تقسیم کار و بیگانگی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۲۲ توسط Negin (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵
متن این مقاله با نرم‌افزار تبدیل تصویر به متن، به طور خودکار تایپ شده است و باید به‌دقت بازنویسی و ویرایش شود.

ارنست فیشر

عباس خلیلی


در اصل، چنين پنداشته‌اند که کار، چون یک کل، جوهر نوع انسان، و فعالیت خلاق جمعی اوست. اما اگر بنا باشد که از تمام امکانات کار بهره‌برداری شود و امکانات کامل ذاتی انسان نیز به‌کار گرفته شود، کار بايد به‌شکل فعالیت چندگانه درآید که به‌فعالیت‌های گوناگون جداگانه‌ئی تقسیم شده است؛ زیرا هیچ فرد و اجتماعی که به‌زمان و مکان محدود است، نمی‌تواند کاری را که از نوع بشر، در معنای کلّی آن، شناخته است انجام دهد. بنابراین، برای این که کار همه شمول بشود، به‌صورت اجتماعی از فعالیت‌های یکجانبه درآمد. برای گسترش تولید ضروری بود که فرایندهای کار فردی، محدود شود و برای این که حالتی از ثروت عمومی - وفور کالاهای مادی و معنوی - امکان‌پذیر شود، هزاران سال توانگری اقلیت و فقر اکثریت اجتناب‌ناپذیر بوده است.

تقسيم كار كه در اشتغالات گوناگون نابرابرى ايجاد كرده است، نه تنها وحدت را از ميان برد، بلكه نابرابرى اجتماعی را ايجاد و تقويت كرد. كار هرگز به‌قسمت‌هاى برابر تقسيم نشده، و هنوز هم نمی‌شود؛ بل‌كه اين تقسيم هميشه به‌سود قويتران و زيان ضعيف‌تران صورت گرفته است و می‌گيرد.

ماركس ميان تقسيم اجتماعى كار و تقسيم كار در مانوفاكتور، يعنى در جامعه و در هر فرايند كار، تفاوت قائل بود. اين دو مقوله همواره با يكديگر تداخل و بستگى دارند.

اگر فقط كار را در نظر داشته باشيم، می‌توان به‌تفكيک توليد اجتماعى به‌تقسيم اصلى آن مثلاً به‌كشاورزى، صنايع و غيره، اشاره كرد، يا به‌تقسيم كلى كار، و تجزيهٔ اين خانواده‌ها به‌انواع بزرگ و كوچك، چون تقسيم جزئى كار و تقسيم كار در كارگاه به‌عنوان تقسيم كار فردى و تقسيم به‌اجزاى كار[۱]. تقسيم توليد اجتماعی به‌مقولات وسیع به‌خلق مالكيت خصوصی می‌انجامد و جامعه را به‌دو قسمت دارا و ندار؛ حاكم و محكوم، استثمارگر و استثمارشونده تقسیم می‌کند.

گسترش تقسيم كار در هر جامعه، و بستگى هر یک از افراد آن جامعه به‌شغلى خاص از نقاط متضاد آغاز می‌شود، و تقسيم كار در مانوفاكتور نيز بدين گونه است. نخست در داخل خانواده و آن گاه پس از گسترش بيش‌تر در داخل قبيله[۲]، يک تقسيم كار طبيعى ظاهر می‌شود كه ناشى از اختلافات جنس و سن بود، و اين تقسيم كه بنيانى صرفاً فيزيولوژیک» داشت، با گسترش اجتماع، كه با رشد جمعيت همراه است، و به‌ويژه با اختلافات قبايل و سلطهٔ قبيله‌ئى بر قبيله ديگر مواد و مصالحش را توسعه می‌دهد.[۳]

ماركس بارها بر اهميت غلبه و فتح - اشغال ارضى - در تقسيم اجتماعى كار و پيدايش مالكيت خصوصى تأكيد كرده است. اينک يک نمونه:

جنگ در زمرهٔ كارهاى اصلى هر يک از اين نخستين اجتماعات است، و اين هم به‌خاطر حفظ ثروت است و هم به‌خاطر كسب آن... اگر كسى شكست بخورد؛ از آنجائى كه وجودش جزو سازواره‌ئى (ارگانیک) زمين است؛ به‌عنوان يكى از شرايط توليد؛ شكست خورده است و اين امر كه منجر به‌بردگى و سرواژ می‌شود بلافاصله شكل اصلى و اوليهٔ هر جماعتی را ديگرگونه كرده و تغيير می‌دهد و شالودهٔ شكل جديدى را می‌ريزد[۴]. از طرف ديگر... مبادلهٔ محصولات در نقاطى پديد می‌آيد كه خانواده‌ها، قبايل و اجتماعات گوناگون با يكديگر تماس می‌گيرند؛ زيرا درآغاز تمدن خاندان‌ها، قبايل و غيره بودند نه افراد خاص كه در وضعى مستقل با يكديگر روبه‌رو می‌شدند. اجتماعات گوناگون در محيط طبيعی‌شان وسايل توليد و وسايل زيست گوناگون می‌يابند. از اين رو هم شيوه‌هاى توليد و شيوه‌هاى زندگى و هم محصولات‌شان متفاوت است. همين تفاوت خود به‌خود رشديافته، در تماس اجتماعات متفاوت،٠ موجب مبادلهٔ متقابل محصولات و سپس تبديل تدريجى آن محصولات را به‌كالا می‌شود... يک چنين تقسيم كار از مبادلهٔ ميان حوزه‌هاى توليد ناشى٠می‌شود كه اساساً متمايز و مستقل از يكديگرند.[۵]

‏بنابراين؛ افزايش جمعيت و توليد، قدرت و تجارت، شرايط مقدماتى لازم تقسيم كار است.

