سگ محله
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
نوشته: عزیز نسین
(نویسندهی معاصر ترک)
ترجمهی آزاد: ثمین باغچهبان و احمد شاملو
خانهی ما در محله مالتپه است.
ما، اگر به اصطلاح «پدر در پدر» توی این محله نشسته باشیم، لااقل این را میتوانیم با جرئت ادعا کنیم که از خانوادههای خیلی خیلی قدیمی مالتپهایم:
خانهی مرحومهی مغفوره خالهخانم جانم سومین خانهئی بود که توی این محله ساخته شد. بعد از آن که خالهخانم جانم خدا بیامرز قالب تهی کرد و به سرای باثی شتافت، ما هم آمدیم و جل و پلاسمان را این جا پهن کردیم، و از آن وقت هم دیگربه قول عوامالناس: کنگر خوردیم و لنگر انداختیم.
***
توی این محلهی ما یک سگ هست به نام نامی تارزان، که هیچ شیر خام خوردهئی تا حالا نتوانسته سر در بیاورد که چه وقت، از کجا، و چه جوری به مالتپه آمده... نه از بچهها و نه از ریش و گیس سفیدهای محل، تا حالا یکی پیدا نشده که در مورد سن و سال واقعی این زبان بسته اطلاعات کاملی داشته باشد.
از هر کس بپرسی، بهات جواب میدهد که:
- واللا چی بگم! از وقتی ما به این محله اومدیم، این حیوونو به همین ریختی که الانه هست، دیدیم و دیدیم و دیدیم، تا حالا.
خلاصه، به هیچ ترتیبی نمیشود از سن و سال تارزان سر در آورد.
ما خودمان، الان هیجده سال آزگار است توی این محله جا خوش کردهایم... وقتی که خاله خانم جان بزرگهام خدا بیامرز فوت کرد و ما آمدیم توی این محل، تارزان عینهو به همین ریختی بود که حالا هست.
محمود آقا اینها هم، که توی همسایگی ما مینشینند، میگویند که این تارزان را از اولش به همین وضع و حال دیدهاند تا حالا.
بقال سر گذر، برای تارزان سن و سالی در حدود سی و پنج و سی و شش قائل است. زیرا به قراری که خودش میگوید، از آن تاریخی که سر گذر مالتپه بساط کاسبیش را علم کرده سی سال تمام میگذرد. و تازه همان موقعها هم تارزان سن خر پیره را داشته... به این ترتیب، لابد در آن موقع تارزان دست کم پنج و شش سالی داشته – و با این حساب، در حال حاضر باید سی و پنج سال را شیرین داشته باشد.
اما ممد آق که مأمور نگهبانی راه آهن است، به قول خودش برای «اباطیل» بقال «صنار ارزش» نمیگذارد و میگوید:
«ذکی! دهنش میچاد! تارزان چل و پنج سالشم بیشتره!»
ممد آقا هفت قدم رو به قبله میرود و حاضر است چهل هزار حور قسم بخورد و همهی انبیا و اولیا را به شهادت بگیرد و نمکی که از سفرهی اهل محل خورده از جفت چشمها کورش کند اگر حقیقت غیر از این باشد که او میگوید... او مدعی است که چهل و یکی دو سال پیش از اینها، وقتی دست «بزش» را گرفت و برای سکونت به این محله آمد، تارزان تازه تازه پا گذاشته بود توی سه سال...
دربارهی سن و سال تارزان یک روایت دیگر هم در دست است: روایت خاله جان کوچکهام دردانه خانم:
خاله جان دردانه، برای تعیین سن تارزان یک مدرک رسمی دولتی در دست دارند که همیشه، وقتی صحبت سن تارزان به میان میآید به آن اتکا میکند: این مدرک، عبارت است از شناسنامهی خود خاله جانم.
خاله خانم جان دردانه همیشه میگویند که سنن از تارزان خیلی جوانترند:
« - خیلی؛ یعنی میخوام بگم که اصلن حساب یه شی و صنار نیست!»
