تپلی
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
گیدو موپاسان
نویسندهٔ فرانسوی
ترجمهٔ
محمد قاضی
چندین روز بود که دستههای پراکندهٔ قشون فراری از شهر میگذشتند. این عده نهبصورت واحدهای منظم بلکه بشکل گلههای رمیده بودند. مردان، ریش بلند و کثیف و لباس سربازی پارهپاره داشتند و با قدمهای شل و ول، بیبیرق و بیفوج، پیش میرفتند. همه خسته و فرسوده بنظر میرسیدند و قادر بههیچ فکر و تصمیمی نبودند، فقط برحسب عادت طی طریق میکردند، و همین که میایستادند از فرط خستگی بر زمین میافتادند. در میان ایشان، بخصوص نفرات مسلح، مردمی آرام و صلحجو با درآمدی بیدردسر، که اینک در زیر بار تفنگ خمیده بودند و گروههای کوچک سیار آماده بخدمت که زودترس و سریعالهیجان و در فرار نیز مانند حمله چابک بودند دیده میشدند. سپس، گروه «شلوار قرمزها»، از بقایای لشکری که در نبردی بزرگ منکوب شده بودند و توپچیان مغموم، مخلوط با این پیادههای مختلف، و اغلب نیز کلاههای براق سواره نظامی که بزحمت و با قدمهای سنگین بدنبال پیادگان سبکرو میرفتند و بچشم میخورد.
واحدهای چریک نیز با نامهای قهرمانانهٔ «انتقامجویان» و «کفنپوشان» و «جانبازان» بهنوبهٔ خود بهصورت راهزنان میگذشتند.
فرماندهان ایشان که سوداگران سابق پارچه یا دانه و بازرگانان اسبق پیه و صابون بودند و بمقتضای احوال جنگجو از آب درآمده بودند و درجهٔ افسری ایشان نیز مرهون تعداد اشرفیها یا درازی سبیلشان بود، سرتاپا مسلح، با لباس فلانل و با یراق و نشان به صدای بلند صحبت میکردند و در باب نقشههای جنگی جروبحث داشتند مدعی بودند که به تنهائی فرانسه محتضر را برسرشانههای لرزان از ترس خود نگاه خواهند داشت؛ لیکن ایشان، اغلب اوقات حتی از نفرات خود که مردمی از جان گذشته و بیاندازه شجاع و سربازانی غارتگر و هرزه و فاسد بودند بیم داشتند.
میگفتند پروسیها عنقریب وارد روان Rouen خواهند شد.
افراد گارد ملی که در دوماه بود در بیشههای اطراف به اکتشافات بسیار احتیاط آمیزی مشغول بودند و اغلب پاسداران خود را تیرباران میکردند و هروقت هم خرگوشی از زیر بوتههای خار و گون تکان میخورد آمادهٔ نبرد میشدند اکنون به خانههای خود بازگشته بودند. سلاحها و لباسهای نظامی و ساز و برگ و دشمنکش ایشان که روزی بر سر جادههای ملی تا شعاع سه فرسخ ترس و وحشت میپراکند ناگهان نیست و نابود شده بود.
بالاخره، آخرین بقایای سربازان فرانسوی تازه از رود سن گذشته بودند تا از راه «سن سور» «بورگ آشار» خود را به «پنتودومر» برسانند؛ و از پس همهٔ این عده، سردار مأیوس، که با این افراد پراکنده جرأت اقدام به هیچ کاری نداشت، و خود نیز از اختلال عظیم ملتی که همیشه عادت به غلبه داشته و با وجود شجاعت افسانهای خویش شکستی مفتضحانه خورده است سخت مات و مبهوت بود، در میان دن تن از افسران امر بر خود پیاده راه میپیمود.
سپس آرامش سنگین و انتظار وحشتآلود و خاموش بگرد سرشهر میگدشت. بسیاری از اعیان و اشراف شکمگندهٔ شهر که از فرط سوداگری اخته شده بودند با اضطراب و تشویش تمام انتظار فاتحین را میکشیدند و برخود میلرزیدند که مبادا سیخ کباب و یا کارد بزرگ آشپزخانهشان را بجای اسلحه بگیرند.
گفتی زندگی از جریان باز ایستاده است. دکانها بستهو کوی و برزن ساکت و خاموش بود. گاهی رهگذری که از این سکوت بههراس میافتاد از پای دیوارها بسرعت باریک میشذ.
تشویش انتظار موجب شده بود که رسیدن دشمن را به آرزو بخواهند.
در بعدازظهر روز پس از عزیمت سربازان فرانسوی چند تن از نیزهداران، که معلوم نبود از کجا پیدا شدند، بشتاب از شهر گذشتند. سپس، کمی دیرتر، سواد لشکر انبوهی از دامنهٔ «سنت کاترین» فرود آمد، و در همان حین دو موج دیگر از اشغالگران از جادههای «دارنتال» و «بواگیوم» نمودار شدند. درست در همان لحظه، جلوداران سه لشکر در میدان «هتل دوویل» بهم پیوستند. سربازان آلمانی از تمام خیابانهای مجاور فرا میرسیدند و در حالیکه آرایش جنگی ایشان از هم باز میشد سنگفرشها را در زیر قدمهای محک و موزون خود بهلرزه در آورده بودند.
فرمانهای نظامی که بصورت فریاد و با صدائی ناآشنا از بیخ حلق ادا میشد در امتداد خانههائی که مرده و متروک بنظر میرسیدند بهآسمان میرفت، و در همان اوان، از پشت پنجرههای بسته، چشمان مضطرب، نگران این مردان فاتح بودند که اینک بموجب «قانون جنگ» صاحب تمام شهر و مالک مال و جان مردم شده بودند. سکنهٔ شهر در اطاقهای تاریک کردهٔ خود به سرسامی مبتلا شده بودند که معمولاً از طوفانهای عظیم و از زمینلرزههای دهشتناک و خانه برانداز بهآدمی دست میدهد و در قبال آن هر عقل و تدبیر و هر قدرت و نیروئی بیثمر است؛ چون هروقت که نظم موجودی بهم میخورد و امنیت رخت میبندد و آنچه در پناه قوانین بشری و طبیعی است دستخوش بربریتی وحشیانه و عاری از شعور و وجدان میشود عین همنی احساس بهمردم دست میدهد. زمین لرزهای که افراد ملتی را در زیر آوارخانههای ریزنده له میکند، شط لجام گسیختهای که جسد دهقانان مغروق را با لاشهٔ گاوان و با تیرهای کنده از سقف خانهها همراه خود میبرد، یا لشکر فاتحی که مدافعین را قتلعام میکند و اسیران را با خود میبرد و بنام شمشیر دست بغارت و چپاول میگشاید و با غرش توپ شکر خدا میگذازدهمه بلاهای وحشتانگیزی هستند که هرگونه ایمان و اعتقاد به عدالت ازلی و هرنوع اعتماد بهحمایت خداوند و بهعقل و خود بشری را که بما میآموزند سست و متزلزل سازد.
باری، در جلو هر خانهای، جوخههای کوچک در میزدند و سپس سر در خانهها فرود میبردند. اکنون پس از ابلغار نوبت اشغال بود. وظیفهٔ مغلوبین آغاز شده بود که در برابر غالبین خویشتن را نجیب و مهربان نشادن دهند.
پس از مدتی، همین که وحشت نخستین زایل شد آرامشی جدید حکمفرا گردید. در بسیاری از خانوادهها افسر پروسی بسر سفره غذاد میخورد. گاهی این افسر ترتبیت دیده بود و برسم ادب بحال فرانسه دلسوزی میکرد و نفرت خود را از اینکه در جنگ شرکت جسته است بزبان میآورد. مردم از این تأثر او اظهار تشکر میکردند؛ و سپس چه بسا که آن روز یا فردا بهحمایت او نیازمند میشدند. شاید با رعایت جانب او مشمول این عنایت میشدند که چند مرد کمتر بر سر سفرهٔ خود بپذیرند، و اصلاً چرا بایستی کسی را برنجانند که همه چیزشان بستگی کامل بهوجود او داشت؟ چنین رفتاری بیشتر از بیپروائی ناشی میشد نه از شجاعت. ـ چون دیگر اعیان شهر «روان» مانند ایامی که آن شهر با دفاعهای قهرمانانه خود بلندآواز شده بود عیب بیپروائی را نداشتند. ـ بالاخره به اقوی دلیل مأخوذ از آداب شهرنشیی فرانسوی، معتقد بودند که هنوز مؤدب بودن نسبت بهسربازان بیگانه در درون خانه مجاز است مشروط بر اینکه انظار مردم بهایشان اظهار یگانگی نکنند. در بیرون بهیکدیگر آشنائی نمیدادند ولی در اندرون باکمال رغبت با هم صحبت میکردند، و سرباز آلمانی هرشب بیشتر از وقت را به گردم شدن در کنار آتش مشترک خانواده میگذرانید.
خود شهر هم کمکم وضع عادی سابق را باز مییافت. فرانسویان هنوز هیچ ز خانه بیرون نمیرفتند ولی سربازان پروسی در کوی و برزن میلولیدند. از این گذشته، افسران سوارهنظام آبیپوش(آلمانی) که آلت قتالهٔ بزرگ خود را با بیشرمی تمام بر سنگفرش خیابانها میکشیدند، بظاهر، نسبت بهمردم عادی شهر، از افسران تیرانداز(فرانسوی) که سال قبل در همین کافهها میگساری میکردند بیشتر تحقیر و توهین روا نمیداشتند.
با این وصف، گفتی چیزی در فضا وجود داشت، چیزی سهلالاحساس و ناآشنا، هوائی بیگانه و تحملناپذیر، همچون بوئی که پراکنده باشد، بوی هجوم وایلغار. این بو تمام منازل و میدانهای عمومی را آکنده و طعم غذاها را تغییر داده و این احساس را در مردم بوجود آورده بود که گفتی همه در سفری دراز، در میان قبایلی وحشی و خطرناک بسر میبردند.
فاتحین پول میخواستند و زیاد هم میخواستند، و سکنه نیز همیشه میپرداختند، چون بالاخره ثروتمند بودند. لیکن تاجر نرماندی هرچه داراتر میشود از گذشت و فداکاری، بهرنوع که باشد، و از دیدن اینکه لو اندکی از مال و ثروتش بدست دیگران میافتد بیشتر رنج میبرد.
در خلال این اوقات، در دو سه فرسخی پائین شهر، در طول رودخانه، بطرف آبادیهای «کرواسه» و «دییپدال» و «بیهسار»، قایقرانان و ماهیگیران اغلب نعش یک آلمانی آماس کرده در لباس نظامی را که بضرب دشنه یا لگد کشته و سرش را بسنگ کوبیده بودند و یا از بالای پل بضرب تنه بهآبش انداخته بودند از ته آب میگرفتند. گل و لای ته رودخانه این انتقامهای بیسر و صدا و بیرحمانه و عادلانه یعنی این قهرمانیهای ناشناخته و این حملههای گنگ و خاموش را که خطرناکتر از جنگهای آشکار و عاری از آوازهٔ افتخار بود در خود مدفون میساخت.
چون از نفرت اجنبی همیشه عدهای بیباک و از جان گذشته را که حاضرند در راه فکر و عقیدهٔ خود بمیرند مسلح میکند.
بالاخره، چون اشغالگران، با آنکه شهر را مطیع انضباط خشک و انعطافناپذیر خویش ساخته بودند، هیچ یک از اعمال وحشیانهای را که شایع بود در طول راهپیمائی مظفرانهٔ خویش میکنند مرتکب نمیشدند مردم جری شدند، و نیاز بهتجارت و معامله بار دیگر دل سوداگران ولایت را بهوسوسه انداخت. تنی چند از آنان منافع سرشاری در بندر هاور(Havre) که تحت اشغال قشون فرانسه بود داشتند و تصمیم گرفتند که بهروسیله شده از راه خشکی خود را به دییپ(Dieppe) برسانند و از آنجا بهمقصد «هاور» بهکشتی بنشینند.
اینان از نفوذ افسران آلمانی که با ایشان آشنا شده بودند استفاده کردند و از فرماندهٔ کل اجازهٔ حرکت گرفتند.
این بود که یک دلیجان بزرگ چهار اسبه برای این سفر درنظر گرفتند و بعد از آنکه ده نفر نزد رانندهٔ دلیجان ثبتنام کردند مصمم شدند که برای اجتناب از تجمع مردم یک روز سهشنبه، صبح، قبل از طلوع آفتاب، حرکت کنند.
از چندی پیش، یخبندان زمین را سفت کرده بود و عصر دوشنبه، نزدیک بساعت سهبعدازظهر، ابرهای انبوه و سیاهی که از جانب شمال آمدند برفی با خود همراه آوردند که در تمام مدت آن عصر و آن شب بارید.
ساعت چهار و نیم صبح، مسافران در حیاط «هتل نرماندی» که میبایستی از آنجا بهدلیجان سوار شوند گرد آمدند.
همهٔ ایشان هنوز خوابآلود بودند و در زیر بالاپوش خود از سرما میلرزیدند. در تاریکی یکدیگر را خوب نمیدیدند و با آن لباسهای سنگین زمستانی که روی هم پوشیده بودند به کشیشان فربی میماندند که ردای بلند بهتن داشته باشند. لیکن دونفر از ایشان یکدیگر را شناختند و نفر سومی هم بهآنان نزدیک شد و هر سه بهصحبت پرداختند. یکی گفت:من زنم را همراه میآورم؛ دیگری گفت من هم میآوردم و سومی گفن:من هم. اولی افزود:
ما دیگر به «روان» باز نخواهیم گشت، و اگر پروسیها به هاور نزدیک شوند بهانگلستان خواهیم رفت.
و چون همه دارای سرشت و وضع مشابهی بودند همه همین نقشه را داشتند.
با اینن وصف، از بستن دلیجان خبری نبود. فانوس کوچکی در دست مهتری، گاهگاه از در تاریکی بیرون میآمد و فوراً از در دیگری ناپدید میشد. اسبها که از بوی تخته پهن بهنشاط آمده بودند سم بر زمین میکوبیدند، و صدای مردی که با مالها حرف میزد و فحش میداد از ته ساختمان شنیده میشد. ارتعاش خفیف زنگولهها اعلام کرد که مشغول بستن جل و برگ اسبان و بند و تسمهٔ دلیجان هستند، و این ارتعاشها بتدریج بر اثر تکانهای متناوب مالها تبدیل به زمزمههای واضح و مداوم و موزون میگردید. گاهی این زمزمهها قطع میشد ولی لحظهای بعد همراه با تکانی ناگاهنی که توأم با صدای خفهٔ برخورد نعل اسب با زمین بود از تو آغاز مییافت.
