خاطراتی از ادارهٔ امنیت: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
(ص2/10)
سطر ۲۱: سطر ۲۱:
 
«بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به هم پیوند می‌دهد.» وملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک می‌کرد که این آقا پیره روزبه‌روز بچه‌تر  
 
«بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به هم پیوند می‌دهد.» وملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک می‌کرد که این آقا پیره روزبه‌روز بچه‌تر  
 
‏می شود.
 
‏می شود.
 +
 +
‏این مواقع، مواقع فوق العاده‌ئی بود. پلیس پراگ دست به‌یک رشته عملیات مشابه و تکراری می‌زد، از قبیل توقیف '''کوچرا''' آکوردئون زن پیر آبجوفروشی '''اودویکی''' Uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود به وین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسب‌های موکب همایونی، تا به‌عرضش رسیدگی شود.
 +
یک فکر ثابت توی کله‌اش افتاده بود. او معتقد بود از آنجا که ایتالیائی‌ها در جبهه جنگ زده‌اند یک پایش را با گلوله معیوب کرده‌اند. حق دارد یک دکه سیگارفروشی باز کند. عوض دکه سیگار فروشی پنج روز حبسی کشید و بعد برای معاینه به تیمارستانی در وین اعزام شد. می‌خواستند ته‌وتوی کار را دربیاورند که آیا با عناصر مخرب اجنبی رابطه دارد یا نه. وقتی ملتفت شدند که او سواد ندارد و مخش هم عادی کار می‌کند بردندش به هنانِک Hnanec. تحت‌الحفظ برش گرداندند به پراگ او به یادگار قشون‌کشی بی‌حاصلش به طرف امپراتور این ترانه را ساخته‌بود که با آکو ردئونش می‌ز‏د و می‌خواند:
 +
 +
'''‏تو شهر «وین»
 +
‏هیچی به‌هم نمی‌رسد جز یک مشت مخبط
 +
‏و یک باغ وحش درندشت
 +
اولالا، اولالا.'''
 +
 +
‏این ترانه را سی سال آزگاز در آبجوفروشی اودویکی تکرار می‌کرد و هر ‏بار که قرار بود امپراتور به پراگ بیاید پلیس مخفی برای محکم‌کاری، کوچرا
 +
‏راباز اشت می‌کرد. به این ترتیب زندگی آن بیچاره تبدیل شده بود به نوعی معادله ریاضی، و مشخصا به این نتیجه رسیده بود که وجود ذی‌جودش باعث خوف و وحشت
 +
'''فرانسوا ژزف''' است. و این استنتاج، یواش یواش شده بود ‏دلیل اصلی زندگی‌اش!
 +
 +
‏***
 +
 +
‏از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ به '''نتکا''' -عکاس دوره‌گرد- هم توجه خاصی داشت.
 +
عکاس‌باشی در کوچه‌های پراگ پرسه می‌زد. یک پالتو نخ‌نما تنش بود، یک دستمال گردن نکبتی به گردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای دراز یال مانندش. رفتارش شبیه راهزنان قصه‌های قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دورین عکاس فکسنی
 +
 
 
 
==پاورقی==
 
==پاورقی==

نسخهٔ ‏۲۴ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۴۴

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲

‏یاروسلاو هاشک


‏این قصه مربوط به زمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم می‌شد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد. از نظر مردم چک، جبار پیر اصلا چیزی از پل سرش نمی‌شد. او می‌آمد یکی می‌زد تو سر سنگ، و بعد اعلام می‌فرمود: «از دیدن شما چک‌ها بسیار مشعوفیم» یا این‌که می‌گفت «بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به هم پیوند می‌دهد.» وملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک می‌کرد که این آقا پیره روزبه‌روز بچه‌تر ‏می شود.

‏این مواقع، مواقع فوق العاده‌ئی بود. پلیس پراگ دست به‌یک رشته عملیات مشابه و تکراری می‌زد، از قبیل توقیف کوچرا آکوردئون زن پیر آبجوفروشی اودویکی Uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود به وین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسب‌های موکب همایونی، تا به‌عرضش رسیدگی شود. یک فکر ثابت توی کله‌اش افتاده بود. او معتقد بود از آنجا که ایتالیائی‌ها در جبهه جنگ زده‌اند یک پایش را با گلوله معیوب کرده‌اند. حق دارد یک دکه سیگارفروشی باز کند. عوض دکه سیگار فروشی پنج روز حبسی کشید و بعد برای معاینه به تیمارستانی در وین اعزام شد. می‌خواستند ته‌وتوی کار را دربیاورند که آیا با عناصر مخرب اجنبی رابطه دارد یا نه. وقتی ملتفت شدند که او سواد ندارد و مخش هم عادی کار می‌کند بردندش به هنانِک Hnanec. تحت‌الحفظ برش گرداندند به پراگ او به یادگار قشون‌کشی بی‌حاصلش به طرف امپراتور این ترانه را ساخته‌بود که با آکو ردئونش می‌ز‏د و می‌خواند:

‏تو شهر «وین» ‏هیچی به‌هم نمی‌رسد جز یک مشت مخبط ‏و یک باغ وحش درندشت اولالا، اولالا.

‏این ترانه را سی سال آزگاز در آبجوفروشی اودویکی تکرار می‌کرد و هر ‏بار که قرار بود امپراتور به پراگ بیاید پلیس مخفی برای محکم‌کاری، کوچرا ‏راباز اشت می‌کرد. به این ترتیب زندگی آن بیچاره تبدیل شده بود به نوعی معادله ریاضی، و مشخصا به این نتیجه رسیده بود که وجود ذی‌جودش باعث خوف و وحشت فرانسوا ژزف است. و این استنتاج، یواش یواش شده بود ‏دلیل اصلی زندگی‌اش!

‏***

‏از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ به نتکا -عکاس دوره‌گرد- هم توجه خاصی داشت. عکاس‌باشی در کوچه‌های پراگ پرسه می‌زد. یک پالتو نخ‌نما تنش بود، یک دستمال گردن نکبتی به گردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای دراز یال مانندش. رفتارش شبیه راهزنان قصه‌های قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دورین عکاس فکسنی

پاورقی

  1. ^ فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن به امپراتوری اتریش حکمرانی کرد. با مرگ او و آغاز جنگ اول جهانی این امپراتوری به چندین کشور، از جمله چکسلواکی تجزیه شد. قصه مربوط به دورانی است که چکسلواکی جزو امپراتوری بود.-م.