و به این شکل، سن تارزان را به پنجاه هم که برسانی، تازه باز خاله جان ادعای غبن میکند!
یک چیز دیگر: -
این اسم قهرمانی را هم توی محلهی ما هیچکس نیست که بداند کدام شیر حلال خوردهئی روی تارزان گذاشته. من از بس که در این مورد تحقیق کردم و به نتیجه نرسیدم، بالاخره به این فکر افتادم که نکند اصلن این زابن بسته خودش خودش را با این اسم به خلقالله معرفی کرد!
***
پشم و پیله کوتاهی دارد به رنگ زرد. هیکلن هم، نه نکره است و به ریغونه. خلاصه، یک سگ معمولی است دیگر. از همین سگهای ولگرد معمولی.
حیوان، چلاق نیست، اما همیشه میشلد: بچههای محله مدام سنگش میزنند و اشکلکش میکنند. تا به حال، یک بار هم دیده نشده که محض رضای خدا هر چهار تا پای این بدبخت با هم سالم باشد: هنوز این یکی خوب نشده، بلائی به سر آن یکی پایش میآید!
تارزان، ارزانترین اسباب باری بچههای محله است:
سوارش میشوند، حیوان اعتراضی نمیکند... همان جور که کمرش زیر سنگینی آنها خم شده، سعی میکند دو سه قدمی راهشان ببرد. – اما بچهها، تخم حرامها، فقط به همین قناعت نمیکنند که: بیانصافها گاه وقتی هم دو ترکه سوارش میشوند!... بدبخت کمرش خم میشود، شکمش میچسبد به زمین، درد تو دلش میپیچد، و معذلک جیکش در نمیآید. – منتها، تا چند روز بعد، دیگر مطلقن نمیتواند کمر راست کند؛ و از کمر به پائینش را، درست مثل این که چیز بیجانی بهاش وصله کرده باشند، با مکافاتی، توی گرد و خاک و آت آشغال کوچه، از اینور به آنور و از این راه آب به آن راه آب میکشد.
بچههای کوچولوتر، هر وقت دستشان برسد دمش را میکشند و میخی به جائیش فرو میکنند... زبان بسته پدرش را بسوزانند نفسش در نمیآید. – انگار اصلن این جانور سگ نیست، گوسفند است!
بالاخره موقعی که دیگر به کلی طاقتش طاق میشود و امانش به آخر میرسد، تازه باز هم کار مهمی به منصه ظهور نمیرساند: بر میگردد، و با آن چشمهای سرخ آبچکو، به طرف بچههائی که مشغول شکنجه دادنش هستند نگاه ترحمانگیزی صادر میکند...
اما اگر آزار و شکنجه از این حدود هم تجاوز کند و دیگ صبرش یکسره بجوشد و سر برود، باز هم عکسالعمل «ناجوانمردانه»ئی بروز نمیدهد: از ته دل، از ته روحش نالهی تلخی میکند و ... همین! – دیگر همین!
***
شورانگیزترین بازی بچههای محله این است که همهشان دستهجمعی، تارزان را سنگباران کنند... بله. این بازی واقعن خیلی کیف دارد.
بعضی وقتها هم حیوان را جای هدف کنار دیوار میگذارند و نشانهگیری میکنند. این هم بازی شیرین و شورانگیزی است؛ چون که اگر سنگ به نشانه بخورد، زوزهی هدف بلند میشود. و این خودش کم چیزی نیست!
یک شب که از بیرون به خانه میآمدم؛ موقع عبور از کوچه، دیدم چهارده – پانزده تا از بچهها با قلوه سنگهائی که تو دست دارند، به حالت «آمادهباش» ایستادهاند... بچهی خرسگندهئی که سمت ریاست بچهها را داشت، فرمان داد:
« - آتش!»
و بچهها، به مجرد صدور فرمان آتش، سنگهای خود را به طرف تارزان که آنجا کنار دیوار ایستاده، دمش را گذاشته بود لای پاش و گوشهایش را آویزان کرده بود و مثل بید میلرزید، پرتاب کردند.
