درخت پرشاخه
کارلوس گارسهته
CARLOS GARCETE
کارلوس گارسهته اهل پاراگوئه در این داستان کوتاه ماجرای یکی از جنگهای چریکی را در کشور خود نقل میکند.
آنها ستون چریکها را بهقصد انجام مأموریت مهمی ترک کرده بودند. پس از نه ساعت راهپیمائی در جنگل، احساس میکردند پاهایشان مورمور میکند. خالی بودن قمقمهها تشنگیشان را افزون میکرد. انواع حشرات بهسوی آنها حمله میآوردند. با هر سرعتی که پیش میرفتند بازهم سه ساعت راهپیمائی در پیش داشتند. مأموریت بایستی پیش از نیمه شب بهپایان میرسید.
بیکتور اندکی عقبتر راه میپیمود. یک پایش پیچ خورده بود و مانع از آن میشد که بتواند گروه را در راهی که بهضرب قداره گشوده شده بود با سرعت کافی دنبال کند. کاملاً پشت سر او، آدولفو میآمد که عقبدار بود.
در پنجاه قدمی آنها فضائی بیدرخت در جنگل پدید میآمد. آدولفو میخواست از این نقطه برای استراحتی کوتاه استفاده کند، و پیش افتاد تا دستورهای خود را صادر کند. امّا بهزحمت توانست بیست قدمی بردارد. رگبار مسلسل شنیده شد. این کمین کردن بهقیمت جان چند تن و زخمی شدن چند تن دیگر تمام شد. آنها که سالم مانده بودند شلیک کردند. دشمن از نظر تعداد و سلاح برتری داشت: آدولفو از صدای شلیکها بهاین موضوع پی برد. بهطرف بیکتور، برگشت و فریاد زد:
- ـ زود باش بیکتور، بالاخره یکی باید جانش را در ببرد. ما باید این مأموریت را انجام بدهیم.
بیکتور پشت سر آدولفو بهراه افتاد. آدولفو از درختی بلند و بسیار انبوه بالا رفت. بیکتور بهکمک رفیقش که رئیس گشتیها هم بود بهبالای درخت رسید. در ارتفاع پانزده متری زمین، روی شاخهئی که بازوان متعدد داشت، پناه گرفتند. گلولهها کاملاً قطع شده بود. صدای صحبتها و دستورها بهنحوی گنگ بهگوش میرسید. آیا آن پنج نفر دیگر همگی مرده بودند؟ وگرنه کدامهاشان: آنتونیو، خوآن، روبرتو؟ و کدامهاشان زنده مانده بودند؟
شکم خوآن بر اثر اصابت چند گلوله سوراخ شده بود و خون زیادی از او میرفت. بهشکم روی زمین خوابیده بود و مسلسل را محکم در دست میفشرد.
افسری که چندین سرباز پشت سرش بودند با ضربههای پوتین، افرادی که بر زمین افتاده بودند میزد تا ببیند واقعاً مردهاند یا نه. او بهیک زندانی نیاز داشت تا ازش دربارهٔ تعداد افراد ستون چریکها بازجوئی کند. وظیفهاش این بود که چریکها را پیش از رسیدن بهمناطق پرجمعیت نابود کند.
خوآن بدون این که سر بلند کند متوجه آمدن عدهئی شد که افسر پیشاپیش آنها در حرکت بود. چشمش سیاهی رفت. دیگر هیچ دردی حس نمیکرد. احساس توضیح ناپذیری از آرامش وجودش را پر کرد. نگاهش دوباره روشن شد. در آن هنگام افسر که سربازها و درجهدار پشت سرش بودند بهسوی او میرفت. در بیست متری او بود، در پانزده متری، و ده متری... خوان، بیحرکت، با چشمهای نیمه باز مواظب نزدیک شدن آنها بود. کوششی بهخرج داد، مسلسل را چند سانتیمتری بلند کرد وماشه را فشرد. رگبار، افسر و پنج سربازش را سرنگون کرد. خوآن نتوانست نتیجهٔ شلیکش را ببیند.
گروهبان سالم مانده بود سر او را هدف قرار داد. انتقام دیر وقتی بود!
از سوی دیگر جنگل، گروهی دیگر از سربازها همراه یک ستوان بهآنجا رسید. افسر خشمگین فریاد زد:
- ـ چه میکنی گروهبان؟ ما یک اسیر لازم داریم! بعد از آن که چیزهای لازم را گفت هر بلائی خواستی میتوانی سرش درآری، امّا پیش از آن نه!
- ـ امّا سرکار ستوان، ببینید بهخاطر این کثاف چند نفر کشته شدهاند!
- ـ دوباره میگویم، باشد برای بعد! یک چریک زنده لازم داریم.