‏بزرگ‌ترين تقسيم جسمی و فكری كار، جدائی شهر و ده است. تخاصم ميان شهر و ده با گذار از بربريت به‌تمدن، از قبيله به دولت، از محل به كشور شروع می‌شود و در سراسر تاريخ تمدن تا زمان حال ادامه می‌يابد... در عين حال وجود شهر، ضرورت حكومت، پليس، ماليات، خلاصه شهردارى و به‌طور كلى سياست را می‌رساند. در اينجا براى اولين بار تقسيم جمعيت به دو طبقهٔ بزرگ متجلی می‌شود كه مستقيماً بر شالودهٔ تقسيم كار و تقسيم وسايل توليد قراردارد. شهر در واقع محل تمركز جمعيت، تمركز وسايل توليد، تمركز سرمايه، تمركز لذايذ و نيازمندی‌هاست. حال آن كه ده درست نمايانگر واقعيتى متضاد است، يعنی انزوا و جدائى آن‌ها را تشان می‌دهد. تخاصم شهر و روستا فقط چون پی‌آمد مالكيت خصوصى می‌تواند وجود داشته باشد. اين خشن‌ترين نمايش انقياد فرد تحت سلطهٔ تقسيم كار است كه تحت فعاليت معينى بر او تحميل شده است؛ اين انقياد يكى را مبدل به‌حيوان شهریِ مقيد می‌كند و ديگرى را مبدل به‌حيوان روستائى مقيد، و هر روز تعارضات جديدى ميان منافع آنان ايجاد می‌کند.[۶]

تقسيم كار، خواه از لحاظ اجتماعى، خواه در مانوفاكتور، نه فقط موجب پيشرفت و عينيت يافتن موهبت‌هاى بالقوهٔ نهفته در نژاد بشرى می‌شود، بل‌كه متضمن :فلج شدن روانى و جسمى معينى»[۷] نيز هست.

‏صنعتگر هنوز در خانه و با خود بود و با وجود تمام محدوديت‌هايش هر چيزی را شسته و رفته و كامل توليد می‌كرد.

‏اين تقسيم كارِ ميان واحدهاى صنفى هنوز در شهرها شكلی كاملاً طبيعی داشت. و در داخل خود اصناف هم اين تقسيم كار به‌هيچ وجه ميان كارگران هر واحد توسعه نيافت. هر استادكار مجبور بود در تمام اشكال گردش كار وارد باشد و می‌بايست بتواند هر چيزى را كه لازم بود با ابزارش ساخته شود، بسازد. تجارت محدود و ارتباط اندک ميان شهرهاى از يكديگر جدا افتاده، كمبود جععيت و نيازهاى معدود، اجازهٔ تقسيم كار عالی‌ترى را نمی‌داد، لذا هر كسى كه می‌خواست استاد شود می‌بايست در تمام زمينه‌هاى حرفهٔ خود كارآزموده باشد. از اين‌رو در صنعتگران قرون وسطائى علاقه و توجه خاصى به‌كارى كه درآن استاد بودند، ديده می‌شود، كه اين امر، كار را شايستهٔ آن می‌كند كه به‌مقام يك معناى هنرى معين برسد. درست به‌همين دليل، هر صنعتگر قرون وسطائى به‌طور كامل جذب كارش می‌شد و با آن، رابطه‌ئى برده‌وار و رضايت‌مندانه داشت و خيلی بيشتر از كارگر جديد كه به‌كارش بی‌اعتناست، تابع كار خود بود[۸].

تغيير رابطهٔ شخصی صنعتگر با محصولش، نخست با نظام‌های مانوقاكتورى آغاز شد تسلط تقسيم كار شروع شد. اما بعدها رواج ماشين به بی‌شخصیت کردن (depersonalization) بنيادى كارگر انجاميد.

نخست، وسايل كار، به‌شكل ماشين‌آلات، اتوماتيك شده، چيزها مستقل از كارگر در حركت و كار است. از آن پس آن‌ها نيروهاى «متحرک دائمی» صنعتی‌ئى هستند كه تا ابد به‌توليد ادامه می‌دهند؛ و اين امر با موانع طبيعى بدن‌هاى ضعيف و اراده‌هاى قوى خدمتگزاران انسانیش مواجه نشد[۹].

همراه با ابزار، مهارت كارگر هم در كاربرد آن به‌ماشين منتقل می‌شود. قابليت‌هاى ابزار از موانعى كه جزء لاينفک نيروى كار انسانی است خلاص می‌شود. بدين گونه آن بنياد فنى كه تقسيم كار مانوفاكتورى بر آن استوار است از ميان می‌رود. از این‌رو به‌جاى سلسله‌مراتب كارگران متخصص كه مشخصهٔ مانوفاكتور است؛ در كارخانهٔ ماشينى شده گرايش به‌يكنواخت و همسطح كردن همه گونه كار، كه بايد توسط مراقبان ماشين‌ها صورت گيرد، پديد می‌آيد، و به‌جاى تمايزات مصنوعى كارگران جزء؛ اختلاف‌هاى طبيعى سن و جنس پيدا می‌شود[۱۰].