گفتم: « - چی میکنید بچهها؟»
گفتند: « - داریم اعدامبازی میکنیم.
چه میشود کرد؟ - بچهاند دیگر. باید بازی کنند... مگر ما خودمان وقتی که بچه بودیم، به نوبهی خود، همین بازیها را به سر تارزان نمیآوردیم؟
***
بلای دنیا را به سرش بیاورند، از محلهی ما نمیرود که نمیرود! – انگار یا غیر از مالتپه محلهی دیگری توی دنیا نیست، یا یقین دارد که همه جا همین بساط است، و یا بالاخره،مالتپه از پشت قبالهی ننهاش بهاش ارث رسیده.
اما آزار و اشکلک تارزان، فقط مال بچهها نیست؛ این بدبخت از بزرگترهای محله هم محبتی نمیبیند.
انگاری اصلن یکی از وظایف اجتماعی روزمرهی اهل محلهی ما این است که هر کدام، به این حیوان که رسیدند، لگدی به گردهاش حواله کنند...
وای! وای از آن وقتی که خدای نخواسته، تن این حیوان بدبخت بینوا به پاچهی شلوار کسی مالیده بشود... امان امان! -:
حیوان، فوقالعاده کثیف است و زخم و زگیل، هیچوقت تنش را رها نمیکند.
ما، در دورهی خودمان، به اتفاق بچههای دیگر گوشهای او را بریده بودیم؛ حالائیها هم، طی تشریفات شورانگیزی دمش را کندهاند... خوب، الحمدالله: خدا رحم کرده که دیگر برای نسلهای آینده چیز کندنی به تنش دیده نمیشود.
***
راستی، خیال میکنید کسی میداند که این بدبخت چه جوری شکم خود را سیر میکند؟
نه او از محلهی ما جدا میشود؛ نه از اهل محلهی ما کسی لقمهی نانی پیش او میاندازد... خلاصه هیچ نمیشود فهمید که نان و آب این حیوان از کجا میرسد.
بگذریم...
یک روزگاری، مأمورهای شهرداری فخیمه راه افتادند که سگهای ولگرد را بکشند.
نمیدانم پیش ازاینها هیچ برایتان پا داده بود که ببینید سگهای ولگرد را ببینید سگهای ولگرد را چه جوری میکشتند، یا نه -: من تازگیها ندیدهام. ولی سابق بر این، راه و رسم سگکشی این بود که یک کامیون میرسید و میایستاد. مأموران سگکشی از تویش پیاده میشدند... یک چیزی داشتند به شکل انبر یا قیچی، ولی بلندی هر کدام از تیغههایش به دو متر میرسید و نوک آنها هم درست مثل دهنهی گازانبر بود... با آن، شکم حیوان را میگرفتند؛ و دو سر گاز انبری شکل آن، شکم حیوان را سوراخ میکرد. آنوقت، حیوان زخمی را که از زور درد زوزه میکشید و به خودش میپیچید، میگرفتند میانداختند توی کامیون و راهشان را میکشیدند و میرفتند.
باری –
مأمورهای شهرداری رسیدند و تارزان محلهی مالتپه را با گازانبر کذائیشان گرفتند.
تمام اهل محل، در سکوت، آنجا جمع شده بودند و تماشا میکردند.
وقتی که دو سر گاز انبری شکل آن ابزار، شکم تارزان را سوراخ میکرد، حیوان بینوا از خودش صدائی در آورد که درست، شبیه به گریه کردن بود. و بعد، سرش را برگرداند و با چشم تاریک و پر دردی ماها را نگاه کرد.
مأمورها، او را با همان چیز گازانبری شکل بلند کردند که توی کامیون بیاندازند. ولی در همین موقع تارزان با یک حرکت شدید آرتیستی – که به کلی پوست شکمش را جر داد – خودرش را از گاز انبر کند، و همان طور که خون از زیر شکمش فواره میزد، فرار کرد.
