رومن رولان ۲

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۹۲


محمد قاضی


در پنچاه سالگی

و بالاخره در ۲۹ ژانویه ۱۹۱۶ در «روزنامهٔ جنگ» چنین می‌نویسد:

«جشن پنجاهمین سال تولد من است و من از این بابت هیچ به‌خود نمی‌بالم. کاش می‌توانستم با همین روحیهٔ امروزم بیست سال به‌عقب برگردم! و عجب آن که دل من امروز از دل بیست سال پیشم جوان‌تر است. زندگی به‌نحو مضحکی کوتاه است. حس می‌کنم تازه در اول راه زندگی هستم و حال آنکه نیم قرن از عمرم را طی کرده‌ام.»

در بیست و هشت اکتبر ۱۹۱۰ رومن رولان تصادف شدیدی با اتومبیل می‌کند که بر اثر آن سه ماه بستری می‌شود. در ۲۳ فوریهٔ ۱۹۱۱ به‌ایتالیا می‌رود تا دوران نقاهت خود را در آنجا بگذراند. در ایتالیا قسمتی از اوقات استراحت خود را صرف خواندن مجدد آثار تولستوی می‌کند تا به‌مناسبت مرگ آن نویسندهٔ بزرگ روس که در ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰ اتفاق افتاده بود مقاله‌ئی جهت «مجله پاریس» تهیه کند. و همین مقاله بود که بعد‌ها بسط و تفصیل پیدا کرد و تبدیل به‌آن کتاب معروف شد که رولان دربارهٔ زندگی تولستوی نوشته است. رولان تابستان ۱۹۱۱ را در سویس گذرانید و در آن جا برای شکستگی‌های شفا نیافتهٔ استخوان‌هایش تن به‌یک عمل جراحی تازه داد. در ۲۷ فوریهٔ ۱۹۱۳ در دعوائی که علیه عامل تصادف در دادگاه طرح کرده بود در مرحلهٔ پژوهشی هم حاکم شد و طرف او محکوم گردید به‌اینکه مبلغ ۲۵٬۰۰۰ فرانک به‌عنوان غرامت آسیب‌های وارده و خسارات دعوی به‌وی بپردازد. رولان باز هم در بازو و ساق چپ خود نشانی از کوفتگی و نقص عضو احساس می‌کرد.

در ژوئیهٔ ۱۹۱۲ پس از گذراندن دو سال تعطیل که سال آخر آن را در ایتالیا برای نوشتن داستان گرازیا (Grazia) گذرانده بود از عضویت دانشگاه سوربُن استعفا داد تا بتواند تمامی وقت خود را صرف تکمیل اثر خویش کند.


رولان ماه‌های آوریل و سپتامبر ۱۹۱۳ را در سویس می‌گذراند و در آنجا با فراغ بال و آسایش خاطری که از تکمیل اثر بزرگ خود ژان کریستف پیدا کرده است به‌نوشتن رمانی سرگرم می‌شود که منعکس‌کنندهٔ کیفیات روحی و خصوصات اخلاقی و اجتماعی مردم بورگونی است. این رمان معروف را که کولا برونیون (Colas Breugnon) نام دارد همه می‌شناسیم. در ماه ژوئن‌‌ همان سال آکادمی فرانسه جایزهٔ بزرگ ادبی خود را به‌رولان اختصاص داد و او که ناخودآگاه در کسب این جایزه رقیب «پِگی» شده بود از نظر علاقه‌ئی که به‌دوست خود داشت گفته بود: «مرده‌شور این جایزه‌ها را ببرد!»

در ماه مارس ۱۹۱۴ به‌آپارتمان دیگری که بزرگ‌تر و راحت‌تر است و در کوچهٔ «بُواسوناد» واقع است نقل مکان می‌کند.

در آغاز ماه ژوئن‌‌ همان سال بار دیگر هوای سویس به‌سرش زد و به‌آنجا سفر کرد. در سویس بود که اعلان جنگ جهانی اول غافلگیرش کرد و او که از این خبر یکه خورده بود گفت: «این شش ماه گذشته مرا در رویائی از خوشی و سعادت پیچیده بود لیکن آژیر جنگ مرا از آن حالت خوش بیرون آورد!» و چون در آن هنگام چهل و هشت سال داشت و از سن احضارش برای سربازی و رفتن به‌جبهه گذشته بود و جسماً نیز قابلیت و صلاحیت احضار شدن به‌خدمت سربازی را نداشت به‌فرانسه بازنگشت.

در دوم سپتامبر با وساطت دوستش پُل سِپِلْ (Paul Seippel) نامهٔ سرگشادهٔ خود را به‌عنوان گِرْهارتْ هٰاوْپْمٰانْ (Gerhart Hauptmann) نویسندهٔ آلمانی در خصوص ویرانی‌هائی که قوای آلمان در شهر لوُوَنْ (Louvain) شهر دانشگاهی بلژیک به‌بار آورده بودند در روزنامهٔ «ژورنال دوژنو» به‌چاپ رسانید. اینک ما اینجا قسمتی از آن نامه را که نشان می‌دهد رولان با آن روح بزرگ انسان‌دوستی و روشنفکری خود از تعصبات قومی و نژادی به‌دور است برای نمونه می‌آوریم:

«آقای گرهارت هاوپمان، من از آن فرانسوی‌هائی نیستم که آلمانی‌ها را وحشی می‌دانند. من با عظمت فکری و معنوی‌ نژاد نیرومند شما آشنا هستم و می‌دانم که چه دین بزرگی به‌متفکران آلمان باستان دارم. هم اکنون نیز وجود مرشد بزرگواری چون گوته (Goethe) و سخنان والای او را به‌یاد دارم، مردی که به‌تمامی عالم بشریت تعلق داشت، مردی که از هرگونه کینه و عناد و تعصب ملی بری و عاری بود و روح بزرگ و آرام خود را در سطحی چنان بالا نگاه می‌داشت که خوشبختی یا بدبختی ملل دیگر را همچون خوشبختی یا بدبختی ملت خود احساس می‌کرد. من در تمام مدت عمرم در این تلاش و تقلا بوده‌ام که افکار و روحیات دو ملت خودمان را به‌هم نزدیک کنم، لیکن دریغا که تبه‌کاری‌ها و بی‌رحمی‌های این جنگ لعنتی که ایشان‌را به‌قصد نابودی تمدن اروپائی درگیر می‌کند هرگز نخواهد گذاشت که من فکر خود و دیگران را از لوث کینه پاک کنم. دلایل من برای این که امروز ثابت کنم که از دست آلمان شما رنج می‌برم و سیاست آلمان و وسایلی را که برای نابودی تمدن اروپا به‌کار می‌برد جنایتکارانه می‌دانم هرچه باشد از احترامم نسبت به‌متفکران و هنرمندان بشردوست آن کمک نمی‌کند...»

و گویا رولان این نامه بر را بر اثر مطالعهٔ تلگرافی نوشته است که از برلن در‌‌ همان روزهای اوایل جنگ مخابره شده بود و طی آن اعلام کرده بودند: «شهر قدیمی لووَن که از حیث آثار هنری غنی بود دیگر وجود خارجی ندارد!»

