دایی ممّد

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۹۷

نسیم خاکسار


دایی ممّد در را که باز کرد، پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و در سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. بعد از آن که قوطی سیگارش را درآورد به یاسین گفت «ننه خونه نیس؟»

یاسین که سرتاپایش خاکی بود گفت: از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دوساعتی طول بده. و مشغول کارش شد. کلّهٔ[۱] کبوترها را تر و تمیز می‌کرد. دایی ممّد از این که او را سرگرم می‌دید احساس راحتی می‌کرد. دلش می‌خواست کمی تنها باشد اما فکر می‌کرد اگر مشهدی روزکار[۲] نبود شاید بهتر می‌توانست قال قضیه را بکند. اما حالا که هیچ کس نبود نمی‌دانست چه کار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال می‌کرد وقتی این‌طوری ادامه پیدا می‌کند چیزی اتفاق نمی‌افتد. اما حالا فکر می‌کرد انگار از مدت‌ها پیش اتفاق افتاده بود. از وقتی که از ده آمده بودند. از وقتی که زن گرفته بود و سر کار رفته بود. یک چیزهایی بود که او نمی‌دید و خواهرش می‌دید. حالا احساس شرمندگی می‌کرد. هرچه زمان می‌گذشت جثهٔ لاغر و تکیده‌اش بیشتر تو پیراهن گشاد و کهنه‌اش گم می‌شد. لاغر و ریزه بود. صورتش پر از کک‌مک بود با لکه‌های پهن و قهوه‌ای رنگی در پشت گردنش، و جلو سرش که طاس بود و تک و توکی مو داشت. گونه‌هاش استخوانی بود و چشم‌هاش انگار که ته حدقه قایم شده باشند، در سایهٔ استخوان‌های پیش آمدهٔ ابروهاش پیدا نبود. زانوهای لاغرش را تا زیر چانه بالا آورده بود و به‌‌دیوار رو به‌ رو نگاه می‌کرد. دیوار از دود تنوری که پایش افتاده بود سیاه شده بود. انگار حیاط را نمی‌دید. وقتی زنبوری بالای سرش دور زد و از بغل گوشش گذشت و خودش را از لای جالی[۳] تو باغچه انداخت اصلاً تکان نخورد. بوته‌های خطمی و زنبق، بی تکان زیر آفتاب ایستاده بودند. زنبور که محکم به‌ سیم‌های جالی خورده بود روی یکی از برگ‌های خطمی افتاد و بال راستش را که کمی کج شده بود آهسته آهسته تکان داد اما پرواز نکرد.

یاسین کبوترهاش را که دانه داد آمد بغلش نشست.

- دایی، آفتاب داره پیش میاد، نمی‌خوای بری تو؟

- نه. همین جا خوبه.

بعد بی‌اختیار گفت:- یاسین، ننه‌ات خیلی دیر میاد؟

یاسین گفت: بازار ماهی فروشا خیلی دوره، اگه خونهٔ عمه نره حالا دیگه باید پیداش بشه.

دایی ممد سرجاش تکانی خورد و دوباره تو فکر رفت. چیزی تو دهنش بود اما لب باز نمی‌کرد، انگار می‌ترسید حرف بزند. حس می‌کرد چیز بسیار کوچکی رفت و آمد گاه گاهی او را به‌‌این خانه سهل می‌کند؛ و می‌ترسید اگر لب باز کند آن چیز را از دست بدهد. انگار در یک جای موقتی نشسته بود. جایی که هم می‌شناخت و هم نمی‌شناخت. انگار بعد از آنکه ترکش می‌کرد دیگر نمی‌توانست به‌ آنجا برگردد. در خیال می‌دید تو جاده‌ئی دارد راه می‌رود. توی جاده بوهای آشنائی پراکنده است. بوهائی که از کودکی با آن‌ها آشنا بوده مثل بوی ده، بوی پهن گاومیش‌ها، بوی پاریاب[۴] بوی برنج تفت داده، بوی کلخنگ[۵] بوی پوست عرق کردهٔ چاپارها. اما به‌ هرطرف که می‌دوید چیزی نمی‌دید. هربار که خیال می‌کرد چیزی را دیده است می‌ایستاد و چشم می‌انداخت اما همیشه فقط جاده بود و بوهای آشنا بود و هیچ کس نبود، و خودش بود که خیال می‌کرد باید همین جور بگذرد و فکر نکند و بگذارد همین جور چیزها اتفاق بیفتد.

****

نیمه‌های شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بودند. وقتی رفت کلون در را کشید حاجی – شوهر گلی – را پشت در دید.

- دائی لباساتو بپوش و بیا.

