در کرانه رود
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
از: ریچارد رایت
ترجمه: محمود کیانوش
با هر قدمی که برمیداشت خانه کهنه، مثل اینکه پایههای آن روی زمین سستی قرار گرفته باشد، زیر پاهای او قرچقرچ صدا میکرد. فکر میکرد چوبهائی که خانه را برپا نگه داشته، تا کی میتواند در مقابل آب مقاومت کند. اما چیزی که واقعاً ناراحتش میکرد موضوع پلهها بود. هر لحظه بیم آن میرفت که آب پلهها را از جا بکند، و آنوقت آنها به دام بیفتند. تمام صبح آن روز را صرف این کرده بود که پلهها را با طنابهای کهنه محکم کند، ولی خیالش از بابت آنها چندان جمع نبود. هیچ وقت فکر نکرده بود که ممکن است تیرهای خانه اینقدر سست و متزلزل باشد. به امید اینکه درد سرش آرام شود، پرده پاره پنجره را به کنار زد: «تموم روز رو تو تب گذروندهم؛ مثه این میمونه که نزله گرفته باشم!» در پشت شیشه کثیف و تار آب زردرنگی را که میچرخید و گوشهای از طویله را دور میزد، دید وزوزی یکنواخت گوشهایش را پر کرد در صبح آب رنگ قهوهای تند داشت. در بعدازظهر رنگ زرد خاک رس میگرفت. و در شب سیاه رنگ میشد، شبیه جزر و مد بیآرامی از قیر مذاب. عمق آب تقریباً به دو متر رسیده بود و هنوز هم بالا میآمد؛ آن روز بیش از نیم متر طغیان کرده بود. به حاشیه باریک کفهای سفید، آنجا که جریان زرد رنگ آب به یک پهلوی طویله میخورد و با تندی برمیگشت، زیر چشمی نگاه کرد. سه روز بود که این حاشیه باریک کفهای سفید را تماشا میکرد موقعی که این حاشیه رو به کوتاهی میرفت، او امیدوار میشد که به زودی زمین را خواهد دید؛ ولی وقتی که طویل میشد، او میفهمید که جریان دوباره شدت پیدا میکند. همه بذرهای کشت بهار خیس شده بود. با نومیدی اینطور فکر میکرد: «بذرها میپوسن. صبح روز پیش تنها ماده گاو خود، سالی را دیده بود که ماق میکشد، سرش را تکان میدهد، چشمهایش را میچرخاند و از میان آب که تقریباً یک متر عمق داشت خود را به زحمت به طرف تپه میکشد. همانوقت بود که آبجی جف گفته بود مردی که دنبال گاو را نگیرد احمق است خوب، آخر او اینطورها هم تصور نکرده بود. این خانه خود او بود. ولی حالا مجبور بود آن را ترک کند، چون آب داشت طغیان میکرد و نمیشد گفت که چه موقع و تا چه حد که برسد از طغیان خواهد ایستاد.»
دو روز پیش به بوب گفته بود که قاطر پیر را به مزرعه بومن ببرد و آن را بفروشد، یا آن را با یک قایق، هر قایقی که شد، تاخت بزند. و بوب هنوز برنگشته بود: «هر درز کار رو که میگیری یه درز دیگر پیدا میکنه بدبختی وقتی میاد عینهو سیل میاد. اما، خدایا، کاش یه جوری بشه که این سد کهنه نشکنه. کاش یه جوری بشه که این سد کهنه نشکنه..»
در حالی که بر پیشانی خود دست میکشید، از پای پنجره برگشت. یک خوراک گنه گنه حسابی تبش را قطع میکرد اما او گنه گنه نداشت. خدایا، رحم کن!
