جنگیری در فرانسه
از اتفاقات قابل ذکر در این مکتب مابین ایرانیان که میتوان بهشیطنت نام نهاد این است که در ماه مبارک رمضان نظر بهاین که ما مسلمان هستیم و باید روزه بگیریم، رئیس مدرسه برحسب دستورالعمل جناب غفران مآب حسنعلیخان وزیر مختار یک اتاق برای راحتی شاگردان ایرانی معین نمود که سفرهٔ افطار و سحر در آن اتاق گسترده شود. بهعلاوه یک دستگاه هم اسباب چای برای ایرانیان تهیه گشت و ما در میان خود قرار گذاشتیم که خدمت حاضر کردن چائی هر شب بهعهدهٔ یکی باشد که هر یک بهنوبه خدمتی کرده باشیم و از طرف ناظر مدرسه هر شب لوازم راحت ما میرسید.
میرزا احمد گروسی پسر حکیمباشی گروسی بسیار جوان سادهلوحی بود و بیشتر همشهریان او را دست میانداختند. شبی که نوبت تهیه چای با او بود، سماور را آتش کرد و بههمه چای داد و پس از اتمام شرب چای سماور را که برد خالی نماید، یکی از حاضرین بهاو گفت که وقت خالی کردن سماور بسمالله بگو و آب داغ سماور را خالی بکن، مبادا چون شب یکشنبه است اجنه و یا اطفال اجنه را بسوزانی. آقایان از این بیان خندیدند و میرزا احمد مشغول کار خود شد. پس از داخل شدن بهاتاق از او سؤال شد که بسمالله گفتی و آب سماور را خالی کردی یا خیر؟ بیچاره میرزااحمد گفت ای وای که فراموش کردم.
در این گفتگو بودیم که گربهٔ سیاهی میومیوکنان داخل اتاق گشت. رفقا بطور مضحکه گفتند ایوای که بسمالله نگفته آب گرم بهزمین ریختی و یقیناً بچههای اجنه را کشتهای و این گربهٔ سیاه مادر آنهاست و شکایت میکند. گوش بدهید ببینید چطور میومیو میکند. از این مذاکرات حاضرین مخصوصاً اظهار توحش نمودند. بیچاره میرزا احمد رنگ رخش پرید. رفقا ملتفت شدند که آقا خودش را باخته است. در این بین یکی از همشهریها بیرون رفت.
ساعتی نکشید که از میان تاریکی سنگی بهمیان اتاق افتاد که کاغذی بهآن بسته شده بود. کاغذ را باز کردند و علناً قرائت نمودند. این شرح در آن نوشته شده بود: «ای میرزا احمد، ای پسر ناخلف، الان در بیجار در خانهٔ خودمان نشستهام، کاغذی از پادشاه اجنهٔ فرانسه بهاتاق من پرتاب شد آن کاغذ را خوندم، مضمونش این بود: که میرزا احمد پسر شما در شهر دیب در مدرسه آبجوش بروی فرزندان یکی از رعایای من ریخته و هر سه را کشته است و حتماً باید کشته شود. اگر اجازهٔ قتل او را ندهی حکم خواهم کرد که چند نفر میرغضب اجنه فرانسه بیایند گروس خودت را بکشند. حال مختار هستی یا راضی بهکشتن خودت بشو و یا قتل و قصاص پسرت! اگر کاغذی برای پسرت داری بنویس و بده حامل در یک چشم بههم زدن بهپسرت خواهد رساند. امضاء اهریمن ۱۹۷۰، پادشاهی کل اجنهٔ فرانسه.»
