دَمی با بچههای ده بالا: تفاوت بین نسخهها
(در حال تایپ.) |
(تا پایان صفحهٔ ۶۵ تایپ شد.) |
||
سطر ۱۹: | سطر ۱۹: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
− | '''هما ناطق''' | + | |
+ | '''هما ناطق:''' | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ده بالا روستائی است پای کوههای بلند. محصولش برنج است و مرکبات. تا چند وقت پیش انبوهترین جنگلهای مازندران دراین منطقه بود. امروز درختهای کهنسال را بریدهاند. شاخههای جوان را لت و پار کردهاند و شکنجه دادهاند. صدای درّه یکدم خاموش نمیشود. دود کورهها از هر سو روانهٔ آسمان است. بار الاغها همه چوب است. بهدل میگویم: کار همانهاست... کسانی که گوش و دست و پا میبرند. کسانی که اجساد مردگان راهم شکنجه میدهند. میخواهی از درخت زنده بگذرند؟ خشم و نفرت در درونم زبانه میکشد. با دخترم از جاده پر پیچ و خم و ناهموار ده بالا میرویم. پیرمردی لب جاده چمباتمه زده است چپق میکشد. میخواهم چیزی بپرسم، اما انگارنهانگار، سرش را هم بلند نمیکند. چند قدم بالاتر، چند پسربچهٔ ده دوازده ساله ایستادهاند گپ میزنند. نمیدانم بهسراغشان بروم یا نروم... ما را که میبینند شروع میکنند بهپچ پچ و خنده، اما از جایشان تکان نمیخورند. با پرروئی میگویم: «بچهها سلام». | ||
+ | |||
+ | یکی دو نفر سربلند میکنند: «سلام». | ||
+ | |||
+ | نمیدانم راهم را ادامه بدهم یا بایستم. چهرهها چندان گرم و مهربان نیستند و روی خوش نشان نمیدهند. دوباره پچ پچ و خنده شروع میشود. دخترم سخت احساس ناراحتی میکند، دلش میخواهد برگردیم. دو طرف جاده و بهفاصلهٔ خانههای دهاتی و چند تا ویلای شهری دیده میشوند.. شالیزارها را آب انداختهاند. هنوز از رو نرفتهام و خیال دارم اگر بتوانم سرکی توی ده بکشم. میایستم و رو بهبچهها میگویم: «بچهها، دهتان خیلی با صفا و سرسبز است»، میخواستم اضافه کنم: «افسوس که جنگلها را بریدهاند» - اما جرأت نمیکنم. | ||
+ | |||
+ | یکی از بچهها میپرسد: - کجا میروی؟ | ||
+ | |||
+ | - میخواستم راه بروم. | ||
+ | |||
+ | - میخواهی بروی چشمه؟ | ||
+ | |||
+ | - نمیدانم چشمه کجاست. آمدهام راه بروم. | ||
+ | |||
+ | - خوب پس، مستقیم برو، رودخانه هم دارد. | ||
+ | |||
+ | - از همین جاده برو بالا... اما بهچشمه نمیرسیها، میرسی بهرودخانه – باشد. همین کار را میکنم. | ||
+ | |||
+ | با دخترم راه میافتیم.. برمیگردم پشت سر را نگاه میکنم... بچهها بهفاصله و گپزنان دنبال ما راه افتادهاند. از اطراف سه چهار نفر دیگر بهآنها میپیوندند. ما حالت اسفناکی داریم. مصنوعیتر از وضع ما وضع نمیشود. در دلم نقشه میکشم که بهبهانهئی بپرسم چرا این جنگلها را لخت کردهاند؟ جز درختها در اندیشهٔ دیگری نیستم. بچهها نزدیکتر شدهاند. |
نسخهٔ ۱۵ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۰۰
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
هما ناطق:
ده بالا روستائی است پای کوههای بلند. محصولش برنج است و مرکبات. تا چند وقت پیش انبوهترین جنگلهای مازندران دراین منطقه بود. امروز درختهای کهنسال را بریدهاند. شاخههای جوان را لت و پار کردهاند و شکنجه دادهاند. صدای درّه یکدم خاموش نمیشود. دود کورهها از هر سو روانهٔ آسمان است. بار الاغها همه چوب است. بهدل میگویم: کار همانهاست... کسانی که گوش و دست و پا میبرند. کسانی که اجساد مردگان راهم شکنجه میدهند. میخواهی از درخت زنده بگذرند؟ خشم و نفرت در درونم زبانه میکشد. با دخترم از جاده پر پیچ و خم و ناهموار ده بالا میرویم. پیرمردی لب جاده چمباتمه زده است چپق میکشد. میخواهم چیزی بپرسم، اما انگارنهانگار، سرش را هم بلند نمیکند. چند قدم بالاتر، چند پسربچهٔ ده دوازده ساله ایستادهاند گپ میزنند. نمیدانم بهسراغشان بروم یا نروم... ما را که میبینند شروع میکنند بهپچ پچ و خنده، اما از جایشان تکان نمیخورند. با پرروئی میگویم: «بچهها سلام».
یکی دو نفر سربلند میکنند: «سلام».
نمیدانم راهم را ادامه بدهم یا بایستم. چهرهها چندان گرم و مهربان نیستند و روی خوش نشان نمیدهند. دوباره پچ پچ و خنده شروع میشود. دخترم سخت احساس ناراحتی میکند، دلش میخواهد برگردیم. دو طرف جاده و بهفاصلهٔ خانههای دهاتی و چند تا ویلای شهری دیده میشوند.. شالیزارها را آب انداختهاند. هنوز از رو نرفتهام و خیال دارم اگر بتوانم سرکی توی ده بکشم. میایستم و رو بهبچهها میگویم: «بچهها، دهتان خیلی با صفا و سرسبز است»، میخواستم اضافه کنم: «افسوس که جنگلها را بریدهاند» - اما جرأت نمیکنم.
یکی از بچهها میپرسد: - کجا میروی؟
- میخواستم راه بروم.
- میخواهی بروی چشمه؟
- نمیدانم چشمه کجاست. آمدهام راه بروم.
- خوب پس، مستقیم برو، رودخانه هم دارد.
- از همین جاده برو بالا... اما بهچشمه نمیرسیها، میرسی بهرودخانه – باشد. همین کار را میکنم.
با دخترم راه میافتیم.. برمیگردم پشت سر را نگاه میکنم... بچهها بهفاصله و گپزنان دنبال ما راه افتادهاند. از اطراف سه چهار نفر دیگر بهآنها میپیوندند. ما حالت اسفناکی داریم. مصنوعیتر از وضع ما وضع نمیشود. در دلم نقشه میکشم که بهبهانهئی بپرسم چرا این جنگلها را لخت کردهاند؟ جز درختها در اندیشهٔ دیگری نیستم. بچهها نزدیکتر شدهاند.