در صنایع دستى و مانوفاكتور ابزار، ابزار دست كارگر است، اما در كارخانه كارگر، ابزار ماشين است. آنجا حركات ابزار تابع كارگر است، اينجا اين اوست كه بايد دست ابزار حركات ماشين باشد. در مانوفاكتور كارگران اجزاى يک مكانيسم زنده‌اند. حال آن كه در كارخانه شاهد مكانيسم بیروحى هستیم كه از كارگر جداست، و كارگر ديگر فقط زائدهٔ زندهٔ ماشين است.

كار كارخانه در عين حال كه سلسله اعصاب را بی‌نهايت خسته می‌كند، فعاليت چند جانبهٔ عضلات را هم از بين می‌برد و هرگونه آزادى را، چه در فعاليت‌هاى بدنى و چه فكرى، می‌گيرد. حتى سبک كردن كار خود نوعی شكنجه می‌شود، چون ماشين نه تنها كارگر را از كار كردن خلاص نمی‌كند بلکه كار را از هر گونه دلبستگى تهى می‌کند... مهارت خاص فردى ناچيز هر كارگر كارخانه، در برابر علم و نيروهاى فيزيكى عظيم و حجم كارى كه در مكانيسم كارخانه جا می‌گيرد به‌مثابهٔ كميت بسيار ناچیز، محو می‌شود، و به‌همراه با آن مكانيسم، قدرت «كارفرما» [يا، ارباب] را تشكيل می‌دهد....

تابعيت قنى كارگر به‌حركت همشكل وسايل كار، و تركيب خاص پيكرهٔ كارگران، مركب از افرادى است با جنس و سن متفاوت به‌نظمى سربازخانه‌ئى می‌انجامد كه در كارخانه به‌شكل نظام كاملى در می‌آيد، كه كاملاً كار نظارت را تكامل می‌بخشد، در نتيجه تقسيم كارگران به‌كارگران و سر كارگرها، به‌سربازان شخصى و گروهبان‌هاى يك ارتش صنعتی صورت می‌پذيرد[۱۱].

از اين رو كاردر پيشرفت تاريخى آن، اصل خویش، يعنى فعاليت خلاقى را كه از طريق آن انسان خود را می‌سازد نفى می‌كند: در عوض انسان به‌صورت زائدهٔ ماشين در می‌آيد، يعنى به‌صورت كاركردى جزئى در مكانيسم وسايل توليدی‌ئى كه برا و حاكم است. اما ماركسِ ديالكتيسين هم اين نفى را می‌ديد و هم ضد گرايش (Counter-tendency) را كه با آن و به‌واسطهٔ آن رشد می‌كند.

صنعت جديد هرگز به‌شكل موجود يك فرايند، به‌عنوان شكلى نهائى نگاه نمی‌كند. از اين رو زيربناى فنى آن صنعت انقلابی است، در حالی كه شيوه‌هاى قبلى توليد اساساً محافظه‌كار بودند. كاربرد ماشين، فرايندهاى شيميائى و روش‌هاى ديگر، نه فقط تغييراتى مداوم در زيربناى فنى توليد به‌وجود می‌آورد، بلكه كاركردهاى كارگران و تركيب‌هاى اجتماعى فرايند كار را نيز دگرگون می‌كند. بنابراين در عين حالى كه انقلابی در تقسيم كار درون جامعه به‌وجود می‌آورد، بلكه لاينقطع توده‌هاى سرمايه و كارگران را از يك رشتهٔ توليد به‌رشتهٔ ديگر منتقل می‌كند. اما اگر صنعت جديد، بنابر ماهيتش، تغييرپذيرى كار، روانى كاركرد و تحرک عمومى كارگران را اجتناب‌ناپذير می‌كند، تقسيم كار قدیمی را هم، با تمام ويژگی‌هاى سخت و استوار شده، در شكل سرمايه‌داريش بازسازى می‌كند.... و اين جنبهٔ منفى قضیه است. اما اگر از يك طرف، تنوع و دگرگونى كار فعلى خود را به‌سبک يك قانونِ طبيعیِ فائق تحميل می‌كند و با عمل مخربِ نابيناى هر قانون طبيعى، در تمام زمينه‌ها با مقاومت روبه‌رو می‌شود، از طرف ديگر صنعت جديد، به‌واسطهٔ بلايا و مصيبت‌هايش، ضرورت شناخت را به‌مثابهٔ يک قانون اساسی توليد و تنوع و دگرگونى كار، و در نتيجه شايستگى كارگر را براى انجام كارهاى متنوع و نتيجتاً عالی‌ترين پيشرقت ممكنِ استعدادهاى گوناگون او را به‌او تحميل می‌كند. انطباق روش توليد با كاركرد طبيعى اين قانون، مسألهٔ مرگ و زندگى جامعه می‌شود. حقيقتاً كه صنعت جديد، جامعه را، از راه كيفر مرگ، وامی‌دارد كه كارگر جزئى كار امروزى را (كه با تكرار بی‌پايان يک فعاليت جزئى فلج شده است) جانشين فرد كاملاً پيشرفته‌ئى‌ كند كه هم براى كارهاى گوناگون مناسب است و هم آمادهٔ مقابله با هرگونه تغيير توليد؛ و و كاركردهاى اجتماعى كه از اين فرد پيشرفته به‌ظهور می‌رسد. چیزى به‌جز شيوه‌هاى متعددى كه به‌توانائی‌هاى طبيعی و اكتسابيش آزادى عمل می‌بخشد، نیست[۱۲].