و از همه بدتر لولو چهار روز بود که افتاده بود و از درد زایمان بچهای که هنوز به دنیا نیامده بود، بستری شده بود. لبهای مرد با اندوهی خاموش از هم باز شد. از انصاف به دور بود که یک مرد در آن واحد از همه طرف با ضربههای کاری روبهرو بشود. سنگینی بدنش را از روی پای راستش به روی پای چپش انداخت، گوشش را برای شنیدن صداهائی از در جلوئی خانه تیز کرد، و درباره چگونگی حال لولو فکر کرد: «اگه همین زودیها بچهش به دنیا نیاد، مجبورم از اینجا ببرمش، هر طور میشه باید ببرمش....»
به دیوار نمناک تکیه داد. چی باعث شده که بوب اینقدر دیر کنه؟ خوب، از یک جهت اینها همهاش تقصیر خودش بود. فرصت آن را داشت که از اینجا فرار کند، ولی او مثل یک احمق رفتار کرده بود و این فرصت را غنیمت نشمرده بود. تصور کرده بود که آب به زودی فروکش خواهد کرد. فکر کرده بود که اگر بماند، او اولین کسی خواهد بود که به کشتزارها برخواهد گشت. شخم بهاری را شروع خواهد کرد. اما حالا حتی قاطر او هم از دستش رفته بود. بله، او باید موقعی که از طرف دولت قایق آورده بودند از آنجا میرفت. حالا اصلاً پول هم نداشت که قایق بخرد، و بوب گفته که دیگر نمیتواند پا به صلیب سرخ بگذارد.
تنگ کدو قلیانی را از روی دیوار برداشت و آن را با آب گلآلودی که در یک سطل بود، پر کرد. آب غلیظ و تلخ مزه بود و او نمیتوانست آن را فروببرد. کدو قلیانی را به دیوار آویخت و آبی را که به دهان برده بود در گوشهای تف کرد. سرش را آورد بالا و گوش داد. مثل این بود که صدای دررفتن تیری شنیده باشد باز هم صدای تیر بلند شد. فکر کرد که: «باس یه اتفاقی تو شهر افتاده باشه.» از بالای آب زرد رنگ دوباره صدای خفیف و خشک و دوردست تیری را شنید: «باس یه آشوبی به پا شده باشه، باس یه جائی یه آشوبی به پا شده باشه.» شنیده بود که سفیدپوستها تهدید میکنند که تمام سیاهپوستهائی را که گیرشان بیفتد اسمشان را مینویسند تا کیسههای شن و سیمان ببرند و روی سد بچینند. صحبتش بود که سربازها را هم بیاورند. ترسشان از چپال شدن مغازهها و خانهها بود. بله درست نمیشد گفت که توی شهر چه میگذرد: «دکی، یه همچین وقتها اونا سیاهپوستا رو مثه سگ با تیر میندازن و ککشونم نمیگزه.»
این تیراندازی بیچیزش نیس. حتماً یه سیاهپوست بیچاره کلکش کنده شده...
دوباره برگشت به طرف پنجره و اینطور فکر کرد: «باس وقتی میرم تو اتاق لولو اون هفتتیرو از کشو لباس دربیارم.» پرده پاره را تا جائی که میرفت بالا کشید؛ روشنائی ملالانگیزی به داخل آشپزخانه تراوید. به بیرون نگاه کرد، خانهاش تقریباً چهار متر بالاتر از سطح آب بود. و همه جا را آب گرفته بود: آب زردرنگ، آب چرخنده و مواج، آب پرهمهمه. چهار شبانهروز بود که آنجا را آب گرفته بود، و همینطور روان بود. یک لحظه این تصور در ذهنش پیدا شد که آب همیشه در آنجا بوده است، و همیشه در آنجا خواهد ماند. بله، اینطور به نظر میرسید که آب همیشه در آنجا بوده است و این اولین بار بود که او آن را مشاهده میکرد: «شاید یه نفر اون خونهها و اون درخت رو وسط آب انداخته باشه...» احساس گیجی کرد و لرزشی عصبی او را گرفت. چشمهایش را مالید: «خدایا، من تب کردهام!» سرش درد میکرد و سنگین بود؛ احتیاج به خواب و استراحت داشت.