ناگهان در دوباره بسته شد. هرگونه صدائی قطع گردید. اعیانهای یخزده لب از صحبت فروبستند. همه خشک و بیحرکت مانده بودند.
پردهٔ یک دستی از دانههای سفید برف در حین فرو افتادن به زمین دائم میدرخشید. این پرده شکلها را محو میکرد و گرد نرمی از برفک بر اشیاء میپاشید. دیگر در آن سکوت عمیق شهر آرام که در زیر برف مدفون میشد بجز سایش نامعلوم و بینشان و امواج دانههای ریز برف که احساس میشد ولی صدا نداشت و بجز اختلاط ذرات سبکی که گفتی فضا را میآکند و جهان را میپوانید صدائی بگوش نمیرسید.
مرد با فانوسش بازگشت و افسار اسب ماتمزدهای را که مقابل مالبند نگاهداشت و تسمهها را بست و مدتی مدید بدور آن گشت تا از محمو بودن بندها و ساز و برگها مطمئن شود، چون با یکدست بیشتر کار نمیکرد و بدت دیگرش چراغ گرفته بود. وقتی خواست پی اسب دوم برود تا چشمش بههمهٔ مسافران افتاد که بیحرکت ایستاده و از برف سفید شدهاند بهایشان گفت:
«چرا سوار نمیشوید؟ لااقل آنجا در پناه خواهید بود.» قطعاً ایشان بهاین فکر نیفتاده بودند، لذا شتابان بداخل دلیجان ریختند. سه تن از آنان زنان خود را در ه دلیجان جا دادند و سپس خود نیز سوار شدند. بعد، هیکلهای بیاراده دیگری که سر خود را پوشانده بودند، بنوبهٔ خویش، بیآنکه یک کلمه با حرف بزنند سوار شدند. کف دلیجان پوشیده از کاه بود و پاها در آن فرو میرفت. منقلها را آتش کردند، و چند لحظه بعد آهسته به شمارش محسنات منقل پرداختند و چیزهائی را که از مدتها پیش میدانستند مکرر برای هم گفتند.
بالاخره وقتی دلیجان را بجای چهار اسب، بعلت سنگینی بار، به شش اسب بستند و صدائی از بیرون پرسید:«همه سوار شدهاند؟» از داخل جواب دادند:«ـ بلی» و براه افتادند.
دلیجان آهسته آهسته با قدمهای ریز پیش میرفت. چرخها در برف فرو میرفتند. اطاق دلیجان، سرتاسر، با تراق تراق خشکی صدا میکرد. مالها لیز میخوردند و نفس نفس میزدند و از بینی و دهانشان بخار بیرون میآمد. شلاق بزرگ سورچی بیامان سوت میزد و از هرطرف در پرواز بود و مثل مار باریکی چنبره میزد و باز میشد و ناگهان ضربتی جانانه مینواخت و باز با نیروی شدیدتری کش میآمد.
لیکن روز بطرز نامحسوسی بالا میآمد. آن دانههای سبک که یک مسافر «روانی»الاصل بهباران پنبه تشبیه کرده بود دیگر نمیبارید. روشنی چرکینی از ورای ابرهای دشت و تیره و پربار نفوذ میکرد و سفیدی صحرا را، که گاه صفی از درختان خشک پوشیده از قندیلهای یخی و گاه کلبهای با کلاهکی از برف در آن نمودار میشد، شفافتر نشان میداد.
در درون دلیجان، مسافران با کنجکاوی تمام، یکدیگر را در روشنی غمانگیز آن سپیده مینگریستند.
در آن ته، در بهترین جاهای دلیجان، آقا و خانم لوازو(Loiseau) که تاجر عمدهٔ شراب در کوی «گران پون» بودند روروی هم نشسته بودند.
«لوازو» منشی قدیم یکی از اربابان ورشکسته در تجارت بود که دارائی او را خریده و ثروتی بهم زده بود. این مرد شرابهای بسیار بد را بقیمت ارزان بخورده فروشان دهات میفروخت و بین آشنایان و دوستان خود به شیادی هفتخط و به «نرماندی» پرمکر و حیله و خوش اخلاقی معروف شده بود.
از این گذشته، آقای لوازو بهسبب لودگیه و مسخرگیهای متنوع و شوخیهای زشت و زیبایش شهرت داشت و کسی نبود تا ذکری از او بمیان آمد بیاختیار نگوید که واقعاً این لوازو قیمت ندارد!»
با قد ریز و نارسا شکمی چون بادکنک داشت، و روی آن شکم صورت سرخی بیان دو کناره ریش بلند(فاوری) خاکستری خودنمائی میکرد.
همسرش، زنی درشت و قوی هیکل و با ارده بود و صدائی رسا و تصمیمی سریع داشت و نظم و حساب تجارتخانه محسوب میشد و آن مؤسسه را با فعالیت توأم با نشاطی رونق داده بود.
در کنار ایشان، مردی محترمتر و از طبقهای والاتر موسوم به«کاره لامادون»(Carre Lamadon) که شخصیتی برجسته داشت و وارد بهامور تجارت پنسبه و صاحب سه کارخانهٔ ریسندگی و افسر «لژیون دونور» و عضو شورای عمومی بود قرار داشت. این شخص در تمام دوران امپراطوری رئیس دستهای از مخالفین امپراطور بود که مخالفت خود را با روشی مسالمتآمیز و بانزاکت ابراز میکرد، آنهم صرفاً بطمع اینکه در صورت آشتی با رژیمی که بقول خود با سلاح نزاکت با آن میجنگید وجه المصالحهٔ بیشتری دریافت دارد. بانو«کاره لامادون» که بسیار جوانتر از شوهرش بود مایهٔ دلخوشی افسرانی از خانودههای اعیان بود که بهپادگان «روان» منتقل میشدند.
او در برابر شوهرش هیکلی بسیار ریز و ظریف داشت و بسیار خوشگل بود، و در لای پالتوی پوست خود گلوله شده بود و با نگاهی محزون بدرون اسفناک دلیجان مینگریست.
همسایگانش، آقای کنت و خانم کنتس هوبر دوبره ویل(Hubert de Breville) یکی از قدیمیترین و نجیبترین خانوادههای نرماندی بودند. کنت که نجیبزادهٔ پیر بسیار آراستهای بود با تصنعی که در طرز لباس و آرایش بکار میبست اصرار داشت که شباهت طبیعی خود را به هانری چهارم پادشاه فرانسه، آشکار سازد؛ بنابر یم افسانهٔ تاریخی که جزو افتخارات خانوادگی محسوب میشد هانری چهارم بانوئی از خانوادهٔ «برهویل» را آبستن کرده بود و شوهرش بپاس این افتخار کنت و فرماندار آن ولایت شده بود.
(کنت هوبر) همکار آقای کارهلامادون در شورای عمومی و نمایندهٔ حزب «اورلئانیست» در آن شورا بود. تاریخچهٔ ازدواج او با دختر یک نفر جهازگیر کشتی از اخالی «نانت» همچنان جز اسرار مگو بود؛ لیکن چون کنتس بظاهر بزرگزاد مینمود و بهتر از هرکس مهمانداری میکرد و حتی معروف بود که روزگاری طرف عشق و علاقهٔ یکی از پسران لوئیفیلیپ(پادشاه فرانسه) بوده است تمام نجبا او را گرامیداشتند و سالن او جز سالنهای طراز اول کشور و تنها جائی بود که هنوز آداب عشق و عشوهگری برسم قدیم حفظ شده بود و ورود بهآنجا اشکالات فراوان داشت.
ثروت خانواده برهویل که کلا از اموال غیرمنقول تشکیل میشد بنابرآنچه میگفتند در سال عوایدی بالغ بر صدهزار لیور داشت.
این شش نفر مسافر ته دلیجان تشکیل اجتماع علیحدهای داده بودند که همه از افراد پردرآمد و آرامشطلب و مقتدر و شریف و محترم و بانفوذ، از آنها که پابند بهمذهب و اصول هستند، محسوب میشدند.
ازقضا تمام زنان روی یک نیمکت نشسته بودند و در کنار کنتس دو خواهر مقدس کلیسا نیز جا داشتند که تسبیحهای درازی در دست میگرداندند و دعائی زیرلب زمزمه میکردند. یکی از ایشان پیرزنی بود که صورتش را آبله چال چال کرده بود، گفتی یک تفنگ ساچمهزنی توی صورتش خالی کردهاند. خواهر مقدس دیگر زنی بود بسیار لاغراندام که سر خوشریخت و بیمارگونهای برسینهٔ بظاهر مسلولش قرار داشت ـ سینهای شرحهشرحه از ایمانی خورهمانند که مؤمن را بمقام شهدیان و ملهمان خدا میرساند.
روبروی آن دو خواهر مقدس مردی و زنی نگاه همه را بخود جلب کرده بودند.
مرد، که بسیار سرشناس بود آقای کرنوده(Cornudet) آزادیخواه معروف و کسی بود که مایهٔ وحشت مردمان محترم شهر بشمار میرفت. بیست سال میشد که این مرد ریش قرمز و بلند خود را در گیلاسهای آبجوخوری تمام کافههای دموکراتیک خیس میکرد. ثروت سرشاری از پدر خود که یمی از شیرینیفروشهای قدیمی بود بهارث برده و همه را با رفیقان و دوستان خود خورده بود و اینک با کمالب بیصبری انتظار جمهوری را میکشید تا بالاخره مقامی را که بهجبران آن همه خرجهای انقلابی حق مشروع خود میدانست اشغال کند. در چهارم سپتامبر، شاید بدنبال شوخی مسخرهای که با او کرده بودند، خود را فرماندار شهر تصور کرده و وقتی خواسته بود که کارش را تحویل بگیرد چون از اعضای اداره بجز پیشخدمتها کسی برجا نمانده بود و ایشان نیز از شناسائی عنوان او امتناع میورزیدند ناچار شد جا خالی کند. با این وصف پسر بسیار خوب و بیآزار و خدمتگزاری بود و در کار تدارک دفاع از شهر کوشش و. تقلای بسیار کرده بود. دستور داده بود خندقهائی در صحرا بکنند و درختان جنگلهای اطراق را بیندازند و برسر راهها دامهائی تعبیه کنند، و همین که دشمن نزدیک شده بود بهاطمینان تدارک دفاعی خود بسرعت بسوی شهر عطف عنان کرده بود. اکنون گمان میکرد که وجودش در هاور مفیدتر خواهد بود و در آنجا باز ممکن است احتیاج به سنگربندیها و خندقکنیهای مجددی پیدا شود.
زن، یکی از آنها بود که به «نشمه» معروفند و بعلت چاقی زودرسش او را تپلی(Boule de suif) لقب داده بودند. زنی بود کوتاه و گرد و غلنبه، و از بس چاق بود که بدنش پیه آورده بود. انگشتان بادکردهاش چنان بود که گفتی آنها را در سربندها خفه کردهاند و شباهت بسیار به سوسیونهای کوتاه نخ کشیده داشتند. پوست بدنش صاف و براق بود و غبغب چاق و برآمدهاش از زیر پیراهن برجسته مینمود. با این وصف از بس طراوت و شادابی صورتش چشم را محظوظ میکرد که او را مشهی و مطلوب جلوه میداد. صورتش سیب سرخ یا غنچهٔ شقایق پرپر بود که میخواست بشکفد. در چهرهٔ او، در بالا، دو چشم سیاه شهلا در پناه صفی از مژگان بلند و انبوه، که بر آت سایه انداخته بود، میدرخشید و در پائین دهان تنگ و دلفریبی بطلی بوسه نمناک و مزین به دندانهای ریز و براق؛ بعلاوه چنانکه میگفتند این زن صفات و محسنات گرنبهائی داشت.
بمحض اینکه حاضران او را شناختند پچپچ بمیان زنهای نجیب افتاد و کلمات «فاحشه» و «ننگ اجتماع» چنان بلند در گوش هم ادا شد که او سربلند کرد.
در آندم نگاهی چنان مبارزهجویانه و جسورانه به یکیک همسایگان خویش انداخت که بلافاصله سکوتی عمیق در میانه حکمفرما شد و همگان چشم بزیر افکندند، بجز آقای لوازو که همچنان با ولع و نشاط تمام دزدانه به او مینگریست.
لیکن بزودی گفتگو بین آن سه بانو، که با حضور این دختر ناگهان دوست و تقریباً صمیمی شدند، از نو آغاز یافت. در نظر هر سه لازم آمد که از شرافت شوهرداری خود در برابر این زن هرجائی بیشرم حجابی حایل بوجود آورند، زیرا عشق شرعی و قانونی همواره از همکار خود یعنی عشق عرفی و آزاد متنفر است.
آن سه مرد نیز که بحکم غریزهٔ محافظهکاری با دیدن «کرنوده» بهم نزدیک شده بودند بلحنی خاص که برای مردم فقیر نفرتآور است از پول صحبت بمیان آوردند. کنت هوبر از خساراتی یاد میکرد که پروسیها بهاو زده بودند و از زیانهائی که از دزدی اغنام و احشام و اتلاف محصول ناشی شده بود، و بهلحن ملاک بزرگی حرف میزد که ثروتش از ده میلیون متجاوز باشد و این خسارات بهزحمت بتواند دوران مضیقهٔ مالی او را بیک سال برساند. آقای کاره لامادون که در صنایع ریسندگی پنبه سخت آزموده و مجرب بود احتیاطاً ششصدهزار فرانک به انگلستان فرستاده بود، مثل کسی که یک دانه گلابی برای تشنگی روز مبادا نگاه داشته باشد. و اما لوازو ترتیبی داده بود که همهٔ شرابهای معمولی موجود در انبارهای زیرزمینی خود را به کارپردازی کل کشور فرانسه فروخته بود، بطوری که دولت پول سرشاری بهاو مدیون شده بود، و او امید داشت که این پولرا در هاور وصول کند.
و هر سه نگاههای سریع و دوستانهای بهم میکردند. با آنکه وضع اجتماعی متفاوتی داشتند بخاطر علقهٔ پول و بهپیوند همکاری فراماسونی بین تمام کسانی که ثروتی دارند و با بردن دست بجیب شلوار خود صدای لیره در میآوردند نسبت بهم احساس برادری میکردند.