هنوز قرائت کاغذ بهاتمام نرسیده، میرزا احمد در روی صندلی غش کرد. بعضی از رفقا دلشان بر آن بیچاره بسوخته و مرتکب را مذمت کردند. جمع دیگر را عقیده بر این شد که این کار را دنبال کنند زیرا اولاً چون میرزا احمد خیلی خسیس و دارای وجه نقد بود مبلغی از او اخاذی کرده و بعد خردخرد او را از این عقاید مهمله بیرون آوریم. بهرحال قدری آب بهصورت او زدند و قدری آمونیاک بهدماغش گرفتند تا بحال آمد و عموم رفقا بهاو اظهار مساعدت و حمایت نمودند که ما حاضریم با اجنه بجنگیم و طلسمها از آیات قرآنی برای تو بنویسیم و بهگردنت بیاویزیم و عزائم بخواهیم آنها را احضار و یا دور کنیم. خون بست نمائیم. اگر نشود خودمان در برائت ذمهٔ تو عریضه بهخدمت اهریمن ١۹۷۰ پادشاه اجنه فرانسه عرض کنیم. اگر حاضر مساعدت نشود بهساتان ١۶۹۰ پادشاه اجنه انگلیس پناهنده شویم. از دیپ تا خاک انگلیس بیش از چهار ساعت دریا راه نیست. اما بهشرط این که یک صد فرانک مخارج اقدامات ما را آمیرزا احمد بدهد.
این کلمهٔ آخر در مزاج میرزااحمد اثر دیگر بخشید و بهمرگ خود حاضر گشت که پول ندهد، بهبهی گفت که من پول از کجا بیاورم؟ چکنم؟ اجازه بدهید یک کاغذ بهسرکار علیه پدرم بنویسم و از او پول بخواهم. همین آقایان ببرند و جواب بگیرند یقیناً پدرم پول خواهد فرستاد. رفیقی از آن میان این تکلیف را قبول نمود. گفتند کاغذت را بنویس الان میفرستم. و قلم دوات پیش آمیرزا احمد گذارده شد. و میرزا احمد شروع بهنوشتن نموده:
«گروس — قصبهٔ بیجار — خدمت صاحبه مکرمه معظمه آقای حکیمباشی که الهی بهسلامت و عین عافیت بوده باشید. چنانچه معروض سجاده مبارک افتاده است. در شب ششم ماه مبارک رمضان در وقت خالی کردن سماور بسمالله نگفته آب جوش بهروی زمین ریختم سه جوان یکی از رعایای اهریمن ١۹۷۰ پادشاه جنهای فرانسه را کشتم. کاغذ شما رسید حالا باید یا شما کشته بشوید و یا من که قاتل میباشم. دوستان برای خونبست کردن و حمایت از من دویست – سیصد فرانک پول میخواهند. باید التفات فرموده این پول را بفرستید که این کار تمام شود. کنیز شما احمد».
یکی از رفقا این کاغذ میرزا احمد را گرفت و بلند قرائت کرد و همه او را تحسین گفتند و خندهٔ بسیار کردند و کاغذ را گرفته در جوف پاکت گذارده میرزانظام (مهندس الممالک) که او را عثمان مینامیدیم پاکت را برداشته داخل باغ شد و در تاریکی شروع بهگفتن بعضی الفاظ غیرمربوط نمود: «بیائید» گفت و بعد بهصدای بلند موقع ارسال پاکت را نشان داده و سفارش بلیغ از رساندن آن نمود و مراجعت کرد. ساعتی نگذشته بود که یاران همه مشغول صحبت و طرز خرج یک صد فرانک بودیم که باید از آن پول چه مشروب و مأکولی خرید و خورد تا نفس ما گیرا گشته بتوانیم با اجنه بجنگیم و یا صلح نمائیم و یا مضمون عریضهئی که بهساتان یکهزار و ششصد و نودم پادشاه اجنه انگلیس معروض داریم که قشون کشیده بیاید با اهریمن جنگ کند و یا بهمسالمت بگذراند! در این بین کاغذی از تاریکی بهسنگی بسته شده داخل اتاق افتاد. رفیقی کاغذ را برداشته قرائت نمود:
«میرزا احمد فرزند ناخلف پس از هجده سال که زحمت پروراندن ترا کشیدم و مبلغی برای تحصیلات تو بهفرانسه میفرستم. در مقابل این زحمات الفاظی که باید بهمادرت بنویسی بهمن مینویسی. مرا صاحبه و مکرمه مینامی. من پدر تو هستم. باید بهمن خداوندگار خطاب کنی و جنابعالی بگوئی. آب و هوای فرنگ بر تو حرام باد. ای خر! ای بیشعور! با وجود این از من پول میخواهی و حال اینکه سه روز قبل پانصد فرانک برای تو پول فرستادم. بهاین زودی پولها را چه کردی. در ماه رمضان شراب میخوری. مست میکنی بسمالله نگفته آب داغ بهروی اطفال اجنه میریزی، قتل میکنی و بعلاوه مرا از مقام ذکوری بهاناثیت خطاب میکنی. حالا که قدر مرا نمیدانی من هم خون ترا بهاعلیحضرت اهریمن حلال کردم و مثل تو فرزند نمیخواهم. امضاء حکیمباشی گروس مقیم بیجار.»
