خاطراتی از ادارهٔ امنیت

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۶ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۳۱ توسط MIM (بحث | مشارکت‌ها) (ص6/10)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲


‏یاروسلاو هاشک


‏این قصه مربوط به زمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم می‌شد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد. از نظر مردم چک، جبار پیر اصلا چیزی از پل سرش نمی‌شد. او می‌آمد یکی می‌زد تو سر سنگ، و بعد اعلام می‌فرمود: «از دیدن شما چک‌ها بسیار مشعوفیم» یا این‌که می‌گفت «بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به هم پیوند می‌دهد.» وملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک می‌کرد که این آقا پیره روزبه‌روز بچه‌تر ‏می شود.

‏این مواقع، مواقع فوق العاده‌ئی بود. پلیس پراگ دست به‌یک رشته عملیات مشابه و تکراری می‌زد، از قبیل توقیف کوچرا آکوردئون زن پیر آبجوفروشی اودویکی Uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود به وین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسب‌های موکب همایونی، تا به‌عرضش رسیدگی شود. یک فکر ثابت توی کله‌اش افتاده بود. او معتقد بود از آنجا که ایتالیائی‌ها در جبهه جنگ زده‌اند یک پایش را با گلوله معیوب کرده‌اند. حق دارد یک دکه سیگارفروشی باز کند. عوض دکه سیگار فروشی پنج روز حبسی کشید و بعد برای معاینه به تیمارستانی در وین اعزام شد. می‌خواستند ته‌وتوی کار را دربیاورند که آیا با عناصر مخرب اجنبی رابطه دارد یا نه. وقتی ملتفت شدند که او سواد ندارد و مخش هم عادی کار می‌کند بردندش به هنانِک Hnanec. تحت‌الحفظ برش گرداندند به پراگ او به یادگار قشون‌کشی بی‌حاصلش به طرف امپراتور این ترانه را ساخته‌بود که با آکو ردئونش می‌ز‏د و می‌خواند:

تو شهر «وین»

هیچی به‌هم نمی‌رسد جز یک مشت مخبط

و یک باغ وحش درندشت

اولالا، اولالا.


‏این ترانه را سی سال آزگاز در آبجوفروشی اودویکی تکرار می‌کرد و هر ‏بار که قرار بود امپراتور به پراگ بیاید پلیس مخفی برای محکم‌کاری، کوچرا ‏راباز اشت می‌کرد. به این ترتیب زندگی آن بیچاره تبدیل شده بود به نوعی معادله ریاضی، و مشخصا به این نتیجه رسیده بود که وجود ذی‌جودش باعث خوف و وحشت فرانسوا ژزف است. و این استنتاج، یواش یواش شده بود ‏دلیل اصلی زندگی‌اش!

‏***

‏از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ به نتکا -عکاس دوره‌گرد- هم توجه خاصی داشت. عکاس‌باشی در کوچه‌های پراگ پرسه می‌زد. یک پالتو نخ‌نما تنش بود، یک دستمال‌گردن نکبتی به گردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای درازِ یال‌مانندش. رفتارش شبیه راهزنان قصه‌های قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دوربین عکاسی فکسنی عهد بوق و یک سه‌پایه که صد دفعه زهوارش در رفته از نو سرهم بندی شده بود. ‏چندین سال بیش از این توفیق یارش شده بود که صف جمعیت را بشکافد خودش را به نزدیکی‌های امپراتور برساند و فریاد بزند: «می‌خوای یه عکس مشتی ازت بندازم؟ کله تو قشنگ نیگه دار، آهان، الان گنجشیکه از این تو می‌پره بیرون.» -البته بلافاصله توقیفش کرده بودند و خیال خام عکس کرفتن از ذات مبارک، در مدت آب خنک خوردن تو زندان امنیت دود شده بود رفته بود هوا. دکتر زندان در پرونده‌اش نوشته بود این بابا خل است و الکلی، مرد ساده‌ئی است و اهل اهانت و این جور حرف‌ها هم نیست. و این جوری بود که نتکا توانست دوباره وارد جامعه شود. ‏از نو به دوره گردی در پراگ و عکس گرفتن از کاخ‌های جاودان، و نوشیدن عرق نی‌شکر با پیرمردان و یادآوری گذشته پرشکوه مادر وطن مشغول شد اما هر بار که امپراتور عازم پراگ می‌شد نتکا می‌افتاد پشت میله‌ها و آن‌جا داستانش را برای هم بندی‌ها در این چند کلمه ساده شرح می‌داد که: «شاه خوش نداره ما ازش عسک بندازیم.» ‏ ‏***

‏پیش از هر بازدید ملوکانه، سلول‌های بازداشتگاه پلیس پر از آدم می‌شد. امنیتی‌ها دستچین نمی‌کردند، آن‌ها حتی تمام چاقو تیزکن‌ها را هم می‌انداختند تو هلفدونی، به این علت که شغل مشکوکی دارند! -انگار چاقو را فقط برای این تیز می‌کنند که فرو کنند تو دل اعلیحضرت!