دلیجان چنان آهسته راه میپیمود که در ساعت ده صبح هنوز چهار فرسخ نرفته بودند. مردها سه بار پیاده شدند تا سربالائیهای تند جاده را پیاده طی کنند. کمکم دلشان بشور میافتاد زیرا بنا بود ناهار را در تت(Totes) صرف کنند و اکنون امید نداشتند که غروب هم بهآنجا برسند. همه مترصد بودند قهوهخانهای برسر راه ببینید که ناگهان دلیجان در چالهٔ پربرفی افتاد و بیرون کشیدن آن دو ساعت تمام بطول انجامید.
اشتها هر دم افزون میشد و حواسها را مغشوش میکرد؛ و چون نزدیکشدن پروسیها و عبور دستههای ارتش فرانسه تمام کسبه را ترسانده و رمانده بود مشروبفروشی یا قهوهخانهای هم در سر راه دیده نمیشد.
آقایان برای بدست آوردن خوراکی به کلبههای دهقانی مزارع کنار جاده شتافتند ولی در آنجا حتی نان هم پیدا نکردند زیرا دهقانان که اعتمادی بکس نداشتند از ترس غارت سربازان، که چیزی برای خوردن گیرشان نمیآمد و هرچه سراغ میکردند بزور میگرفتند، آذوقه خود را مخفی میکردند.
نزدیک ساعت یک بعدازظهر لوازو اعلام کرد که واقعاً احساس گرسنگی شدیدی میکند. مدتها بود که سایرین نیز مانند او از گرسنگی رنج میبردند و حتیاج شدید به سد جوع که هر دم روبهتزاید مینهاد نطق همه را کور کرده بود.
گاهگاه یکی از مسافران خمیازه میکشید و یکی دیگر بلافاصله از او تقلید میکرد؛ و بدین ترتیب هریک بنوبهٔ خود برحسب اخلاق و آدابدانی و وضع اجتماعی خویش دهانی با سر و صدا با باادب و نزاکت باز میکردند و در هماندم جلو آن حفرهٔ گشاد را که بخار از آن بیرون میزد با دست میگرفتند.
تپلی چندینبار خم شد، گفتی چیزی زیر دامان خود جستجو میکرد. لحظهای مردد میماند و بهاطرافیانش مینگریست و سپس آهسته و آرام قد راست میکرد. چهرهها پریده و منقبض بود. لوازو اظهار کرد که حاضر است هزار فرانک بهبهای یک تکه گوشت رانن خود بپردازد. زنش حرکتی اعتراض مانند کرد و سپس آرام گرفت. هروقت صحبت از ولخرجی بمیان میآمد او همیشه ناراحت میشد و حتی در این زمینه شوخی هم سرش نمیشد. آقای کنت گفت:
«ـ راستش اینکه من هم حال خوشی ندارم. تعجب میکنم که من چطور بفکر آوردن غذا نبودهام.»
با این وصف آقای کرنوده قمقمهای پراز مشروب رم داشت. تعارف کرد ولی تعارف او بسردی رد شد. فقط لوازو دو جرعه نوشید و وقتی قمقمه را پس داد تشکری کرد و گفت:
«ـ این هم خوب است. لااقل معده را گرم کیکند و اشتها را فریب میدهد.»
الکل او را برسر نشاط آورد و پیشنهاد کرد که بهپیروی از داستان «مسافران کشتی» که مردم بهآواز میخوانند حاضران مسافری را که از همه چاقتر است بخورند. این اشارهٔ غیرمستقیم بهتپلی کسانی را که مؤدبتر بودند ناراحت کرد. کسی جواب نداد. فقط کرنوده لبخندی زد. دو خواهر مقدس اکنون از تسبیحگرداندن و دعاخواندن باز ایستاده و هردو دست در آستینهای بلند خود فرو برده و بیحرکت نشسته و چشمان خود را بزیر انداخته بودند و بیشک عذابی را که خدا برایشان نازل کرده بود بهآستان او عرضه میکردند.
بالاخره ساعت سه بعدازظهر چون بهوسط بیابانی رسیده بودند که تا چشم کار میکرد دشت و صحرا بود و حتی دهکورهای هم بنظر نمیرسید تپلی یک دفعه خم شد و از زیر نیمکت خود سبد بزرگی را که در حوله سفیدی پیچیده بود بیرون کشید.
اول یک بشقاب کوچک چینی و یک لیوان ظریف نقره و بعد قابلمهٔ بزرگی ا که دو جوجه کامل تکهتکه کرده و چربی گرفته در آن بود بیرون آورد. باز در سبدش چیزهای خوب دیگری مثل شیرینی تازه و میوه و نان قندی و خوراکیهای دیگر، همه پیچیده و مرتب، دیده میشد، و این همه برای یک مسافرت سه روزه تهیه دیده شده بود تا در مسافرخانهها احتیاج بخوردن چیزی پیدا نشود. گردن چهار بطری از ویط بستههای خوراکی بیرون آمده بود. تپلی یک بال جوجه را برداشت و باکمال ظرافت، همراه با یکی از آن گرده نانهای کوچک که در نرماندی به «رژانس» معروف است بخوردن پرداخت.
همهٔ نگاهها بسوی او کشیده شد. سپس بوی غذا پیچید و سوراخ دماغها را باز کرد و آب فراوانی بهدهانها انداخت که توأم با پیچیدن صدای انقباض آروارهها در زیر گوشها بود. نفرت و تحقیر خانمها نسبت بهاین دخترک وحشیانه شد چنانکه آرزو میکردند او را بکشند و یا خود او و لیوان و سبد خوراکیهایش را از توی دلیجان بروی برفها بیندازند.
لیکن لوازو قابلمهٔ جوجهها را چشم میبلعید. آخر گفت:
«ـ خوشبختانه خانم بیش از ما احتیاط بخرج داده است. اشخاصی هستند که همیشه فکر همه چیز را میکنند.»
تپلی سربرداشت و بهاو نگاه کرد و گفت:
«میل دارید بفرمائید آقا! سخت است که انسان از صبح تا این ساعت ناشتا بماند.
لوازو تعظیمی کرد و گفت:
ـ راستش خانم، من نمیتوانم تعارف شما را رد کنم، چون دیگر قادر بخودداری نیستم. آدم در جنگ باید جنگی باشد، اینطور نیست خانم؟
و سپس نگاهی بهاطراف انداخت و باز گفت:
ـ در روزهای وانفسا مثل چنین روزی برخورد باکسانی که بهآدم احسان میکنند لذت دارد.»
لوازو روزنامهای را که همراه داشت روی زانو پهن کرد تا شلوارش کثیف نشود و با نوک چاقوئی که در جیب داشت یک ران جوجه را که چربی روی آن برق میزد بلند کرد، یک تکهٔ آن را بهدندان کند و سپس با چنان لذت و اشتهائی بجویدن پرداخت که آه عمیقی حاکی از یأس و اندوه از داخل دلیجان برخاست.
لیگن تپلی بهلحنی متواضع و مهربان بهخواهران مقدس تعارف کرد که در خوردن ماحضرش شرکت کنند. هر دو فیالفور پذیرفتند و پس از زمزمهای تشکرآمیز، بیآنکه سربردارند، بسرعت بنای خوردن گذاشتند.
کرنوده نیز تعارف همسایهٔ خود را رد نکرد و با خواهران مقدس، باپهن کردن روزنامهای روی زانوان خود یک نوع میز ناهارخوری درست کردند.
دهانها لاینقطع باز و بسته میشدند و میبلعیدند و میجویدند و بیرحمانه فرو میدادند. لوازو در آن گوشه که نشسته بود امان نمیداد و آهسته زنش را تشویق میکرد که از او تقلید کند. خانم تا مدتی مقاومت کرد ولی بالاخره پس از احساس یک انقباض شدید در رودهها تسلیم شد. آن وقت شوهر لحن خود را مؤدبتر کرد و از «مصاحب زیبا»ی خویش پرسید که اگر اجازه میفرمایید لقمهای هم برای بانو لوازو بگیرم.
تپلی گفت:بلی، آقا، حتماً حتماً!
و با لبخند شیرین قابلمهاش را جلو او نگاه داشت.
وقتی بطری شراب بردو را باز کردند دچار سرگردانی عجیبی شدند، چون یک لیوان بیشتر در بساط نبود. ناچار همان لیوان را بعد از پاک کردن بهم پاس میدادند. فقط کرنوده برای جلب توجه تپلی، دهانش را بهآن نقطهای از لیوان که هنوز از رطوبت لبهای همسایهٔ خوشگلش تر بود چسباند.
در این هنگام کنت و کنتس دوبرهویل و آقا و خانم کارهلامادون که مابین جمعی خورنده گیر کرده بودند و بوی غذا هم کلافهشان کرده بود چنین عذاب وحشتناکی را که نام تانتال[۱] زنده بهآنست تحمل میکردند. ناگهان زن جوان مدیر کارخانجات ریسندگی آهی کشید که همهٔ سرها بسوی او برگشت. رنگ صورت او از برفهای صحرا سفیدتر شده بود. چشمانش بسته شد و سرش بزیر افتاد. از هوش رفته بود. شوهرش دیوانهوار همه را بهکمک خواست. همه دستپاچه شده بودند که ناگاه آن خواهر مقدس، که مسنتر بود، سر مریض را در بغل نگاه داشت و لیوان تپلی را به لبهای او برد و چند قطره شراب در دهانش ریخت. بانوی زیبا تکانی خورد و چشم باز کرد و لبخندی زد ولی بلحنی محتضرانه اظهار کرد که اکنون حالش بسیار خوب است. ولی برای آنکه این صحنه تکرار نشوددخواهر مقدس مجبورش کرد که یک لیوان از آن شراب برد و بنوشد و سپس بهگفته افزود:
«ـ این از گرسنگی است و هیچ چیز دیگر نیست!»
آنگاه تپلی با چهرهٔ سرخ و بر افروخته و با حال دستپاچگی نگاهی بهچهار مسافر که هنوز ناشتا مانده بودند کرد و گفت:
«ـ خدایا! نمیدانم جرأت بکنم بهاین آقایان و این خانمها هم تعارف کنم...»
و بلافاصله از ترس توهین ایشان ساکت شد.
لوازو رشتهٔ سخن را بدست گرفت و گرفت:
«ـ عجبا! در چنین مواقعی همه باهم برادرند و باید بهم کمک کنند! یااله خانمها! تعارف نکنید، رد احسان جایز نیست! از کجا معلوم که جائی برای بیتوته شب پیدا کنیم؟ با این راهی که ما میرویم تا فردا ظهر هم به «تت» نخواهیم رسید.
همه در تردید بودند و کسی جرأت نمیکرد مسئولیت گفتن «بلی» را بهگردن بگیرد.
لیکن کنت قضیه را حل کرد. وی روبسوی دخترک چاق و چله و کمرو برگرداند و حالت نجیبزادهٔ بزرگواری بخود گرفت و بهاو گفت:
«ـ خانم، ما با کمال حقشناسی تعارف شما را قبول میکنیم!»
اصل، برداشتن قدم اول بود، همینکه این محظور برطرف شد دیگر بیداد کردند. سبد خالی شد. لیکن هنوز یک قرص نان شیرینی با گوشت پرنده و یک تکه زبان بو داده و چند دانه گلابی شاه میوه، مال «کراسان»، و مقداری نانهای کوچک مربائی و یک فنجان پر از خیارترشی و پیازترشی با سرکه در ته سبد باقی بود، چون تپلی هم مثل تمام زنها ترشی بسیار دوست میداشت.
نمیشد که خوراکیهای آن دختر را بخورند و با او حرف نزنند. بنابراین با احتیاط و سپس چون دیدند که او بسیار مؤدب و معقول است بدون پروا با وی بسخن پرداختند. خانم برهویل و خانم کاره لامادون که بسیار آدابدان بودند لطف و مهربانی و نزاکت بسیار از خود نشان دادند. مخصوصاً کنتس آن ادب و ملاحظهٔ مهرآمیز خاص بانوان بسیار اصیل را که از هیچ برخوردی رنگ کدورت نمیگیرد از خود بهمنصهٔ ظهور رسانید و محبتها کرد. اما بانو لوازوی نیرومند که رنح قزاقی داشت همچان چموش ماند و کم گفت و پر خورد.
طبیعی بود که صحبت جنگ بمیان آمد. از پروسیان کارهای وحشتناک و از فرانسویان نمونهٔ دلاوریهای بسیار حکایت کردند، و همهٔ این کسانی که خود میگریختند بر شجاعت دیگران آفرین گفتند. بعد شرح سرگذشتهای خصوصی شروع شد و دیری نگذشت که تپلی با هیجانی واقعی و با گرم دهنی خاصی که اغلب اوقات، دختران در تشریح و توصیف احساسات و هیجانات ذاتی خود دارند تعریف کرد که چگونه «روان» را ترک گفته است. میگفت:
«ـ من اول خیال میکردم که میتوانم بمانم. خانهام پر از آذوقه و خواربار بود و ترجیح میدادم چند سربازی را نان بدهم ولی جلای وطن، که هیچ معلوم نبود بهکجا باید بروم، نکنم. اما وقتی این پروسیها را دیدم فهمیدم که تحمل کردن ایشان فوق طاقت من است. اینها کاری کردند که من از فرط خشم و هیجان مریض شدم و یک روز تمام از خجلت و شرمساری گریستم. آه... ای کاش مرد بودم!... من از پنجرهٔ اطاقم باین خوکهای گنده با آن کلاخودای نوک تیزشان نگاه میکردم و اگر کلفت خانهام دستم را نگرفته بود هرچه اثاث خانه داشتم از آن بالا توی سرشان میکوبیدم. بعداً چند نفری از ایشان آمدند که در خانهٔ من منزل کنند ولی من به گلوی اولی آویختم. خفه کردن ایشان مشکلتر از دیگران نیست؛ و باور کنید اگر موهای سرم را نکشیده بودند کلک یارو را میکندم. پس از این واقعه ناگزیر مخفی شدم. بالاخره فرصت مناسبی بدست آمد که از این شهر بروم و اینک در خدمت شما هستم.»
همه بهاو بسیار آفرین گفتند. در نظر همسفرانش که هیچیک چنین کلهشقیهائی از خود نشان نداده بودند بر قدر و ارزش وی هردم افزون میشد، و کرنوده ضمن اینکه بهبیانات او گوش میداد، لبخندی کشیشانه حاکی از تصدیق و تمجید برلب داشت، درست مانند کشیشی که از زبان مؤمونی بهمدح و ثنای خداوند گوش فرا دهد؛ چون دموکراتهای ریشدراز وطنپرستی را در انحصار خویش میدانند. او نیز بهنوبهٔ خود بهلحنی اصولی و با غلنبهگوئیهای آموخته از اعلامیهها و شعارهائی که هرروز بهدیوارها میچسبانند بسخن پرداخت و آخر با قرائت قطعهٔ شیوادی که در آن باکمال استادی این «بانگه[۲] پستفطرت» را هجو گفته بود بهنطق خود پایان داد.