ماركس شرايط آن مقدماتى را كه به‌ناگزير لازمهٔ به‌وجود آمدن تقسيم كار بود شرح داد؛ و نشان داد كه چگونه تقسيم كار بايد به‌تقسيم دارائى عمومی و گذار به‌مالكيت خصوصى بيانجامد.

تقسيم كار از همان آغاز مبين تلويحى تقسيم شرايط كار، تقسيم ابزار و مصالح است، و به‌اين ترتيب مبين تقسيم سرمايهٔ انباشته ميان مالكان مختلف، و نيز تقسيم میان سرمايه و كار و اشكال مختلف خود مالكيت است.

هرچه تقسيم كار و تراكم بيشتر رشد كند؛ اشكالى كه اين فرايند تمايز و افتراق به‌خود می‌گيرد تندتر و حادتر می‌شود. كار فقط می‌تواند بر مبناى همان قضيهٔ جزء جزء شدن وجود داشته باشد.

ازاين رو اينجا دو واقعيت آشكار می‌شود. نخست، نيروهاى توليدى كه با آن كه از فرد جدائى ناپذير است، امّا خود دنيائى است كاملاً مستقل و جدا از فرد: زيرا افرادی كه نيروی‌شان تنها نيروى واقعى بستگى و هماميزى آنان است، جدا و با يكديگر در تضادند. از اين رو، ما با يک جامعيت نيروهاى توليدى روبه‌روئيم كه شكل مادى به‌خود می‌گيرد و ديگر نيروی‌هاى افراد نيست، بلكه نيروهای مالكيت خصوصى است، و بنابراين نيروهاى خود افرادى‏‎ ‏است كه دارندهٔ آن مالكيت خصوصی‌اند... از طرف ديگر ما با روياروئی با اين‏‎ ‏نيروهاى توليدى شاهد اكثريت افرادى هستيم كه اين نيروها از آنان منتزع‏‎ ‏شده است؛ و از اين رو با افرادى مواجهيم كه با غارت همهٔ محتواى زندگى‏‎ ‏واقعی‌شان به‌افرادى انتزاعى تبديل شده‌اند. امّا اين‌ها افرادى هستند كه با‏‎ ‏قرار گرفتن در موقعيتى به‌عنوان افراد با يكديگر مناسباتى پيدا می‌كنند. تنها‏‎ ‏رابطه‌ئى كه هنوز آن‌ها را به‌نيروهاى توليدى و به‌هستى خودشان پيوند می‌دهد‏‎ ‏كار است كه تمام خصوصيت فعاليت آگاهانه را از دست داده است و چنين‏‎ ‏كارى فقط با كوتاه كردن عمر افراد آن‌ها را زنده نگه می‌دارد. درحالى كه‏‎ ‏در دوره‌هاى پيشين، با فعاليت خود به‌خودى و توليد زندگى مادى به‌لحاظ اين‏‎ كه به‌اشخاص گوناگون محول شده بود از يكديگر جدا بود. و به‌علت‎ ‏محدوديت خود افراد با توليد زندگى مادى همچون شيوهٔ تبعى و فرعیِ فعاليتِ خودبخودى مورد ملاحظه قرار می‌گرفت. اين جدائى اكنون به‌حدى رسيده‏‎ ‏است كه در تحليل نهائى، زندگى مادى به‌مثابهٔ هدف و غايت و آن چيزى كه‏‎ اين زندگى مادى را توليد می‌كند، یعنى كار به‌مثابهٔ وسيلهٔ آن نمودار می‌شود؛ (كه اين كار نه تنها شكل ممكن؛ بلكه آن گونه كه ما آن را می‌بينهم شكل‏‎ منفى فعاليت خودبه‌خودى است). [ايدئولوژى آلمانى، ص ۶-۶۵] ‎ ‏اين انديشه بارها در آثار ماركس تكرار شده است: زندگى مادى شالودهٔ‎ ‏هستى انسانى است امّا، هدف و مقصود تيست. اين واقعيت كه كار تنها‏‎ ‏به‌عنوان وسيلهٔ حفظ زندگى نمايان شود و ديگر فعاليت خلاقى براى ساختن‏‎ ‏و شكل دادن انسان نباشد براى ماركس با طبيعت بشرى در تناقض است؛‎ ‏بنابراين وقتی كه ماركس می‌گويد شرايط اقتصادى نيرومندتر از فرد است؛‎ ‏به‌نظر او اين امر قانونى جاويد نبوده، بلكه مرحله‌ئى از پيشرفت تاريخى است‏‎ ‏كه غلبه بر آن بزرگ‌ترين وظيفهٔ بشريت است. اقتصاد نبايد بر انسان حاكم‏‎ ‏باشد بلكه بايد تحت كنترل بشريتى درآيد كه از افراد همبسته تشكيل‌شده‏‎ است. ‎ ‏مثالى دربارهٔ تقسيم كار لازم می‌نمايد: مادامى كه هنوز بشر در جامعهٔ‏‎ طبيعى باقى مانده باشد، يعنى تا زمانى كه شكافى ميان منافع فردى و مشترک‎ ‏وجود داشته باشد، يعنى تا زمانى كه فعاليت نه به‌طور ارادى بلكه به‌طور‏‎‏ طبيعى تقسيم شده است. كردار انسان يک نيروى بیگانه ضدّ او می‌شود كه‏‎ به‌جاى اين كه به‌فرمان او باشد، او را بردهٔ خود می‌كند... اين تبلور فعاليت اجتماعى، اين تقويت چيزى كه ما خود آن را به‌وجود آورده‌ايم و به‌صورت يک نيروى عينى چيرهٔ بر ما درآمده است كه خارج از اختيار ما رشد می‌كند، و انتظارات ما را عقيم می‌كند و حساب‌هاى ما را به‌هم می‌ريزد، تا كنون يكى از عوامل عمدهٔ پيشرفت تاريخی بوده‌است. از اين تناقض واقعى ميان منافع فرد و اجتماع، منافع اجتماع شكل مستقلى چون دولت به‌خود می‌گيرد كه از منافع واقعى فرد و اجتماع جدا است...