روز بعد، باز دوباره سر و کلهی تارزان تو محله پیدا شد. روزگار درازی با زخم وحشتناکش سر کرد. هر طوری که بود، خودش را سر پا نگه داشت و این ور و آنور کشید، تا بالاخره پوست شکمش جوش خورد و خوب شد.
در همان ایام، مردم، نامههائی به شهردار نوشته بودند و به آن جناب یاد داده بودند که این طریق سگکشی یک «طریقهی انسانی» نیست.
ظاهرن تعداد این نامهها خیلی زیاد بود؛ زیرا از آنزمان به بعد، کار سگکشی «مدرنیزه» شد و به «طریقهی انسانی» شکار به وسیلهی تفنگ در آمد!
یک روز، دوباره سر و کلهی آقایان سگکشان محترم شهرداری فخیمه، توی محلهی ما پیدا شد.
شکار با تفنگ، تماشاچی بیشتری داشت... اصولن صدای در کردن تفنگ، خودش چیزی نیست که همیشه پاش بیفتد و آدم همیشه بتواند بشنود...
سگهای «صاحبدار» را خبر کرده بودند که از خانه بیرون نیایند، و گر نه «شهرداری نسبت ب ه آنها هیچ گونه مسئولیتی بر عهده نمیگیرد».
باری – شکار تارزان،زیاد به سختی صورت نگرفت: گلولهئی در رفت و به شانهی چپش اصابت کرد و ونگش را در آورد. اما شکارچیها موفق نشدند او را بگیرند؛ چون که باز هم توانست به موقع فرار کند و از چنگشان در برود.
در این گیرودار، سگکشهای شهرداری اشتباهن یک سگ «صاحبدار» را هم کشتند، که گویا دست بر قضا، صاحبش هم یکی از آن کلهگندهها بود – سناتوری، وزیری، وکیلی، چیزی چون که – خلاصه کار -: «نا انسانی بودن» طریقهی سگکشی با تفنگ هم بلافاصله مورد قبول مقامات شهرداری واقع شد. و از آن به بعد، تصمیم گرفته شد که برای ازمیان بردن سگهای ولگرد از زهر استفاده شود.
دوباره یک روز مأمورهای شهرداری توی محلهی مالتپه آفتابی شدند، که گوشتهای زهرآلود آورده بودند و آنها را جلو سگها میانداختند.
توی محلهی ما، غیر از تارزان، دو تا سگ دیگر هم از آن گوشتهای زهرآلود خوردند و چیزی نگذشت که به زمین افتادند و شروع کردند به جان کندن...
این دو تا سگ، صاحب داشتند. و صاحبانشان در عرض بیست دقیقه از قضیه خبردار شدند و سر رسیدند، و در حالیکه فحشهای چارواداری میدادند، ماست و سیر آوردند به حلق سگهایشان کردند که متأسفانه نتیجه نداد، و حیوانکها نیمساعت نکشید که مردند.
اما، تارزان نمرد و خوب شد! همهی ما، او را مرده حساب میکردیم. چون که کسی برای نجاتش اقدامی نکرده بود، و تا آخرهای شب که همهی ما به خانههایمان رفتیم و گرفتیم خوابیدیم، حیوانکی تارزان، توی کوچه، روی خاکها افتاده بود، میلرزید، دست و پا میزد، دور خودش چرخک میخورد و کف از دهنش میریخت. اما صبح که از خانه بیرون آمدیم، در کمال تعجب دیدیم که تارزان سر پاست،و ککش هم نگزیده است!
بچهها خوشحال شدند، غیه کشیدند و به هوا پریدند، و با فریاد و هلهله و شعارهای «زنده باد تارزان مالتپه» و «مرگ بر سگکشهای سنگدل شهرداری»، یک فصل حسابی سنگبارانش کردند!
***
یک خانوادهی امریکائی، یکی از خانههای محلهی ما را اجاره کرد.
با آمدن آنها، گره از بخت خوابآلودهی تارزان هم وا شد: یک چند روزی پسر سیزده چهارده سالهی آنها برای تارزان آب و خوراکی آورد، و بعد هم، اصلن تارزان را برداشت و برد خانهشان، و یک اتاقک چوبی هم برایش ترتیب داد.
