سالروز مرگ نیما
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
در دی ماه سال ۱۳۳۸ مردی دیده از جهان فروبست که در زندگی شاعرانهٔ خود همهگونه عقاید متضاد و نظرهای مختلف را به له و برعلیه خود برانگیخته بود.
نام اصلیاش علی اسفندیاری است، در شصت و شش سال پیش از پدری به نام ابراهیم و مادری به نام طوبی به دنیا آمد. کودکی او به عبارتی که خودش میگوید «در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت». در دوازده سالگی به تهران آمد.
تحصیلات ابتدائی را در مدرسهٔ «حیات جاوید» پایان داد و از آن پس در مدرسهٔ «سن لوئی» به تحصیل و آموختن زبان فرانسه پرداخت.
به سال ۱۳۰۰ نام «نیما یوشیج» را از برای خود برگزید. پنج سال بعد پدرش را از دست داد و از آن زمان به بعد با احساس وظایف تازهتری، خویش را بیشتر بهجادهٔ تلاش و کوشش کشاند.
در سال ۱۳۰۹ بههمراه همسرش به آستارا رفت و در آنجا تا سال ۱۳۱۱ به تدریس پرداخت. این دوره از زندگی او، آنچنانیکه از نوشتههایش پیداست، برای او و شهرش، دوران باروری بود. و شاعر را در جهان غربت و تنهائیاش بهاندیشههای دراز و راهگشائیهای تازهای در شعر کشاند.
غوغای شاعری وی با انتشار منظومهٔ «افسانه» آغاز شد و همهٔ مخالفتهای معاصران خود را برانگیخت و به خصوص با شیوههای تازهای که از آن زمان به بعد در شعر یافت و عرضه کرد، شعر او دیرزمانی به صورت رازی ناگشوده و معمائی ناگشودنی همچنان مطرح ماند.
در شصت و چهار سالگی درگذشت و نام خود را به عنوان حیاتبخش شعر معاصر ایران بر جای گذاشت. او همهٔ هستی خود را بر سر اینکار نهاد و سزا است که به پاس تنفس راختی که در شعر امروز میکنیم، یاد او را زنده بداریم.
هنگام که گریه میدهد ساز...
هنگام که گریه میدهد ساز
این دودسرشت ابر بر پشت،
هنگام که نیلچشم دریا
از خشم به روی میزند مشت،
زان دیر سفر که رفت از من
غمزهزن و عشوهساز داده
دارم به بهانههای مأنوس
تصویری از او، به بر، گشاده.
لیکن چه گریستن، چه توفان!
تاریکشبی است. هرچه، تنهاست.
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده برمیآید.
تنهای دگر منم، کهم از چشم
توفان سرشک میگشاید
هنگام که گریه میدهد ساز
این دودسرشت ابر بر پشت،
هنگام که نیلچشم دریا
از خشم به روی میزند مشت...
آهنگر
در درون تنگنا، با کورهاش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست،
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
«– کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکیتر زندگانی کن!»
زندگانی، چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی، دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بیترس، حرف از خواستن بیترس گفتن، شاد بودن!...
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
[آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون]
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمیترسد،
زاستغاثههای آنانی که در زنجیر
او کلید قفلهای بستهٔ زنجیر زنگآلودهای را میدهد تعمیر...
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
میگذارد او [آن آهنگر]
دست مردم را به جای دستهای خود.
او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته، یا ساختهی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار میبخشد.
او، جهان زندگی را میدهد پرداخت!
در جوار سختسر
من که دورم از دیار خود – چو مرغی از مقر –
همچو عمر رفته، امروزم فراموش از نظر؛
من که سر از فکر سنگین دارم و بربسته لب،
شب به من میخواند از راز مگویش، من به شب،
- من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
- در جوار سختسر، دریاچه میگوید به من؟
موج او بهر چه میآید به سوی من درشت؟
وین هیون بهر چهام آشفته میکوبد به مشت؟
گر مرا پیوند از غم بگسلد، او را چه سود؟
میکند، با چشمهٔ دریا، غم من، چه نمود؟
- لیک این سرد خروشان گرم در کار خودست
- پای میکوبد به شوق و دست میمالد به دست.
میگریزد چون خیال و میرسد از راه دور.
دارد، آن رمزی که پیدا نیست، با موجش عبور.
و به هر دم لب گشاده حرف غمگین میزند
حرف او در من غمی دیرینه را نو میکند
- زیر و رو میدارم آن غمهای دیرین چون به دل
- خاطر از یاد دیار و یار میدارد کسل
و به پیشاپیش دریای نوازنده ز دور
با غمی مهمان من، از خانه میرانم سرور.
با جبین سرد خود بنشسته – گرم اما ز غم –
روزهای رفته را پیوند با هم میدهم.
- آه! عمری را در این ره رایگان کردم تلف
- حسرت بس رفتهام امروز میماند به کف!
هر نگاه من به سوئی، فکر سوی آشیان.
میکند دریا هم از اندوه من با من بیان
خانهام را مینمایاند به موج سبز و زرد
میپراند آفتابی در میان لاجورد.
- من در آن شوریدگیهائی که موج از چیرگی
- در سر آوردهست با ساحت که دارد خیرگی،
دوستانم را همه میبینم آنجا در عبور.
این زمان نزدیک آن وادی رسیدهستم ز دور.
سالها عمر نهان را، دستی از دریا به در،
میکشد بر پردههای تیرگیهای بصر.
- چشم میبندم به موج و، موج همچون من به هم،
- بر لب دریای غمافزا تأسف میخورم!
آی دریای بزرگ! ای در دل تو مستتر
تیرگیهای نگاه ماندهای دور از مقر!
پهنهور دریا – که چون من دلت ناساز آمده – !
- میسپارم نیز من از حرف تو راه خیال
- میدهم پیوند در دل، هر خیالی با ملال.
- تا فرود آیم بدان سوهای تو یک روز من
- کاش بودم در وطن، ای کاش بودم در وطن!
- ۶ تیرماه ۱۳۰۹
ریرا...
ریرا...[۱] صدا میآید امشب
از پشت کاج، که بندآب،
برق سیاهتابش، تصویری از خراب
در چشم میکشاند.
گویا کسی است که میخواند.
اما صدای آدمی، این نیست:
با نظم هوشربائی، من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین
– زاندوههای من
سنگینتر –
وآوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر:
یک شب، درون قایق، دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ریرا!... ریرا
دارد هوای آن که بخواند
در این شب سیا.
او نیست با خودش
او رفته با صدایش، اما
خواندن نمیتواند!
خشک آمد کشتگاه من...
خشک آمد کشتگاه من
در جوارکشت همسایه.
گرچه میگویند: «میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران» –
قاصد روزان ابری داروگ ! کی می رسد باران؟[۲]
بربساطی که بساطی نیست
در درون کومهٔ تاریک من، که ذرهای با آن نشاطی نیست.
و جدار دندههای نی، به دیوار اتاقم، دارد از خشکیش میترکد
چون دل یاران که در هجران یاران، –
قاصد روزان ابری! داروگ! کی می رسد باران؟