اما تپلی فوراً مکدر شد، چون طرفدار بناپارت بود. رنگش مثل آلبالو سرخ شد و از خشم و غضب زبانش به لکنت افتاد و گفت:
«ـ دلم میخواست شماها بجای او بودید. واقعاً که خیلی عالی میشد! همین شماها بودید که بهاین مرد خیانت کردید! اگر حکومت ما بدست ترسوهائی مثل شماها اداره میشد جز اینکه از کشور فرانسه کوچ بکنیم چهچارهای داشتیم!»
کرنوده، خونسرد و بیاعتنا، همچنان لبخند تحقیرآمیز و غلبهجوی خود را برلب داشت لیکن احساس میشد که متعاقب آن، حرفهای گنده و غلنبهپرانیهای او شروع خواهد شد. ولی آقای کنت ناگهان بهمیان افتاد و بزحمت زیاد آن دختر خشمگین را آرام کرد، و با وقار و متانت اظهار داشت که همهٔ عقاید متکی بهصداقت و صمیمیت محترم است. با این وصف کنتس و بانوی کارخانهدار که کینهٔ بیمنطق مخصوص طبقهٔ اعیان نسبت به جمهوری و محبت غریزی خاص همهٔ بانوان نسبت بحکومتهای زرق و برقی و استبدادی را در دب میپروراندند احساس میکردند علیرغم ارادهٔ خویش بطرف این فاحشهٔ شریف و بزرگوار، که احساساتش شباهت بسیار به احساسات خودشان داشت، کشیده میشوند.
سبد کاملاً خالی شده بود... ده نفری، بدون زحمت، تهش را بالا آورده بودند و تأسف میخوردند که چرا بزرگتر نبود.
مذاکرات همچنان ادامه داشت ولی از وقتی که دست از خوردن کشیده بودند اندک برودتی در صحبت پیدا شده بود.
شب فرا میرسید و ظلمت کمکم انبوه میشد و سرما که در موقع هضم غذا بیشتر تأثیر میکند، تپلی را، با وجود چربی زیاد بدنش به لرزه درآورده بود. آنگاه بانو برهویل منقل خود را که از صبح تا آن ساعت چندینبار زغالش عوض شده بود بهاو تعارف کرد و او نیز چون احساس میکرد که پاهایش یخ کرده است فوراً پذیرفت. خانم کاره لامادون و خانم لوازو منقلهای خود را بهخواهران مقدس داده بودند.
سورچی چراغهای دلیجان را روشن کرده بود. نور تند آنها ابری از بخار را که در بالای کفل عرقکردهٔ اسبهای جمع شده بود، و نیز برفی را که گفتی در پرتو نور متحرک چراغها گسترش مییافت در دو طرف جاده نمایان میساخت.
دیگر؛ در درون دلیجان، چیزی تشخیص داده نمیشد؛ لیکن ناگهان بین تپلی و کرنوده جنب و جوشی پدید آمد، و لوازو که چشمش در تاریکی هم کار میکرد بنظر آورد که مرد ریشدراز، مانند اینکه ضربتی بیصدا از از دستی خورده باشد بشدت خود را پس کشید.
نقطههای روشنی با نور ضعیف بر سر راه نمایان شد. آنجا آبادی «تت» بود. دوازده ساعت راه آمده بودند و با دوساعت استراحتی که در چهار نوبت، برای یونجه خوردن و نفسکشیدن، بهاسبها داده بودند جمعاً چهارده ساعت میشد. داخل قصبه شدند و در جلو «هتل دوکومرس» توقف کردند.
در بزرگ هتل باز شد. تمام مسافران دلیجان از صدائی که کاملاً آشنا بود یکه خوردند. این صدا از برخورد غلاف شمشیری بود که بزمین کشیده میشد. بلافاصله نعرهای آلمانی بگوش رسید که چیزی گفت.
با آنکه دلیجان کاملاً توقف کرده بود هیچکس از آن پیاده نمیشد، گفتی منتظر بودند که بمحض پیاده شدن، همه قتلعام شوند. آنگاه سورچی جلو آمد. یکی از فانوسها را، با دو صف کلهٔ وحشتزده که دهانشان باز و چشمانشان از ترس و تعجب دریده بود، روشن ساخت.
در کنار سورچی و در روشنائی کامل چراغ یک افسر آلمانی ایستاده بود. جوانی بود بلند قد و بسیار باریک و لاغراندام باموهای بور، و لباس افسری چنان به تنش تنگ و چسب بود که گفتی دختری شکمبند بسته است. کاسکت صاف و براقهایش بهپهلو آویخته و او را بصورت پیشخدمتهای هتلهای انگلیسی درآوده بود.
سبیل بسیار درازش با آن موهای سیخسیخ از هر طرف بتدریج چنان نازک میشد که منتهی بهیک موی بور میگردید، بطوری که این سبیل باریک برگوشههای لبش سنگینی کرده و صورتش را پائین کشیده است، چنانکه چین افتادهای بهلبها داده بود.
افسرآلمانی به زبان فرانسه، به لهجه الزاسی، مسافران را به پیاده شدن فرمان داد و بهلحنی خشک و زننده گفت:
« ـ آقایان، خانومها، مومکین است لوطفاً پییاده شاوید؟»
اولبار دو خواهر مذهبی با فرمانبرداری خاص دختران مقدس، که عادت بهرنوع اطاعتی دارند بزیر آمدند. بعد از ایشان، کنت و کنتس، و بدنبال آن دو، کارخانهدار و زنش، و از پی آنان آقای لوازو، درحالی که جفت سنگین وزنش را بلجو میراند، شخصی همینکه پا بر زمین نهاد به افسر آلمانی گفت: «سلام آقا!» و این سلام ناشی از ترس و احتیاط بود نه ادب. افسر آلمانی با بیشرمی و وقاحت همهٔ صاحبان قدرت بیآنکه جواب بدهد نگاهری بهاو کرد. تپلی و کرنوده با آنکه نزدیک بدر نشسته بودند آخر از همه پیاده شدند و هردو در برابر دشمن متین و سرفراز جلوه کردند. دختر چاق و چله میکوشید که براعصاب خویش مسلط باشد و آرامش خود را حفظ کند، و آقای دموکرات با دستی بیحال و اندک لرزان با ریش قرمزش بازی میکرد. هر دو میخواستند مناعت و عزت نفس خود را حفظ کنند و معتقد بودند که در این گونه برخوردها هر فردی کم و بیش معرف کشور خویش است. تپلی که از ضعف نفس همراهان خود ناراحت شده بود میکوشید که از آن زنان نجیب و اعیان شجاعتر باشد و کرنوده که خوب احساس میکرد باید سرمشق واقع شود با تمام قوا به مأموریتی که برای مقاومت برعهده داشت و از سنگرکنی راهها شروع شده بود ادامه میداد.
همه داخل مطبخ بزرگ مسافرخانه شدند و افسر آلمانی پس از آنکه بهپروانهٔ عبور مسافران بهامضای فرماندهٔ کل که نام و مشخصات و شغل هر مسافری در آن قید شده بود یدقت نگریست تا مدتی مدید در قیافهٔ یکیک این جمعیت خیره شد و اشخاص را با علایم مندرج در پروانه تطبیق کرد.
سپس ناگهان گفت:«بیسیار خوپ» و ناپدید شد.
آنگاه همه نفسی راحت براحت کشیدند. باز هم گرسنه بودند و دستور شام دادند. نیم ساعت وقت لازم بود تا شام حاضر شود، و در آن مدت که دونفر خدمتکار زن به ظاهر مشغول تهیهٔ شام بودند مسافران برای سرکشی به اطاقها رفتند. اطاقها بردیف در راهرو درازی واقع بود که به در شیشهای نمرهدارری منتهی میگردید.
بالاخره در آن هنگام که میخواستند سر میز شام بروند سروکلهٔ مدیر مسافرخانه پیدا شد. وی که سابقاً اسب فروش بود مردی چاق و درشت هیکل بود و تنگی نفس داشت و سینهاش دایم سوت میکشید و خرخر میکرد و صداهای گرفتهای از حنجرهاش برمیخاست. پدرش او را فولانوی Follenvie نام نهاده بود. پرسید:
«ـ ماموازل الیزابت روسه کیست؟
تپلی یکهای خورد و سربرگرداند و گفت:
ـ منم.
ـ ماموازل، افسر آلمانی فوراً میخواهد با شما صحبت کند.
ـ با من؟
ـ بلی، اگر شما ماموازل الیزابت روسه باشید.
تپلی ناراحت شد و یک ثانیه فکر کرد و سپس رک و راست گفت:
«ـ شاید، ولی من نخواهم رفت.»
جنبوجوشی در اطراف او بوجود آمد. هر یک سخنی میگفت و از علت صور این فرمان جویا میشد. کنت نزدیک آمد و گفت:
ـ خانم، بد میکنید نمیروید، زیرا امتناع شما ممکن است مشکلات بزرگی نهتنها برای شخص خودتان بلکه برای همهٔ همراهان شما بوجود آورد. هرگز نباید در برابر کسانی که قویترند مقاومت کرد. رفتن شما مطمئناً هیچگونه خطری دربر ندارد و مسلماً احضارتان بعلت پارهای تشریفات اداری است که فراموش کردهاید.»
همه با کنت همآواز شدند و از دخترک خواهش کردند و اصرار ورزیدندد و قسمش دادند، تا آخر او را راضی کردند، زیرا همه از مشکلاتی که ممکن بود از کله شقی وی نتیجه شود بین داشتند.
بالاخره تپلی گفت:
«ـ بسیار خب، ولی مسلماً بخاطر شماست که میروم.»
کنتس دست او را فشرد و گفت:
«ـ و ما هم از شما متشکریم!»
تپلی از در بیرون رفت. به انتظار او صبر کردند تا باهم شام بخورند.
همه تأسف میخوردند بر اینکه چرای بجای این دخترک سرکش و زودرنج احضار نشدهاند، و در ذهن خود مطالبی آماده میکردند که اگر بجای او احضار شوند در جواب بگویند.
لیکن ده دقیقه بعد، تپلی نفسزنان و سرخ و کبود از هیجان، بازآمد و زیرلب زمزمهکنان میگفت:«
«ـ آه! ای پسفطرت! ای بیسرف!»
همه به جنبوجوش افتادند تا زودتر از موضوع مستحضر شوند ولی او چیزی نگفت، و چون کنت اصرار ورزید با وقار و مناعت نفس گفت:
«ـ خیر، این موضوع بشما مربوط نیست، من نمیخواهم حرف بزنم!»
آنگاه، همه بدور سوپخوری بزرگی پر از سوپ که عطر مطبوع کلم از آن متصاعد بود حلقه زدند. با وجود این اعلام خطر که پیشآمد شام با شادی و نشاط صرف شد. شربت سیب مطبوع بود و زن شوهر لوازو و خواهران مقدس به رعایت صرفهجوئی، از آن نوشیدند. سایرین شراب خواستند و کرنوده آبجو طلبید. او در باز کردن بطری و ریختن آبجو شیوهٔ مخصوص به خود داشت، بدینمعنی که کف آبجو را در میآورد و گیلاس را درحالی که کج میکرد بلند میکرد و بین چراغ و چشم و خود نگاه میداشت تا خوب رنگ آن را تماشا کند. وقتی هم آبجو را سرمیکشید ریش درازش که اثری از ان مشروب محبوب در خود بجا گذاشته از شوق و شعف لرزان بنظر میرسید. چشمانش را چپ میکرد تا گیلاسش را در حین آشامیدن نیز از نظر دور ندارد، و چنان حالتی بخود میداد مه گفتی فقط برای این کار از مادرزادهاست؛ گفتی در ذهن خود در پی کشف تشابه و حتی تجانس بین دو عشق بزرگی است که سراسر زندگی او را در برگرفته است: عشق به آبجو، و عشق به انقلاب؛ و مسملاً نمیتوانست بدون اندیشیدن به یکی از دیگری متمتع گردد.
آقا و خانم «فولانوی» در انتهای میز شام میخوردند. مردک مثل لوکومتیو شکسته خرخر میکرد و هواکش سینهاش نه چنان خوب بود که بتواند وقت خوردن حرف بزند؛ برعکس او، زنش یک لحظه خفه نمیشد. تمام تأثرات خود را از آمدن پروسیها و آنچه ایشان حین ورود کرده و گفته بودند حکایت کرد و برایشان لعن و نفرین فرستاد، اول برای آنکه بخرجش انداخته بودند، و بعد هم برای آنکه دو پسر در نظام داشت. مخصوصاً، بیشتر با کنتس طرف صحبت بود و دلش غنج میزد از اینکه با خانم متشخصی گفتگو میکند.
بعد صدای خود را آهستهتر میکرد تا مطالب حساستری بگوید و شوهرش گاهگاه حرف او را میبرید و میگفت:
«ـ آی مادام فولانوی، بهتر است خفه شوی!»
ولی او هیچ اعتنائی بهحرف شوهرش نداشت و چنین ادامه میداد:
«ـ بلی، خانم، این یاروها هی میخورند سیبزمینی و خوک و باز هی میخورند خوک و سیبزمینی؛ و بعدهم، خیال نکنید آدمهای تر و تمیزی باشند. خیر، بهیچ وجه، دور از جان شما بوی گندشان عالم را برداشته است. وقتی هم نگاه میکنید ساعتها و روزها مشغول مشق کردن هستند؛ همهشان توی صحرا جمع میشوند و آنوقت بیا و ببین! هی قدم به پیش، عقب گرد! براست راست! بچپ چپ!... کاش اینها زمین شخم میزدند و زراعت میکردند و یا لااقل جادههای مملکت خودشان را درست میکردند! ـ ولی، خانم، این قزاقبازیها بدرد کسی نمیخورد. آیا انصاف است که ملت فقیر به اینها نان بدهد تا بجز آدمکشی چیز دیگری یاد نگیرند؟ درست است که من پیرزن بیسوادس هستم ولی وقتی میبینم اینها از ضبح تا شب از بس پا بزمین میکوبند که خودشان را خسته میکنند و بخود میگویم: وقتی آدمهائی پیدا میشوند که آن همه اکتشاف میکنند تا مفید واقع شوند آیا سزاوار است آدمهائی هم مثل اینها آنقدر بخودشان زحمت بدهند تا مضر باشند؟ آیا قباحت ندارد که مردم را بکشند، حالا خواه پروسی باشد یا انگلیسی یا لهستانی باشد یا فرانسوی؟ اگر شما از کسی انتقام بگیرید که در حقتان بدی کرده است این عمل را بد می دانند و شما را محکوم می کنند ولی وقتی جوان های ما را مثل شکار جرگه می کنند و با تفنگ می کشند این عمل را خوب می دانند زیرا بکسی که بیش از همه آدم بکشد نشان و مدال می دهند. خیر, باور کنید که من هرگز از این کار سر در نمی آورم!»