حاجی کلاهش را برداشته بود دست گرفته بود. دائی ممد هراسان شد:

- چه خبر شده حالا؟ حالا نمی خوای بیای تو؟

و چشم انداخت تو تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاپ را دید که از دیوار جلوزده بود و چراغ‌هاش هنوز روشن بود.

- نه دایی جان! باید زودتر بیای. وقت این حرفا نیس.

دایی ممد این پا آن پا کرد: - نمی‌خواد بچه‌ها رو بیدار کنم؟

- میل خودت. اما حالا لازم نیس.

دایی ممد گفت: - حالا بیا تو، یه آبی شربتی چیزی بخور. این همه راه دوروآمدی، آخه اینجوری که نمیشه.

حاجی گفت:- اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب میشینم تا بیای.

و همان طور که دور می‌شد با دو دست کلاهش را گذاشت سرش.

دائی ممد برای یک لحظه ایستاد و او را تو تاریکی نگاه کرد. کوچه تاریک و خلوت بود دائی ممد رفت توفکر. بنظرش نمی‌آمد دوباره گلی را طلاق داده باشند. هنوز شش ماه نشده بود که خانه حاجی رفته بود. تا بخواد دلش را بزند حتماً یکی دو سالی طول داشت. اما بار اوّلی نبود که شب نصفه شبی گلی و مادرش سر او خراب می‌شدند. هر بار که طلاقش می‌دادند یک پیکاب جلو خانه‌اش می‌ایستاد و گلی بارش رو توی خانه‌شان خالی می‌کرد. دائی ممد نمی‌دانست چه کار کند. با عجله برگشت تو اتاق و بدون آن که زن و بچه‌اش را بیدار کند لباسش را پوشید و بیرون زد. هوای توی کوچه خنک‌تر بود. اما آسمان هیچ ستاره نداشت. دائی ممد، سر کوچه که رسید، جلو ماشین را دور زد و از سمت راست بالا رفت و بغل دست حاجی نشست.

عبدالرحمان – پسر عموی حاجی – که پشت فرمان بود گفت: - سلام، دائی.

دایی ممد سرش را کج کرد و گفت: - سلام دایی! قربان تو، دایی جان!

بعد گفت: - خب، حالا چرا این جوری کردین؟ خب یه چن دیقه‌ئی میومدین تو پهلو دائی تون مینشستین...

و دست‌هایش را روی هم خواباند.

ماشین که حرکت کرد حاجی گفت: - ناراحت نشی دائی ممد! مادر گلی عمرش را داد به‌‌شما.

دائی ممد بهت زده گفت:- راس میگی؟ اون که چیزیش نبود؟

حاجی گفت: - شما که خبر نداشتین. دوماه بود که گلی قصری[۶] زیر پاش می گرفت. نمی‌تونس از جاش جم بخوره.

دائی جمع‌تر شد و نفس نزد.

عبدالرحمان گفت: - تسلیت میگم دائی. انشااله عمر بچه‌هاتون دراز باشه، ننه گلی دیگه عمرشو کرده بود.

دائی ممد دستپاچه گفت:- حالا... حالا... یعنی هیچ کاری دیگه از دست‌مون بر نمیاد؟

حاجی گفت: - نیم ساعت قبل از اون که حرکت کنیم تموم کرد.

عبدالرحمن گفت: - خدا بیامرزدش. راحت مرد. اونقدا عذاب نداشت.

دایی ممد سرش پایین بود.

حاجی گفت: - خدا بیامرزدش. من همه‌ش می‌ترسیدم مث ننه کلثوم بشه. اون بیچاره یک سالی همین طور افیج موند.

کلاهش را روی سرش جابجا کرد و گفت: - خیلی خوب شد آخر عمری دخترش بالا سرش بود. اما چش چش می کرد برادرش و خواهرش هم باشن، مثل که قسمت نبود. من به کلّه‌م رفت بیام دنبال تو و ننه یاسین، اما نمی دونم چرا حواسم پرت شد. تقصیر گلی بود. من هم نمی‌تونسم چیزی بگم. آخرش که من و عبدالرحمان زور شدیم[۷] به گلی، پیرزن داشت تموم می کرد. اون وقت دیگه دس به کار شدیم. بی بی سکینه خودش همراه گلی و چند تا از زنان فامیل‌مون بردنش غسالخونه، وقتی اونا راه افتادن ما هم حرت کردیم. اما، دائی ممد! هر کس یه قسمتی داره. کی فکر می کرد گلی و مادرش بیان پهلو ما، تو یه جای دیگه، تو یه شهر دیگه، بعدش اونجا پیرزن تموم کنه؟ سرنوشته...

دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخل‌های بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه می کرد و سرتکان می داد. یاد خواهرش که می افتاد حس می کرد فقط اسم او برایش مانده. مدت‌ها بود که آن‌ها را از دست داده بود. همیشه از او که خواهرش بود جدا بود. وقتی پهلوی او بود باری روی دوش‌هایش بود. تا یکی پیدا می‌شد و گلی را می‌برد انگار راحت تر می‌شد. این طور که پیش می‌رفت راضی‌تر بود.

حاجی گفت: - هفته شوهمون جا می گیریم.

دائی ممد دوباره سرش را تکان داد.

حاجی گفت: - خاله را خودت خبر می کنی؟

دائی ممد گفت:- صب که شد میرم اونجا.

و توی جیب هاش دنبال چیزی گشت.

حاجی گفت:- گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.

دائی ممد دستش را درآورد روچانهٔ زبرش کشید: - خب، گلی یه خبری باید می‌داد. این دختر چرا این جوری کرد؟ وقتی دوماه تموم خواهرم این حال و روزو داشت، باید یه خبری می داد.

حاجی گفت: - اوقاتش تلخ بود. سراون دعوا هنوز اوقاتش تلخ بود. من که خبر نداشتم.

دائی ممد دوباره رفت توفکر. سال و ماه پهلوی ننه یاسین بودند، اما تا یک هفته پهلوی او می ماندند وضع به هم می خورد. تاریکی جاده او را یاد شبی انداخت که خواهرش و گلی تازه از ده آمده بودند. خواهرش یک تنبان قرقری[۸] کهنه و ریش ریش پوشیده بود و دوتائی‌شان پاپتی بودند. همهٔ خرت و پرت‌شان یک کیسه بود و مقداری برنج بوداده که زیر بغل گلی بود و سوغاتی آورده بودند. خواهرش بغل دیوار نشسته بود و روی دماغش دست می کشید. زیر لب حرف می‌زد. گلی آن موقع هنوز جوان بود. تروتازه، با موهای وزکرده بالا سرمادرش ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد. دائی ممد با همان وضع آن‌ها را برده بود خانهٔ ننه یاسین. ننه یاسین یک راست آن‌ها را برده بود حمام و بالباس‌های خودش نونوارشان کرده بود. همان وقت نشسته بود و با نخ و سوزن یکی از پیراهن‌های خودش را اندازهٔ گلی کرده بود. وقتی همهٔ این کارها را کرده بود نگاهی به او انداخته بود که انگار مثل همیشه می‌خواست بگوید: - کاکا! می‌دونستم بی‌عرضه‌ای. آبرو نگه‌دار نیسی. تو این شهر غریب ما باید پشت و پناه هم باشیم. کاکا، اگه نتونیم به هم برسیم زود زمین می‌خوریم. آب می‌شیم. می‌فهمی؟ آب می‌شیم.

دائی ممد وقتی به ننه یاسین فکر می کرد او را از خمیرهٔ دیگری می دید. او را مثل درختی می‌دید پرشاخ و برگ که با همهٔ بی آبی مقاومت می کرد و ریشه در اعماق خاک فرو می‌برد تا سایه‌اش را داشته باشد. هر وقت آفتاب تند بود زیر سایه‌اش می‌رفت. می‌فهمید همیشه سایه دارد. می فهمید هیچ‌وقت او را بی‌سایه نمی‌بیند. همیشه مشغول بود. وقتی چشم‌های ننه گلی آب آورد، یک قران قران پرچارقدش پول جم کرد و او را پهلوی سید هیبت‌اله طبیب برد. همیشه یک نگاهش به بچه‌هاش بود یک نگاهش به خواهر و برادرش. انگار می‌دانست آن‌ها را باید با هم نگه دارد. هیچ وقت صداش در نمی‌آمد. کتک هم که می‌خورد صداش در نمی‌آمد. خدمت سربازی که رفت، می‌فهمید اوهم مثل بقیهٔ سربازها ملاقاتی دارد. هر هفته یا دوهفته‌ئی یک بار صداش می‌زدند. اوهم با غرور می‌رفت لب اسکله و رخت‌های کهنه‌اش را می‌داد دست ننه یاسین و یک دوتومانی هم ازش می‌گرفت و بر می گشت...

حاجی گفت: - دایی ممد، زیاد فکر نکن!

و دست روی شانه‌های لاغر و کوچک دائی ممد گذاشت. دائی ممد تو تاریکی جاده نگاه می‌کرد اما هیچ نوری از روبرو نمی‌آمد.