و سپس رولان در تاریخ ۱۵ دسامبر مقالهٔ معروف خود را تحت عنوان «فرا‌تر از معرکه» که نخستین مقاله از سلسله مقالاتی به‌همین عنوان بود در آن روزنامه چاپ کرد. این مقالات بعد‌ها یکجا و به‌صورت مجلّدی جداگانه با‌‌ همان عنوان «فرا‌تر از معرکه» در نوامبر ۱۹۱۵ در پاریس به‌چاپ رسید. این کتاب قبلاً با نام «فرا‌تر از کینه» به‌چاپخانه رفته بود و من خود تصویری از نخستین برگ کتاب را که رولان به‌خط خود کلمهٔ «کینه haine» را خط زده و بالای آن نوشته است «معرکه mêleé» دیده‌ام. در ذیل چند سطری از مقدمه‌ئی را که خود رولان بر این کتابش نوشته است می‌آوریم تا تصویری هرچند ناقص از آن به‌دست داده باشیم:

«ملیت بزرگی که در معرض هجوم جنگ قرار گرفته است وظیفه‌اش تنها دفاع از مرزهای خود نیست بلکه باید عقلش را نیز حفظ و حراست کند. آری، چنین ملتی باید عقل و منطق خود را از احلام و رؤیاهای بیجا، از مظالم و از حماقت‌هائی که بلای خانمانسوز جنگ پیش می‌آورد نجات بدهد. هر کس باید کار خودش را بکند: لشکریان خاک میهن را حراست کنند و مردان متفکر از فکر و اندیشهٔ او دفاع نمایند. هرگاه خردمندان مملکت فکر او را در خدمت هوی و هوس‌های مردم بگذارند محتمل است که ابزارهای خوبی برای این کار باشند، لیکن این خطر در پیش است که به‌فکر مملکت - که البته جزء مایملک ملت نیست - خیانت بکنند. یک روز تاریخ به‌حساب هر یک از ملت‌های درگیر در جنگ رسیدگی خواهد کرد و میزان اشتباه‌ها و دروغ‌ها و دیوانگی‌های نفرت‌انگیز هر یک از آنان را خواهد سنجید. ما باید بکوشیم تا از آنِ ما در ترازوی تاریخ سبک بیاید.

«به‌کودک انجیل عیسی مسیح و آرمان مسیحیت می‌آموزند؛ در تعلیم و تربیتی که در دبستان به‌بچه می‌دهند همهٔ سعی و کوشش خود را به‌کار می‌برند تا در وجود او فهم و ادراک فکری و عاطفی خانوادهٔ بزرگ بشری را تحریک و تهییج کنند. آموزش کلاسیک ریشه‌ها و تنهٔ مشترک تمدن بشری را در ماوراء اختلافات نژادی و تفاوت‌های ظاهری به‌او می‌نمایاند. هنر او را وامی‌دارد که ریشه‌های عمیق نبوغ ملت‌ها را دوست داشته باشد و دانش ایمان به‌وحدت عقل و خرد را به‌او تلقین می‌کند. آن نهضت عظیم اجتماعی که دنیا را نو می‌کند تلاش متشکّل طبقات زحمتکش را برای متحد شدن در امید‌ها و مبارزه‌هائی که سدهای راه پیشرفت ملت‌ها را در هم می‌شکنند به‌او نشان می‌دهد...»

رولان از سوم اکتبر ۱۹۱۴ تا سوم ژوئیه ۱۹۱۹ در خدمت و اختیار موسسه‌ئی قرار گرفت به‌نام «آژانس بین‌المللی اسیران جنگی» که توسط دکتر فرّی‌یر (Ferriere) و تحت نظارت صلیب سرخ بین‌المللی در ژنو تأسیس یافته بود.

در ژانویهٔ ۱۹۱۶ هانری گیلبو (H. Guilbeux) نامی در ژنو مجله‌ئی دایر کرد به‌نام «فردا» و رومن رولان تا پایان دورهٔ انتشار آن (اکتبر ۱۹۱۸) با آن همکاری کرد. مقالات رولان که در آن مدت در مجلهٔ نامبرده بتدریج چاپ شده بود در ۱۹۱۹ در مجلد جداگانه‌ئی تحت عنوان «پیشتازان» به‌چاپ رسیده است.

رولان در دوم نوامبر ۱۹۱۶ خطاب به‌ملت‌های شکست خورده و زیان دیده از جنگ فریاد برمی‌دارد: «اگر این جنگ نخستین ثمره‌اش تجدید اجتماعی همه ملت‌ها نباشد در این صورت وداع‌ ای اروپا!... تو راه خود را گم کرده‌ئی و اینک در گورستان قدم بر می‌داری.»

در سیزدهم نوامبر ۱۹۱۶ فرهنگستان سوئد جایزهٔ نوبل ادبیات مربوط به‌سال ۱۹۱۵ را به‌رومن رولان اختصاص داد و او مبلغ آن را به‌صلیب سرخ بین‌المللی و به‌بعضی از مؤسسات خیریهٔ فرانسوی اهداء کرد.

در اول ماه مه ۱۹۱۷ خطاب به‌روسیهٔ آزاد و آزادی‌بخش فریاد برآورد که: «صلح و آزادی را برای اروپا به‌ارمغان بیاور!»

در ۱۵ آوریل ۱۹۱۸ رومن رولان اثر تحقیقی خود دربارهٔ آمپِدُوکْلْ واگریژانت (D'agrigente Empedocle) را به‌پایان رسانید و آن کتاب در ژنو انتشار یافت. (آمپدوکل فیلسوف و پزشک و جادوگری بود که در قرن پنجم قبل از میلاد مسیح در شهر آگریژانت از شهرهای ایتالیا در جزیرهٔ سیسیل می‌زیست و پیشوای یک فرقهٔ دموکراتیک بود که نظریهٔ فلسفی خود را در بر دو اصل عشق و کینه قرار داده بود.) سپس به‌تدوین نمایشنامهٔ لیلولی (Liluli) که نمایشی طنزآمیز و کمدی است پرداخت و پس از آن کتاب کِلرامْبُو (Clerambault) را که به‌قول خودش «تاریخ یک وجدان آزاد به‌هنگام جنگ» است نوشت.

در ۱۹۱۹، در حالی که خود او هنوز در سویس بسر می‌برد رمان کولا برونیون او، که در ۱۹۱۳ به‌پایان رسیده بود چاپ شد و متعاقب آن لیلولی انتشار یافت.