روبرتو را که یک رانش زخم برداشته بود در حاشیهٔ جنگل یافتند. تکان نمیخورد و نفس را در سینه حبس کرده بود. وانمود میکرد که مرده است. امّا گول زدن سربازها کار آسانی نبود. او را بلند کردند. امّا جراحتش اجازه میداد راست بایستد.
آدولفو و بیکتور که روی درخت بودند توانستند صحنه را تماشا کنند. آهسته، شاخهها را کنار زده بودند و لرزانلرزان دیده بودند که خوآن زندگیش را چه گران فروخت. درست بههمین دلیل بود که آدلفو و بیکتور توانستند آرام بمانند. قلب بیکتور بهشدت میتپید و نزدیک بود فریادی بهتحسین او سردهد.
در پائین، در فضای خالی جنگل، با فریادهای بلند روبرتو را استنطاق میکردند. ستوان فریاد میزد:
- ـ باید حرف بزنی، ها یا نه! شماها ستون اصلی را کجا ترک کردید؟
- ـ محلش را نمیشناسم...
- ـ کی از آنها جدا شدید؟
- ـ سه روز پیش...
آدلفو و بیکتور وقتی این اطلاعات غلط را میشنیدند بهلرزه درمیآمدند.
ستوان با قبضهٔ تپانچهاش بهسر روبرتو زد و دوباره فریاد زنان گفت:
- ـ پس تو نمیدانی بقیه کجا ماندهاند؟
ضربه، جراحتی عمیق ایجاد کرد و موهای روبرتو غرق خون شد.
- ـ من این جاها را خوب بلد نیستم. خوآن بلد بود...
افسر با اضطراب پرسید:
- ـ خوآن کیست؟ او هم با شما آمد؟
- ـ این جا است، مرده.
- ـ تو این منطقه چه مأموریتی داشتید؟
آدولفو و بیکتور خود را بههم فشردند. نفسشان را حبس کرده بودند و منتظر جواب روبرتو بودند. این که پل راه آهن مورد مراقبت شدید قرار نگیرد. بستگی بهسخنان او پیدا میکرد.
افسر، ناشکیبا، فریاد میکشید و بهزانوی زخمی روبرتو لگد میزد:
- ـ حرف میزنی یا نه؟
روبرتو از فرط درد بهخود میپیچید. لبهایش را بههم میفشرد امّا حتی نالهئی هم سر نداد. بهدنبال جواب قابل قبولی میگشت تا جلادهایش را گمراه کند.
- ـ بهما گفته شد در آبادی کوچکی... بهکلانتری حمله کنیم...
- ـ کثافت، چرند میگوئی! این طرفها یک آبادی هم وجود ندارد.
روبرتو بار دیگر جسد رفیقش را نشان میداد گفت:
- ـ این حرفی بود که فرمانده خوآن میزد.
- ـ او دیگر نمیتواند حرفی بزند! سرنوشت همهتان همین خواهد بود!
خونی که از زخم سر روبرتو جاری بود در امتداد گردنش جریان داشت و پیراهنش را رنگ میکرد. آنقدر خسته بود که نمیتوانست سرش را هم راست نگه دارد. کوشش فراوانی بهخرج داد تا از حال نرود. تشنگی وجودش را میبلعید، لبهایش مثل دو پاره آتش بود تب بر ارادهاش چیره میشد. ستوان گفت:
- ـ حرف نمیزند! بکشیدش بهچهار میخ. و گروهبان، سعی کن بهحرفش بیاری!
ستوان، و پشت سرش سربازها، رفتند. گروهبان بهکمک دو سرباز آمادهٔ اجرای فرمان شد.
- ـ رامیرس، لختش کن!
سرباز یک لحظه هاج و واج ماند و نتوانست اطاعت کند. گروهبان با لگدی وادار بهاطاعتش کرد. چند دقیقه بعد روبرتو برهنه بود، خاک بهخون او میچسبید و خمیری سرخ رنگ میساخت. چهار تیرک از شاخهٔ کلفتی بریده شده بود. ابتدا مچهای دست و بعد مچهای پاهایش را بستند. در خلال مدتی که سربازها این کار را میکردند گروهبان بهپهلوهای روبرتو لگد میکوفت. آب دهانی خونالود از کنارهٔ لبهای روبرتو جاری بود.
گروهبان که از مقاومت مردانهٔ روبرتو خشمگین شده بود فریاد زد:
- ـ کثافت، حرف میزنی یا نه! اگر حرف نزنی خایههایت را می کشم!
بیکتور احساس کرد لرزشی بهمهرهٔ پشتش افتاد. بهخود گفت: «این گروهبان نامرد آدمکش قادر است بهتهدیدش عمل کند.» کینهٔ شدیدی او را در بر گرفت. خون بهچشمهایش دوید و خشم بر احساسش غلبه کرد.
زمزمه کنان گفت: - بگذار این بیهمه چیز را من...
آدلفو خیلی آهسته گفت: - هیس! مواظب باش...
