حاتم و لیلا: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(افزودن رده‌ها.)
(انتقال از صفحه‌ی بحثِ رده:مقالات ناقص.)
سطر ۱۸: سطر ۱۸:
 
[[Image:9-020.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰]]
 
[[Image:9-020.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰]]
  
{{ناقص}}
+
{{در حال ویرایش}}
 +
 
 +
'''ناصر زراعتی'''
 +
 
 +
''حاتم یک دل نه صد دل عاشق لیلا شده بود.خودش هم درست نمی دانست ازکی عاشق لیلا شده.حالا دیگر لیلا هم فهمیده بود که حاتم خاطش را می خواهد،همه ی بچه ها و کاسب های محل هم می دانستندکه حاتم عاشق لیلاست.یعنی حاتم خودش برای همه گفته بود.برای کاسب های محل تعریف کرده بودبرای بیکاره ها و بچه های کوچه خیابان درد و دل کرده بود.حالا حتی سکینه سیاه-مادر لیلا-هم فهمیده بود.
 +
*
 +
حاتم،کوتاه بود و ریزه و لاغر وبیست و چند ساله.موهای رسرش چرب و سیاه بود.چشمهای سیاه و درشت مهربانش همیشه می خندید.ابروهای پرپشتش روی پلکهایش سایه انداخته بود.گونه های استخوانیش تبدارمی نمود.بب های نازکش سرخِ سرخ بود و دندانهای ریز و سفیدش برق می زد.کوسه بود و فقط یک مشت مو بر چانه ی درازش روئیده بود که آنها را هـفته ای یک بار وقتی می رفت حمامباخودتراش می تراشید.گوش های کوچک و زیبایی داشت که سوراخهایشان مدام از چرک زرد رنگ غلیظی پر بود.گردن باریکش از یقه ی پیراهن کهنه ی چرکتابش بیرون زده و لق لق می خورد.شلوار کهنه ی سربازی خاکی رنگش شش تا جیب داشت:دو جیب عقب؛چهار جیب جلو،که روی هم دوخته شده بود و هر کدام برای خودش دکمه ای داشت
 +
''
 +
 
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۹]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۹]]
 
[[رده:قصه]]
 
[[رده:قصه]]
 
[[رده:ناصر زراعتی]]
 
[[رده:ناصر زراعتی]]

نسخهٔ ‏۳ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۱:۰۶

کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰

ناصر زراعتی

حاتم یک دل نه صد دل عاشق لیلا شده بود.خودش هم درست نمی دانست ازکی عاشق لیلا شده.حالا دیگر لیلا هم فهمیده بود که حاتم خاطش را می خواهد،همه ی بچه ها و کاسب های محل هم می دانستندکه حاتم عاشق لیلاست.یعنی حاتم خودش برای همه گفته بود.برای کاسب های محل تعریف کرده بودبرای بیکاره ها و بچه های کوچه خیابان درد و دل کرده بود.حالا حتی سکینه سیاه-مادر لیلا-هم فهمیده بود.

حاتم،کوتاه بود و ریزه و لاغر وبیست و چند ساله.موهای رسرش چرب و سیاه بود.چشمهای سیاه و درشت مهربانش همیشه می خندید.ابروهای پرپشتش روی پلکهایش سایه انداخته بود.گونه های استخوانیش تبدارمی نمود.بب های نازکش سرخِ سرخ بود و دندانهای ریز و سفیدش برق می زد.کوسه بود و فقط یک مشت مو بر چانه ی درازش روئیده بود که آنها را هـفته ای یک بار وقتی می رفت حمامباخودتراش می تراشید.گوش های کوچک و زیبایی داشت که سوراخهایشان مدام از چرک زرد رنگ غلیظی پر بود.گردن باریکش از یقه ی پیراهن کهنه ی چرکتابش بیرون زده و لق لق می خورد.شلوار کهنه ی سربازی خاکی رنگش شش تا جیب داشت:دو جیب عقب؛چهار جیب جلو،که روی هم دوخته شده بود و هر کدام برای خودش دکمه ای داشت