سرنوشت
دو شعر از: قلندر دادْشا
شاعِر بلوچ
هوای شما دیوانهام میکند
اگر میتوانستم مرغکِ مهاجرتهای دلْکَنده باشم،
آه، آنجا که شما زندگی میکنید!...
*
درین معدنِ بیپایانِ رنج و کندوکاوِ بیحاصل
تراشکارانِ انسان، باکینهئی بیشرف
بهجای فیروزه و الماس
زیبائی و زندگی را میتراشند.
و کارگرانِ میهنِ من که سختیِ کوه و استقامتِ پولاد را
- خُرد و نرم میکردند
زیرِ دماوندِ اندوهِ تو
خم میشوند و
- چون پیرانِ آرزو
در دشتهای داغ و بیطاقتِ خاکسترت
- اخگرهای نو
- نِشا میکنند،
و افقِ شعله را که بهآسمان قد میکِشد و میشوید
با نگاهشان نشان میدهند.
تو را یک بار، دوبار، ده بار سر بریدند
و یک بار، دوبار، ده بارِ دیگر اگر بتوانند.
امّا، عاقبت؟...
آی، آزادیِ خونین!
- آی، آفتابِ تکهتکه!
از سینهٔ کدام سپیدهٔ منفجر، از برجِ روشنِ کدام نگاهْفرمانِ منتظر
آسمانِ لرزانِ بلوچستان و درختهای شعلهورِ آذربایجان
- و کوههای نارنجکِ کردستان را
در آغوش خواهی کشید؟
محبوبِ سربریدهٔ من، آه، انقلاب!...
و مرگِ دادگستر،
مرگ،
به شوقِ تو میانِ ما زندگی میکند
ای خودکامه!
*
آسیا میگردد و، نوبتها
- یک یک
پیش میآیند و از چرخ میگذرند.
و آدمیان و حادثهها
پشتِ دیوارههای مهآلودِ خاطره
میانِ اشباحی که محو میشوند
نفس میکشد...