****

یاسین گفت: - دائی، می‌خوای چای دم کنم؟

دایی ممد گفت «نه» و احساس کرد دوست دارد با یاسین حرف بزند. - اما چه بگوید؟ در چشم‌های یاسین خواهرش را می‌دید. درختی ایستاده با شاخ و برگی انبوه، اما تنه‌ئی لاغر و پوک. به نظرش آمد که مدت‌هاست دیگر آبی به درخت نمی‌رسد، مدت‌هاست که از خودش می‌نوشد، اما هنوز ایستاده است.

دائی ممد یکمرتبه گفت: - یاسین، خاله‌ت مرد.!

یاسین که بالا سر دائی ممد ایستاده بود، نشست.

کی مرد، دایی؟

- دیشب.

- پهلو خودتون بود؟

- نه، پهلو حاجی بود.

گونه‌های تورفته‌اش را تکان داد و گفت: - همونجا خاکش کردیم.

یاسین گفت: - بیچاره ننه، خیلی ناراحت میشه.

دائی ممد گفت: - یه کاری برام می کنی؟

یاسین گفت: - چه کار می تونم بکنم دایی؟

دائی ممد کمی صبر کرد: - من نمی دونم. اما... اما تو خودت به ننه‌ت بگو.

یاسین گفت: - صبر کن، شاید حالا دیگه پیداش بشه.

دائی ممد گفت:- نه، یاسین! تو به ننه‌ت بگو. بگو دائی اومد اینجا...

و سرش را نزدیک برد تا دوباره پیشانی یاسین را ببوسد.

یاسین سرش را عقب کشید و گفت: - چیزی به ظهر نمونده دائی باید حالا دیگه پیداش بشه. بهتره بمونی. ننه وضعش خیلی خراب میشه.

دائی ممد گفت: - ننه‌ت حالش خوب بود که.

یاسین گفت: چیزیش نیس. دیشب همون دل درد قدیمی اذیتش کرد. اما صبحی حالش سرجا بود. وقتی که پاشد، گفت میرم بازار ماهی فروشا... باید همین حالاها پیداش بشه.

در که به صدا درآمد، دائی ممد یکدفعه بلند شد. انگار پی جائی می گشت. اما حیاط هیچ پنگاهی نداشت. وقتی یاسین در را باز کرد ننه یاسین تو آمد. زنبیلی از سبزی و چیزهای دیگر روی شانه‌اش بود. چادرش کمی از روی سرش پس رفته بود. موها و پیشانی عرق کرده‌اش پیدا بود. رنگش پریده بود و چشمانش نگران. دائی ممد را نگاه می‌کرد. زنبیل را که گذاشت زمین، دائی ممد یواش از پشت باغچه سرید و بیرون رفت.

ننه یاسین گفت: - یاسین، دائیت بود؟

یاسین گفت: - بله.

- پس چیش بود؟

و برگشت دم در که صداش بزنه اما یاسین جلوش را گرفت:

- ننه، بیا تو کارت دارم.

ننه یاسین که دهانش از ترس و نگرانی بازمانده بود و کمی می‌ لرزید و پوست گونه‌های لاغرش تکان می‌خورد تو چشم‌های یاسین زل زد.

- چی شده؟

یاسین کمی این پا آن پا کرد و بالاخره گفت: - ننه، خاله مرد.

ننه یاسین، مثل آدم‌های برق گرفته، دهانش همانطور باز و خشک باقی ماند و بغل باغچه نشست، سرش را روی جالی گذاشت و آهسته آهسته گریه کرد. شانه‌اش تکان می‌خورد، سرتاسر جالی را در طول باغچه تکان می‌داد. آن قسمت که چوب‌هاش خوب تو زمین فرو نرفته بود و شل بود از سنگینی بدن ننه یاسین روی شاخ و برگ خطمی ها خم شد. زنبور زخمی که روی برگ خطمی نشسته بود ویزّی کرد و از میان شاخ و برگ بوته‌ها هوا رفت. به نظر یاسین آمد که با هق هق مادرش تمام باغچه همراهی می کند.

زمستان ۱۳۵۶، زندان

نسیم خاکسار


پاورقی‌ها:

  1. ^  کلّه کبوترخان. کفتر خان. آشیانها کبوتر، که با سنگ و گل می‌سازند.
  2. ^  آن که روزها کار می‌کند، در برابر شبکار.
  3. ^  جالی پرچینی که دور باغچه می کشند و معمولا از تور سیمی می سازند.
  4. ^  پاریاب زراعتی را گویند که با آب رودخانه آبیاری شود. [ک. ج.]
  5. ^  دانه‌ایی از درختان کوهی.
  6. ^  قصری لگن.
  7. ^  پیروز شدیم (؟) [ک. ج.]
  8. ^  نه تلفظ کلمه مشخص شده است نه معنای آن. [ک. ج.]