که بتوانیم حس مکان را دوباره در خود زنده کنیم. یکی از ما دستش را روی پیشخوان دراز کرد و کورمال کورمال (ما دست را نمیدیدیم، فقط صدای آن را میشنیدیم) لیوانی را بهزمین انداخت و همان جا خشکش زد و روی پیشخوان باقی ماند. بعد ما هر سه در تاریکی بهجستوجوی هم پرداختیم و با پیوند سی انگشتی که روی پیشخوان در هم قفل شده بود، همدیگر را یافتیم.
یکیمان گفت: «یاالله، برویم» و ما چنان که گوئی اصلاً چیزی اتفاق نیفتاده ایستادیم. هنوز فرصت نکرده بودیم مضطرب بشویم.
همچنان که از سرسرا میگذشتیم صدای آهنگ نزدیکی را که در ما میتنید و بوی زن غمگینی را که نشسته بود و انتظار میکشید شنیدیم و همچنان که بهسوی در قدم برمیداشتیم تهیِ کشدارِ سرسرا را در جلو خود حس کردیم، پیش از آن که آن بوی دیگر را که بهاستقبال ما آمده بود ـ بوی ترشِ زنی را که در کنار در نشسته بود ـ حس کنیم.
گفتیم: «داریم میرویم» و زن، جوابی نداد و ما صدای غژغژ صندلی متحرکی را که با برخاستن زن بلند شد، و صدای قدمهائی را که روی تختههای لَق و ورآمده پیش میآمد و صدای بازگشت زن را دوباره با غژغژِ لولای دری که بسته شد شنیدیم.
برگشتیم و درست در همانجا، پشت سرمان، نسیم خشن و برّندهٔ یک سپیده دم نامرئی میجنبید و صدائی گفت: «از جلو راه بروید کنار، دارم از این طرف میآیم.» ما عقب کشیدیم و صدا دوباره گفت: «هنوز پشت در هستید.»
و در همین اثنا بود که پس از پریدن بهاین سو و آن سو و شنیدن صدا در همه جا، گفتیم: «نمیتوانیم از اینجا خارج بشویم. میناها با نوکشان چشمهای ما را در آوردهاند.»
بعد صدای باز شدن چند در را شنیدیم و یکی از ما دستش را رها کرد و ماصدای کشیده شدنش را در تاریکی و برخوردش را با چیزهائی که احاطهمان کرده بود شنیدیم و او، از جائی در تاریکی گفت: «باید نزدیک باشیم، من بوی چمدانهای تلنبار شده را در این حوالی میشنوم.»
و تماس دستهایش را دوباره حس کردیم و بهدیوار تکیه دادیم و صدای دیگری، منتها از جهت مقابل، شنیده شد که گفت: «شاید تابوت باشد.»
آن که خودش را بهگوشهئی کشیده بود و حالا داشت کنار ما نفسنفس میزد گفت: «خیر، چمدان است. من از بچگی بوی لباسهای انبار شده را میشناسم.»
بعد ما بهآن سو حرکت کردیم و زمین صاف و هموار بود و خاک نرمی داشت که روی آن راه رفته بودند و کسی دستش را دراز کرد و ما تماس طولانی پوستی زنده را حس کردیم اما دیگر دیوار مقابل را حس نمیکردیم.
گفتم: «این، دست یک زن است.»
آن یکی دیگر، آن که از چمدان حرف زده بود گفت: «گمان کنم زنی است که خوابیده.»
اندام زن زیر دستهای ما تکان خورد و بعد لرزید، و ما حس کردیم که لیز خورد و رفت، نه چنان که تنها از دسترس دور شده باشد: جوری که پنداری اصلاً ناپدید شده باشد. با این همه پس از لحظهئی که ما بیحرکت مانده بودیم، خشک مانده بودیم و بهشانههای همدیگر تکیه داده بودیم، صدایش را شنیدیم که گفت: «کسی آنجاست؟»
و ما بیحرکت گفتیم : «ما هستیم.»
صدای حرکت تخت، و صدای غژغژ، و صدای بهزمین کشیده شدن پاهائی را که در تاریکی پیِ دمپائی میگشت، شنیدیم و بعد تصویر زن نشستهئی را در ذهن مجسم کردیم که، چنان که گوئی هنوز کاملاً بیدار نشده، دارد ما را برانداز میکند.
زن پرسید: «اینجا چه کار میکنید؟»
و ما جواب دادیم: «نمیدانیم. میناها چشمهامان را در آوردهاند.»