کرنوده صدا بلند کرد و گفت:
«ـ جنگ وحشیبازی است وقتی بیک همسایهٔ بیآزار و صلحدوست حمله شود، و وظیفهٔ مقدسی است وقتی برای دفاع از وطن باشد!»
پیرزن سر فرود آورد و گفت:
«ـ بلی، وقتی از وطن دفاع میکنند چیز دیگری است ولی آیا بهتر نیست تمام فرمانروایانی را که بخاطر خوس و تفریح خود جنگ راه میاندازند بکشند؟»
برقی در چشمان کرنوده درخشید و گفت:
«ـ آفرین بر شما، همشهری، آفرین!»
آقای کاره لامادون در فکر عمیقی رفته بود. هرچند مردی کهنهپرست بود و تعصبی نسبت به سرداران معروف داشت لیکن خوش فهمی و ادراک صحیح این زن دهاتی او را بهاین فکر واداشته بود که راستی از این همه بازوان عاطل و باطل و بنابراین مخرب و از این همه نیروهای هدر و بیثمر اگر در کارهای صنعتی بزرگ که برای اجرای آنها قرنها وقت لازم است استفاده میشدچه نعمتها و راحتها که ممکن بود در کشوری بوجود آورند!
اما لوازو جای خود را رها کرد و رفت که آهسته با مهمانخانهچی صحبت کند. آن مرد شکم گنده میخندید و سرفه میکرد و تف میانداخت و شکم بزرگش از لذت شوخیهای همصحبتش بالا و پائین میجست و از آقای لوازو شش خمرهٔ بزرگ شراب برد و بوعدهٔ بهار خرید که وقتی پروسیها رفتند تحویل بگیرد.
شام تمام شده و نشده از بس خسته و کوفته بودند که همه خوابیدند.
با این وصف لوازو که چیزهائی بچشم خود دیده بود زنش را خواب کرد، و بعد، گاهی گوش و گاهی چشمش را سرواخ قفل میچسباند تا چیزی را که بقول خود «اسرار راهرو» مینامید کشف کند.
تقریباً یک ساعت بعد، صدای خشخشی بگوشش رسید و زود ار سوراخ قفل نگاه کرد و تپلی را دید که با پیژامهٔ شال آبی، حاشیه تور سفید، چاقتر از آنچه بود بنظر میآمد. دخترک شمعدانی در دست داشت و به طرف انتهای راهرو که نمرهای بخط درشت روی شیشهٔ آن خوانده میشد میرفت. لیکن یکی از درهای جانبی نیمهباز شد، و وقتی دخترک پس از چند دقیقه برگشت کرنوده با زیرشلواری بدنبالش افتاد. هر دو بسیار آهسته صحبت میکردند و سپس هر دو ایستادند. معلوم بود که تپلی با حرارت تمام از ورود طرف به اطاق خود جلوگیری میکند. متأسفانه لوازو نمیتوانست حرفها را بشنود ولی آخر سر که صدای ایشان اندکی بلندتر شد توانست جملهای بگیرد. کرنوده سخت اصرار میورزید و میگفت:
«ـ گوش کن! چرا خر میشی؟. مگر چه خواهد شد؟
معلوم بود که تپلی عصبانی است، چون در جواب گفت:
ـ خیر، عزیزم، مواقعی هست که نمیشود از این کارها کرد. از این گذشته، در اینجا چنین کاری عیب است.»
ولی او این حرفها سرش نمیشد و هی میپرسید چرا؟ آن وقت تپلی صدا بلندتر کرد و گفت:
«ـ چرا؟ یعنی شما نمیفهمید چرا؟ مگر نمیبینید که پروسیها در این خانه هستند و حتی ممکن است در اطاق مجاور باشند؟»
کرنوده خاموش شد. این عصمت و تقوای ناشی از حس میهنپرستی یک زن هرجائی که بهیچوجه حاضر نمیشد در جوار دشمن با کسی همخوابگی کند غیرت محتضر کرنوده را در دلش بیدار کرد، چنانکه به بوسهای از تو راضی شد و پاورچین پاورچین به اطاق خود بازگشت.
لوازو که سخت تحریک شده بود از کمینگاه خود به کنار رفت و در وسط اطاق چرخ و معقلی زد و جامهٔ خواب خود را پوشید و لحافی را که تنهٔ لخت و سنگین زنش در زبر آن لمیده بود بلند کرد و او را بوسهای از خواب برانگیخت و زمزمهکنان از وی پرسید:
«ـ عزیزجان، دوستم داری؟»
آنگاه، سکوت بر تمام ان مسافرخانه حکمفرما گردید. لیکن چندی نگذشت که از یک سو، از سوی نامعلومی که ممکن بود زیرزمین یا انبار باشد صدای خورخوری قوی و یکنواخت و منظم، صدائی خفه و ممتد شبیه به لرزش دیگی که در زیر فشار باشد، بگوش رسید: آقای فولانوی بود که بخواب رفته بود.
چون تصمیم گرفته بودند که فردای آنشب، ساعت ۸صبح حرکت کنند صبح همه در آشپزخانه جمع شدند؛ لیکن دلیجان که طاق آن از یک قشر برف پوشیده بود بیاسب و بیسورچی در ویط حیاط افتاده بود. به دنبال او در اصطبلها و کاهدانها و درشکه خانهها گشتند و اثری نیافتند. ناچار، همهٔ مردان تصمیم گرفتند کی در پی او به آبادی بروند، و همه از مسافرخانه بیرون آمدند. به میدانی رسیدند که در انتهای آن کلیسائی بود و در دو طرف آن خانههای پستی، و در جلو آن خانهها سربازان پروسی بودند. اول سربازی که دیده شد سیبزمینی پوست میکند. قدری دورتر از او سرباز دوم مشغول شسشتو و نظافت دکان سلمانی بود. سرباز دیگری که زیر چشمش را ریش پوشانده بود بچهٔ شیرخوارهای را که گریه میکرد میبوسید و روی زانوان خود تکان میداد تا او را آرام کند. زنان زمخت دهاتی که شوهرانشان در «ارتش» به جنگ رفته بودند هرکاری که میخواستند، از هیزم شکستن و آبگوشت ترید کردن و قهوه آسیا کردن، با اشاره به فاتحین مطیع و حرفشنو خویش فرمان میداند؛ و حتی یکی از ایشان رختهای چرک مهماندار خود را که پیرزنی بسیار عاجز و ناتوان بود میشست.
کنت که ازاین صحنهها متعجب شده بود از خادم کلیسا، که در آن هنگام از صومعهای بیرون آمد، سؤالاتی کرد. موش پیر کلیسات در واب گفت:
«ـ ای آقا، اینها آدمهای بدی نیستند. آنطور که شایع است اینها اصلاً پروسی هم نیستند بلکه از جاهای دورتری که نمیدانم کجاست آمدهاند. همهٔ اینها زن و بچههای خود را در ولایت بجا گذاشتهاند. بنابراین هیچکدام از جنگ دل خوشی ندارند. من یقین دارم که در ولایت ایشان نیز زنها برای مردان خود گریه میکنند و آنجا هم مثل اینجا واویلاست. باز، فعلاً بدبختی در اینجا کمتر از آنجااست، زیرا این مردها بکسی بدی نمیکنند و مثل اینکه در خانهٔ خودشان باشند کار میکنند. ملاحظه بفرمائید، آقا، باز فقیر بیچارهها که بداد هم میرسند... فقط بزرگان هستند که جنگ راه میاندازند.»
کرنوده که از این صمیمیت قلبی حاصله بین غالب و مغلوب خشمگین بود ترجیح داد برگردد و در مسافرخانه بماند. لوازو بر سبیل شوخی و خنده حرفی پراند و گفت:«اینها جای تلفات را با زاد و ولد پر خواهند کرد.» آقای کاره لامادون چهره در هم کشید و گفت:«خرابیها را ترمیم خواهند کرد.» لیکن بهرحال از سورچی خبری نبود. آخر، او را در قهوهخانهٔ ده پیدا کردند که با مصدر افسر آلمانی دوستانه پشت میزی نشسته بودند. کنت از او پرسید:
«ـ مگر بهشما نگفته بودند که ساعت ۸ صبح دلیجان را ببندید؟
ـ چرا، ولی بعد دستور دیگری به من دادند.
ـ چه دستوری؟
ـ که به هیچوجه حق بستن دلیجان را ندارم.
ـ که به شما چنین دستوری دادند؟
ـ فرماندهٔ پروسی.
ـ چرا؟
من چه میدانم؟ بروید از خودش بپرسید. بمن گفتند نبندم، من هم نمیبندم؛ والسلام!
ـ خیر آقا، مسافرخانهچی از طرف او این دستور را به من داد.
ـ کی؟
ـ دیشب که خواستم بروم بخوابم.»
هر سه مرد، پریشان در مضطرب، به مسافرخانه برگشتند. از آقای «فولانوی» جویا شدند ولی کلفت مسافرخانه گفت که آقا بعلت تنگی نفسی که دارد هیچوقت زودتر از ساعت ده صبح بیدار نمیشود؛ حتی قدغن اکید کرده است که جز در موارد آتشسوزی هرگز زودتر از آن موقع بیدارش نکنند.
خواستند افسر آلمانی را ببینند ولی با آنکه در همان مسافرخانه منزل داشت ملاقاتش غیرممکن بود و فقط فولانوی اجازه داشت که در مورد کارهای غیرلشکری با او صحبت کند. تاچار صبر کردند. زنها دوباره به اطاقهای خود رفتند و به خیالات بیاصل و اساس پرداختند.
کرنوده در کنار بخاری بلند آشپزخانه که آتش زیادی در آن میسوخت لمید. دستور داد یکی از آن میزهای کوچک کافه را جلوش گذاشتند و یک بطری آبجو هم برای او آوردند، و بعد، پیپ معروف خود را که بین دموکراتها بقدر صاحبش قدر و عزت داشت و گفتی باخدمت بهکرنوده بهمیهن خدمت میکند، از جیب بیرون کشید. این پیپ از سنگهای دریائی ساخته شده و از فرط استعمال صیقل خورده و مانند دندانهای صاحبش سیاه شده بود، لیکن خوشبو و دم کج و براق و خوشدست بود و به قیافهٔ صاحبش بسیار خوب میآمد. کرنوده در همانجا بیحرکت نشسته مریض بنظر میرسید و بسیار مضطرب و پریشان بود.
تازه قهوه صرف شده بود که مصدر افسر آلمانی به دنبال آقایان آمد.
لوازو نیز به دو نفر اول ملحق شد. اصرار کردند کرنوده را هم با خود ببرند تا وزن و وقاری به اقدام خویش داده باشند ولی او با کمال غرور اعلام کرد که هرگز نمیخواهد سروکاری با آلمانیها داشته باشد. وی باز در کنار بخاری نشست و دستور یک بطری دیگر آبجو داد.
آن سه مرد از پلهها بالا رفتند و بزیباترین اطاق مسافرخانه که افسر آلمانی ایشان را در آنجا میپذیرفت وارد شدند. افسر روی مبل راحتی لمیده و پاهای خود را روی لبهٔ بخاری دراز کرده، یک پیپ چینی کنج لب نهاده بود و پیژامهٔ پر زرق و برقی در تن داشت که بیشک از خانهٔ متروک اعیان بدسلیقه کش رفته بود. ازجای خود بلند نشد و جواب سلام ایشان را نداد و حتی نگاهی هم به ایشان نکرد. هیکلش مظهر رذالت طبیعی نظامیان فاتح بود.
پس از چند لحظه آخر بسخن آمد و گفت:
«ـ شوما بامن چیکار تاشتید؟»
کنت سر حرف را گرفت و گفت:
ـ آقا، ما میخواستیم برویم!
ـ خیر!
ممکن است علت این امتناع را از شما بپرسیم؟
ـ برای اینکه من نامیخام!
ـ محترماً بعرض میرسانیم که فرماندهٔ کل شما بما اجازهٔ مسافرت تا «دییپ» را داده است و من تصور نمیکنم کاری از ما سرزده باشد که مستوجب غضب سرکار عالی باشیم.
ـ گفتم من نامیخام. تمام شوت. برین!»
هر سه سری فرود آوردند و از اطاق بیرون آمدند.
بعدازظهر ناخوشی برایشان گذشت. از این لجاجت افسر آلمانی چیزی نمیفهمیدند و افکار عجیبی مغزشان را مغشوش کرده بود. همه در آشپزخانه جمع شده و جروبحث بینتیجهای شروع کرده بودند و حدسهای دور از واقع میزدند: شاید میخواستند ایشان را بهرسم گروگان نگاه دارند؟ ـ ولی آخر، بچه منظور؟ ـ و یا به اسارت ببرند؟ و یا از ایشان تاوان هنگفتی مطالبه کنند؟ از این فکر وحشتی عجیب ایشان را بحال جنون انداخت. آنان که غنیتر بودند بیشتر به وحشت افتادند زیرا خویشتن را ناگزیر میدیدند که برای بازخرید جان خود بدرههای پر از زر در دست این قزاق بیشرم بریزند. به مغز خود فشار میآوردند تا دروغهای قابل قبولی پیدا کنند و در پناه آن ثروت خود را پنهان دارند، و خویشتن را بنام فقیر و بسیار هم فقیر جا بزنند. لوازو زنجیر ساعتش را باز کرد و در جیب نهاد. با فراسیدن شب بیم و تشویش ایشان فزونی گرفت. چراغها روشن شد و چون هنوز دو ساعت به وقت شام مانده بود خانم لوازو پیشنهاد کرد یکدست«سیویک» بازی کنند. این بازی برای ایشان لااقل سرگرمی بود. همه قبول کردند. کرنوده نیز برعایت ادب پیپش را خاموش کرد و در بازی شرکت جست.
منت ورقها را بر زد و کشید، وتپلی دست اول «سیویک» آورد. توجه بهبازی، کمکم، ترسی را که بر افکار مسلط شده بود تسکین داد. اما کرنوده متوجه شده که لوازو و زنش مشغول ساخت و پخت برای تقلب هستند.