آمیرزا احمد از شنیدن این مضامین کاغذ پدر رنگش پرید شروع بهگریستن نمود. ملتجی بهمیرزا زینالعابدین خان کاشانی (شریفالدوله) گردید. بهروی پاهای او افتاد.
رفقا گفتند ما هرگز از تو حمایت نمیکنیم چرا که بهما دروغ گفتی. پول داشتی و حاشا کردی و بهپدرت کاغذ نوشتی. باید امشب ترا تسلیم گماشتگان اعلیحضرت اهریمن نمائیم. که بهقصاص رعایای خود ترا بکشند!
میرزا زینالعابدین خان از جای برخاسته گفت عجب میرزا احمد تو پرروئی که با چنین خیانت و دروغ ملتجی بهمن میشوی. من هرگز از آدم دروغگو حمایت نخواهم کرد. میرزا احمد بیچاره دست از جان کشیده دست بهجیب برده یک بلیت صدفرانکی از میان کیف بیرون آورده با هزار عجز و لابه و قسمتهای غلاظ و شداد که بیش از این ندارم بهاو داد و گفت از من حمایت بکنید و مرا بهدست گماشتگان اجنه ندهید. اول رفقا بهنظر رضایت بهیکدیگر نگاه کردند که میرزاجهان ملقب بهابابکر (برادر مرحوم میرزا طاهر بصیرالملک) از جای برخاسته با منتهای عتاب و خطاب بهمیرزا احمد گفت:
«آنوقت که ما میخواستیم از تو حمایت بکنیم و داخل در مذاکره بهاعلیحضرت اهریمن بشویم و اگر او قبول نکند ملتجی بهاعلیحضرت ساتان پادشاه انگلیس گردیم ترا آدم ساده و صادق میدانستیم. الحال با این صفت دروغگوئی هرگز بهتو رحم نخواهیم کرد. مگر آن که پانصد فرانک را تماماً بهما بدهی که مشغول عملیات شویم. آدم دروغگو در شریعت ما دشمن خداست و ما نمیتوانیم کمک بهدشمن خدا بکنیم.» میرزا احمد بیچاره بجز قبول مسئول چارهای ندید و هم نمیخواست پولهای خود را ارائه داده و آفتابی بکند. با چشم گریان و دل بریان تکلیفهای میرزا جهان (ابابکر) را قبول نمود و مهلت خواست که در مدت ۲۴ ساعت، ساعت خود را در بانک استقراضی منتپیته (ترجمهٔ تحتاللفظی: کوه رحمت و دینداری) رهن گذارده تتمه را بهشما خواهم پرداخت. جمعی از حاضرین قبول و جمعی مخالف گشتند. بالاخره بهاکثریت آرا قبول شد. قرار شد که آن شب چهار نفر از رفقا با چوبهای کلفت بهدور تخت میرزا احمد بخوابند و کشیک بکشند که اگر اجنه بهبالین او آمدند آنها دفاع نمایند!
بهرحال صد فرانک بهمشهدی باقر سپرده شد تا بقیهٔ پول برسد (مشهدی باقر لقب میرزا محمدحسین نامی بود که با مرحوم میرزا عباس خان قوامالدوله خالهزاد بود و برای صنعت عینکسازی انتخاب گشته بود و بهتهران آمده دوسال بعد از ورود مرحوم گشت. چون خیلی پر قوت و پهلوان بود بدین اسم مینامیدیم).