صدا گفت که یک چیزهائی در این باره شنیده است، و روزنامهها نوشته بودند که سه مرد در حیاطی که پنج شش تا مینا در آن بود مشروب میخوردهاند ـ هفت تا ـ و یکی از مردها بنا میکند بهتقلید آواز میناها. و زن درآمد که:
«بدتر از همه این بوده که زمانبندی ضربآهنگها یک ساعتی عقب بوده و بههمین علت پرندهها میجهند روی میز و چشمهایشان را در میآورند.» زن گفت این ماجرائی است که روزنامهها نوشتهاند اما کسی حرفشان را باور نکرده.
ما گفتیم: «اگر مردم میرفتند آنجا بهچشم خودشان میناها را میدیدند.»
و زن گفت: «رفتهاند. روز بعد باغ پر از جمعیت بوده، اما زن، دیگر میناها را بهجای دیگری برده بوده.»
ما که برگشتیم، زن دیگر چیزی نگفت. دوباره دیوار پیدا شد. تا برگشتیم، آن را لمس کردیم. همیشه دیواری دور تا دور ما وجود داشت. همیشه دیواری محاصرهمان کرده بود. یکی از ما دوباره دستش را رها کرد و ما صدای خزیدن و سینه مال رفتن و زمین بوئیدنش را شنیدیم که میگفت: «حالا دیگر نمیدانم چمدانها کجاست. بهگمانم حالا یک جای دیگر هستیم.»
و ما گفتیم: «بیا اینجا، کسی نزدیکیمان ایستاده است.»
و صدایش را شنیدیم که نزدیک شد و در کنار ما ایستاد و دوباره نفس گرمش بهصورتمان خورد.
بهاش گفتیم: «از آن طرف برو، مطمئنیم یکی آنجاست.»
باید بهآن طرف رفته باشد وبههمان جا که ما گفته بودیم رسیده باشد زیرا که لحظهئی بعد برگشت و گفت: «بهگمانم یک پسربچه است.»
و بهاو گفتیم: «بسیارخوب، بپرس ببین ما را میشناسد؟» و او پرسید. و ما صدای سرد و بیعاطفه و سادهٔ پسرک را شنیدیم که گفت: «بله، شما را میشناسم. همان سه نفری هستید که میناها چشمهاشان را در آوردهاند.»
بعد صدای آدم بزرگسالی، صدای زنی که انگار پشت در پنهان شده است گفت:
«دوباره دارید هذیان میگوئید.»
و صدای پسربچه بیاعتنا گفت: «نه، آن مردهائی که میناها چشمهاشان را درآوردهاند دوباره اینجا هستند.»
دوباره صدی غژغژ لولای در آمد و صدای همان آدم بزرگسال، نزدیکتر از دفعه پیش گفت: «آنها را ببر بهخانههاشان.»
و پسر بچه گفت: «نمیدانم کجا مینشینند.»
و صدای بزرگسال گفت: «لوسبازی در نیار! از شبی که میناها چشمهای اینها را درآودهاند همه میدانند خانهشان کجاست.» و بعد با لحن متفاوتی، چنان که انگار دارد با ما حرف میزند گفت: «گیرم کسی نمیخواهد باور کند، و همه میگویند یک چیز ساختگی است که روزنامهها از خودشان در آوردهاند تا تیراژشان را بالا ببرند. میناها را هیچ کس ندیده.»
و پسر بچه گفت: «اما وقتی مرا توی خیابان با اینها ببینند دیگر هیچ کس حرف مرا باور نخواهد کرد.»
ما تکان نخوردیم. آرام بودیم و بهدیوار تکیه داده بودیم و گوشمان بهحرفهای زن بود. گفت: «اگر قرار باشد این شما را بهخانه برساند موضوع فرق میکند. کسی بهحرفهای یک بچه چندان اعتنائی نمیکند.»
و صدای پسربچه حرفش را قطع کرد: «اگر با آنها بهخیابان بروم و بگویم اینها همان مردهائی هستند که میناها چشمشانرا در آوردهاند بچهها سنگم میزنند. چون همه معتقدند همچو چیزی نمیتوانسته اتفاق بیفته.»
لحظهئی همهجا ساکت شد. بعد در، دوباره بسته شد و پسربچه در آمد که: «از همه چیز گذشته من الان دارم کتاب تِری و دزدان دریائی را میخوانم.»
کسی درِ گوش ما گفت: «خودم وادارش میکنم.» و سینه خیز بهطرف محلی که صدای پسربچه بود رفت و گفت: «چه کتاب خوبی! تعریف کن ببینم این هفته چه بلائی سرِ تری آمده.»
ما فکر کردیم که دارد سعی میکند قاپ بچه را بدزدد، اما پسربچه گفت: «من بهاین موضوع علاقهٔ چندانی ندارم. من فقط رنگآمیزی را دوست دارم.»
