دو شعر از ازرا پوند
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
۱
تصویر
چشمان این زن مرده با من سخن میگویند،
چرا که در آنها عشق بود؛ عشقی که نمیبایست نابود گردد.
در آنها هوس بود، هوسی که نمیبایست بمیرد.
چشمان این زن مرده با من سخن میگویند.
این مرد، این نقاش، در جادههای مرموز عشق گام برداشته بود.
چرا که اگر جز این میبود، تصویر را این چنین زیبا نقش نمیتوانست کرد.
واکنون، آن مرد رفته است.
و زن نیز - که «ونوس» نقاش بود - همچنان، رفته است.
و تو - ای تصویر - در این جائی
و تو از برای من به جزایر دور دست یونان مانندهئی - ای تصویر!
و این تصویر، چیزی است که دوامی جاودانه دارد.
چشمان این زن مرده با من سخن میگویند.
ازرا پوند شاعریست که در قرن خود، خصائص شعری قرون وسطای ایتالیا، شعرای دوران الیزابت انگلستان و سمبولیستهای فرانسه را گرد آورده است. شعرش انعکاس عمیق و جالبی است از مطالعهٔ زبان های مختلف دنیا. ترجمههای آزاد و شاعرانهاش از زبانهای ایتالیائی و چینی قسمتی از بهترین کارهایش را تشکیل میدهد.
مجموعهی تصویرگرها، را به سال ۱۹۱۴ انتشار داد و با این کتاب، پوند، گام بزرگی به سوی شعر جدید و امروز انگلیسی برداشت. این کتاب در شعرای انگلیسیزبان دنیا تأثیر فراوانی داشته است.
به سال ۱۹۳۰، هنگامی که پوند در ایتالیا میزیست، به اقتصاد علاقمند شد و پس از آن از پیروان سرسخت فاشیسم و موسولینی گردید.
در زمان جنگ پوند برنامه صدای آمریکای رادیوی رم را اداره میکرد و پس از پایان جنگ مقامات آمریکائی او را دستگیر کرده و به آمریکا فرستادند.
اما به جای آن که او را به جرم خیانت به میهن محاکمه کنند، به علت دیوانگی به تیمارستان فرستادند. در سال ۱۹۴۹ کتاب شعری که به نام سرودهای پیسان انتشار داده بود، جایزه شعری بالنجن آمریکا را ربود. در سال ۱۹۵۸ از تیمارستان بیرون آمد. جرمش مشمول مرور زمان شده بود، بدین جهت باز به ایتالیا برگشت و اکنون در آن جا زندگی میکند.
کارل سندبرگ، شاعر بزرگ معاصر، میگوید:
«پوند بیش از هر شاعد دیگری شعر آمریکا را تحت تأثیر قرارداده است!»
۲
در ستایش «ایزوت»
من کوشش بیهوده کردهام تا به قلب خود بگویم که بلند پروازی را
به کناری نهد.
بیهوده نهیب بر او زدهام که:
«- ای قلب! از تو، در جهان، سرودگویان بهتری هست»
اما پاسخ او، چون باد، چونان عود
چنان چون نالشی مبهم
بر فراز شب گسترش مییابد
صبر و آرام از من باز میستاند و هماره میگوید: «سرودی. سرودی»
و انعکاس این صداها، شامگاهان
چونان امواج دریا بر هم میغلتد
و جاودانه به دنبال سرودی در گردش است.
مرا اما درد از پای درآورده است
و سرگردانی جادهها، چشمان مرا به صورت حلقههای تیرهٔ خونین
درآورده است.
لیکن بامدادان، لرزشی در خویشتن احساس میکنم
و پریان سرخ و کوچک کلمات، فریاد میزنند: «سرودی.»
پریان خاکستری و کوچک کلمات، فریاد میزنند: «سرودی.»
و برگهای سبز و کوچک کلمات، فریاد میزنند: «سرودی.»
کلمات چون برگها
چنان چون برگهای خرمائی رنگ بهار، به هر سوئی میآویزند.
برگهای خرمائی رنگ بهار، میروند و فریاد برمیآورند:«- سرودی،
سرودی.»
کلمات خزه مانند
کلمات لبها، کلمات نهرهای آرام، به هر سو میروند و فریاد بر
میآورند: «سرودی، سرودی»
من کوشش بیهوده کردهام تا به قلب خود بگویم که بلند پروازی را
به کناری نهد.
بیهوده به زاری با او گفتهام:
«ای روح! در جهان ارواحی بس عظیمتر از تو هست»
در سپیده دم حیات من، زنی پدیدار آمد
هم بدان گونه که مهتاب بر فراز امواج در آید.
و مهتاب بر امواج فریاد زد: «سرودی. سرودی.»
و من سرودی کرده بدو درسپردم.
و او رفت؛ هم بدان گونه که مهتاب از فراز دریا برود.
لیکن دیگر باره
برگهای کلمات
پریان کوچک و خرمائی رنگ کلمات به نزد من آمده گفتند:
«-روح ما را به نزد تو باز فرستاده است.»
و همچنان فریاد برآوردند: «سرودی، سرودی.»
و من، بیهوده بر آنان بانگ زدم:
«-سرودی ندارم. من سرودی ندارم
زیرا آن که از برایش سرودی خواندم از کنارم رفته است،
از کنارم رفته است.»
روح من اما زنی به کنارم ایستاد؛
زنی از شگفتانگیزترین زنان،
زنی که چنان آتشی بر هیمهی خشک بود. و فریاد برآورد «-سرودی.
سرودی.»
هم بدان گونه که آتش زبانه میکشد و با شعلههای خویش به جانب
نهالهای خشک فریاد میزند.
با وجود او، سرود من شعلهور شد. و او از کنار من برفت
چونان شعلهها که خاکستر آتش را پشت سر مینهند.
از بر من برفت، و راه جنگلهای تازه در پیش گرفت.
دیگر بار، کلمات به جانب من دویده فریاد برآوردند: «سرودی.
سرودی.»
و من بانگ بر ایشان زدم که: «مرا سرودی نیست. مرا سرودی نیست.»
تا سرانجام، روزی شد که روح من، زنی چون آفتاب به کنارم فرستاد.
آفتابی که به دانه زندگی میبخشد،
آفتابی که چونان بهار، بر شاخههای درختان میرقصد.
او میآید و مادر همهی سرودهاست
و کلمات سحر و جادو را در چشمان خود به رقص در میآورد.
کلمات
پریان کوچک کلمات
کلماتی که هماره فریاد بر میآورند: «-سرودی، سرودی!»
من به بیهوده کوشا بودهام که به روح خویش بگویم از بلندپروازی دست
باز دارد.
کدامین روح اطاعت میکند - ای زن، ای آفتاب! -
اگر تو در قلبش باشی
اگر تو در قلبش باشی؟
ترجمه: دکتر رضا براهینی