انگشتریِ ژنرال ماسیاس: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(تایپ تا پایانِ صفحه‌ی ۲۹.)
(تایپ تا پایانِ صفحه‌ی ۳۱.)
سطر ۲۳۱: سطر ۲۳۱:
 
'''راکوئل:''' با کمال تآسّف مجبورم عرض کنم که دارین دروغ میگین!  
 
'''راکوئل:''' با کمال تآسّف مجبورم عرض کنم که دارین دروغ میگین!  
  
'''آندرس:''' زن‌های طبقهٔ شما همیشه انتظار دارن از آدم دروغ‌های کوچولوی
+
'''آندرس:''' زن‌های طبقهٔ شما همیشه انتظار دارن از آدم دروغ‌های کوچولوی مؤدبانه بشنفن.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' دیگه به‌من نگین «زن‌های طبقهٔ شما»!
 +
 
 +
'''آندرس:''' می‌بخشین.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' شمام از اون روستائی‌های شورشی هستین، مگه نه؟
 +
 
 +
'''آندرس:''' من یک کاپیتان ارتش انقلابی هستم.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' همهٔ اهل این خونه طرفدار دولت فدرال هستن.
 +
 
 +
'''آندرس:''' می‌دونم. و به‌همین دلیل هم اومدم این جا.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' خُب، مثلاً انتظار دارین من براتون چیکار بکنم؟
 +
 
 +
'''آندرس:''' انتظار دارم به‌من و «کله‌تو» پناهگاهی بدین.
 +
 
 +
::: «کله‌تو» در آستانهٔ دری که به‌ایوان باز است ظاهر می‌شود.
 +
 
 +
'''کله‌تو:''' می‌بخشین کاپیتان، همین الآن یه صدائی به‌گوشم خورد.
 +
 
 +
::: راکوئل به‌شنیدن این حرف به‌سرعت از جا می‌جهد.
 +
 
 +
::: آندرس شتابان خود را به‌او می‌رساند و از پشت بازوهایش را می‌گیرد.
 +
 
 +
::: «کله‌تو» برمی‌گردد به‌ایوان نگاه می‌کند و خاطرش آسوده می‌شود.
 +
 
 +
'''کله‌تو:''' اوه، لعنتی! خرگوش بود، کاپیتان.
 +
 
 +
::: برمی‌گردد روی ایوان.
 +
 
 +
::: راکوئل با تکان شدیدی خودش را از آندرس کنار می‌کشد و به‌طرف میز تحریری می‌رود.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' چه ارتش شکوهمندی! با این سربازهای هوشیار مطمئنم پیروزی‌های بزرگی نصیب‌تون میشه!
 +
 
 +
'''آندرس:''' یک ذره هم در پیروزی‌مون شک ندارم. ببینین اینو کی میگم.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' خب، این بازی مسخره به‌اندازه کافی ادامه پیدا کرده. حالا ممکنه لطف بفرمائین سرباز انقلابی‌تونو وردارین از ایوون بپرین و زحمتو کم کنین؟
 +
 
 +
'''آندرس:''' من که خدمت‌تون عرض کردم: اومدیم این جا زیر سایه‌تون پناهگاهی به‌ما بدین.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' جنابِ کاپیتان عزیز! جناب کاپیتانی که اسم ندارین!...
 +
 
 +
'''آندرس:''' خدمتگزار شما «آندرس دل‌لائو».
 +
 
 +
::: در حال معرفی خود کرنش می‌کند.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' (با حیرت عمیق) آندرس... دل‌لائو؟!
 +
 
 +
'''آندرس:''' دارم به‌خودم امیدوار میشم. چیزی از بابت من شنیدین؟
 +
 
 +
'''راکوئل:''' البته که شنیدم اسم‌تون سر زبون همه‌س. ادب و نزاکت‌تون معروف خاص و عامه، به‌خصوص در رفتارتون با زن‌ها.
 +
 
 +
'''آندرس:''' ملاحظه می‌کنین که... اون قدرهام شایعه نیس!
 +
 
 +
'''راکوئل:''' گیرم من به‌شنیدن‌شون علاقه‌ئی ندارم.
 +
 
 +
'''آندرس:''' خب، پس لازم شد برای تحریک علاقه‌تون یک کاری بکنم...
 +
 
 +
::: او را به‌سوی خود کشیده در آغوش می‌گیرد.
 +
 
 +
::: راکوئل نخست می‌کوشد ممانعت کند، لیکن با سردی خود را در اختیار او می‌گذارد.
 +
 
 +
::: آندرس او را رها می‌کند.
 +
 
 +
::: راکوئل از فرط خشم می‌لرزد.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' فوراً از این خانه برید بیرون!
 +
 