قدرت اجتماعى، يعنى نیروى توليدى افزايش يافته، از طريق همكارى افراد گوناگون به‌شكلى كه در تقسيم كار تعيين مىشود؛ بوجود می‌آيد؛ اما از آنجائى كه اين همكارى ارادى نبوده و به‌شكل طبيعى صورت گرفته است؛ آن نيروى اجتماعى نه همچون يک نیروى متحد خود افراد؛ بلکه چون نيروئى بيگانه نمودار می‌شود كه جدا از آن‌ها وجود دارد و آنان، به‌دليل بی‌اطلاعی‌شان از سرچشمه و مقصد آن، نمی‌توانند آن را به‌فرمان خود داشته باشند، بلكه برعكس اين نيرو با عبور از يک سلسله از مراحل خاصِ مستقل از خواست و عمل انسان، ديگر حتى انسان حاكم اصلی‌شان نيز نيست. اين «بيگانگى» (estrangement: اصطلاحى كه براى فلاسفه قابل درک است) البته فقط به‌شرط دوفرض «عملى» از ميان خواهد رفت...

ماركس فكر می‌کرد كه اين دو فرض عملى اين است كه اولاً بايد تناقض ميان تودهٔ عظيم بشريتى كه مالك هيچ چيز نيست و «جهان موجود ثروت و قرهنگ» «تحمل ناپذير» شود، و ثانياً نيروهاى توليدى بايد نه فقط در چند كشور بلكه در سراسر جهان رشد كنند، «به‌اين دليل كه بدون اين [رشد] فقط نياز است كه عموميت می‌يابد و همراه با نياز مبارزه به‌خاطر ضرورت‌ها الزاماً دوياره به‌وجود می‌آيد.» [ايدئولوژى آلمانى، ص ۴-۲۲]

به‌اين ترتيب؛ تقسيم كار و تمام نتايج آن - مالكيت خصوصی وسايل توليد و محصولات كار با سلطهٔ محصول بر توليدكننده؛ جامعيت نيروهاى توليد و مؤسسات دولت، كليسا، دادگسترى و غيره، كه چون نيروهاى بيگانه در برابر فرد می‌ايستند - وضعيتى را به‌وجود می‌آورند كه ماركس آن را بیگانگی می‌نامد. انسان‌ها، مگر اقليت بسيار كوچكى كه به‌فعاليت خلاق و سازنده مشغولند - نمی‌توانند خود را در كارهای‌شان باز بشناسند؛ توليد اجتماعى چون «تقديرى است كه بيرون از آنان» وجود دارد [گروندیس، ص ۷۶]، آفرينشى است كه آفريننده را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد، و اين طبيعت «ثانوى» كه انسان از طبيعت آغازين و اولى كسب كرده است، حتی قدرتمندتر از طبيعت اصلى نمايان می‌شود كه حتى مهار كردن آن از مهار كردن طبيعت اولى با تمام قحطی‌ها، زمين لرزه‌ها و آتشفشان‌هاى آن كم‌تر امكان‌پذيراست. مناسبات مادى در وراى تمام چيزهاى فردى رشد يافته و نيروئى مستقل شده است.

در دنياى تقسيم كار پيشرفته، در دنياى مالكيت خصوصى مواد، وسايل و محصولات كار، در دنياى نهادها و ايدئولوژی‌ها، در دنياى داشتن و حاكم بودن؛ بیگانگی همگانی است: نه فقط كارگرى كه نیروى كار خود را می‌فروشد؛ بلكه كارفرمائی هم كه مالك محصول كار انسان ديگرى است، و بازرگانى كه كالا را به‌بازار می‌برد؛ «داراها» و «ندارها» حاكمان و تحت حكومت‌ها، يک چنين دنيائى، همه ازكارشان؛ ازديگران و از خودشان بيگانه‌اند. دنياى وارونه‌ئی است كه اشياء، كه انسان مالک آن‌هاست، نيروى اهريمنی تملك انسان را كسب می‌كنند.

پيش ازاين در مالكيت فئودالى زمين، مالكيت زمين چون نيروى بيگانهٔ حاكم بر انسان‌ها نمودار می‌شود. سِرف محصول زمين است. به‌همين روال وارث یعنى پسر ارشد نيز متعلق به‌زمين است، يعنى زمين او را به‌ارث می‌برد. [يادداشت‌هاى اقتصادى و سياسى، ص ۱۱۴]

بيگانگى كارگر افراطی‌ترين شكل بيگانگى است زيرا ذاتى فعاليت او است؛ درحالى كه براى غير كارگر، ارباب، مالك و بيكاره، بيگانگى فعاليت نيست بلكه یک شرط است.