رولان هنوز دور از وطن است و آنچه مسلم است اندیشهٔ مهاجرت و جستجوی دوستانی تازه در بطن آثار او مشهود است. وقتی دوستانش ملامتش می‌کنند که چرا این قدر دور از وطن بسر می‌برد و از اوضاع هموطنانش و یارانش غافل است در جواب می‌گوید: «طبیعت مرا دوربین کرده است؛ دیگران از نزدیک خوب می‌بینند، اما چشمان من طوری تعبیه شده‌اند که از دور بهتر می‌بینند.» و در مورد نداشتن دوست و غریب‌افتادگی خود می‌گوید: «من نیز از نداشتن دوست به‌شدت رنج می‌برم. شما خیال می‌کنید که من پی دوست نمی‌گردم؟ البته می‌گردم و کسانی که لیاقت دوستی مرا داشته باشند خودشان هم مثل من هستند، یعنی در انزوا و غربت و سکوت رنج می‌برند. ایشان نیز مثل خود من نمی‌توانند امتیازی به‌دنیا بدهند. بنابراین من باید وسیله‌ئی بیابم که به‌جان‌های ناشناخته و ناآشنا مراجعه کنم و برای همین است که می‌نویسم؛ و این همهٔ موضوع زندگی من است...» وی علاوه بر امکان گریز از تنفس در هوائی که به‌قول بعضی‌ها «فرانسویان آن را از عهد لوئی چهاردهم به‌بعد برای تنفس ناسالم می‌دانند» با اقامت‌های متعدد و طولانی خود در سویس موجبات استقلال اخلاقی و حتی فکری خویش را تأمین کرده است، چنان که می‌گوید: «دور از مُدهای ادبی و اجتماعی و دور از سیاست و مجامع هنری با نوشته‌های خود استقلال مادی را به‌اندازه‌ئی که بتوانم بدون تجمل و در کناره زندگی کنم به‌دست آورده‌ام، (و همین خود بزرگ‌ترین تجمل است!)...»

و چنین راحت بودن در صداقت و صمیمیت که در عین حال مبتنی بر به‌کار گرفتن قضاوتی از روی عقل و مکاشفهٔ عقلائی و شخصی بود در عمل به‌قالب هیچ قانون اخلاقی معتبری نمی‌خورد و با هیچ سیستم سیاسی خاصی جور در نمی‌آمد، و با این حال فقط با برخی از مقررات این و آن تطبیق می‌کرد، چنان که خود او هم متوجه این نکته بود و به‌این جهت در ۱۹۰۲ به‌پُل ژیه نوشته بود: «نشاط من و تکلیف من در روی زمین این است که هرچه بیشتر از این دنیا بفهمم و بکوشیم تا از عقل و منطق تابناک که دستخوش تعدی و تجاوز همهٔ احزاب واقع شده است دفاع کنم و آن را سالم و دست‌نخورده نگاه دارم.» و در ۱۹۱۹ به‌هانری باربوس می‌نویسد: «هرکس که مرا می‌شناسد و تنها یکی از کتاب‌های مرا خوانده باشد می‌داند و می‌گوید آیا لحن من لحن یک آدم «لاقید» است یا برعکس لحن کسی است که از رنج‌های جهان جگرش ریش است و برای تسکین یا تخفیف آن‌ها مبارزه می‌کند.»

با ایده‌آلیست‌های مهربان یا متحجّر نظیر بورژه نیز دمخور و سازگار نیست و درس میسترال (Mistral) را که در ۱۸۹۴ با او دیدار کرده بود هنوز به‌یاد دارد، درسی که طنین آن هنوز عمیقاً در وجود او باقی است: «او (میسترال) گفته است که انسان هر کار خوبی که می‌کند بیش‌تر مدیون ضمیر ناخودآگاه خویش و حتی سادگی خویش است.» من از این طرز بیان که تا به‌این اندازه با بیان هنرمندان پاریسی مغایر ولی با طرز فکر خود من مطابق است سپاسگذارم. به‌عقیدهٔ من حقیقت این است که انسان همیشه در جست‌وجوی حقیقت است.

در چهارم مه ۱۹۱۹ به‌بالین مادرش که سخت بیمار بود فراخوانده شد و لذا به‌فرانسه بازگشت. مادرش در ۱۹ ماه مه چشم از جهان فرو بست. رولان دربارهٔ او گفته است: «من بهترین خصایصی را که در وجود خود سراغ دارم یعنی عشق به‌موسیقی و ایمانم را از او به‌ارث برده‌ام.»

در ۲۳ ژوئن ۱۹۱۹ معاهدهٔ صلح ورسای بین دول متخاصم در جنگ بین‌المللی اول منعقد شد. رولان در این باره می‌گوید: «صلحی غم‌انگیز است، میان پرده‌ئی مسخره بین دو صحنهٔ کشتار ملت‌ها، ولی چه کسی به‌فکر فردا است؟»

در ۲۶ ژوئن اعلامیهٔ استقلال فکر که بیانیهٔ منتشر در روزنامهٔ «اومانیته» (انسانیت) و به‌امضای هزار نفری از روشنفکران و نویسندگان تمامی دنیا بود در پاریس زیاد سروصدا کرد. رولان با این که خود یکی از امضاءکنندگان آن بیانیه است خود را روشنفکر نمی‌داند و در این باره می‌گوید «در جامعه‌ئی که به‌طرزی متوازن و هماهنگ توسعه یافته است اصطلاح روشنفکر قاعدتاً نباید بیانگر طبقهٔ جداگانه‌ئی باشد.»

رولان در ۲۶ اوت ۱۹۱۹ نامه‌ئی به‌تاگور می‌نویسد که در آن امید خود را از غرب می‌برد و به‌هند و آسیا معطوف می‌دارد. کشف افکار شرقی و هند را تنها گاندی نیست که به‌رولان الهام بخشیده است، هرچند او و دیگران این نویسنده را نسبت به‌فواصلی که بین افکار شرق و غرب وجود دارد و تماس‌هائی که بین آن دو برقرار شده است حسّاس کرده‌اند. رولان از‌‌ همان اوان جوانی و از آن اوقات که به‌دانشسرای عالی می‌رفت قسمت‌هائی از کتاب مذهبی گیتا را خوانده و یادداشت‌هائی از آن برداشته بود. یکی از نامه‌های رولان نشان می‌دهد که ندای هند و شرق مدت‌ها پیش از جنگ جهانی اول (۱۹۱۴ - ۱۹۱۸) بر نیروی تخیّل او اثری عمیق بخشیده بود. ویرانی دنیای غرب بر اثر جنگ اول جهانی او را بر آن می‌دارد که رو به‌سوی شرق برگرداند و ظاهراً انتظار نجاتی را که به‌او الهام شده است از آن سمت داشته باشد. در نامهٔ خود به‌تاگور که در بالا به‌آن اشاره کردیم می‌نویسد:

«من رنجی عمیق می‌برم (اگر خود را مردی بسیار بیش از یک اروپائی حس نمی‌کردم می‌گفتم حسرت می‌خورم) از این که می‌بینم اروپا از نیروی خود تا به‌این حد سوءاستفاده کرده و عالم را به‌باد غارت و چپاول گرفته و آن همه ثروت‌های مادی و معنوی بزرگ‌ترین قدرت‌های جهان را به‌ویرانی و زشتی کشانده است، و حال آن که به‌خیر و صلاح خودش بود که با الحاق آن‌ها به‌ثروت‌های مادی و معنوی خویش از آن‌ها دفاع کند و بر میزان آن‌ها بیفزاید. این تنها مسألهٔ حق و عدالت نیست بلکه مسألهٔ نجات بشریت مطرح است. پس از فاجعهٔ این جنگ شرم‌آور جهانی که موجب ورشکستگی اروپا گردیده مسلم شده است که اروپا دیگر برای نجات خود کافی نیست، فکر او به‌فکر آسیا نیازمند است هم چنان که فکر آسیا نیز صلاحش در این است که به‌فکر اروپا متکی باشد. این دو فکر دو رویهٔ مغز بشریت هستند که اگر یکی از آن‌ها فلج بشود جسم از کار می‌افتد یا به‌بیراهه می‌رود. باید کوشید که آن دو را با هم متحد ساخت و هر دو را به‌راه گسترش صحیح و سالم انداخت.»

