سوارهنظام کوهستان
مانوئل ساپاتا اولی بیا، اهل کلمبیا، بهسال ۱۹۲۰ در خانوادهئی تنگدست متولد شده است. در زمینههای متعددی فعالیت دارد. اهل سفر است و آمریکای مرکزی و ایالات متحده و نیز سراسر سرزمین خود کلمبیا را زیر پا گذاشته است تا با قبایل سرخپوست و سیاهان تماس و رابطه برقرار کند. نخستین گروههای فولکلوریک کلمبیائی که در خارج، بهخصوص در اروپا و آسیا، بهفعالیت پرداختهاند زیر نظر او سازمان یافته. از تحصیلات پزشکی خود بیشتر برای شناخت انسان استفاده کرده است و در آن بهچشم حرفه نمینگرد.
ساپاتا اولی بیا، نویسندهئی پُرکار است و تا کنون جایزهٔ بینالمللی ادبیات هابانا و نیز جایزهٔ «اسو»ی کلمبیا را دریافت داشته.
رگبار گلوله خاموشی دهکده را شکافت. زنهای سراسیمه، کودکانشان را در پناه گرفتند. درها با شتاب بسته شد و صدای افتادن کلونها بهگوش آمد. پیرمردان که در کافهٔ کوچک دهکده بهدور میز بازی دومینو، سرگرم نشخوار زمان بودند با عجله بیرون ریختند و پراکنده شدند. اما خوآن کریسوس تومو بهآستانهٔ در خانهٔ محقر خود نرسید: گلولهئی از پشت در سرش جای گرفت و او را خشک و منقبض نقش زمین کرد. سوارها که هنوز از تفنگهاشان دود بلند بود در تقاطع کوچهها جست و خیز میکردند.
- یکی از این سرخهای مادر بهخطا را هم نگذارید فرار کند!
زنها نگران پیرمردهای دیگر و بچهها بودند، زیرا مردانی که میتوانستند تفنگ سرپری بهدست بگیرند یا از قداره استفاده کنند برای شرکت در جنگهای پارتیزانی بهبالای تپه رفته بودند. گروهبان که در میان صفیر گلولهها روی زین اسبش قرار گرفته بود، از این تجربه بهره میگرفت:
- مرغهای ترسو، بیائید بیرون مثل مرد جنگ کنید!
در میدان، سایهها در زیر آفتاب از جنبش باز میماند. سگی که در خانهٔ صاحبش را بسته یافته بود، بیمناک زوزه میکشید، و بیآنکه طرفی بربندد میکوشید پوزهاش را لای در فرو کند. تفنگ گروهبان بار دیگر طنین افکند و حیوان که بهخود پیچیده بود بهشتاب شروع بهچرخیدن بهدور خود کرد. مارپیچ زوزههایش تمام دهکده را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان دری گشوده شد. کلاریسا موفق شد از دست عمههایش آزاد شود و خود را بهکنار پدربزرگش برساند، اما خوآن کریسوس تومو دیگر زنده نبود.
گروهبان فریاد زد:
- دختر را دستگیر کنید!
سربازها، سوار بر اسب، حیرتزده، بهیکدیگر نگریستند. آنها خود را برای انجام چنین فرمانی آماده نکرده بودند. گروهبان که آنها را مردّد دید با تپانچهٔ خود بهتهدید پرداخت:
- نشنیدید چه گفتم؟
سرجوخه روسندو که مراقب دروازهٔ دهکده بود مهمیز بهاسب زد، اما پیش از آنکه بتواند نزدیک شود چهار سرباز خود را بهروی افکندند. ناگهان دختر از زیر شال خود تمام گلولههای تپانچهاش را خالی کرد و دو تن از سربازها از مرکبهایشان بهزیر افتادند. سربازها آمادهٔ تیراندازی میشدند که گروهبان جلو آنها را گرفت:
- او را زنده میخواهم.
و در حالی که اسبش را روی دو پا بلند میکرد راه بر دختر بست.
- دستگیرش کنید.
سربازها دختر را از این سو بهآن سو کشیدند تا سرانجام توانستند در گوشهٔ میدان، میان پاهای اسبها، دست و پای او را ببندند. از میان لباسهای دریده و پاره، یک پستان دختر، برجسته و نوکتیز، آشکار شد. دست یکی از سربازها روی آن افتاد و در همان اثنا، گلولهٔ گروهبان بهزانوی سرباز اصابت کرد. سرباز مجروح که جز پیکر دختر جوان تکیهگاهی نداشت نالهکنان بر زمین خم شد:
- سرگروهبان، ناقصم کردید!