وقتی سر میز شام رفتند سروکلهٔ آقای فولانوی پیدا شد و با صدائی که گفتی سینه صاف میکند ببانگ بلند اعلام کرد:
«ـ افسر پروسی بهمادموازل الیزابت روسه پیغام میدهد که آیا هنوز تغییر رأی نداده است؟
تپلی با رنگ پریده قد راست کرد، سپس ناگهان سرخ و کبود شد و از خشم و غضب به خفقانی چنان شدید دچار گردید که نمیتوانست حرف بزند. آخر فریادزنان گفت:
«ـ برو بهاین پستفطرت کثافت مردهشوربردهٔ بد پروسی بگو که من رگز چنین کاری نخواهم کرد؛ خوب میفهمی؟ هرگز، هرگز، هرگز!»
مسافرخانهدار چاق و چله از اطاق بیرون رفت. فوراً همه به دور تپلی حلقه زدند و او را به باد سؤال گرفتند و همه از او خواستند که پرده از راز ملاقات خود بردارد. او اول امتناع ورزید، ولی آخر از فرط خشم بسخن درآمد و گفت:
«میپرسید چه میخواند؟ چه میخواهد؟... میخواهد بامن بخوابد!»
خشم ناشی از شنیدن این حرف چنان شدید بود که هیچکس یکه نخورد. کرنوده لیوان آبجو خود را چنان بضرب روی میز گذاشت که لیوان شکست. این حرکت بمزلهٔ تقبیح و تخفیف آن قزاق بیشرف بود، وزش باد خشم بود، ندای اتحادی بود که بین همه برای مقاومت بوجود میآمد؛ گفتی از هر یک از ایشان بخشی از این فداکاری را خواستهاند. کنت اظهار داشت که این پروسیها بشیوهٔ وحشیان عهد عتیق رفتار میکنند. مخصوصاً زنها همدردی شدید و محبتآمیزی نسبت به تپلی ابراز کردند. خواهران مقدس که جز در موقع صرف غذا ظاهر نمیشدند سر بزیر انداخته بودند و چیزی نمیگفتند.
با این وصف، همین که نخستین عوارض خشم تخفیف یافت شام خوردند؛ لیکن کم صحبت کردند. همه به فکر فرو رفته بودند.
خانمها زودبه اطاقهای خود رفتند ولی مردان که سیگار میکشیدند یک جلسهٔ ورقبازی تشکیل دادند و آقای فلانوی را هم به آن جلسه دعوت کردند ومیخواستند با مهارت و استادی از او بپرسند و بفهمند که برای درهم شکستن عناد و مقاومت افسر پروسی بچه وسایلی متشبث شوند. لیکن او جز به ورقهای خود به چیزی نمیاندیشید و اصلاً گوش نمیکرد و جواب نمیداد و دم بدم تکرار میکرد:«آقایان، بازیتان را بکنید، بازی!». چنان حواسش به ورقها بود که سرفه کردن و تف انداختن هم یادش رفته بود، و بهمین سبب، گاهگاهی صدائی شبیه به صدای نقطههای مکث موسیقی از حنجرهاش برمیخواست. از سینهٔ مؤفش که دایم خسخس میکرد و حاکی از ابتلای او به مرض «آسم» بود هرنوع صدائی از بمترین نغمههای موسیقی تا زیرترین صدای جوجه خروسهای کوچک که تازه میخواهند به خواندن بیایند در میآمد.
حتی زنش که میخواست ار فرط خوابآلودگی بیفتد وقتی عقبش آمد او از رفتن امتناع ورزید. زنش ناچار تنها رفت، چون «روزکار» بود، و هر روز صبح اول طلوع آفتاب بیدار میشد، اما شوهرش «شبکار» بود و هرشی حاضر بود تمام شب را با دوستانش بگذراند. کرد به زنش گفت:«شیر مرا زردهٔ تخممرغ بزن و کنار آتش بگذار!» و باز بهبازی پرداخت. وقتی همه فهمیدند که نمیتوانند چیزی از آن مردک در آورند، اعلام کردند که وقت خواب است، و هریک به بستر خود رفتند.
فردای آنشب، بازهم با امیدی نامعلوم، با عشق و علاقهٔ بیشتری بهعزیمت، و باوحشت از روزی که میبایستی در این مسافرخانهٔ محقر و کثیف بگذرانند زودتر از خواب بیدار شدند.
افسوس!... اسبها هنوز در اصطبل بودند و از سورچی خبری نبود. از بیکاری بدور دلیجان به گردش پرداختند.
ناهار با حالی بسیار غمانگیز صرف شد. سردی مخصوصی نسبت به تپلی پیدا شده بود، زیرا شب، که همیشه آبستن حوادث است، عقیدهها را تغییر داده بود. اکنون تقریباً همه از این دخترک مکدر بودند که چرا شب هنگام، مخفیانه بسراغ افسر پروسی نرفته است تا کار را روبراه کند و صبح، هنگام بیدار شدن، دوستانش را از وضع مساعدی که قهراً پیش میآمد غفلتاً خوشوقت سازد! چه کاری از این سادهتر ممکن بود؟ و تازه که میفهمید؟ او برای حفظ ظاهر هم شده بود میتوانست به افسر پروسی برساند که دلش به آوارگی و سرگردانی دوستانش میسوزد. این کار که برای او اهمیتی نداش!
اما هنوز هیچکس این فکرها را بروز نمیداد.
بعدازظهر، چون همه بسیار کسل بودند، کنت پیشنهاد کرد که بگردش اطراف ده بروند. همه با دقت و احتیاط تمام خود را پیچیدند، و آن اجتماع کوچک، بجز کرنوده که ترجیح میداد در کنار آتش بماند و خواهران مقدس که روز خود را یا در کلیسا میگذراندند یا در نزد کشیش ده، براه افتادند.
سرمار که روزبروز شدیدتر میشد بینیها و گوشها را بیرحمانه سوزن میزد. پاها چنان از سرما بدرد آمده بودند که هر قدمی رنجی توانفرسا بود، و وقتی که بیابان پیدا شد در زیر آن سفیدی بید و انتها چنان حزنانگیز و وحشتزا جلوه کرد که همه، بزودی زود، با دلی یخزده و گرفته بازگشتند.
چهار زن در جلو راه میرفتند و سه مرد با قدری فاصله از ایشان میآمدند.
لوازو که پی بهموقعیت وخیم جمع برده بود ناگهان پرسید که «این زنک هرجائی» تا کی میخواهد ایشان را در چنین جائی معطل کند. کنت که همیشه مؤدب بود گفت نمیتوان انتظار چنین فداکاری شرمآوری را از یک زن داشت مگر اینکه این حس خود بخود در او پیدا شود. آقای کارهلامادون متذکر شد که اگر، آن طور که شایع است، فرانسویان یک حملهٔ تعرضی از «دییپ» شروع کنند ممکن است برخورد طرفین در همین «تت» روی دهد. این فکر دو نفر دیگر را مغموم کرد. لوازو گفت:
«ـ چطور است پیاده فرار کنیم؟»
کنت شانه بالا افکند و گفت:
ـ چنین فکری با این برف و سرما و با این زنها؟ و از این گذشته فوراً ما را تعقیب خواهند کرد و ده دقیقه نگذشته ما را خواهند گرفت و به اسیری باز خواهند آورد و آن وقت سر و کار ما با سربازها خواهد بود.
این حرف صحیح بود. همه خاموش شدند. خانمها از آرایش صحبت میکردند. ولی چنین معلوم بود که موضوع بخصوصی در میان ایشان نفاق انداخته است. ناگهان در انتهای کوچه سروکلهٔ افسر پروسی پیدا شد.
سایهٔ قد بلند و زنبور مانند او در لباس متحدالشکل نظامی بر روی برفی که افق را مسدود میکرد افتاده بود. گشاد گشاد راه میرفت و شیوهٔ رفتار خاص نظامیان را داشت که حتیالمقدور میکوشیدند چکمههای واکس زدهشان کثیف نشود.
وقتی از کنار خانمها گذشت سری به احترام خم کرد ولی نگاهی حقارتآمیز به مردها انداخت، و ایشان لااقل آنقدر غیرت از خود نشان دادند که کلاه از سر بر ندارند، گرچه لوازو مختصر حرکتی برای برداشتن کلاه خود کرد.
تپلی تا بناگوش سرخ شد. آن سه زن شوهردار اینکه در مصاحبت این دختر هرجائی با افسری برخورد کردند که بدخترک نظر خاص دارد در خود احساس خجلت و تحقیر بیاندازهای کردند.
آنگاه به صحبت از او و از سر و وضع و قیافهٔ او پرداختند. بانو کارهلامادون که افسران بسیار شناخته بود و دربارهٔ ایشان مثل یک خبرهٔ واقعی نظر میداد معتقد بود که این افسر بدک نیست، و حتی متأسف بود از اینکه چرا فرانسوی نیست وگرنه افسر سوار بسیار خوشگلی میشد که زنها دیوانهاش بودند.
وقتی بمسافرخانه برگشتند هیچکس نمیدانست چه بکند. حتی سخنان تلخی دربارهٔ مطالب پوچ و یاوه بین ایشان رد و بدل شد. شام توأم با سکوت ایشان چندان بطول نیانجامید و به امید اینکه وقت را بخواب بگذرانند همه به خوابگاههای خود رفتند.
صبح، همه با قیافههای خسته و دلهای مأیوس پایین آمدند. زنها دیگر بزحمت حاضر بودند با تپلی حرف بزنند.
صدای ناقوسی برخاست. یکی را غسل تعمید میدادند. تپلی بچهای داشت که در نزد دهقانان «ایوتو» بزرگ میشد. او بچه خود را سالی یکبار هم نمیدید و هرگز بفکرش هم نمیافتاد؛ اما اکنون اندیشهٔ اینکه یکی را غسل تعمید میدهند ناگهان مهر مادری شدیدی نسبت به بچهٔ خود بدلش انداخت و مصراً خواستار شد که در تشریفات این غسل تعمید شرکت جوید.
همین که تپلی رفت همه بهم نگریستند، سپس صندلیها را نزدیک کردند، چه، بخوبی احساس میکردند که بالاخره باید راهحلی برای این مشکل پیدا کنند. لوازو فکری بخاطرش رسید. معتقد بود به افسر آلمانی پیشنهاد کنند که تپلی را تنها نگاه دارد و به بقیه اجازهٔ حرکت بدهد.
باز فولانوی مأمور شد این پیغام را برساند ولی هنوز نرفته برگشت. افسر آلمانی که جنس بشر را خوب میشناخت فوراً بیرونش انداخته و گفته بود تا وقتی که منظورش حاصل نشود همه را نگاه خواهد داشت.
آنگاه روی عوامانهٔ خانم لوازو بالا آمد و گفت:
«ـ ای بابا، ما که نبایستی این قدر در اینجا بمانیم تا از پیری بمیریم. حال که این دخترهٔ سلیطه شغلش اینست که با همهٔ مردان همخوابه شود بعقیدهٔ من حق ندارد این یکی را رد کند. آخر، من از شما میپرسم، این زنک در «روان» بههرکس و ناکسی داده حتی بهدرشکهچیها! بلی خانم، بهدرشکهچی شهرداری! من خودم میدانم، آن مردک از مغازهٔ ما شراب میخرد. حالا امروز که پای نجات ما از این سرگردانی در بین است این نابکار اطوار در میآورد و جانماز آب میکشد!... بعقیدهٔ من این افسر بسیار کار خوبی میکند. شاید مدتها است محرومیت میکشد، و اگر ما سه نفر آنجا بودیم حتماً ما را بر او ترجیح میداد؛ لیکن خیر، اون بهمین یکی اکتفا میکند و او را بر همه ترجیح میدهد، چون برای زنان شوهردار احترام قایل است. خوب فکرش را بکنید؛ او الان صاحب اختیار مطلق است؛ کافی بود بگوید:«من زن میخواهم!» و میتوانست با سربازان خود ما را بزور بگیرد.»
دو زن دیگر چندشی در خود احساس کردندو چشمان بانو کارهلامادون زیبا میدرخشید، و رنگش کمی پریده بود، چنانکه گفتی احساس میکرد هماکنون افسر آلمانی او را بزور گرفته است.
مردان که جداگانه جر و بحث میکردند نزدیکتر آمدند. لوازو که سخت خشمگین بود میخواست «زنیکهٔ پست» را دست و پا بسته به دشمن تسلیم کند. لیکن کنت که سه پشتش سفیر بودند و خود نیز از شم سیاسی برخوردار بود عقیده داشت که کار باید با مهارت فیصله پیدا کند و گفت:«باید او را راضی کرد.» آنگاه بهفکر طرح نقشه افتادند.
زنها فشردهتر نشستند و لحن صحبتشان آهستهتر شد و جروبحث جنبهٔ عمومی پیدا کرد و هرکس نظری میداد. از همه چیز گذشته صحنهٔ بسیار جالبی بود. بخصوص از این جهت که این بانوان برای بیان زشتترین مطالب منافی عفت کنایات و اشارات لطیف و نکتههای بسیار ظریفی پیدا میکردند. نزاکت در سخنشان بقدری رعایت میشد که شخص خارجی چیزی از حرفشان نمیفهمید.
اما چون آن قشر نازک عفت و تقوی که ظاهر همهٔ زنان عالم را پوشانده است بسیار سطحی است آن بانوان از این ماجرای هرزه و دور از اخلاق گل از گلشان میشکفت و در دل شدیداً از آن لذت میبردند، چنانکه طبیعت زنانهٔ ایشان تحریک شده بود و باهیجان آشپز شکمپرستی که غذای دیگران را میپزد عشق را مزهمزه میکردند.
عاقبت، این قضیه در نظر همه چنان عجیب و جالب جلوهگر شد که شادی خودبخود به دلشان باز آمد. کنت شوخیهای اندک زنندهای پیش کشید ولی با چنان مهارتی ادا میکرد همه را به لبخند وا میداشت. لوازو، بنوبهٔ خود چند شوخی صریح بیشرمانه کرد که کسی از آن نرجید؛ فکری که زنش با آن وقاحت بیان کرده بود بر ذهن همه سنگینی میکرد:«حال که این زنک سلیطه شغلش این است چرا باید این یکی را رد کند؟» گفتی بانو کارهلامادون مهربان طناز نیز در این فکر بود که اگر بجای تپلی میبود فرقی بین این آن قایل نمیشد. و با این وصف کرنوده از ایشان جدا مانده بود و خود را نسبت به این کار پاک بیگانه نشان میداد. همه چنان توجهی به موضوع پیدا کرده بودند که صدای ورود تپلی را نشنیدند. لیکن کنت آهسته «هیس!» گفت و همه سربلند کردند. تپلی آنجا بود. ناگهان همه خاموش شدند و دستپاچگی خاصی پیدا کردند که اول بار مانع شد از اینکه با او سخن بگویند. کنتس که بیش از دیگران با روی و ریای سالنهای اشرافی آشنا بود از او پرسید:
«ـ خوب، این غسل تعمید جالب بود؟»
دخترک چاق و چله که هنوز دچار هیجان بود همه چیز را، از وضع و قیافهٔ اشخاص گرفته تا هیبت خود کلیسا، برای ایشان تعریف کرد و آخر به گفته افزود:
«چه خوب است که آدم گاهی هم نماز بخواند!»