سال ۱۹۲۰ سال انتشار دو اثر از آثار او است به‌نام‌های «پی‌یرولوس» (Luce) که داستانی است تغزلی و عاشقانه و غم‌انگیز، و دیگر «کلرامبو» که قبلاً از آن نام بردیم، و این هر دو رمان از الهامات مصائب جنگند.

در سال‌های ۱۹۲۱ - ۱۹۲۲ مکاتبه و مناظره‌ئی سیاسی بین رولان با هانری باربوس و گروه «روشنائی» او در می‌گیرد که جا دارد در پایان این مقاله باز به‌آن اشاره کنیم.

رولان در ۳۰ آوریل ۱۹۲۱ دوباره عازم سویس شد و به‌اصطلاح معروف فیلش یاد هندوستان کرد. معلوم نیست آیا باز هم از بی‌دوستی و بی‌کسی به‌چنین هجرتی دست زد یا اصلاً از سویس خوشش می‌آمد. خود او در یکی از نامه‌هایش گفته است: «من از این دیار می‌روم بی‌آن که در آن دوستی عظیمی را که عمری در جست‌وجویش بودم یافته باشم. من این دوستی را در جای دیگری از دنیا غیر از فرانسهٔ عزیزم یافته‌ام ولی دلم می‌خواست که آن را در فرانسه بیابم.» و این به‌معنای نفرت و بیزاری او از وطنش نیست چون او به‌فرانسه عزیزش ایمان دارد و در این باره می‌گوید: «مگر من هرگز منکر فکر آزاد فرانسه بوده‌ام؟ این باغ مصفائی که از ده قرن پیش تا به‌حال همیشه گل و میوه داشته است؟ این خزان زیبا و جاودانی، این ذوق استثنائی هوش و فراست، این هنر زندگی که از نسل به‌نسل انتقال می‌یابد و بر این سرزمین ممتاز ابدی است؟»

در آوریل ۱۹۲۲ در ویلائی در شهر ویلْ‌نُوْ از شهرهای ایالت وُدْ (Vaud) سویس که مرکز آن شهر لوزان است با پدر و خواهرش اقامت گزید و تا سال ۱۹۳۷ در سویس باقی ماند.

در سویس رُمان بزرگ دیگر خود «جان‌شیفته» را که در فرانسه شروع به‌نگارش آن کرده بود به‌پایان رسانید. این کتاب حماسهٔ عشقی زنی است به‌نام آنت‌ری‌وی‌یر (A. Riviere) که نویسنده از ورای آن تاریخ نسل بین سال‌های ۱۸۷۵ - ۱۸۸۰ را بیان می‌کند. فکر این داستان که از آغاز اکتبر ۱۹۱۲ در حال و هوای غم‌انگیزی مانند فضای داستان ژان کریستف به‌سر رولان افتاده بود ناگزیر نُه سال انتظار کشید تا به‌صورت جان‌شیفته درآمد. این اثر بدواً شامل دو قسمت بود بدین شرح:

۱. آنت وسیلوی: از ۱۵ ژوئن تا ۱۸اکتبر ۱۹۲۱ که در‌‌ همان سال انتشار یافت.

۲. تابستان: از ۱۱ ژوئیه تا ۵ نوامبر ۱۹۲۲ و نخستین ششماهه ۱۹۲۳ که در ۱۹۲۴ انتشار یافت.

این کتاب نیز توسط آقای اعتمادزاده (به‌آذین) به‌فارسی برگردانده شده است. رولان در مقدمهٔ «جان‌شیفته» چنین می‌گوید (به‌نقل از ترجمهٔ به‌آذین):

«... یکی از آن آثار داستان بلندی بود در فضای کمی فاجعه‌بار ژان کریستف، (و امروز من می‌توانم این قید «کمی» را از این توصیف بیفکنم، زیرا در این بیست ساله فاجعه به‌نحوی وحشت‌بار بر جهان سنگینی کرده است.) و آن داستان جان‌شیفته بود که در ژرفای ظلمات آفرینندگی جنبش آغاز کرده بود...

«و جان میدان عمل تازه‌اش را در تضاد میان دو نسل همعصر مردان و زنان می‌جست که هر کدام به‌درجهٔ متفاوتی از تحوّل خود رسیده‌اند... میان زنان و مردان یک عصر همترازی وجود ندارد (و شاید هم هرگز وجود نداشته است). نسل زنان در قیاس با نسل مردان همیشه به‌اندازهٔ یک عمر پیش یا پس افتاده است... زنان امروزین در کار به‌چنگ آوردن استقلال خود هستند. مردان سرگرم گواریدن آنند.

«قهرمان اصلی جان‌شیفته، آنِت‌ری‌وی‌یِرْ، به‌گروه پیشتاز آن نسل از زنان تعلق دارد که در فرانسه ناگزیر گشت به‌دشواری با پنجه درافکندن با پیشداوری‌ها و کارشکنی همراهان مرد خویش راه خود را به‌سوی یک زندگی مستقل باز کند. از آن پس پیروزی به‌بهای کوششی جانانه به‌دست آمد...

«ولی این ری‌وی‌یر «رودخانهٔ زندگی» که نطفه‌اش از اکتبر ۱۹۱۲ بسته شده بود و من از سرچشمه‌اش آب نوشیده بودم پیش از آن که روان گردد به‌ناچار نُه سال منتظر ماند، زیرا اقیانوس جنگ و خیزاب‌های خونین آن که همراه سوگ‌ها و اندوه‌های دلخراش ادامه یافت سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۰ را پر کرد. جان اندیشمند را پیکارهائی به‌خود مشغول داشت که «لیلولی» و «کلرامْبو» بازتاب‌های آن بوده‌اند. و گره‌گشائی این دوره در بحران جسمی و روحی بود که در آن در ۱۹۱۹ - ۱۹۲۰ بیماری سررسید و جان و زندگی را از نو در بوته گداخت...»