‏گلدان هائی که لب پنجره‌ها بود باید جمع آوری می‌شد که نکند یکیش بیفتد بخورد تو مفز همایونی. یک ایتالیائی الاصل بستنی فروش که بدون توجه، مایه‌زنِ بستنیش را تو هوا تکان داده بود توسط کارآگاهان مخفی دستگیر شد. بردندش به کلانتری و انداختندش بغل دست ماچک درشگه‌چی. این یاروهم مورد سوءظن قرار گرفته بود، چون بیست سال پیش با یک مجسمه نیم تنه امپراتور فرانسوا ژرف که در یک بخت آزمائی برده بود، نشسته بود به می‌زدن. بعد از کلی مذاکره با مجسمه گچی، کله‌اش را کنده بود و برای تاجگذاری انداخته بود تو مبال. گرچه چنین اعمالی به خودی خود و به سادگی تمام می‌تواند حمل بر قره مستی شود، درشگه‌چی بینوا از آن به بعد همیشه تحت نظر بود. حتی گلفروشی که قسم می‌خورد دیگر هیچ میلی ندارد که خاطر همایونی را از بخور بخور در مالیات‌ها آگاه کند نیز گرفتار همین مصیبت بود. د‏ر آن ایام، پلیس فعالیت خود را به نهایت رسانده بود تا معنی عمیق «امپراتور محبوب» را به افکار عمومی حقنه کند. ‏*** ‏باری، در جریان یکی از همین بازدیدها ماجرائی اتفاق افتاد که نشان می دهد پلیس مخفی تا چه حد از فراست و شجاعت و مهارت... و حماقت بهره‌مند است: ‏در آن روزگار دوتا مجله هفتگی درمی آمد که دفترش در محله شلوغ ژیژکوف Žižkov قرار داشت. اسم یکیش مستحق بود اسم دیگری سلامِ ملت. من گاه گداری در این مجلات مقالاتی می‌نوشتم و مقامات عالی را دست می‌اندا ختم واغلب با کنوتک Knotec ‏سردبیر هر دو مجله حشرونشر داشتم. آن سال امپراتور به سرش زده بود که گشتی هم تو محله ژیژکوف بزند. ما حدس می زدیم که شاه می خواهد با این شگرد دل این محله پراگ را که اهالیش دل چندان خوشی ازسلسله هابسبورگ نداشتند دست بیاورد. ‏یک روز بعدازظهر که در این باب با کنوتک بحث می‌کردیم، کالینا - یکی از نویسندگان «مستحق»، همراه آقائی با قیافه بوتیمار وارد اتاق شد. کالینا با لحنی هیجان زده به‌ما گفت: ‏- دوست‌مان آمده از هیأت تحریریه ما دیدن کند، افسوس که ما زبانش را نمی‌فهمیم. اصلش ایتالیائی است و از روسیه آمده. ‏دیدار کننده، بعد از آن که با بدگمانی دورو برش را دیدی زد به‌ما نزدیک شد و با لحن پرآب و تاب ایتالیائی شروع کرد که: - من پیترو پرری Pietro Perri ‏هستم، بچه فلورانسیا(!) دارای فعالیت سیاسی در اودسا. فراری. حکومت شکنجه‌ام داد، کارامبا[۲]. با چه بدبختی از مرز گذشت، پورکومالادتّو![۳] تقاضای میهمان نوازی دارد. می خواهد یک کاری کرد. آخر امپراتور می‌خواهد بیاید، پورکومالادتّو! ‏من به کنوتک رساندم که: ‏- بدک نیست، همه‌مون داریم میریم تو سولاخی. پیترو پرری ادامه داد: ‏«کارامبا، من قبلأ برای تحریریه شما مقاله شدید علیه فرانسوا ژزف نوشت. به آلمانی نوشت. مادونامیّا.[۴] باید یک کاری کرد.» سپس با صدائی خفه گفت: «مشغول عملیاتی هست شما؟ روی من خیلی حساب کرد. ‏مادونامیّا! اسناد من دَم مرز دز‏دیدن.» ‏کنوتک یواشکی به من رساند که ایتالیایی این آقای پیترو پرری به نظرش خیلی آب نکشیده می‌آید. امّا خود آقای ایتالیایی به پیشدستی درآمد که: «من ایتالیایی فراموش کرد. مدت زیاد روسیه زندگی کرد. فرار کرد. پورکومالادتو! - پس باید زبون روسی رو خوب بلد باشین. - فراموش کرد. ایتالیایی هستم. بچه فلورانسیا. کارامبا! و بنا کرد آلمانی حرف زدن. در این حیص و بیص، چند تا از رفقای ما، از جمله اُپوچنسکی Opocensky شاعر و روزنزوَیگ – مویر Rosenzewig-Moir ‏هم رسیدند. آلمانی حرف زدن پرری هم مثل ایتالیاییش قلابی به‌نظر می‌رسید. درست مثل این‌که کلمه به کلمه از چکی ترجمه می شد. وقتی من به مویر دراین باره ندا می دادم، پرری گفت: «معذرت. من زبان چکی بلد نیست. من یک کلمه هم از آن ندانست. زبان خیلی سخت. من هیچ وقت فرمت نداشت که...» ‏اُپوچنسکی شروع کرد به زمزه سرود ایتالیایی «پرچم سرخ». پرری با حرارت تمام فریاد زد: «اوه، بله، چه سرودی، کارامبا!» و بدون هیچ سوءظنی به آلمانی ادامه داد که: «میلیونِن هَنده‌ایم دونکل فال تتن.»[۵] ‏من از جایم بلندشدم و فنجان چای به‌دست، رفقا را دعوت به همراهی کردم و به زبان چکی گفتم: «زنده باد پیترو پرری. ساعت پنج ونیم می بریمش حمام شاهرگش را می بُرّیم.» ‏رنگ از روی پیترو پرری پرواز کرد. ساعتش را از جیب درآورد و ترسان و لران به آلمانی گفت: «من این‌جا احساس امنیت نکرد. من کمی مریض... من رفت بیرون می خوابم.» ‏و کلاهش را برداشت. بش گفتم: «پیترو پرری، این دوست ما روزنزوَیگ همراتون میاد... برین تو منزل بخوابین. این‌جا چیزی نیس که باعث ناراحتی‌تون بشه. من خودم شما رو می رسونم به اون جا.» ‏از اتاق رفتیم بیرون. تو راهرو، پیترو پرری آمد دستمالش را در بیاورد، یک مشت فشنگ تپانچه ریخت زمین. من چند تایش را برداشتم بدهم به‌اش، دیدم فشنگ«بولداگ ١٦» است که به کالیبر اسلحه مخصوص افراد سازمان امنیت می خورد. ‏پرری با حالتی دوستانه گفت: «من یک تپانچه خوبی داشت» و یک تپانچه قدیمی لوفوش را نشانم داد. ولی فی‌الواقع کارش خراب تر شد. چون فشنگ