چنان که بهمیرزا احمد وعده داده شده بود چهار نفر هر یک چماقی تهیه نموده اطراف تختخواب میرزا احمد را گرفتند و از طرف دیگر برای آقاخان نام خوبی که ملقب بهروباه بود و برای عمل آوردن کرم ابریشم (نوغان) انتخاب گشته بود و بعد بهتبریز آمده در مدرسهٔ دارالفنون تبریز معلم فرانسه گشته و پس از چندی مرحوم شد، کلاه بلندی از کاغذ تهیه گشت و آن کلاه را بهانواع رنگهای گیرنده رنگ کرده بر سرش نهاده و صورتش را با رنگهای مختلف بهصورت جن ساختیم و لباسش منحصر بهیک ملافه رختخواب بود و بهدستش یک چماق داده شد و در ساعت ٣ بعد از نصف شب با دو نفر دیگر که در لباس روباه بودند نفیرکشان و اشتلمگویان ورود بر اتاق خواب دوازده نفری شاگردان ایرانی نمودند. بیچاره میرزا احمد از تخت خواب فرو جسته در زیر آن پنهان گشت. از چهار نفر مستحفظین دو نفر غش کردند و مشهدی باقر و حسین کُرد (این اسم لقب نگارنده بود که بهواسطهٔ پهلوانی و ژیمناست بازی بدین لقب نامیده میشد) دست بهچماقها با اجنه جنگیدیم و آنها را شکست داده از اتاق خواب بیرون راندیم، در را بستیم و میرزا احمد را از زیر تختخواب بیرون آورده دلداری داده حسن خدمت بهخرج دادیم. این بود که فردای آن روز یک صد فرانک دیگر از میرزا احمد مأخوذ داشتیم.
شب دیگر باز بازی شب پیش تجدید گشت. این بار اجنه پنج نفر شدند، باز با همان دبدبه در ساعت معین ورود نمودند. این بار عثمان سری بهگوش میرزا احمد نهاده اظهار داشت: «گروسی اگر سیصد فرانک دیگر را ندهی ما همه خود را بهخواب خواهند زد و اجنه هر چه میخواهند با تو صورت خواهند داد.» بدبخت میرزا احمد با هزاران نوحهسرائی صد فرانک دیگر از جگرش کند و ادا نمود. باز رفقا از جای جستیم و این بار بهواسطهٔ فتح شب پیش کسی غش نکرد و اجنه را از اتاق خارج کردیم.
میرزا احمد جانی گرفته فردای آن روز بهاسم بردن ساعت بهبانک «منت پییه» رهنی از مدرسه خارج گشت و پس از مراجعت دویست فرانک تتمه را ادا نمود. کمپانی صاحب پانصد فرانک شدیم. همان شب که شب یکشنبه بود و آزاد بودیم از مدرسه بهسیرک (محوطهٔ وسیعی است که در آنجا اسببازی و بندبازیهای مختلف نمایند) رفتیم. پس از خروج سحری را در مهمانخانهٔ مرغوبی خوردیم و روح آمیرزا احمد را شاد و تمام یک صد فرانک خرج شد و بهتشکر این نعمت قرار گذاردیم که امشب اجنه را اسیر نمائیم. و آمیرزا را از این غصه برهانیم.
شب که شد آقای سردار اجنه کلاه بلند مقوائی بر سر نهاد با قشون ملبس بهلباس خود او ورود کردند. و رفقا از جای جسته سردار را با دو نفر از همراهانش اسیر کردیم و خود آمیرزا احمد هم جانی گرفته میجنگید. و بعد از شکست اجنه چراغها را مخصوصاً روشن نمودند. اسرا را یکان یکان بهمعرض عتاب آوردیم. اول سردار اجنه را که روباه بود پیش خواندیم و کلاه از سرش برداشته صورتش را باز نموده و آقامیرزا احمد را صدا کردیم و بهاو نمودیم و همچنین عساکرش را که یکی مجیدخان پسر حاجبالدوله برادر محقق و بعد میرزا عیسی گروسی و بعد عباسقلی خان (اعتماد نظام) و دیگری که گویا میرزاعلیاکبر خان نقاشباشی (مزینالدوله) بود. آن وقت بهنصیحت آمیرزا احمد شروع نمودیم که شخص نباید بهموهومات معتقد باشد البته منکر وجود جن نمیتوان گشت چرا که خداوند تبارک و تعالی در قرآن مجید خبر داده است. لیکن غلبه مخلوق از آتش خلق گشته و غیرمرئی را بر مخلوق خاکی مسلط کردن از عدالت حضرت باریتعالی مستبعد است و نباید معتقد گشت!
از کتاب «خاطرات ممتحنالدوله»