و در پایان مقاله چنین می‌آورد: «این طرح بزرگ را که پهناور‌تر از آن است که بازوان ما بتواند در بر بگیرد اثر من کمتر به‌تحقق می‌رساند تا آن گرایش تأثرانگیز که زمانهٔ کنونی نیروی خود را در تحقق آن به‌تحلیل می‌برد. سنفونی کنسرتی است که نوازندگان قرن‌ها می‌دهند. ما هرگز جز پاره‌ئی از آن را نمی‌شنویم، و پیش از این که ناهماهنگی‌ها در سازشی سرشار مستحیل شوند آرشه را به‌دیگران وا می‌گذاریم. ولی از نخستین نواهائی که با هم برخورد می‌کنند ما به‌انتظار این سازش هستیم. اثر هرچه خواهد گو باش، موسیقی است، من آن را مانند ژان کریستف به‌هماهنگی آن شهبانوی خواب‌ها، آن خواب زندگی من، پیشکش می‌کنم.»

در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۲۳ - ۱۹۲۴ تفکرات رومن رولان دربارهٔ شرق و هندوستان منجر به‌نوشتن کتابی تحقیقی راجع به‌زندگی و افکار مهاتما گاندی شد (ژانویه و فوریهٔ ۱۹۲۴) که بدواً در مجلهٔ «اروپ» (اروپا) که خود در تأسیس آن شرکت داشت و سپس به‌صورت مجلدی جداگانه چاپ شد (۱۹۲۴). این کتاب توسط نگارندهٔ همین سطور به‌فارسی برگردانده شده و تاکنون چهار و پنج بار تجدید چاپ شده است. رولان در سرلوحهٔ این اثر می‌گوید: «به‌سرزمین افتخار و بندگی، سرزمین امپراطوری‌های یک روزه و اندیشه‌های جاودانی، به‌ملتی که زمان را به‌مبارزه می‌طلبد، به‌هند احیا شده، به‌یادبود سال محکومیت مسیحش.» رولان در این کتاب فکر زیبای یگانگی و انسان‌دوستی شرقی را با اندیشه پر تحرّک غربی درهم آمیخته و از آن معجونی ساخته است که‌‌ همان فکر گاندی است و مؤثر در آزادی و کسب استقلال هند: «هندو، پارسی، مسیحی یا یهودی، هر که باشیم اگر بخواهیم به‌صورت ملت یکپارچه‌ئی زندگی کنیم بایستی نفع یکی نفع همهٔ ما باشد، تنها ملاحظه‌ئی که در بین است این است که خواست هر یک از ما صحیح و عادلانه باشد.» در جای دیگری از این کتاب صریحاً می‌گوید که نباید در به‌روی تمدن اروپائی بسته شود بلکه برعکس باید از آن سود جست ولی نباید تابع آن شد: «من خواستار آن نیستم که راه خانه‌ام از هر طرف بسته شود و پنجره‌های آن را کور کنند. من می‌خواهم که نسیم فرهنگ و تمدن کلیهٔ کشور‌ها آزادانه از میان خانهٔ من جریان داشته باشد، لیکن هرگز نمی‌گذارم که این باد مرا با خود ببرد... مذهب من مذهب حبس و زجر و زندان نیست، در مذهب من برای ناچیز‌ترین مخلوق خدا نیز جائی پیدا می‌شود، اما مذهب من به‌روی تفرعن بیشرمانهٔ نژاد و دین و رنگ بسته است.»

در سال‌های ۱۹۲۴ - ۱۹۲۶ چون سلامت او که از ۱۹۱۳ به‌بعد به‌آن خلل وارد آمده بود. بار دیگر دستخوش لطمه‌هائی می‌شود رولان به‌عنوان یک «وصیت فکری» تصویری شاعرانه از روح خود و از اصل و مبدأ خود تحت عنوان «سفر درونی» به‌دست می‌دهد، اثری که ناتمام مانده است. فصل‌هائی از این کتاب بعد‌ها تحت همین عنوان به‌چاپ رسید (۱۹۴۲) و فصول دیگر آن بعد از مرگ نویسنده با عناوین دیگری از قبیل «اقلیم T» و «آستانه» در ۱۹۴۵ و «سفر درونی» در ۱۹۴۶ منتشر شده‌اند.

سپس نوشتن «تئآترهای انقلاب» را که از آغاز قرن‌‌ رها کرده بود از سر می‌گیرد و به‌تألیف نمایشنامهٔ «بازی عشق و مرگ» می‌پردازد (۱۹۲۴). این نمایشنامه در ۱۹۲۵ به‌چاپ رسید و در تالار «اودئون» پاریس در ۱۹۲۸ به‌روی صحنه آمد. آن‌گاه نمایشنامهٔ «اعیاد پاک به‌گُل نشسته» را (۱۹۲۵) که در ۱۹۲۶ منتشر شد و بالاخره «لئونید‌ها» را (۱۹۲۷) تألیف کرد که در ۱۹۲۸ انتشار یافت. در خلال این کار‌ها به‌نوشتن بقیهٔ «جان‌شیفته» ادامه می‌داد، چنان که قسمت سوم آن تحت عنوان «مادر و پسر» را از ۲۴ اکتبر ۱۹۲۵ تا ۲۰ مه ۱۹۲۶ به‌پایان رسانید و در ۱۹۲۷ چاپ شد.

در ژانویهٔ سال ۱۹۲۶ جشن شصتمین سال تولد رومن رولان از طرف مجلهٔ «اروپ» (اروپا) با تجلیل و ستایشی بین‌المللی از این نویسندهٔ بزرگ برگزار شد. خود رولان به‌مناسبت این روز تاریخی چنین گفته است:

«اینک بیش از ده سال است که مبارزه ادامه دارد و من هیچ تسلیم نشده‌ام. در اینجا نکته‌ئی را متذکر می‌شوم و آن این که من در باطن امر مبارزه را دوست دارم و آن را حتی در بد‌ترین روز‌ها که به‌نظر می‌رسید همه چیز از دست رفته است حس کرده‌ام. وقتی روز روز حرمت و عزت اسلحه است چرا باید تظاهر کنم به‌این که علاقه به‌این مبارزه را در خود حس نمی‌کنم؟ آیا این حرمت و عزت اسلحه گمان می‌کند که بیش از نکبت و ذلت آن بر من چیره خواهد بود؟ من کم‌ترین امتیازی به‌او نخواهم داد. در این ساعت که از من فقط این را می‌خواهند که هرچه تاکنون دربارهٔ جنگ گفته یا اندیشیده‌ام همه را فراموش کنم من آن را باز خواهم گفت و در جلد آیندهٔ «جان‌شیفته» که در بهار منتشر خواهد شد باز انتشار خواهم داد.»

در ماه مه ۱۹۲۶ مهمانانی از هندوستان به‌دیدن رولان آمدند که سرشناس‌ترین‌شان دوست خود او رابیندرانات تاگور و جواهر لعل نهرو بود.

رولان در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۲۷ - ۱۹۳۱ مطالعهٔ عظیم موسیقی‌شناسی خود را دربارهٔ بتهوون و دوره‌های خلاقه از سر گرفت (۱۹۲۸ - ۱۹۴۳)، بدین شرح:

۱. از «هروئیک» به‌«آپاسیوناتا» (اصطلاحات موسیقی و از قطعات اجرائی بتهوون) که در ۱۹۲۷ تدوین و در ۱۹۲۸ انتشار یافت.