‏‏پلیس چو انداخت که ماچک در جی‌سین مرده است و یک عالم روحانی چک و چانه‌اش را بسته. ‏اما راستش را خواسته باشید، ماچک هنوز زنده است. سُرو مُرو گنده. او فعلا در روسیه است و با پشتکار تمام روی مسائل چکسلواکی فعالیت می کند. حتی شنیده‌ام می گویند که او در زندان است و قرار است اعدام شود. ‏اگر اعدام شده باشد، باید عرض کنم که فی الواقع بنده این خاطرات را به جنازه‌اش تقدیم می کنم.

ترجمه س - سند باد

توضیح:

‏این قصهٔ هاشک مثل بسیاری دیگر از کارهای او زمینهٔ واقعی دارد. الکساندر ماچک واقعی در ۱۹۱۷ ‏در روسیه وسیلهٔ لژیونرهای چکسلواکی اعدام شده‌است. - م.

پاورقی

  1. ^ فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن به امپراتوری اتریش حکمرانی کرد. با مرگ او و آغاز جنگ اول جهانی این امپراتوری به چندین کشور، از جمله چکسلواکی تجزیه شد. قصه مربوط به دورانی است که چکسلواکی جزو امپراتوری بود.-م.
  2. ^  کلمه ایتالیایی برای اظهار خشم و تعجب.
  3. ^  porco maledetto به‌معنی خوک لعنتی.
  4. ^  «یا مریم مقدس» به ایتالیایی.
  5. ^  میلیون‌ها دست در تاریکی به التجا برخاسته‌است.
  6. ^  واحد پول.