زایش

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۷ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۵۵ توسط Robofa (بحث | مشارکت‌ها) (ربات: تغییر خودکار متن (- به + به‌‌))
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۹

مادیان سرخ یال، تنها می‌ماند

غروبِ تنش بر سراسر سبزه‌زار گسترده

خوشه‌های گندم

آخرین شعاعِ آفتابِ خود را به‌‌شب سپرد،

شبِ بلعنده

جسمِ درد

«کُرّه‌ام چه خوب می‌دود!»


درد، درد، درد...

رگهای زن ناله می کنند

پیچک‌ها به‌‌شاخه‌های شب می‌پیچند

پیشانی زمین از عرق خیس است

زن، تنها نگرانِ خورشید تیرهٔ شب، فریاد می‌زند:

«ای داغ‌تر از همیشه

شب را بسوزان!

مرا و دردِ مرا به‌‌مرگ بسپار!»

جانداران زمین یک صدا می خوانند

زن خسته فریاد می‌زند، بلندتر

«- شب، مرا بطلب، بسوزان

مرا و درد مرا خاکستر کن!»


مادیان می‌نالد

اسب‌ها هنوز برسواحلِ ظهر دوانند

«دریا، دلِ من است

و کُرّه‌های من تیزپاترین کُرّه‌های زمینند.»


زن در فواصل درد به‌‌خواب می‌رود

خواب بلند، خواب زمین، خواب ستاره‌ها

خواب خونف خواب سنگین نور

«- آه، خسته‌ام فرزندانِ من.»

که درد ناگهان باز می‌گردد

گَلّهٔ مادیان در تن زن

به تک بر چهارسوی زمین می تازد

آه، فرزندِ من! رگ‌های آبیِ تُرا از آسمان صبح بیشتر دوست می‌دارم

شب، صبح شو!»


مادیان از پشتِ شاخه‌های وحشی

امواج خشم را می‌خواند

امواج زایش، از درد، کف می کنند

«- دریای من بگوئید کی آرام می‌شود

تا کره‌های تیزپا بر سواحل آفتابی

کنارِ آبِ آرام بدوند؟»

فریادِ مادیان، از دور، بر موج گم شد


شاخه‌ها درد می کشند

پیچک‌ا به‌‌زمین می‌ریزند

شاخه‌ها پیچک می‌شوند

درخت بر تنِ زن می‌پیچد

درخت که ریشه در قلب خونین زمین دارد.

زن بلندتر از خورشید فریاد می‌زند:

«- رها کنید مرا، می‌میرم!»

از شکاف پلک‌های مرگ

سایهٔ زندگان بی شمار را محو می‌بیند

پسران زمین


دریا کی به‌‌تنِ بسیار خسته و کوچک مادیان آمد؟

اسب‌ها بی دریا چه می‌کنند؟

موج‌های خون و کف

یال‌ها در چهار سور شب می‌تازند.


رگ‌ها، پرخون‌تر از همیشه می‌جهند

خورشید سرخ، شب را از جرقه پُر می کند

حس عضلات و گوتِ تمامی زندگان زمین

زیر پلک های زن

«- چه سنگین است، پلکهایم چه سنگین است!»

فریاد می زند فریاد مرگ

«- دیگر نمی‌توانم خداحافظ!»


سلام!

آرام، ساحلِ روشن روزِ آفتابی

رگ‌های آبی ترا دیدم

دست‌هایت هوای صبح را نوازش کرد.


زن به‌‌خواب می‌رود، خواب می‌بیند

برتیزپاترین مادیان نشسته است یا سوارِ جوانِ سرخ

و از پشت یال‌های آفتاب

گاهی امواج پر خروش را می‌بینند می‌رانند

فاطمه ابطحی