بهرحال، تا وقت ناهار، خانمها اکتفا کردند به اینکه با او خوش خلق و مهربان باشند تا اعتماد و آمادگی او را برای پذیرفتن نصیحت بیشتر کنند.
همین که سر میز ناهار نشستند کمکم وارد موضوع شدند. اول، مذاکرات کلی و سربستهای راجع به فداکاری کردند و از آنان که در روزگاران پیشین سرمشق فداکاری بودهاند نام بردند. از «ژودیت»[۳] و «هولوفرن»[۴] گفتند و سپس بیدلیل از «لوکرس»[۵] و سکستوس[۶] یاد کردند، و از کلئوپاتر مثل زدند که با همخوابگی با سرداران دشمن تمام ایشان را عبد و عبید خویش ساخته بود.
آنگاه نقل داستانهای تفننی که ساخته و پرداختهٔ تخیل این میلیونرهای جاهل بود شروع شد. به موجب این داستانها، زنان رومی به کاپو(Capoue) و نزد آنیبال(Annibal سردار کارتاژی) میرفتند و با او و افسران و سربازان اجیر او همخوابه میشدند. بالاخره از تمام زنانی که فاتحان را متوقف ساخته و تن خود را رزمگاه و وسیلهٔ غلبه بر دشمن و سلاح رزم کرده و دشمنان کریه ئ منفور را با نوازشهای قهرمانانهٔ خود شکست داده و عصمت و تقوای خود را در راه انتقام و فداکاری ایثار کرده بودند ذکری به میان آوردند.
حتی بطور سربسته از آن زن نجیبزادهٔ انگلیسی یاد کردند که عمداً خود را دچار مرض مسری و خطرناکی کرد تا آن را به ناپلئون بناپارت سرایت دهد و بناپارت بطور معجزهآسائی، بعلت یک ضعف ناگهانی که در میعادگاه شوم گریبانگیرش شد از آن مهلکه جست.
و تمام این داستانها با چنان ملایمت و مهارتی بیان میشد که گاهی مستمعین را به هیجان میآورد، هیجانی که ممکن بود حس غبطه و همچشمی ایجاد کند.
سرانجام. ممکن بود این عقیده پیدا شود که یگانه نقش زن در این دنیا ایثار دایمی جسم خویش و تسلیم مداوم به هوی و هوسهای قزاقمآبان است.
گفتی آن دو خواهر مقدس چیزی نمیشنوند و در افکار عمیق خویش گم شدهاند. تپلی چیزی نمیگفت.
***
بعدازظهر آن روز، تمام وقت، او را بحال خود گذاشتند تا فکر کند. لیکن بجای عنوان «مادام» که تا آن لحظه به او خطاب کرده بودند این بار او را فقط به نام«مادموازل» صدا میزدند بیآنکه کسی علت این تغییر عنوان را بداند؛ گفتی میخواستند او را از آن عزت و حرمتی که بر آن صعود کرده بود یک پله پائین بیاورند و وضع پست و شرمآورش را به رخش بکشند.
در آن لحظه که آبگوشت شام را سر سفره آوردند باز آقای فولانوی ظاهر شد و جملهٔ شب گذشته را تکرار کرد:« افسر پروسی به مادموازل الیزابت روسه پیغام میدهد که آیا هنوز تغییر رأی نداده است؟»
تپلی با لحن خشن در جواب فقط گفت:«خیر آقا!»
لیکن سرشام این اتفاق نظر تضعیف شد. لوازو سه جملهٔ بیربط پراند. هر یک بخود فشار میآوردند تا شواهد و امثلهٔ جدیدی بخاطر بیاورند ولی چیزی پیدا نمیکردند. در این اثنا کنتس، بدون تمهید قبلی، و شاید بعلت حس احتیاج مبهمی به احترام به مذهب، از یکی از آن دو خواهر مقدس که مسنتر بود شرح ماجراهای مهم زندگی بزرگان دین را پرسید. حتماً بسیاری از آنان مرتکب اعمالی شده بودند که چه بسا بچشم ما جنایت محسوب شود لیکن وقتی این تبهکاریها در راه خدا یا به خیر و صلاح همنوع باشد کلیسا سهل و آسان قلم عفو بر آنها میکشد. این دلیل محکم بود و کنتس از آن استفاده کرد. آنگاه، خواه بر اثر توافقی ضمنی، خواه به سبب خودنمائی مستوری که در اشخاص ملبس بجامهٔ روحانیت بحداعلی میرسد، و خواه بر اثر کند ذهنی ناشی از حسن تصادف یا حماقتی مساعد، پیرخواهر مقدس با تمام قوا به کمک این توطئه آمد. همه او را زنی محجوب و کمرو میدانستند ولی معلوم شد که بسیار گستاخ و چر چانه و سمج است. ذهن این زن از عقاید «الهیون طرفدار وجدان» مغشوش نشده و اصول معتقدات او به صلابت آهن بود. هرگز در ایمانش تردید راه نمییافت و در وجدان مذهبیش ذرهای وسواس وجود نداشت. او فداکاری ابراهیم را امری بسیار ساده تلقی میکرد چه، ابراهیم، به فرمانی که از جانب عرش به او میرسید، حاضر بود پدر و مادر خود را در دم بقتل برساند. به عقیدهٔ او هیچ عملی در نظر خداوند ناخوشآیند نیست بشرط آنکه به منظور مستحسنی انجام گیرد. کنتس با استفاده از نفوذ و اقتدار روحانی همدست غیرمنتظرهٔ خود او را واداشت تا به شرح و تفسیر مدهب اصل اخلاقی:«هدف مشروع موجه تشبث به طرق نامشروع است» بپردازد.
کنتس از خواهر مقدس میپرسید:
«ـ خوب، خواهر، بعقیدهٔ شما وقتی هدف مشروع باشد خداوند تشبث بهطرق نامشروع را میپذیرد و بر گناه میبخشاید؟
ـ بلی، خانم، چه کسی میتواند است در آن در آن تردید کند؟ عملی که فینفسه مذموم است اغلب به پیروی از نیت خیری که انگیزهٔ اجرای آن است در نظر خداوند مستحسن خواهد شد.»
و بدین ترتیب، خواهر مقدس به سخن ادامه میداد و خواستهای خداوند را بهم درمیآمیخت و دربارهٔ مشیتهای او حدسها میزد و خدا را به چیزهائی علاقمند نشان میداد که اصلاً ارتباطی به او نداشت.
همهٔ این صحنهسازیها سربسته و ماهرانه و ابهامآمیز بود. لیکن هر سخن خواهر مقدس کلاه بسر، رخنهای در مقاومت توأم با نفرت آن زن هرجائی پدید میآورد. سپس موضوع مذاکره اندکی تغییر یافت و زن تسبیح بدست از کلیسای خود، از مافوق خود، از شخص خود و از مصاحب ملوسش، خواهر مقدس، سن نسیهفر(Saint neephore) صحبت بهمیان آورد. ایشان را از «هاور» خواسته بودند تا در بیمارستانها از صدها سرباز مبتلا به آبله پرستاری کنند. بعد بشرح وضع آن بیماران بدبخت پرداخت و دربارهٔ ایشان به تفصیل سخن گفت. میگفت که اکنون برای هویوهوس این پرسی ملعون در راه ماندهایم چه بسا که عدهٔ کثیری از فرانسویان، که شاید با بودن ما از مرگ نجات پیدا کنند، بمیرند. میگفت تخصص من در پرستاری از سربازان است. من در کریمه و ایطالیا و اطریش بودهام؛ و آنگاه، جنگهائی را که در آن شرکت کرده بود شرح داد و ناگهان یک خواهر مقدس «باباشمل» از آب درآمد که فقط برای رفتن به میدانهای جنگ و جمعآوری زخمیان در هنگامهٔ نبرد ساخته شدهاند و بهتر از یک فرمانده میتوانند تنها با یک کلمه حرف، بیانضباطترین سربازان هرزه و بیعار را براه آورند. یک خواهر مقدس آشوبگر که با آن صورت آسیبدیده و سوراخ سوراخ تصویر زندهای از مصائب و خرابیهای جنگ بود.
اثر سخنان خواهر مقدس بقدری عالی بود که بعد از او هیچکس چیزی نگفت.
همین که شام صرف شد فوراً همه بهخوابگاههای خود رفتند، و قرار شد صبح دیرتر پائین بیایند.
صبحانه به آرامی صرف شد. بهدانهای که شب پیش کاشته بودند فرصت میدادند تا بروید و به ثمر برسد.
کنتس پیشنهاد کرد که بعدازظهر به گردش بروند. آنگاه کنت بقراری که گذاشته بودند بازو به بازوی تپلی داد و همراه او پشت سر دیگران حرکت کرد.
کنت با وی به لحنی بسیار خودمانی و پدرانه و اندکی تحکمآمیز، که معمولاً مردان موقر در صحبت با دختران بکار میبندند، حرف زد، و به او «طفل عزیزم» خطاب کرد و در رفتار خود با او مقام والای اجتماعی و حرمت و اصالت ذاتی خویش را ملحوظ داشت.
فوراً هم وارد اصل موضوع شد و گفت:
«ـ خوب، پس شما ترجیح میدهید که ما را در این محل، مانند خودتان، با انواع تعدیلات و ناملایمات ناشی از ناکامی این پروسی مواجه کنید و به یک کار تفریحی که در زندگی به کرأت کردهاید تن د ندهید؟»
تپلی جواب نداد.
کنت با لطف و استدلال و احساسات سخن از سر گرفت. لیکن در همه حال وجههٔ «کنتی» خود را حفظ کرد و بمقتضای موقع دلربائی کرد و تعارفها نمود و آخر مهربانی نشان داد؛ خدمتی را که او بهایشان میکرد ستود و از حقشناسی جمع سخن داد. سپس ناگهان بهاو «تو» خطاب کرد و خندان گفت:
«ـ راستی عزیزجان، هیچ میدانی که این افسر میتواند برخود ببالد از اینکه بوصال دختر زیبائی دلخوش است که نظیر او را در کشور خود پیدا نخواهد کرد؟»
باز تپلی جواب نداد و به جمعیت ملحق شد.
همین که به مسافرخانه برگشتند تپلی به اطاق خود رفت و دیگر ظاهر نشد. اظطراب بحداعلی رسیده بود. راستی این دخترک چه میخواست بکند؟ وای بر همه اگر باز مقاومت میکرد!
ساعت شام فرا رسید. به انتظار او ماندند ولی خبری نشد وی نشد. آنگاه آقای فولانوی از در درآمد و اعلام کرد که مادموازل روسه ناخوش است و برای شما منتظر او نباشند. همه گوشها را تیز کردند. کنت به مسافرخانهچی نزدیک شد و آهسته پرسید:«یارو آنجاست؟» و جواب شنید:بلی!» لیکن به رعایت ادب چیزی به رفقای خود نگفت، فقط با سر اشارهٔ خفیفی به ایشان کرد. بلافاصله نفسی حاکی از تسکین و آرامش از سینهها بیرون آمد و نشاطی بچهرهها نشست. لوازو فریاد برآورد:
«ـ بهبه من حاضرم به همه شامپانی بدهم بشرط آنکه در اینجا شامپانی باشد.»
و وقتی صاحب مسافرخانه با چهار بطری در دست ظاهر شد خانم لوازو ناراحتی خاصی در خود احساس کرد. همه ناگهان بگو و بخند شده بودند و نشاطی آمیخته بشوخی و گستاخی دلها را آکنده بود، تازه کنت متوجه شده بود که خانم کارولامادون چه زیبا و ملوس است و آقای کارخانهدار هم به کنتس تعارفها میکرد. گفتگوها بسیار پر هیجان و پرنشاظ . پراشاره و پرکنایه شد.
ناگهان لوازو با چهرهای حاکی از استعجاب دستها را بلند کرد و زوزهکشان گفت:«هیس!». همه سکوت کردند و متعجب و بلکه متوحش شدند. آنگاه لوازو بار دیگر «هیس» گفت و چشم به سقف دوخت و گوش فرار داد و بهآهنگی طبیعی گفت:
«بچهها، مطمئن باشید که کار بر وفق مراد است!»
دیگران اول موضوع را نفهمیدند ولی بعد لبخند برلبها نقش بست.
یک ربع بعد باز لوازو مسخرهبازیهای خود را از سر گرفت و شب هنگام باز همان بازیها را تکرار کرد. مثل این بود که با کسی در طبقه بالا خرف میزند و اندرزهای دوپهلویی که از چنتهٔ خود بیرون کشیده است به او میدهد. گاهگاه نیز حالت دلسوزی بخود میگرفت و آه میکشید و میگفت:«بیچاره دخترک!» و یا زیر لب زمزمهکنان به تغییر میگفت:«ای بدپروسی پستفطرت، برو گمشو!» گاه نیز که اصلا کسی فکرش را نمیکرد به لحن مرتعش چندینبار میگفت:«بس! بس» و بعد مثل اینکه با خودش خرف میزند اضافه میکرد:«خدا کند ما دوباره ببینمش. اگر این پیشرفت نکشدش خوب است!»
هرچند این شوخیها جنبهٔ زشت و زنندهای داشت ولی باعث خنده و تفریح همه بود و کسی بدش نمیآمد، زیرا بد آمدن بستگی به محیط و اوضاع و احوال آن دارد و بخصوص محیطی که بین آن جمه بوجود آمده بود آکنده از افکار شوخ و هرزه بود.
وقت خوردن «دسر»، زنان نیز اشارات پرمعنی و شوخیآمیزی کردند. چشمها برق میزد. همه زیاد مشروب خورده بودند. کنت که در ناپرهیزیهای خود نیز ظاهر آراسته و موقرش را حفظ میکرد بین وضع خودشان با شادی کشتی شکستگان مانده در قطب پس از آب شدن یخها و پیدا شدن راهی بسوی جنوب مقایسهٔ ظریفی کرد.
لوازو که به هیجان آمده بود از جا بلند و، گیلاس شامپانی بدست، گفت:
«ـ مینوشم به شادی نجات خودمان!»