۲. «گوته و بتهوون» اثر مربوط به‌سال‌های ۱۹۲۹ - ۱۹۳۰ که در ۱۹۳۰ منتشر شد.

و در ادامهٔ مطالعات خود دربارهٔ هندوستان رساله‌ئی دربارهٔ عرفان و عمل هند زنده نگاشت و سپس به‌نوشتن آثار زیرین در‌‌ همان زمینه پرداخت:

۱. «زندگی راماکریشنا» - از پایان ۱۹۲۷ تا ماه مه ۱۹۲۸ که در ۱۹۲۹ منتشر شد.

۲. «زندگی ویوکاناندا (Vive kananda) و انجیل جهانی» - از پایان ژوئن ۱۹۲۸ تا ماه مه ۱۹۲۹ که در ژانویهٔ ۱۹۳۰ اندکی پس از اعلام استقلال هندوستان توسط نهرو و گاندی در کنگرهٔ لاهور (۲۹ دسامبر ۱۹۲۹) انتشار یافت.

در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۲۹ - ۱۹۳۳ رولان قسمت چهارم کتاب «جان‌شیفته» را تحت عنوان «مژده‌بخش» به‌پایان رسانید، و کتاب در ۱۹۳۳ چاپ شد.

در ۱۹۲۹ رولان با یک زن جوان روسی آشنا شد که مادرش فرانسوی بود و از ۱۹۲۳ با او مکاتبه کرده بود. این زن که الساتریوله (Elsa Triolet) نام داشت دوست و کمک فداکاری در کار‌هایش شد و بالاخره رولان در ۱۹۳۴ با او ازدواج کرد.

در ۱۶ ژوئن ۱۹۳۱ پدر رولان در سن ۹۴ سالگی دارفانی را وداع گفت.

در دسامبر ۱۹۳۱ مهاتما گاندی از ویلنو دیدار کرد.

در ۱۹۳۲ رومن رولان به‌ریاست کنگرهٔ جهانی کلیهٔ احزاب ضدجنگ در آمستردام انتخاب شد و در‌‌ همان سال به‌عضویت فرهنگستان علوم لنین‌گراد نیز انتخاب گردید.

در آوریل ۱۹۳۳ مدالی به‌نام مدال «گوته» از طرف دولت آلمان به‌رهبری صدراعظم آدولف هیتلر به‌رولان اعطا شد، لیکن رولان از پذیرفتن آن امتناع ورزید.

در ماه مه ۱۹۳۳ مناظره‌ئی با مجلهٔ «کولنیشته‌تسایتونگ» دربارهٔ آتش‌سوزی رایشتاگ انجام داد و نفرت عمیق خود را از دولتی که آبروی آلمان را برده بود اعلام داشت.

در ۱۹۳۵ مقالاتی را که از اواخر جنگ در روزنامه‌ها و مجلات مختلف و بیش‌تر در مجلهٔ «اروپ» تحت عنوان «پانزده سال نبرد» منتشر کرده بود جمع‌آوری می‌کند، لیکن چاپ آن تا زمان اشغال فرانسه توسط قشون آلمان به‌تعویق افتاد، و در آن ایام مؤسسهٔ انتشاراتی «پیلُنّ» به‌چاپ آن‌ها در یک مجلد اقدام نمود.

از ۲۳ ژوئن تا ۲۱ ژوئیه، رولان برای دیدار ماکسیم گورکی نویسندهٔ بزرگ شوروی به‌آن کشور سفر کرد و در خانهٔ گورکی اقامت گزید.

در ۱۹۳۶ که هفتاد سال تمام از عمرش می‌گذشت رسالات مختلف ادبی خود را که نشان‌دهندهٔ ظرافت فکری و ذوق هنری – ایدئولوژیکی خودش بودند در مجموعه‌ئی تحت عنوان «همراهان» جمع‌آوری کرد و به‌چاپ رسانید. رولان اشاره‌ئی هم به‌ورود خود به‌هفتاد سالگی دارد که اینک ترجمهٔ آن را در ذیل می‌آوریم:

«... و اکنون که پس از گذشت هفتاد سال به‌پشت سر خود می‌نگرم و این راه درازی را که پیموده‌ام از نظر می‌گذرانم فکر و یا بهتر بگویم فکر دوگانه‌ئی را که طی این سفر زیارتی همواره راهنمای من بوده‌اند به‌وضوح و روشنی خاصی که ضمن راه برایم می‌سر نبود می‌بینم:

۱) نخستین فکر، ارتباط و اختلاط با همهٔ زندگان و احساس عمیق و دائمی وحدت نوع بشر طی قرون و اعصار و از ورای نژاد‌ها و ملت‌هاست.

۲) دوم غیرقابل تقسیم بودن فکر و عمل است. از آن‌جا که از دوران کودکی همیشه از چمشه‌های روح و فکر و شعر و موسیقی تأثیر پذیرفته‌ام هرگز تن نداده‌ام به‌اینکه خویشتن را در برج عاج غرور منزوی کنم. من هنر برای خود هنر و فکری را که مانند ماربوآ پس از خوردن طعمه‌اش به‌دور خود می‌پیچید و کرچ می‌شود تحقیر می‌کنم. فکر شطی است که از اعماق زمین بیرون می‌جهد و هرگز سرچشمهٔ آن زیاد عمیق نخواهد بود. لیکن همین که شط از سرچشمه بیرون جست و جریان یافت ناگزیر باید راه خود را از ورای کوه‌ها و دشت‌ها بگشاید و باید زمین را آبیاری و بارور کند. هر فکری که عمل نکند یا به‌صورت سقط جنین و لذا مرده است و یا خیانت می‌کند.»

در ژوئن ۱۹۳۶ ماکسیم گورکی درگذشت.

در ۱۹۳۷ رولان دنبالهٔ کتاب خود دربارهٔ «زندگی بتهوون» را آماده می‌کند، یعنی جلد دیگری را که در ۱۹۳۶ نوشته و مانند دو جلد قبلی در ژنو به‌چاپ رسانده بود به‌آن می‌افزاید. این جلد سوم از «زندگی بتهوون» «نغمهٔ رستاخیز» نام دارد.

عاقبت، رومن رولان پس از شانزده سال اقامت در سویس تصمیم می‌گیرد که به‌وطن خود فرانسه باز گردد.

در سی‌ام سپتامبر ۱۹۳۷ خانه‌ئی در وِزِلِه (Vezelay) از توابع «ایون» که ولایت زادگاه خودش است می‌خرد و در ۳۱ ماه مه ۱۹۳۸ از ویلنو سویس به‌آن‌جا اسباب‌کشی می‌کند.

رولان در وِزِلِه از روی «یادداشت‌های روزانه»اش کتاب «خاطرات» خویش را که از ۱۹۰۰ به‌بعد متوقف مانده بود تنظیم و آماده به‌چاپ نمود (سپتامبر ۱۹۴۰). سپس آخرین درام از سلسله نمایشنامه‌های انقلاب را تحت عنوان «روبسپیر» در ۱۹۳۹ به‌رشتهٔ تحریر در آورد.