ما گفتیم: «اما جانِ تری در خطر است، نه.»
و پسربچه گفت: «این ماجرای روز جمعه بود. امروز یکشنبه است و من دوست دارم بنشینم رنگآمیزی کنم.» و این را با صدای سردِ بیهیجانِ بیعلاقهئی گفت.
وقتی آن یکی برگشت، ما گفتیم: «با امروز سه روز است که سر در گُمیم و حتی یک لحظه هم استراحت نکردهایم.» و او جواب داد: «بسیار خوب، چند دقیقه استراحت کنید اما دستهای همدیگر را ول نکنید.»
ما نشستیم. آفتاب نامرئی گرمی، شانههای ما را گرم کرد اما حتی حضور آفتاب هم برایمان جالب نبود. فقط درد را حس میکردیم. همه جا. هر چند که دیگر حس جهتیابی و مسافت و زمان را از دست داده بودیم.
در این لحظه عبور چند صدا را حس کردیم.
ما گفتیم: «میناها با نوکشان چشمهایمان را در آوردهاند.»
و یکی از صداها گفت: «این باباها اینجا اخبار روزنامهها را جدی گرفتهاند.»
صداها ناپدید شدند و ما همان طور نشسته ماندیم، شانه بهشانه، و در عبور آن صداها و در عبور آن خیالها منتظر بوئی بودیم و منتظر صدائی که برایمان آشنا باشد. خورشید بالای سرِمان بود و ما را هنوز گرم میکرد. بعد یک نفر گفت: «خوب است دوباره برویم بهطرف دیوار.»
و دیگران، بیحرکت، با سرهای بلند و گردنهای برافراشته بهسوی روشنائیِ نامرئی گفتند:
«هنوز نه، ما صبر میکنیم تا خورشید چهرههایمان را بسوزاند.»
ترجمهٔ صفدر تقیزاده
پاورقی
*مترجم گرامی عنوان داستان را «شبِ تلیله» ترجمه کردهاند و در حاشیه تذکر دادهاند که تلیله همان مرغ مقلّد است. تلیله را در فرهنگهائی که دَمِ دستمان بود پیدا نکردیم و نمیدانیم اصطلاحی محلی (احتمالاً در جنوب غربی کشور) است یا لغتی رسمی که برحسب اتفاق در فرهنگهای معدود مورد مراجعهٔ ما نیامده. امّا بههر حال، در سراسر کشور، نه مرغ مقلّد نامی شناخته شده است و نه تلیله ـ که خود آقای تقیزاده هم بههمین جهت ناگزیر در حاشیه توضیح دادهاند که منظور از این کلمه مرغ مقلّد است. میدانستهاند که خوانندگان، بهاحتمال قریب بهیقین نمیدانند تلیله چیست.
اما منظور از این کلمه، بههر تقدیر، مرغ مینا است. و کلمهٔ مینا را همهٔ ایرانیان شنیده و خودِ آن را بسیاری کسان دیدهاند. نام این پرنده در زبان علمی Minus Poliglottus (هزار آوای خُرد؟) است و بهفرانسه آن را Oiseau Moqueur میخوانند. در شناسائی او فرهنگ معین مینویسد «پرندهئی است از راستهٔ سبکبالان که جثهاش بهاندازهٔ سار است و مخصوص قارهٔ آمریکا خصوصاً مکزیک میباشد» که پرت است، چرا که خراسان و افغانستان و (اگر اشتباه نکرده باشم، هندوستان) پر است از مینا، و یادم میآید که پدرم از یک کشتی که از هند آمده بود مینائی خرید و با پشیمانی گفت میناهای خراسان «خوش لحجهترند!» ـ باری فرهنگ معین در ادامهٔ مطلب نوشته است: «پرهایش بهالوان مختلف، سیاه و قهوهئی سیر وقهوهئی روشن میباشد. (که این البته الوان مختلف نیست.) منقار و پاها و حلقهٔ دور چشمانش زرد رنگند... بهآسانی میتواند صوت سایر پرندگان یا حیوانات دیگر و از جمله انسان را تقلید کند و حتی صدای تیک تاک ساعت و زنگ تلفن... را بهخوبی تقلید نماید (و مترادفهایش را بر شمرده است:) مرغ مقلد، مرغ زیرک سار، سارو، صارو.» و توضیح داده است که «این پرنده در خراسان بسیار است و مانند طوطی آن را نگهداری میکنند». در هر صورت، ما مینا را دست کم شناختهتر از تلیله شمردیم و آن را جانشین تلیله کردیم اما البته جای توضیح یا اعتراض برای تقیزادهٔ گرامی باز است.