همه بپا خواستند و برای او دست زدند. خواهران مقدس نیز که خانمها تعارفشان کرده بودند از این مشروب کفآلود که بعمر خود هرگز نخورده بودند لبی تر کنند. هر دو گفتند که این شراب ه لیموناد گازدار میماند، با این وصف از آن عالیتر است.
لوازو در پایان گفت:
«ـ حیف که پیانو نداریم تا نغمهای بنوازیم!»
در تمام این مدت کرنوده یک کلمه حرف نزده و حرکتی نکرده بود، و حتی چنین بنظر میآمد که در افکار غمانگیزی فرورفته است؛ گاهی نیز با حرکتی غضبآلود ریش درازش را میکشید، گفتی میخواست درازترش کند. بالاخره نزدیک نیمه شب که میخواستند از هم جدا شوند، لوازو که تلوتلو میخورد ناگهان مشتی بشکم او نواخت و منمن کنان به او گفت:
«همشهری، تو امشب مثل اینکه خوش نیستی، هیچ نمیگوئی، نمیخندی!»
لیکن کرنوده سربلند کرد و نگاهی خیره و غضبناک به جمع افکند و گفت:
«ـ من بهتان میگویم که کار بسیار پست و بیشرمانهای کردید!»
سپس از جا برخاست و بطرف در رفت و بار دیگر گفت:
«کاری پست و بیشرمانه!» و ناپدید شد.
این حرکت ابتدا برودتی در جمع پدید آورد. لوازو که پکر شده بود مدتی گیج و خرف برجا ماند لیکن بزودی نشاط خود را بازیافت؛ سپس ناگهان گفت:
«ای بابا، اینها خیلی خام هستند خیلی خام!»
و چون دیگران نفهمیدند به نقل «اسرار راهرو» پرداخت. دوباره فرح بیاندازهای بجمع دست داد. خانمها دیوانهوار میخندیدند و شادی میکردند. کنت و کاره لامادون از بس خندیدند که از چشمشان اشک آمد. هیچ نمیتوانستند این قضیه را باور کنند...، گفتند،
«ـ چطور؟ شما مطمئن هستید؟ یعنی یارو میخواست...
ـ میگویم بچشم خودم دیدم.
ـ و او امتناع میکرد.
ـ بلی، برای آنکه افسر پروسی در اطاق پهلوئی بود.
ـ چطوری چنین چیزی ممکن است؟
ـ قسم میخورم.»
کنت داشت از خنده خفه میشد. کارخانهدار بهردو دست شکمش را گرفته بود. لوازو باز گفت:
«ـ و البته متوجهید که امشب دیگر یارو را پیدا نخواهد کرد. امشب دیگر خبری نیست.»
آنقت، باز هرسه از خنده غش کردند و بیحال شدند و نفسشان گرفت.
سپس همه از هم جدا شدند. لیکن خانم لوازو که حالت گزنه را داشت وقت خواب بشوهرش چسبید و گفت:
«ـ این زنیکهٔ بداخلاق کارهلامادون تمام امشب را زورکی میخندید. تو که میدانی، این زنها وقتی چشمشان بهافسر میافتد همینقدر که خیلی بیریخت نباشد دیگر برای ایشان فرق نمیکند که فرانسوی باشد یا پروسی. سبحانالله!»
و در تمام آن شب، در تاریکی راهرو صداهای خفیفی شبیه به صدای لرزش و نفسی که زحمت احساس میشد و صدای تماس پاهای لخت با کف راهرو و خشخش نامحسوس باز و بسته شدن درها پیچیده بود. یقیناً همه آن شب دیر خوابیدند زیرا تا مدتی مدید امواج باریک نور از زیر درها بهبیرون می لغزید. آخر، شامپانی برای خود اثری دارد و میگویند خواب را آشفته میکند.
فردای آن شب آفتاب روشن زمستان برفها را براق انداخته بود. بالاخره دلیجان آماده در جلو در منتظر بود. در همان دم یک دسته کبوتر سفید که پرهای انبوه گردن خود را باد کرده بودند، با آن چشمان گلی رنگ که لکهٔ سیاهی در وسط دارد، بین دست و پای شش اسب میگشتند و قوت خود را از لای پهنهای بخارآلود میجستند.
سورچی خود را به پوستین پیچیده، برصندلی خویش نشسته بود و پیپ میکشید، و مسافران، شاد و خندان، با شتاب زاد راه میخریدند و دستور بستهبندی میدادند.
بجز تپلی همه حاضر بودند. او نیز رسید:
قدری پریشان و منفعل بنظر میرسید. شرمنده و خجل بسوی همراهان خویش پیش رفت ولی آنان بیک حرکت روبرگرداندند، چنانکه گفتی او را ندیدهاند. کنت با وقار و تبختر تمام بازوی زنش را گرفت و او را از این برخود ناپاک دور کرد.
تپلی مات و مبهوت برجا ماند. آنگاه تمام جرأت و جسارت خود را جمع کرد و با ادای جملهٔ «خانم سلام!» که با فروتنی هرچه تمامتر زمزمه شد بطرف زن کارخانهدار رفت. او با اشاره سر حواب سلام بیشرمانهای داد و سپس با نگاه زنی که بهعصمت و شرافتش توهین شده باشد بهاو نگریست. همه چنین وانمود کردند که بکار خود سرگرمند، و خود را از او دور نگاه میداشتند، مثل اینکه او در زیر دامان خود مرضی مسری همراه آورده بود. آنگاه همه بطرف دلیجان شتافتند و او تنها و آخرین کسی بود که سوار شد و برهمانجا که در نیمهٔ اول را اشغال کرده بود ساکت و آرام نشست.
گفتی او را نمیدیدند و نمیشناختند؛ لیکن خانم لوازو که از دور در او بچشم حقارت مینگریست آهسته بهشوهرش گفت:
«ـ چه خوب شد که جای من پهلوی او نیفتاد!»
دلیجان بهسنگینی از جا کنده شد و سفر از نو آغاز گردید.
ابتدا هیچکس صحبت نمیکرد. تپلی جرأت نداشت سربلند کند؛ درعین حال احساس میکرد که در نظر همهٔ همسفرانش خوار و خفیف گردیده است، و شرم داشت از اینکه خویشتن را تسلیم کرده و از بوسههای این افسر پروسی که دوستانش ریاکارانه وی را به آغوش او انداخته بودند آلوده و نجس شده است.
لیکن کنتس رو بطرف خانم کارهلامادون برگرداند و این سکوت دردناک را درهم شکست:
«ـ خانم، گمان میکنم شما «مادام دترول» را بشناسید؟
ـ بلی، او یکی از دوستان من است.
ـ چه نازنینی است.
ـ نازنین! الحق که نخبهایست. بسیار باسواد و باترتیبت است و از طرفی، هنرمند بسیار قابلی است؛ آوازی میخواند که آدم حظ میکند و در نقاشی هم بحد کمال رسیده است.
کارخانهدار با کنت صحبت میکرد، و در بین سر و صدای شیشههای دلیجان گاهی کلمات:«اوراق بهادار ـ سررسید ـ ترقی سهام ـ نسیه» بگوش میرسید.
لوازو که ورقکهنههای پنچ سال چربی و کثافت گرفتهٔ سرمیزهای آلودهٔ مسافرخانه را کش رفته بود باز زنش شروع بهبازی کرد.
خواهران مقدس تسبیح دراز خویش را که به کمرشان آویخته ود باز کردند و با هم علامت صلیب کشیدند و لبهای خود را تند و سریع بحرکت انداختند و بزمزمهٔ نامفهوم خود پرداختند. گفتی میخواهند نماز مس بخوانند؛ گاهگاه نیز مدالی را میبوسیدند و باز علامت صلیب میکشیدند، و سپس زمزمههای تند و مداوم خود را از سر میگرفتند.
کرنوده تکان نمیخورد و بفکر فرو رفته بود.
پس از سه ساعت طی طریق، لوازو ورقها را جمع کرد و گفت:«من گرسنهام.»
آنگاه زنش بستهٔ بهنخ پیچیدهای را باز کرد و از میان آن یک قطعهٔ گوشت سرد گوساله برداشت و دقیق و نظیف بهصورت ورقههای نازک برید، و هر دو شروع بخوردن کردند.
کنتس گفت:«ما هم غذامان را بخوریم!»
موافقت شد، و او نیز خوراکیهای خود را که برای دو خانوار تهیه شده بود باز کرد. ظرف درازی بود از بدل چینی که روی سرپوشش تصویر خرگوشی نقش شده بود تا نشان بدهند که در زیر آن سرپوش خرگوشی بریان خفته است. نوارهای باریک دنبه، مثل روخانهٔ سفیدی، از روی گوشت قهوهای رنگ شکار سرازیر بود و این گوشت با گوشتهای قیمه شدهٔ دیگری هم مخلوط بود. یک قالب چهارگوش پنیر هم در روزنامهای پیچیده بود که اثر حروف چاپی روزنامه روی سطح چرب پنیر خوانده میشد.
دوخواهر مقدس یک حلقه سوسیون که بوی سیر میداد باز کردند. اما کرنوده هر دو دست خود را یک دفعه در جیبهای گشاد پالتوی خود فرو برد و از یکی چهار تخممرغ و از دیگری یک قرص نان بیرون کشید؛ پوست تخممرغها را کند و زیر پا، توی کاهها انداخت و شروع به گاز زدن نان و تخممرغ پخته کرد. پختههای زردهٔ تخممرغ در ریش انبوهش میافتاد و لای آن موهای سیاه به ستاره میمانست.
تپلی از بس با هول و دستپاچگی بلند شده بود که فکر چیزی برای راه نکرده بود. خشمگین و ناراحت، بهاین عده که چنین آرام و خونسرد میخورند نگاه کرد. اول، خشمی پرهیجان اعصاب او را منقبض کرد و دهان گشود تا موجی از فحش و ناسزا که تا نوک زبانش آمده بود بر سرشان بریزد. لیکن بغض چنان گلویش را میفشرد که قادر بحرف زدن نبود.
هیچکس بهاو نگاه نمیکرد و بهفکر او نبود. احساس میکرد که در نفرت و تحقیر این نابکاران شرافتمند، که اول او را فدا کرده و سپس چون کهنهٔ کثیف و بیمصرفی بدورش انداختهاند، غوطهور است. آنگاه بیاد سبد پر از خوراکیهای لذیذ خویش افتاد، بیاد نان شیرینیها و گلابیها و چهار بطری شرابش افتاد و خشمش، همچون طنابی که از فرط کشیدن بگسلد بناگاه فرو نشست و احساس کرد که میخواهد گریه کند. سخت کوشید و بخود پیچید و مثل بچهها گریههای خود را فرو خورد لیکن اشک بهچشمانش صعود میکرد و در گوشهٔ پلکهایش برق میزد؛ و طولی نکشید که دو قطره اشک درشت همچون قطرات آب که از بن صخرهای بتراود بیرون و زد بر قوس برجستهٔ سینهاش ریخت. در آن حال با نگاه خیره و چهرهٔ گرفته و پریده راست نشسته بود و گمان میکرد که او را نخواهند دید.
لیکن کنتس متوجه شد و شوهرش را با اشاره خبر کرد. او شانه بالا افکند، مثل اینکه میخواست بگوید:«بمن چه، من چه بکنم!» خانم لوازو خندهٔ خفهای حاکی از پیروزی کرد و زمزمهکنان گفت:
«ـ از خجالتش گریه میکند!»
دو خواهر مقدس پس از آنکه تهماندهٔ سوسیسونها را در کاغذی پیچیدند دعاخوانی خود را از سر گرفتند.
آنگاه کرنوده که به هضم تخممرغهای خود مشغول بود پاهای بلندش را تا زیر نیمکت مقابل دراز کرد و بهپشت تکیه داد و بازوان خود را صلیبوار در هم انداخت و مثل کسی که بازی شیرینی بخاطرش رسیده باشد لبخندی زد و بخواندن سرود «مارسییز» پرداخت.
قیافهها در هم رفت. قطعاً همسفران او از این آهنگ ملی خوششان نمیآمد. همه ناراحت و پکر شدند و مثل سگهائی که یک دفعه موسیقی پر جنجالی بشنوند مهیای زوزه کشیدن بودند. کرنوده متوجه بود و بهخواندن ادامه میداد. گاهی روی اشعار سرود تکیه میکرد:
«ای عشق مقدس وطن،
«بازوان انتقامجوی ما را نگاهدار و هدایت کن!
«ای آزادی، آزادی عزیز،
«همدوش مدافعان خود نبرد کن!»
***
چون برف سفت شده بود سریعتر میرفتند، و تا شهر «دییپ»، در طی لحظات طولانی و غمانگیز سفر، در تکانهای شدید دلیجان بر روی جاده، در شبی که فرا میرسید و در تاریکی عمیق درون دلیجان، کرنوده با لجاجی ظالمانه به خواندن سرود انتقامجویانه و یکنواخت خود ادامه میداد و فکرهای خسته و پریشان را مجبور میکرد که سرود را از سر تا ته دنبال کنند و هریک از کلمات آنرا بر ضربههای آهنگ بنشانند.
تپلی میگریست؛ و گاهی گریهاش که بیاختیار اوج میگرفت بین دو بند از اشعار سرود، در تاریکیها میپیچید.
پایان
پاورقی
^ Tantal پادشاه لیدی که خدایان را دعوت کرد و پسر خود را برای ایشان سر برید و ژوپیتر خدای خدایان بهکیفر این عمل او را محکوم کرد که تا زنده است تشنه و گرسنه در پای درختان میوهدار و در وسط شطی آویخته باشد ولی هرگز آب بلبش نرسد و دستش از شاخههای میوه کوتاه باشد. عذاب تانتال در ادبیات ضربالمثل است.
^ Badinguet لقب ناپلئون سوم امپراطور فرانسه که از پروسیها شکست خورد.
^ (Juhith) زن یهودی که برای نجات شهر بیتاللحم هولوفون(Holophern) سردار دشمن را فریب داد و سرش را در خواب برید.
^ (Juhith) زن یهودی که برای نجات شهر بیتاللحم هولوفون(Holophern) سردار دشمن را فریب داد و سرش را در خواب برید.
^ لوکرس(Lucrece) زن زیبای رومی که مورد تجاوز یکی از پسران تارکن پادشاه روم واقع شد و خود را کشت، و این واقعه موجب استقرار رژیم جمهوری در روم گردید.(۵۱۰ قبل از میلاد مسیح).
^ Sextus ـ طبیب و فیلسوف و منجم یونانی قرن سوم میلادی