در وِزِله از توافق مونیخ که در ۱۹۳۸ بین دولت‌های آلمان و ایتالیا و فرانسه و انگلستان صورت گرفته و به‌موجب آن چکسلواکی مجبور شده بود از ایالت «سُودِتْ» خود به‌نفع آلمان چشم بپوشد بی‌هیچ تعجبی آگاه گردید و علیه آن که به‌قول خودش «یک سدان دیپلماتیک» یعنی شکست سیاسی شرم‌آوری نظیر شکست نظامی «سدان» برای متفقین و بخصوص برای فرانسه بود اعتراض کرد.

در ۱۹۳۹ تئآ‌تر کمدی فرانسه به‌مناسبت یک صد و پنجاهمین سالروز انقلاب کبیر فرانسه نمایشنامهٔ «بازی عشق و مرگ» رولان را به‌روی صحنه آورد. در سوم سپتامبر‌‌ همان سال، در آستانهٔ اعلان جنگ جهانی دوم، رومن رولان نامه‌ئی به‌دالادیه رئیس جمهور وقت فرانسه نوشت و طی آن «وفاداری کامل خود را به‌اصول دموکراسی و به‌فرانسه» که آن روز هم مانند یک صد و پنجاه سال پیش از آن در والمی، در خطر بود اعلام داشت.

از ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴ رومن رولان که به‌طور دام در وِزِله مستقر شده بود یک منزل موقتی در پاریس و در محلهٔ قدیمی خود در خیابان مونپارناس اجاره کرد تا هر وقت که به‌پاریس می‌رود اقامتگاهی در آنجا داشته باشد.

سال ۱۹۴۱ سال ورود رولان به‌سن هفتاد و پنچ سالگی است و خود او در این باره چنین می‌گوید: «عمر من در شرف به‌سر رسیدن است و من دیگر از آن ترک علاقه کرده‌ام. دلم می‌خواست که این عمر به‌دردی هم خورده بود! لیکن کم‌کم آموخته‌ام که از این آرزو هم ببرم. مبارک‌ باد ماورای آرزو‌ها، در آرامش و صفای بی‌پایان ابدیت!»

در ۱۹۴۲ به‌انتشار اثر جذاب خود «سفر درونی» که در سال‌های ۱۹۲۴ - ۱۹۲۶ نوشته بود می‌پردازد. در آن سال دوستان خود، از جمله روح بزرگ «پگی» را که کتابی در دو جلد به‌شرح حال او اختصاص می‌دهد و نیز پُل کلودل و کمی قبل از مرگش لوئی ژیّه را باز می‌یابد.

در همین اوقات، رولان چهارمین جلد اثر هنری خود «بتهوون» را تحت عنوان «کاتدرال قطع شده» در سه قسمت به‌اتمام می‌رساند، به‌این شرح:

۱) سمفونی نهم، که در ۱۹۴۳ منتشر می‌شود.

۲) آخرین کواتروز که آن نیز در ۱۹۴۳ انتشار می‌یابد.

۳) فینیتاکُمدیا یا کُمدی پایان که در ۱۹۴۵ منتشر می‌گردد.

رولان در ۱۹۴۴ به‌بستر بیماری افتاد.

۳۰ دسامبر سال ۱۹۴۴ سال پایان چاپ کتاب رومن رولان دربارهٔ شارل پگی و مرگ خود او در وِزِله است.

جسد رولان ابتدا در کلامسی به‌خاک سپرده شد، و سپس بنا به‌وصیت خودش به‌گورستان کوچک برِه‌وْ (Breves) واقع در ۱۰ کیلومتری کلامسی انتقال یافت، و اینک در آنجا به‌خواب ابدی فرو رفته است.

مادلن خواهر رولان که آن نویسندهٔ بزرگ علاقهٔ زیادی به‌او داشت و در دیدارهای رولان با رابیندرانات تاگور و مهاتما گاندی و جواهر لعل نهرو مترجم او می‌شد تا سال ۱۹۶۰ زنده بود و بر مرگ برادر بسیار گریست.

قبلاً اشاره کردیم به‌این که هانری باربوس نویسنده سوسیالیست فرانسوی جمعیتی به‌نام «روشنائی» دایر کرده و رولان را به‌قبول عضویت در آن مجمع دعوت کرده بود. رولان مکاتباتی با باربوس انجام داد و نظرات او را رد کرد و ما اینک برای آشنا شدن بیش‌تر با طرز فکر این نویسنده بزرگ به‌ترجمهٔ یکی از آن نامه‌ها می‌پردازیم:

باربوس عزیزم، لابد تعجب می‌کنید از این من همیشه شرکت در گروه شما را که یک جمعیت فعال روشنفکری است رد کرده‌ام. در واقع از‌‌ همان آغاز تأسیس گروه «روشنائی» من با بنیان‌گذاران آن احساس اختلاف و تباین فکری می‌کردم؛ با این حال نخواستم دربارهٔ آن به‌قضاوتی سرسری اکتفا کنم و خویشتن را وادار نمودم تا رویه‌ئی احتیاط‌آمیز و مبتنی بر صبر و انتظار در قبال آن اتخاذ کنم.

اجازه بدهید من تأسف خود را ابراز کنم از این که شما این رویهٔ احتیاط‌آمیز مرا به‌مفهوم «بیعلاقگی» یا لاقیدی و یا انزوائی در «برج عاج» تفسیر فرموده‌اید کسی که مرا بشناسد و فقط یکی از کتاب‌های مرا خوانده باشد خواهد گفت که آیا این لحن من لحن یک انسان «لاقید» است یا برعکس، لحن انسانی است که جگرش از آلام و مصائب دنیا ریش است و برای تسکین یا لااقل تخفیف آن درد‌ها و رنج‌ها مبارزه می‌کند. دربارهٔ افکار من هر تصوری بکنند مشکل بتوانند منکر ایمان من بشوند. همین ایمان است که از آغاز جوانی نگهدار من در سختی‌ها بوده و مرا از فراز گرداب عبور داده است. گویا یکی از دوستان شما مرا به‌نام «صوفی مسلک منتظر خدمت» خوانده است. این شوخی یا متلک، بی‌آن که در آن توجهی به‌تعادل عوامل مختلف تشکیل‌دهندهٔ فکر من شده باشد، (و شاید هم منظور گوینده این بوده که خواسته است شوخی مطبوعی با من کرده باشد) بیش‌تر به‌حقیقت نزدیک است تا آن تهمت ناروای شما که مرا به«لاقیدی» و «بیعلاقگی» متهم نموده‌اید. لیکن این دوست شما در اشتباه است اگر تصور کند این نیروی مذهبی (به‌معنی آزاد کلمه) در انسانیت امروزین بی‌مصرف افتاده و به‌قول خودش در «انتظار خدمت» است. او هیچ ندارد (در طرف‌های شما کم‌تر توجه می‌کنند) که در انسانیت فعلی چه سفره‌های عظیم زیرزمینی بر روی هم توده شده‌اند و نمی‌داند چه جریان‌های نیرومندی در عمق وجود دارند که انسانیت امروزی را تکان می‌دهند. توجه شما بیش از آنچه باید بر سطح دنیا معطوف شده است و زیاده از حد به‌زندگی جنبهٔ عقلانی می‌دهد، و به‌طوری که از گفتار شما مستفاد می‌شود گروه «روشنائی» می‌خواهد معمای تحول و تکامل بشری را به‌صورت یک مسألهٔ هندسی اقلیدسی در آورد.