منظره مقابل پنجرهاش، تا فاصله تقریباً دو کیلومتر خالی بود. بیشتر خانهها را تا آن موقع آب برده بود. در آن نزدیکی چند درختی سرپا بود، و سایه سیاه آنها روی آب زردرنگ افتاده بود. آسمان را تهدید باران، خاکستری رنگ کرده بود. همینکه غرش خفیف رعدی بلند شد، و رو به خاموشی رفت، تمام عضلات او کشیده و منقبض شد. سرش را تکان داد: «الآنه هیچی بدتر از بارون نیس. یه بارون تند بیبروبرگرد اون سد فزرتی رو از جا میکنه...»
«داداش مان»
برگشت و آبجی جف را دید که در آستانه در ایستاده است.
پرسید:
- لولو چطوره؟
پیرزن سرش را تکان داد.
- درد میکشه.
- فکر میکنی همین حالاها بزاد؟
- نمیدونم، داداش مان. شاید همین حالاها بزاد، شایدم نزاد. جونش در خطره.
- نمیتونیم کاری واسش بکنیم؟
- نه، باس منتظر باشیم، همین و بس. خدایا، میترسم اصلاً نتونه بدون دکتر بزاد. لگن خاصرهاش خیلی کوچیکه.
- حالا که هیچ جور نمیشه رفت دکتر آورد.
- اما، داداش مان، باس یه کاری بکنی.
آه کشید:
- نمیدونم چی کار کنم. پیوی کجاس؟
- خوابیده، تو اتاق لولو.
آبجی جف به او نزدیک شد و با خشونت توی صورت او نگاه کرد:
- داداش مان، یه ذره خوراکی تو خونه نیس. تو باس یه کاری بکنی.
او گفت:
من بوب رو با قاطر فرستادم که یه قایق دس و پا کنه.
زن آه کشید. دادش مان دور شدن کشکش خفیف کفشهای نرم او را از راهرو شنید، و آب دهانش را قورت داد: «نه قایق، نه پول، نه دکتر، نه یه ذره خوراکی. و بوب هم که هنوز برنگشته. اگر وضع همین جور پیش بره لولو دیگه طاقت نمییاره. اگه بوب با قایق برمیگشت او لولو را در قایق میگذاشت و او را به بیمارستان صلیب سرخ میبرد، فرق نمیکرد که چه پیش بیاید. سفیدپوستها مجبور میشدند که لولو را به بیمارستان راه بدهند. آنها نمیگذاشتند که زنی فقط به خاطر اینکه سیاه است، بمیرد؛ نمیگذاشتند که بچهای موجب مرگ زنی بشود. نمیگذاشتند.» در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، و میکوشید گوش بدهد، حالتی جدی پیدا کرد. خیال کرد که باز صدای تیر شنیده است. اما جز زمزمه آب چرخنده و مواج صدائی نبود آب رنگ تیرهای میگرفت. در قسمتهای گسترده و باز رنگ زرد گلآلودی داشت، اما نزدیک خانهها و درختها رو به سیاهی میرفت. مان اینطور فکر کرد: «داره شب میشه.» آنوقت صدای خفیف، خشک و دوردست تیرهائی شنیده شد. یک.. دو.. سه. - داداش مان، بوبه!
مان در حالی که روی پاشنه کفش بزرگش به سنگینی قدم برمیداشت، به طرف در جلوی شتافت. بوب را دید که آن پائین، نزدیک آب، روی پلههای دراز ایستاده، خم شده و با یک حلقه طناب ور میرود. پشت سر او قایق پاروئی سفیدی در جریان آب میجنبید.
- بوب، چطور کار رو جور کردی؟
بوب به بالا نگاه کرد و پوزخندی برق سفید دندانهایش را نشان داد.
به قایق سفید اشاره کرد و گفت:
- میبینی؟
سراپای مان از شادی شعلهور شد: «شکر خدا، قایق واسهمون رسید! حالا میتونیم بریم...»
بوب جواب نداد. طناب را محکم کشید و از پلهها بالا آمد.