- برای اینکه دستت جائی فرود آمد که نگاه من بهآن دوخته شده بود. این زن مال من است و من هم اهل بذل و بخشش نیستم.
در حالی که کلاریسا دست و پا بسته روی پاهای گروهبان افتاده بود، گروه آماده میشد تا دهکده را ترک کند، زوزههای سگ برید. آخرین سواران که اجساد همقطاران خود را بر ترک اسبها افکنده بودند هنوز دهکده را ترک نکرده بودند که عمههای کلاریسا، اشکهای خود را بر خاک میدان افشاندند. پس از آن، درها یکی پس از دیگری گشوده شد و تفسیرها دربارهٔ پیرمرد با هم درآمیخت. آنها سر مرده را بلند کردند و مرده از میان سوراخی که سرهای آنها دورتادورش را گرفته بود بهخورشید خیره ماند و خواهرانش هر چه پلکهای او را روی هم مینهادند سودی نداشت: دیگر خورشید مردمک چشمهایش را آزار نمیداد. آنگاه یکی از عمهها بهپسربچهئی که با خود در نبرد بود که گریه نکند گفت:
- بهکوهستان برو و بهدنبال نزدیکترین رابط چریکها بگرد. بهاو بگو بهپدرت خبر بدهد که سربازها پدربزرگت را کشتهاند و عمه کلاریسا را بردهاند.
پسربچه با قدمهای کند بهراه افتاد. پاهایش بیش از آن سنگینی میکرد که بتواند از رشته خونی که همچنان از پیکر پدربزرگش جاری بود، دوان دوان دور شود.
***
سرجوخه در راه بازگشت بهسربازخانه، رد خون اجسادی را که بر ترک اسبها تکان میخوردند دنبال میکرد و غیظ خود را فرو میخورد. مسافتی دورتر، وقتی که سربالائی جاده آغاز میشد، صدای نالههای دختر جوان که لبهای خود را میگزید بهگوش او رسید. اسبش را تندتر راند و بهگروهبان رسید:
- بهتر است جسدها را همین جا بهخاک بسپاریم. وجود صلیب آنها در مقابل سربازخانه ایجاد ناراحتی میکند.
- هر کاری دلتان میخواهد بکنید سرجوخه. من با این ماده بهراهم ادامه میدهم.
سوارها ایستادند و در میان بیشه، در سایهٔ درختان، در زیر حرکات بالهای لاشخورهائی که رد خون را دنبال میکردند گورهائی حفر کردند.
***
هوا خنک نبود، اما در سربازخانه همه میلرزیدند. آنها نمیفهمیدند که بهچه جهت برخلاف تاکتیکهای جنگ بهآنها دستور داده میشد که برای نبرد بهکوهستان بروند. افراد، تفنگهایشان را روغنکاری میکردند و منتظر بودند در اتاقی که گروهبان در آن با دختر خلوت کرده بود گشوده شود. آنها سرجوخه روسندو را مأمور کرده بودند که درباره دستورهای صادره با سرکردهشان وارد مذاکره شود. برای همهٔ آنها کاملاً روشن بود که اگر چریکها را در استحکامات خودشان تعقیب کنند تا نفر آخر نابود خواهند شد. در داخل اتاق بار دیگر صدای فریادهای کلاریسا و سخنان خشمآلود گروهبان شنیده شد:
- مجبورم نکن بسپارمت دست سربازها. من از تو غیر از تنها چیزی که میتوانی بهیک مرد بدهی هیچی نمیخواهم. یکی از افراد ریشخندکنان فریاد زد:
- سرگروهبان! اگر شما موفق نشدید، ما با کمال میل حاضریم این کار کوچک را بهجایتان انجام بدهیم.
سرباز مجروح، همان طور که زانوی زخمبندی شدهاش را میمالید درون ننویش غلتی زد. بر اثر تب، عرق بر همهٔ بدنش نشسته بود. زمزمهکنان گفت:
- مواظب باش! او مرا برای کاری کمتر از اینها لنگ کرد!
همان سرباز، بیآن که از روغن زدن بهتفنگش دست بردارد اصرار کرد:
- اگر باید سرخها بهسیخمان بکشند، چرا نباید لذت یک تکهٔ حسابی را بچشیم؟
بالاخره در گشوده شد و گروهبان، با زیرشلواری و خراشهائی بر سینه و صورت از آن بیرون آمد. دو روز گوشهنشینی، بیش از دو سال جنگ پیرش کرده بود. ریشش درآمده بود و چهرهاش که بدون آن هم خشن و جدی بود، تیرهتر مینمود. پلکهای سنگین، چشمهای کوچکش را بر اثر شهوترانی براقتر شده بودند، میپوشاند. لب پائینش چنان شکافته بود که گوئی دارد سوت میزند و دندانهای پائینش در جراحت کاردی که آوارهٔ او را دریده بود، آشکار بود.