ببخشید از این که وقتی در مقالهٔ شما می‌خوانم که «در این هندسهٔ اجتماعی و انقلابی اشتباهی راه ندارد زیرا در چهارچوب اصول کلی «روشنائی» محدود و محصور است...» لبخندی دوستانه بر لب می‌آورم. واقعاً چه فکری و چه استدلالی! شما سلطنت‌طلب‌تر از پادشاه و عقلائی‌تر از همهٔ دانشمندان امروزی هستید که خودتان را با آنان مقایسه می‌کنید و حال آن که ایشان هرگز مدعی تغییرناپذیری قوانین بنیادی خود نیستند.

به‌هر حال باربوس عزیزم، من معتقد به‌تغییرناپذیری قوانین «هندسهٔ اجتماعی» شما نیستم و حاضر هم نیستم به‌آن بپیوندم، زیرا:

اولاً) در تئوری - (ولی آخر در موضوعات سیاسی و اجتماعی تئوری چیست؟ واقعیت شرط است) - بله، در تئوری نظریهٔ کمونیسم نئومارکسیستی (در شکل مطلقی که امروز به‌خود گرفته است) به‌نظر من چندان با پیشرفت و ترقی واقعی بشر مطابقت نمی‌کند.

ثانیاً) در واقع اجرای آن در روسیه نه تنها همراه با اشتباهاتی شوم و ظالمانه بوده (البته راهزنی و رذالت دولت‌های بورژوائی متحد اروپا و آمریکا قسمت اعظم مسؤولیت این امر را به‌عهده دارند) بلکه زمامداران نظام جدید نیز ضمن اجرای آن اغلب بالا‌ترین محسنات معنوی انسان از قبیل انسانیت و آزادی، و از همه گرانبها‌تر حقیقت را فدا کرده‌اند. در این باره حرف زیاد است که باید بعداً باز با هم صحبت کنیم. بدبختانه این مسلم است که برای بسیاری از فکرهای اداره‌کنندهٔ انقلاب روسیه، همچون در سایر جاهای اروپا، همه چیز تابع عقل و منطق دولت است.

من حاضر نیستم با یک عقل دولتی مبارزه کنم ‌به‌خاطر این که به‌خدمت عقل دولتی دیگر درآیم. میلیتاریسم و وحشت پلیسی یا قدرت خشن برای من مقدس نیستند زیرا به‌جای این که ابزار دست حکومت اغنیا باشند ابزار دست یک دیکتاتور کمونیست هستند.

برای من فهم گفتهٔ شما مشکل است که می‌گوئید: «دخالت زور در امور فقط یک پدیدهٔ موقتی است» چون فکر می‌کنم که وزیر دفاع ملی یک دولت بورژوائی هم می‌تواند به‌چنین بهانه‌ئی متعذر شود؛ و حال آن که چنین حرفی منطقاً در هر دو مورد غلط است. و برای این که چنین حرفی امکان نزدیک شدن به‌واقعیت را تا حدی پیدا کند لازم بود که طبیعت بشری «لوحه‌ئی ننوشته» یا چیزی شبیه به‌تختهٔ سیاه باشد که روی آن بتوانند با گچ بنویسند و سپس با اسفنج پاک کنند. ولی ارگانیسم بدن انسان زنده آن چنان حساس است که رقیق‌ترین تأثرات بر آن ضبط می‌شود و زور و اجحاف اثری محو ناشدنی در آن به‌جا می‌گذارد.

و من به‌همین معنی است که در کلرامبو نوشته‌ام (و هنوز هم معتقدم) که: «درست نیست اگر بگوئیم هدف طرق و وسایل نیل به‌آن را توجیه می‌کند. طرق و و سایل بسیار مهمتر از پیشرفت واقعی هدف هستند...» زیرا هدف فقط روابط خارجی آدم‌ها را تغییر می‌دهد و حال آن که وسایل روح انسانی را یا بر آهنگ عدالت یا بر آهنگ ظلم و جور میزان می‌کنند و اگر بر طیق شق اخیر باشد هیچ شکل حکومتی هرگز مانع اذیت و آزار ضعفا توسط اقویا نخواهد بود.

من مادام در حزبی این عشق به‌حقیقت را که نشانهٔ آن احترام به‌آزادی انتقاد است حس نکنم، مادام که در آن حزب فقط تمایل شدید به‌مغلوب کردن را به‌هرقیمت و با هر وسیله حس می‌کنم و می‌بینم که منافع حزب با منافع حق و عدالت و نیکی مطلق درهم شده است، و خلاصه مادام که فکر دانشمندان انقلاب در چهارچوب سیاست محصور می‌ماند و خواسته‌های مقدس وجدان آزاد را به‌نام «آنارشیسم» و «احساساتی بودن» تحقیر و تخطئه می‌کنند من بی‌آن که تصوری دربارهٔ نتیجهٔ نبرد داشته باشم کناره‌گیری می‌کنم.

کناره گرفتن به‌معنای «بیکاره ماندن» نیست. هرکس به‌کار خودش. مادام که شما در فکر تدارک مقابله با خطرهای قریب‌الوقوع‎‌تر هستید من بر این عقیده‌ام که تشنجات فعلی جهان چیزی به‌جز آغاز یک بحران طولانی رشد بشریت و ظهور یک عصر دگرگونی نیست که طی آن ملت‌ها ناگزیر متحمل حملات دیگری غیر از آنچه که تاکنون ازسر گذرانده‌اند خواهند شد. ما از هم‌اکنون خویشتن را برای آن عصر آهنین، که به‌چشم خود نخواهیم دید لیکن امیدوارم اندکی از فکر ما برای آن زمان محفوظ بماند، مسلح می‌کنیم. امیدوارم آن‌ها که پس از ما خواهند آمد بتوانند نیروهای عقل و عشق و ایمان خود را نجات دهند و آن‌ها را که در شنا کردن در طوفان کمک‌شان خواهند بود یک جا متمرکز سازند، طوفانی که پس از آن که یک روزه کار خود را انجام داد (ببخشید از این که چنین چیزی را پیش‌بینی می‌کنم) این کمونیسم جزمی شما را - که یا بر اثر بی‌عدالتی‌های نبرد و یا در نتیجهٔ محتوم پیروزی‌های شدیداً و منحصراً سیاسی خراب شده است - در خود فرو خواهد برد.

با شما و با انقلابیون امروز بر ضد ستمگری‌های گذشته، با ستمدیدگان فردا بر ضد ستمگری‌های فردا.



طرح از: سعید درم‌بخش