نخست بايد يادآور شد كه هر چيزى كه براى كارگر به‌صورت فعاليت بيگانگى نمايان می‌شود؛ براى غير كارگر شرط بیگانگی است. [دستنوشته‌هاى اقتصادى و سياسى، ص ۱۱۴]

وقتى كه در مرحلهٔ اوليهٔ تاريخ، دو قبيله در محل معينی با يكديگر ملاقات و هدايای‌شان را مبادله می‌كردند اين نه يک عمل بيگانگى يلكه يک برخورد و تماس انسانى بود. به‌محض اين كه شی‌ئى كه زمانى هديه و پيشكش بود به‌كالا تبديل می‌شد اطمينان به‌بی‌اعتمادى و داد وستد سخاوتمندانه





القلع-للعلاقات-لكلا

يهحسابكرى تبديل مىشد٠ جيزى كه اكنون دسث بهدسث مىئردد ديكر نه تجلى ئروهى ازانسانهاب بلكهتنى بيكا. در محصول كار است، و دكر اين طرف رابطه بهكيقيت عينى و خاصى كه درشضئسعرضه ضده از سوى طرفديكرهسث توجهندارد بلك توجه او يهكيفيت عام و ارزثر مهادلهنى آن اسث، كه ضننس مقابل ارزش مبادلهنى شن ديكرى قرار مىدهد٠

در اصل «ههم مبادلهٔ فعاليت انساني در خود توليد و هم مبادلهٔ معصولاتانسانس در مقابل يكديلى . فعاليت نوعى و روح نوعى،ء كه هستى واقعي و آ»هانه و عقيقي آن فعاليت اجتماعى و لذت اجتماعي است لا٨جقلد ج ١ ص،فىه٣هل هنكامى كه اين مبادلهٔ ابتدانى يهمهادلهٔ كالا تبديل شد و هنكامى كه ثروت عمومىه ثروت خصوصى شد، اجتماع واقعى انسانها بهكاريكاتور آن تبديل شد. مبادلهٔ كالا واسطهٔ مراود٠ اجتماعى مىشود؛ زنجهر طبيعث اصلى كه انسانى را بهانسان ديكر بيرند مىكند «جون زنجيرى غير اصلى طاهر مىشود»، «در حالى كه جدائى انسان از يقيه انسانها همجون هستى حقيقيض نمودارمىضود»،٠ «اقتدار بشر برشض بهئونهٔ اقتدار شض بر او نمايان مىضود و ارباب آفرينش، همجون بردا آفريد، خود ظاهر مىشود٠» {د٥ةهه ج ههأ، ص ق٣ه»

اقتصاد سياسى جامعهٔ بورژوانى، اجتماع انسانها، يا طبيعت انسانى فعال آنان، مكمل يكديكر بودن و ايجاد زندكي نوعى آنان، و زندكى واقعى انسانى آنان را بهشكل مبادئه و تجارت مىفهمد٠.٠ آدام اسيت مىئويدم «جامعه، يلد جامعهٔ تجارى است و هر يك ازاعضاى آن خود يك تاجر اسث»٠ لهمانجا ص عمه٣ل٠ در مبادلهٔ كالا، و در تجارت، اشيا بر انسانها تسلط مىيابند٠ شين عرضه ضده ديكرنشان دهند، اجتماعى نيسث كه آن را عرضه مىكند٠ تاجر نمايثس دهند، ضهئى است كه يراى فرومثلي عرضه مىضود٠ سيماى انسان در بس نقاب نقش اجتماعى تاجر بنهان مىشود، اجتمك رقابت، جامعهٔ تجارته خود را همجون بيكانكى نشان مىدهد٠

همين كونه دربا( كسى كه كالاهايش را بهبازار مىبرده كالا موضوع مىضود و خود او فقط يلد كاركرد در سلسا مراتب نهاههاى اجتماعى افراد بهعوامل يعنى مأموران، مبدل مىشوند٠ ساير افراد بهآنضا نه بهجشم همنوعانى كه داراى حقوق برابرند، بلكه به‌عنوان مافوق يا زيردسته به‌عنوان دارند»ن رتبه و مقاس خاس، به‌عنوان يك واحد بزرش يا كوجك قدرت نكاه


مىكنند٠ هر عامل ازعامل ديكر و تمام آنها از شهروند ساده بيكانهاند هم مالك و هم كسى كه نيروى كار خود را مىخروشد از يكديكر بيكانهاندب و درحالى كه جنين بيكانكىئس در كشاورزى كوجك و بيضهٔ صنعتكرى هنوز خصوصيات معين دوستي و آشنانى و اعتماد إاغلب رياكارانم) را حفظ مىكند، در صنعت بزرل يدون تغيير قيافه است. بهعبارت ديكر مادامى كه يكنكى خصوصيث عمومى توليدى است كه بر بايه ارزشهاى مبادئه و تقسيم كار فزايندهئى كه متضمن جنين توليدى اسث، قراردارد در مورد كارتر دستضدى، يعنى كسى كه نيروى كار خود را مثل كالا مىفروشد، ايت بيكانعى در رابطته با محصول كار قرايند كارو خود او شديدتريسن و افراطىترين شكل ممكن را بهخود مىئيرد٠