هنگامی که میخواست با آب حوض حیاط صورتش را بشوید، کلاریسا که با پیراهن گروهبان اندکی از پیکرش را پوشانده بود بهشتاب از اتاق بیرون جست تا بگریزد امّا پیش از آن که بهراهرو برسد، مرد نظامی با یک پشت پا او را بهزمین افکند. پیکر برهنه و کوفته، سربازان را که با نگاههای حریصانه تماشایش میکردند بهشدت برانگیخت. دختر جوان هقهق کنان صورتش را میان زانوهایش پنهان کرد. سرجوخه با شتاب پیش رفت و او را با نیمتنهٔ خود پوشاند.
- هرزه، حالا میفهمی که مرد یعنی چه! این جوری خودت را بهافراد نشان میدهی؟
گروهبان که ناراحت شده بود او را بار دیگر بهداخل اتاق راند. سرباز مجروح بلند شد که از میان گرههای ننو نگاهی بیندازد و رئیس خود را ببیند. گروهبان که از زرق و برق لباس نظامی خود عاری شده بود، مانند وزغی بینوا بهنظر میرسید. پاها برهنه، انگشتها خشک و چغر، پاها اندکی خمیده: اقتدار او تحقیری نفرتانگیز برمیانگیخت. از آن چه در ذهن افراد میگذشت احساسی خفیف در خود یافت و پیش از آن که دستوری بدهد هفت تیرش را بهدست گرفت.
- بهصف!
افراد، با احتیاط و بهرغم میل خود بهاسبهایشان که قبلاً زین شده بود نزدیک شدند و صف بستند. تفنگهایشان نامنظم بود و بعضیها هنوز تگمههای شلوارشان را میبستند. گروهبان برخلاف عادت ایامی که در عین قدرت بود از قدم زدن در مقابل افراد خودداری کرد. با نگاههای تهدیدآمیزی براندازشان میکرد و تپانچهاش را تکان میداد.
- سرجوخه روسوندو، فرماندهی جوخه را بهعهده بگیرید و دستورهای مرا اجرا کنید!
سرجوخه یک قدم از سر صف جلو آمد. مسلسلش را حمایل کرد و با حالتی باشکوه و با لحنی محکم این کلمات را ادا کرد:
- سرگروهبان! اجازه بدهید بهاطلاع برسانم که ما همه تصور میکردیم شما شخصاً فرماندهی این حملهٔ خطرناک را بهعهده میگیرید و...
گروهبان که بار دیگر میخواست وارد اتاق شود خشمگین برگشت، شکاف لبش را گزید و تفی بزرگ از آن بیرون زد.
- حرف ندارد. بهشما دستور میدهم، اجرایش کنید!
نگاه سرجوخه روسوندو متوجه گروه شد. تا آن زمان هیچگاه خود را با افراد جوخهاش اینقدر متحد نیافته بود. میخواست دستور حرکت بدهد که صدای گروهبان را شنید:
- سرباز مجروح را هم ببرید. این کار بهاش یاد میدهد که با زنها چه طور رفتار کند.
ننو بهتکان درآمد:
- سرگروهبان! زانوی من حسابی ورم کرده. نگاه کنید: گلوله توش مانده و تب دارد مرا میسوزاند.
- نمیخواهم کسی شاهد باشد این جا چه اتفاقی میافتد.
و با حالتی عصبی مشغول باز کردن قفل در شد. صدای مطیعانهٔ سرجوخه برخاست:
- قسمت... پیش!
سرباز مجروح کوشید بهتنهائی برخیزد اما همین که ننو را رها کرد بر زمین افتاد. سرجوخه ناگزیر شد ظاهر متفرعن خود را رها کند و بهیاری او برخیزد. اندکی بعد سربازان سوار پیش از آن که بهسربالائی تپهها برسند، در اطراف سربازخانه اسب میتاختند. در لحظهئی که داشتند در بیشهٔ دو طرف جاده پنهان میشدند برای آخرین بار بهسوی اتاقی که گروهبان در آن گوشه گرفته بود نگریستند.
***
علفها بهنحوی غریب تکان خوردند. سرجوخه تفنگش را بلند کرد و افراد جوخه در میان درختها پراکنده شدند و بهدنبال مواضع دفاعی گشتند. روسوندو که پشت درختی پنهان شده بود فریاد زد:
- اگر نمیخواهید سوراخ سوراختان کنیم بیائید بیرون.