در ظرف سه چهار ماه، تارزان پاک از این رو به آن رو شد! – آبی زیر جلدش دوید، یال و کوپالی بهم زد، چاق شد، حال آمد، و چشمها و موهایش برق و جلائی به خودش گرفت... اصلن، تارزان چه تارزان؟ - از بیخ یک چیز دیگر شد!
از وقتی که تارزان طبقهاش را عوض کرد، اهل محل هم پاک نظرشان نسبت به او عوض شد. حالا دیگر همه نسبت به او احساس احترام میکردند. آخر، کیست که از یک حیوان خوشگل تو دل برو بدش بیاید؟
حالا دیگر بچههای محل برای تارزان نان میانداختند و سعی میکردند دلش را به دست بیاورند.
نه فقط نان، بلکه همهی خانوادهها برای غذای یومیهی خودشان گوشت که میخریدند، استخوانهای آن را جدا میکردند، میدادند دست بچههایشان، میگفتند: « - اینو ببر واسه تارزان»
کم کم، بازار تارزان رونق گرفت. بخت، در اتاقک چوبیش را کوبید، و کبوتر اقبال بالاب سرش به پرواز در آمد...
بعض خانوادهها، ترید آبگوشت برایش میفرستادند، و بعضیها هم چیزهای دیگر...
حواس همهی ما مدام متوجه تارزان بود:
« - اوه! نکنه تارزان تشنهش باشه... آخه زبونبسته حرف که نمیتونه بزنه. یهبار دیدی از تشنگی هلاک شد!»
« - این لقمه گوشتو ببر بده حیوونکی تارزان بخوره...»
و چیزهای دیگر... خیلی چیزهای دیگر...
مثلن امریکائیها دو سه روز یکبار، تارزان را میشستند. و تارزان هم آفتاب به آفتاب خوشگلتر میشد.
زنهای محله، به بچههایشان میگفتند:
« - برو یه نظر ببین حیوونکی را شستهنش یا نه... زبونبسته دیروز غرق کثافت بود!»
زمستان آمد.
خانوادهی امریکائی، تارزان را به زیرزمین خانه منتقل کرد. اما قبل از آن که این نقل و انتقال صورت بگیرد، زنهای محل هم پچپچ میکردند که:
« - پدرسوختههای نجس! خیال دارن حیوونو از سرما بکشن!»
« - به حق چیزهای ندیده! تا حالا شده که کسی چلهی زمستون سگو تو حیاط نگهداره؟»
***
زمستان رفت.
اول بهار بود و امریکائیها دیگر میبایست به کشور خودشان برگردند.
شنیدم که آنها تصمیم گرفتهاند تارزان را هم با خودشان ببرند.
تمام محله بسیج شد! – موج خشم و عصیان بالا گرفت.
ممد آقا – همان مأمور نگهبانی راه آهن – گفت:
« - به خداوندی خدا اگه بذارم یه پشکلشو ببرن! این سگ، مال این محلهس!»
جفت چشمهای خاله خانم دردانه جانم، عینهو شده بود دو تا چشمه: همین جور گوله گوله اشک میریخت و میگفت:
« - ماماش من بودم... من خودم بودم که وقتی به دنیا میاومد، از مادر گرفتمش... چه جوری حالا راضی بشه که ببرنش شهر غربت؟... اصلن از اولش تقصیر خودمون بود که گذاشتیم حیوون زبونبسته رو ور دارن ببرن تو خونهشون. اگه همون وقت جلوشونو گرفته بودیم، حالا این جور روشون زیاد نمیشد که تصمیم بگیرن ورش دارن دنبال خودشون بندازن ببرنش امریکا... به خدا من یکی که اگر تیکهتیکهام بکنن، اگه قیمهقیمهام بکنن، نمیذارم حتا یک قدم هم اونورتر ببرنش... زندگیشونو داغون میکنم! پدر صاحابشونو میسوزونم! بلائی به سرشون میآرم که زور پسی، گربه رو «حاجآقادائی» صدا کنن!»