بیکتور گفت: - بیش از این نمیتوانم تحمل کنم.
گروهبان کاردش را از غلا ف بیرون کشید و آماده شد که بهتهدیدش عمل کند. روی پیکر زندانی خم شد، و با دست چپ بیضههای روبرتو را گرفت و لبهٔ کارد را بهآنها نزدیک کرد.
- ـ ولش کن مادرقحبه!
خشم بیکتور عنان گسیخته بود. مسلسل را تا مقابل چشم بالا آورد و گروهبان را نشانه گرفت. آدولفو گفت: - نه.
و بهسرعت با قبضهٔ تپانچه ضربتی بهسر بیکتور وارد آورد.
بیکتور از حال رفت؛ درختها دیوانهوار جلو چشمش شروع بهچرخیدن کردند. سربازها، درختها، روبرتو، گروهبان، درختها، در مقابلش رژه رفتند... قدم بهظلمات گذاشت، بهنظرش رسید که در فضا موج میزند، و دیگر هیچ...
بهسنگینی روی شاخههای درخت از حال رفت. نزدیک بود از آن بالا سقوط کند که، آدولفو، او را با تنهٔ درخت دربرگرفت.
در پائین، در فضای بیدرخت، گروهبان، بیضههای روبرتو را که بریده بهکناری افکند.
آدولفو دیگر نمیتوانست مدت درازی سنگینی رفیقش را تحمل کند. نزدیک بود او را رها کند امّا آنچه در پائین میدید نیرویش را بهاو باز میگرداند. روبرتو هنوز زنده بود. دهانش بهزحمت بهصورت شکلکی از درد کلید شده بود.
گروهبان در بحران خشم فریاد زد:
- ـ اگر باز هم بخواهی خفقان بگیری، این بار زبانت را میبرم. این طوری دیگر بخواهی هم، نخواهی توانست حرف بزنی!
آدولفو چشمها را بست. سنگینی وزنهئی که زیر بغل گرفته بود بیش از توانائیش بود: پیکر بیحرکت بیکتور، دو مسلسل، فشنگها، قدارهها، و ساک آذوقهٔ پر از دینامیت، کوهی بود، دنیائی بود. با این بازوانی که دچار ضعف میشد دنیائی از وظیفه را نگه داشته بود!
گروهبان در جست و جوی زبان روبرتو دستش را بهدهان او برد.
آدولفو، دستخوش خشمی ناتوان، زمزمه کنان گفت:
- ـ ترسوی ولدالزنا!
و با قدرت بیشتری خود را بهتنهٔ درخت و دوست خود چسباند.
آدولفو نمیتوانست ببیند گروهبان چه میکند، زیرا روی زندانی خم شده بود.
آدولفو که دچار اضطراب شده بود، برای چند لحظهئی کوششهائی را که بهکار میبرد فراموش کرد. امّا دیری نگذشت که نفسش بند آمد و بازوانش بیاختیار آهسته آهسته شل شد.
گروهبان زبان روبرتو را بریده بود و همراه سربازها دور شده بود تا بهگروهان ملحق شود. آدولفو تمام قدرتش را جمع کرد تا پیکر رفیقش را رها نکند. درم گوش او حرف زد تا او را بهخود بیاورد. بیکتور اندک اندک چشمهایش را باز کرد: آهسته بهخود میآمد. چشمها را گشود و خود را بهتنهٔ درخت چسباند.
- ـ چه شده آدولفو؟ داشتم شلیک میکردم که از هوش رفتم.
آدولفو نفس عمیقی کشید. اگر چند ثانیه بیشتر طول میکشید ماجرا بهصورت دیگری تمام میشد.
- ـ بیکتور! مجبور شدم این کار را بکنم. ما حق نداریم دچار ضعفهای هیجان زدگی بشویم. ما وظیفهئی بر عهده داریم.
بیکتور جواب نداد. خاموش از روی درخت پیکر روبرتو را که بهچهار میخ کشیده شده بود نگاه کرد.
آن دو بهزحمت پائین آمدند. طناب دستها و پاهای روبرتو را که بهتیرک بسته شده بود بریدند و با برگهای فروریختهئی که جمع کردند پیکر رفیقشان را پوشاندند.
با وجود خستگی، بهدنبال هدفشان راهپیمائی را از سر گرفتند. چندین ساعت راه رفتند. شب فرا رسیده بود روشنائیهائی آسمان را میشکافت. جنگل بهپایان رسید و آنها بهمحوطهئی پر از نهالهای جوان قدم گذاشتند. یک ساعت دیگر گذشت تا بهراهآهن رسیدند. در روشنائی برقی که زده شد توانستند پل را در پانصد متری تشخیص دهند.
چهل و پنج دقیقه بعد، انفجار عظیمی زمین را تکان داد.
برگردان قاسم صنعوی