موارد زير ذاتى كارى است كه يهخاطر منفعت انجام شود.. (الفد بيكانكى كار از موضوع كار وماهيت مستقل آنه لبن ماهيت مستقل و بيكانكىكارازموضوع كار«بلي كاركررا خواسثهاى اجتماعى تعيين مىكند، خواستهائى كرهه با او بيكانه و بر او تسيل عدهاند، انا او يناير ساستها و نيازهاى خودش تسليم آن خواسث مىشود، و اين خواسثها براى او فقط بهمعنى منع ارضاى نيازهاى اوسث، همانكونه كه او بردهٔ نيازهاى جامعته استي (تد اينواقعيت كه حفظ وجود فردى كارتر هدف و مقصود قعاليث اوست و فعاليت واقعى او جون يك وسيله اسث، يعنى او زندئيش را يراى كسب وسايل حفظ آن إوسايل زيسث) بهكار مىاندازد٠

از اين رو هرجه قدرت جامعه، در جارجوب مالكيث خصوصى، عظيمتر و شكل ئرقتهتر باشد انسان خودخواهتر، نااجتماعىتر و از ماهيث خويش بي»متر مىشود {٨حةلد ة هه١ ص ٠و١٣ه»

در عصرى كه اين بيكانكى انسان با ماهيت خويش، اين خودبرستى ضد اجتماعى. اين تنزل كار تا حد يك مزدبرى مسخره، تا حد يلح «شغل» بدونهيجسؤالىثذيرتهشدهاست، يادآورى اعتراض ماركس عليه بيكانكى، خودخواهى و از يديسكى كار عليه ماديت وحشيانهئى كه تا حد يك اصل ارتقا ياقته استيه اهمينى دوجندان هيدا مىكند٠

اكرهه كارئران يثرفتهترين جوامع صنعتى، ديكر برد»ن بدبخت دورن ماركس نيستند، انا ما هنوزمىتوانيم حقايقى تلخ وضابطه بندىهاى ملموس

هاو از اين دست را تشخيص دهيما

ما حالت بيكانكى خعاليت عملى انسان، يعنى كار را از دو جنبه مورد توجد قرار دادهايمن (الفد رابطهٔ كارتر با محصول كار به‌عنوان شط بيكانهنى كه بر او حاكم اسث٠اين رابطه در عين حال رابطه با دنياى حسى خارجى، با اشياى طبيعى، همجون دنيانى بيگانه و دشمنخو، است. إب) رابطهٔ كارتر با عمل توليد در داخل كار اين است رابطهٔ كارتر با فعاليت خويض، جيزى كه با او بيكانه است و متعلق بهاو نيسث، فعاليتى جون رنج، توانى جون بىتوانى،آقرينندئىنى جون اختكى، نيروى جسعس و فكرى شخصى كارتر و زندئلى شخصيش (زندئى بهخاطر . جيزى جز فعاليتهم همجون فعاليتى است مستقل ازاو كه عليه خود او جهث كرفته است. در مقابل بيئانكى از شتى كه بيش از اين كفته شد، اين بيكانكى با خود است. ليادداشثهاى اقتصادى و سياسى، ص ه٢١ل

از آنجانى كه ماركس «طبيعت نوعى بشر» را در كار خلاق، در تغيير شكل آ»هانه دنياى خارجى و نتيجتأ در تحقق بخشيدن همه جانبهٔ خويض مىدانست، يراى او فقدان كينيث سازندؤ كار بهمفهوم بيكانكى انسان از طبيعت نوعى خويثنرى و لذا از خودننى بود.

اكر رابطهٔ انسان با خويش بهطور ساده رابطهٔ با مخلوق زنده‌ئى باشد كه براى زنده نكهداشتن خود مجبور است كار كند عل اكر فعاليتش نه نمايننى آزادنيروها، بلكه بهطور ساده كسب درآمد باشد ا اكر كارن يهكالا و خود او در رايطه يا خويش صرفأ يهشهئىتبديل شده اسث، ديكر از نمايش بشريته به‌عنوان يلد قرد، باز مىماند٠

... يلد نتيجهٔ مستقيم بيگانگى انسان ازمحصول كار از فعاليت زندئى و از زندكى نوعيا اين اسثكه انسانيا انسانهاى ديكر بيكانه مىضود٠ وقتي انسان يا خود روبهرو مىضود يا انسانهاى ديكر نيز روإ«و مىشود٠ جيزى كه درمورد رابطهٔ انسان با كارش، با محصول كارثى و ياخودبثس صادق استي، در مورد رابطهاش يا ساير انسانها، با كار آنها و با موضوعات كار آنها نيز صادق اسث٠

بهطور كلى اين تنته كه إنسان با زندكى نوعى خود بيكانه سعود بهاين معناست كه هر انساني ازساير انسانها و هر يلبي از آنها از زندئى انساني بيكاند مىضوند٠

.

بيكانكى انسان و بالاتر از همه رابطهٔ انسان با خودش، نخسث در رابطهٔ ميان هرانسان با ساير انسانها تجسم و عيتيت مىيابد٠ لذا هر انسان با توجه با كار يكنه شده ساير انسانها را متناسب با معيارها و روابطى كه خود در آن به‌عنوان كنند، كارى ىرده شده اسث، مورد ملاحطه قرار مىدهد٠ لهمانجا،‌ ص ١٢١) ٠

در يلى جامعهٔ بيمنكى، رابطهٔ هر انسانى با ساير انسان‌ها رابطهٔ يك وجود انسانى با ممنوعان انسانيض نيسا بلكه رابطهٔ مستخدم با ارايش، رابطهٔ انسان استثمار شده با استثمارئرش، رابطهٔ فرمانبر با فرماندن خود، رابطه متظلم با صاحبمنصب و مانع آن است كه تمام مراتب و درجات بيشمار موقعيث اجتماعي متعلق بهافراد را در بر مىئيرد٠