شاخههای کنار پرتگاه تکان خورد و کلاهی لبهپهن و چهرهٔ رنگپریدهٔ پسربچه آشکار شد. با احتیاط اما بدون ترس تا وسط جاده پیش آمد.
- دیگر کی آنجا است؟
- من تنهای تنها هستم.
سرجوخه و سربازها در مواضع خود باقی ماندند. سروصدای رود که در عمق پرتگاه جریان داشت شنیده میشد.
- ما برای بازی نیامدهایم اینجا. بهشان بگو تسلیم بشوند.
گلوی بچه خشک شد. ترس از اینکه آنها حرفش را باور نکنند او را دربرگرفت. بهزحمت میتوانست بهدرختهائی که انگار با او حرف میزدند جواب بدهد.
- قسم میخورم که تنها هستم.
سرجوخه که همان طور کمین کرده بود پرسید:
- کجا میرفتی؟
پسربچه که سر بهزیر افکنده بود با نگرانی اعتراف کرد:
- آمده بودم ببینم سر عمه 'کلاریسا چی آمده.
افراد گروه قاه قاه خندیدند:
- عجب ترسوهائی هستیم ما! یک بچه ریقو دچار وحشتمان کرد.
سرجوخه از اسب بهزیر آمد، از کمینگاهش خارج شد و بهنظارهٔ تپه پرداخت. وقتی اطمینان یافت کسی دیگری آنجا مخفی نشده بهپسربچه نزدیک شد:
- کی ترا فرستاده در کمین ما باشی؟
پسر کلاه بزرگش را برداشت تو دستهاش نگه داشت و توضیح داد:
- فقط خودم.
سربازان که اسبها را بهجاده برگردانده بودند دوباره بهخنده افتادند. سرجوخه مسلسلش را بهطرف آنها گرفت و خندهشان را برید:
- اسلحهتان را بگذارید زمین.
رفتار تهدیدآمیز او بیش از این حرفهای نامفهوم سربازها را ترساند. با حیرت بهیکدیگر نگریستند. نه، سرجوخه شوخی نمیکرد. حالتی آمرانه داشت. ناگزیر اسلحه و مهمات را در نقطهئی که او نشان میداد بهزمین ریختند.
- شما دو تا پیاده بشوید و اسلحه را روی اسبهایتان بار کنید.
دو سرباز اسلحه را مثل بستههای چوب منظم کردند و بهدو طرف اسبها بستند. پسربچه حیرتزدهتر از سربازها مشغول تماشا بود.
- سرجوخه، منظورتان چیست؟
سرباز مجروح هنوز امیدوار بود که همهٔ اینها جزئی از یک حیلهٔ جنگی باشد. سربازها چندین بار، درست در لحظاتی که میپنداشتند نابود شدهاند، دیده بودند که سرجوخه روسندو دشمن را فریب داده و بر او پیشی گرفته است. اما این بار جسور عمل میکرد. از موقعی که برای دفن آن دو سرباز بیل بهدست گرفته بود، شعلهٔ ذهنش خاموش شده بود. گوئی در آن جا جسد خود را هم بهخاک سپرده بود. و در روزهای بعد، تجزیهٔ شخصیتش ادامه یافته بود.
بی آن که سر مسلسلش را برگرداند فرمان داد:
- پیاده شوید. همهتان!
اسبها نگران سم بهزمین میکوبیدند. چون سنگینی سواران بر آنها نبود. پوستشان را تکان دادند و با خرناسههای حاکی از ناراحتی گردن کشیدند. سربازها نمیتوانستند بهفکر فرد ارشد خود پی ببرند. امیدوار بودند که این دستورها از روی یک نقشهٔ حملهٔ از پیش تدارک شده باشد. سرجوخه بی آن که کلمهای بر زبان راند، تمام اسبها و سلاحها را در جادهئی که بهکوهستان منتهی میشد پیش راند. پسربچه را هم روی آخرین اسب نشاند.
- بهاردوگاه چریکها برو و بهپدرت بگو در این جا با افراد اسیر منتظرش هستم.
کودک که فقط یک فکر ذهن او را تسخیر کرده بود گفت:
- عمهام چه میشود؟
سرجوخه، صمیمانه ضربهئی بهپشت او زد و گفت:
- نگرانش نباش. پیش از راه افتادن، مخفیانه یک تپانچه بهاش دادم.
پسربچه شلاق بهاسبها کشید و در این حال، افراد گروه، خاموشتر از درختها، در مقابل مسلسل سرجوخه ایستاده بودند.
- نمیدانم تصمیم شماها چیست؛ اما من خودم خیالم این است که بهگروه چریکها ملحق بشوم.
***
از پائین، از سربازخانه صدای گلولهئی بهگوش رسید.
ترجمهٔ قاسم صنعوی