بقال سر گذر میگفت:
« - این سگ مال منه. همینو وس سلام... حالا ببینم کی دلشو داره دس بهاش بزنه! از اون وختی که این قده ذره بود ازش مواظبت کردم تا حالاش... اونوخت بذارم کی ورش داره ببرهتش؟»
محمودخان که از تحصیلکردههای محل است، گفت:
« - بیخود اعصاب خودتونو ناراحت نکنین آقایون... اینها اصلن نمیتونن ببرندش.»
« - آخه چه جوری؟»
گفت: « - برا خاطر این که قانونن این جور حقی رو ندارن: تارزان، تو این محله متولد شده و همین جا هم بزرگ شده... اگه این محله نسبت به تارزان ادعایی داشته باشه، ادعاش باطل نیس. یعنی منظورم اینه که حرفش میرسه... یکی از اون: تازه اصلن خود شهربانی هم «پاسپورت» صادر نمیکنه.
جنب و جوش و خروش و برو و بیائی تو محله بود که، بیا و تماشا کن!
فری خانم، ماشیننویس اداره، گفت:
«اوا، خدا مرگم بده، اینا چه بیرحمن! آخه این حیوونکی به غذاهای اونا که عادت نداره؛ تازه ممکنه آب و هوای اونجام بهاش نسازه... میخوان زبونبسته رو نفلهاش کنن؟ - اگه باز «آدم» بود، خب، یه حرفی: میرفت و بر میگشت. اما این زبونبسته چه جوری میتونه برگرده؟ وا!»
تارزان، محله را لای موجی از احساسات میهنی لفاف کرد. چیزی نمانده بود که احتمالن بزن و بکشی هم راه بیفتد.
تو محلهی ما یک دانشجوی دانشگاه هست به اسم فریدون.
من خودم نشنیدم، ولی از قرار معلوم، این فریدون بختبرگشته، توی قهوهخانهی محل گفته بود:
« - بابا ولش کنین بذارین ببرنش... بذارین دست کم این حیوون واسه خودش یه زندگی راحتی پیدا کنه...»
خلاصهی کلام. چیزی نمانده بود که جماعت، آقا فریدون را مثل یک کاکاسیاه فرد اعلا لینچ بکنند! -:
« - که این جور، ها؟ فلانفلانشده! که بذاریم دست کم این حیوون زندگی داشته باشه، ها؟... تو اصلن هیچ معلوم هست چیکارهئی آققا فریدون خان؟»
آقا فریدون که دید هوا پس است، دست پائین را گرفت و گفت:
« - منظورم این نبود که!... بذارین عرض کنم... منظورم این بود که...»
اما جماعت عصبانی نگذاشت آقا فریدون منظورش را عرض کند، و سر و کلهاش را شکافتند.
تازه خدائی شد که توانست به هر وضعی شده از لای دست و پاها راهی پیدا کند، فرار را بر قرار ترجیح بدهد و جان سالم از معرکه به در ببرد؛ چون که جماعت، تا یک ساعت بعد از آن هم تو خودشان یکدیگر را حسابی مشت و مال دادند.
حالا دیگر قضیه بیخ پیدا کرد. چون که موضوع آقا فریدون باعث شد آنهائی که فقط برای تماشا آمده بودند هم، از ترس «آقا فریدونی شدن» از حاشیه وارد متن بشوند:
باری. –
همهی محله پشت در خانهی امریکائیها جمع شده بودیم و فریاد میزدیم:
« - تارزان مال ماست! تارزان مال ماست!»
بساطی به راه افتاده بود، نگفتنی!
اما امریکائیها، انگار نه انگار! – هیچ عین خیالشان هم نبود.
ناچار، جماعت هردودکشان به طرف کلانتری ریسه شد. همهی اهل محل ریختیم تو کلانتری، و از این که بیگانهها میخواهند تارزان ما را ببرند عارض شدیم... کلانتر محل هم که قضیه را شنید، رگ غیرتش جنبید، عرق ملیتش به جوش آمد و گفت:
« - هان. زود. زود یه عرضحال بنویسین. جریانو توش شرح بدین و همه امضا کنین که تارزان مال شماس. یاللاه!