تقسيم كار درون فرآيند كار كارئر را بهجزئى ازييكرهعظيمماشينو بهتعدادى كاركرد جزنى، كه كاررا بىمحتوا وكنند، كاررا جزئى ازيك انسان مىكند، تبديل مىكند٠٠ جيزى را كه توليد مىكند يرايش اهميت ندارد٠٠ محصول كارئن، عيتيت يافتن خود او نيسث، يلكه جيزى است كه از جنئش درامده اسد

تقسم اجتماعي كار كه يكى را مالك قموادووسايلكارومحصولات ، و ديكرى را موجودى محروم مىكند، كه نيروى كارن را بهبازار عرضه مىكند و فقط بهعمل توليدى مىبردازد بىآن كه هيج سهمى در تعيين توليد دانته باشد از هرئونه اجتماع توليدى رو مىئرداند، يعنى ازاجتماع كه در آن تمام استعدادها قرصت برابر خواهند داشت وتوليد نه بر اساس سود بلكه بر اساس منافع مضترلد مادى و معنوى، در فرآيند ميشرفت همه جاين بشر، تعيين خواهد ثنهد٠

تناقض ميان سوسياليزه كردن واقعى توليد و تكه تكه شدن ثروت ميان انوه منافع خصوصى، توليدكنند»ن را از هرئونه كنترل ئردش محصولاتشان باز مىدارد، آنها را تايم قدرت مستقل محصولات مىكند و جامعهٔ بشرى را بهجامعهئى تبديل مىكند كه نعت حاكميت اشيااسث، جانى كه اثار بشر جون جيزى بيكانه با او درتضادست، دنيائى بيكانه از «قوانين تاريخي طبيعى»، دنياى نيروهاى مرموز سرنوشمتن، دنياى نهادهاى قدرتمند و بتهاى غولآسا ا

ماركس معتقد بود كه اين «اغتشاش و جابه‌جا شدئى» طبيعث بشرى از

لحاظ تاريخي مشروط است و بههمين دليل مىتوان بر آن فائق آمر مطمثنأ شرايط عينى كار و تشكيلات تكنيكى ل ادارى، «استقلالى هر. عظيمتر» بيدا مىكند، ولى در مقال خوج كار كاي زنده و ثروت اجتماعى، «جون نيروثى بيكانه و مسلط، بهنسبتى هرمه فزايندهتر با كار در تضاد قرار مىئيرد»٠ انا اين فرايند جابجا شدئى صرفأ ضرورتس تاريخي اسست، ضرورتى محض براى بيشرفت نيروهاى توليدى از يلب نقطهٔ شروع يا شالود، تاريخي معينه اسا بههيج وجه ضرورت مطلق توليد نيستإ از ابين رو ضرورتى نامديد شونده اسع و نتيجهٔ لقطعىل و هدف اين فرايند برانداختن همان شالوده و شكل كنونى آن فرايند است. لئروندريس، ص ه١٢ل مسنله بيكانكى براى ماركس يك مسئلن اساسى بوده و آن گونه كه غالبهٔ اين روزط مطرح مىشود، اين كار براى ماركس جوانب يا «ماركس در مرحلهٔ ضدماركسيسنى وماقبل ماركسيستىخود» انديشغ رمانتيليي انسان ئرايانه نهود. بهيقين ماركس جوان و ماركس سالمند هسث اما جيزى يهعنوان ماركس «ضد ماركسيسث» و ماركس «ماركسيسث» نمىتواند باشد «هايههاى نقد اقتصاد سياسى» در سال د٧ه٨١، هنكامى كه ماركس جهل ساله بوده نوشته شد؛ در اين اثر مانع بسيارى از آثار فعليش، مفهوم بيكانكى بسيار زنده و روضن اسد اما اين نيز واقعيث داره كهاميد يهاينكه «لحظات عينى توليد بتواند از بيكانكى عارى شود»٠ در جلد آخر «سرمايه» آخرين اثر ماركس هل جاى خود را باين انديته داده است كه انسان فقط هنكامى مىتواند انسانى كامل نود كه يتوان ئضت ديكر از خود و از ممنوعان خود بيكانه ني نسست، وقتى كه تا ورلى حوز، توليد بهخاطر نياز و ضرورت بيشرفت ورده باشر اين ئضتار فصلى است از كتاب «ماركس از زيان خودش» كه بهزودى از سوى اتنشارات مازيار منتشر مىشود٠ عواشى ١٠ سرمايه، ج هم ص ١ه٣ب فى ماركس در هههاءلسهكه نوشثه مقدماتى سرمايه بوده قبيله (سم»را، بيهس از خانواده، واحد اجتماعى اصلى سداند كشقيات علمى بعدى اين غرض را قأنيد كرد. است. ١ سرمايه، ق هم ص ١هو ا ايدنولوزى آلمانى، ص هاسثم١ ١ ئروندرينى ص ٠٩١ اا. سرمايه، ج د ص ٣٠هب ا سرمايه، ج إو ص د١ه١ ٠١٠ همانجا،ص ٠٢٢ ، ايدنولوزى المانى. ص لإس٣١ ١١٠ هعانجا،ص ٣س٢لإ١ ١ سرمايد ج آه ص ٣هم٣ي لإ١ق همانجا،ص دعمه١

هو