عرضحال، با دقت زیاد و اظهار نظرهای جور به جور و اصلاحات وسواسآمیز، نوشته شد!
غیر از آن، یک طومار هم نوشتیم و همهمان مهر زدیم و امضا کردیم، که خلاصهاش این بود که: «نه خیر، ممکن نیست. ما تارزان خودمان را نخواهیم داد!»
کار، دم به دم بالا میگرفت و تنور، لحظه به لحظه گرمتر میشد.
***
وسط همین جنب و جوشها و بیا و بروها بود که، امریکائیها اسباب و اثاثهی زیادیشان را فروختند. خانه را تحویل صاحبش دادند و چمدانهایشان را برداشتند تا راه بیفتند که از کلانتری رسیدیم و راهشان را بستیم! چون که دیدیم تارزان را هم توی اتومبیل گذاشتهاند که ببرند فرودگاه، بگذارند توی طیاره، و به طرف امریکا پرواز کنند.
امریکائی که دید راهش را بستهایم و نمیگذاریم برود، گفت:
« - پنجاه دلار میدم، این سگو به من بفروشین»
از این حرف، اعصای مردم بیش از پیش تحریک شد، و موج خشم یکسره بالا گرفت.
جماعت با هم گفتند:
« - اش ته باااااه کردییییین!»
و بعدش هم، شعارها شروع شد:
« - پنجاه دلار که سهله، اگه صد دلار، هزار دلار، اگه همهی پول عالمو بدی، محاله که ما تارزانمونو برفوشیم!»
« - مگه صاحاب نداره که میخوای ببریش؟»
« - تارزان متعلق به مردم مالتپهس!»
« - اهالی مالتپه، تارزان را دوست دارن!»
انگار خود تارزان هم طفلک با آن نگاههای عجیبش که به ما میکرد، داشت التماسکنان میگفت:
« - تروخدا! تروخدا! منو از دست امریکائیها نجات بدین!... تروخدا نذارین منو ببرن!
مردها فریاد میزدند...
بچهها و زنها، های های گریه میکردند...
و در همین گیر و دار بود که پلیسها سر رسیند.
مأمور پلیس، به یارو امریکائیه گفت: « - مستر! سگو پیادش کنین... نمیتونین ببرینش.»
« - واسه چی؟»
« - واسه این که صاحاب داره!»
به کومک پلیس، تارزانمان را از امریکائیها پس گرفتیم.
اتومبیل حرکت کرد و چشم آنهائی که سوارش بودند، همین طور دنبال تارزان بود و بود، تا به کلی از نظر دور شدند...
***
حالا دیگر تارزان مال ماست.
ده روز نگذشت که تارزان، دوباره به همت بچهها و اهالی محل به صورت اولش در آمد و بار دیگر درست و حسابی سگ محلهی خودمان شد.
بچهها صبح تا شب سنگ بارانش میکنند، میخ به جاهائیش فرو میبرند، و دو ترکه سوارش میشوند.
دیشب که داشتم به خانه برمیگشتم، دیدم بچهها او را چهار دست و پائی به درختی بستهاند، و هر کدام چاقو، گزلیک أشپزخانه، حلبی قوطی کنسرو و یا چیزهائی نظیر اینها به دست دارند و «آمادهاند».
از جوابهائی که دادند، معلوم شد که روز گذشته، معلم مدرسهشان، برای نشان دادن «طرز کار قلب»، یک قورباغه را سر کلاس تشریح کرده است!
***
عیب ندارد.
نه هیچ عیبی ندارد.
تارزان، مال محلهی مالتپه است.
هر چند روز یکبار، یک زخم تازه پیدا میکند. مدتی با آن به سر میبرد و بعد، کم کم خوب میشود و باز... روز از نو، روزی از نو!
اما... در هر حال، تارزان مال محلهی مالتپه است!