 +
::: آندرس با تحسین راکوئل را برانداز می‌کند.
 +
 
 +
'''آندرس:''' تازه حالا می‌فهمم علتش چیه که «ماسیاس» این قدر دوستتون داره. اول نمی‌تونستم علتشو بفهمم امّا حالا کاملاً می‌فهمم.
 +
 
 +
'''راکوئل:''' گفتم از خونهٔ من برید بیرون!
 +
 
 +
::: آندرس روی نیمکت می‌نشیند، انبان چرمی کوچکی از توی پیرهنش می‌آورد بیرون و محتویاتش را در دست خود خالی می‌کند.
 +
 
 +
'''آندرس:''' چه قدر بی‌رحمید سینیورا، مگه نمی‌بینین چه هدیه‌ئی براتون دارم؟ نگاش کنین: یه مدال مقدسه. خدا مادرمو رحمت کنه، اینو اون به‌ام داده بود، فکر می‌کنین وقتی از دنیا رفت من چند سال داشتم؟ همه‌ش ده سال! --کنج خیابونا گدائی می‌کرد: «بده به‌راه خدا!» --حیوونکی از بی‌غذا دوائی مرد، اونم موقعی که منِ گردن شیکسّه تو هُلُفدونی بودم. می‌دونین؟ پنج سال زندون واسه خاطر پنج تا پرتقال که دزدیده بودم. --لابد قاضی ناکس شوخیش گرفته بود. یه سال واسه یه پرتقال، پنج سال واسه پنج تا... چه خنده‌ئی کرد بی‌همه‌کس! غش غش قاه قاه خندید.
 +
 
 +
::: سکوت طولانی
 +
 
 +
همین دو ماه پیش کشتمش... دارش زدم... به‌تیر تلفن، جلو

نسخهٔ ‏۲۵ ژانویهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۱۱

کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴۵

ژوزفینا نیگلی Josephina Niggli


درامی از انقلاب مکزیک


اشخاص بازی:
مارسیا Marcia خواهر ژنرال ماسیاس.
راکوئل ری‌وه‌را Raquel Rivera همسر ژنرال
آندرِس دل‌لائو Andres Del Lao کاپیتان ارتش انقلابی.
کله‌تو Cleto سرباز ارتش انقلابی.
بازیلیو فلورس Basilio Flores کاپیتان ارتش فدرال
***
مکان: حومهٔ شهر مکزیکو
زمان: یکی از شب‌های ماه آوریل ۱۹۱۲
صحنه: اتاق نشیمن خانهٔ ژنرال ماسیاس که به‌سبک مجلل و پرشکوه زمان لوئی شانزدهم تزئین شده است. در دیوار سمت راست پنجره‌هائی است که به‌ایوان باز می‌شود. کنار این پنجره‌ها قفسه‌های کوتاه کتاب جای گرفته است. در سمت راست دیوار عقب درِ بسته‌ئی به‌چشم می‌خورد و در وسط میزی است که روی آن یک تنگ مشروب و چند گیلاس نهاده شده. در دیوار سمت چپ، عقب صحنه، دری است و در جلو صحنه میز تحریری قرار دارد و صندلی پشتی بلندی برابر آن. نزدیک میز تحریر هم صندلی دسته‌داری هست. در سمت راست جلو صحنه نیمکت کوچکی قرار گرفته و میزی در برابرش دیده می‌شود که چراغی روی آن گذاشته شده. قاب‌های عکس به‌دیوار‌ها آویزان است و اتاق تقریباً خفه و متروک به‌نظر می‌آید.
وقتی پرده کنار می‌رود، صحنه تاریک است، مگر آن قسمت که مهتاب از پنجره‌ها به‌درون تابیده. بعد در باز می‌شود و دختربچه جوانی (مارسیا) با لباس خانه دزدانه می‌آید تو. شمع روشنی در دست دارد و لحظه‌ئی در آستانه می‌ایستد تا مطمئن شود کسی مواظب او نیست. آنگاه شتابان به‌سوی قفسهٔ کتاب می‌رود. شمع را روی آن می‌گذارد و پشت کتاب‌ها به‌جست‌وجو می‌پردازد. سرانجام چیزی را که می‌جوید پیدا می‌کند: شیشهٔ کوچکی است. در این مدت زنی (راکوئل) که او هم لباس خانه به‌تن دارد بی‌صدا وارد اتاق شده است.
همین که مارسیا شیشه را پیدا می‌کند و برمی‌گردد، راکوئل تکمهٔ چراغ برق را می‌زند. مارسیا حیرت‌زده جیغ کوچکی می‌کشد و بی‌درنگ شیشه را پشت سرش پنهان می‌کند. اکنون او را در نور چراغ می‌بینیم که بسیار جوان است و حدود بیست سالش است. راکوئل که سی‌ودو سال دارد زنی است بسیار باشخصیت و موقر.

مارسیا: راکوئل! تو این جا چه کار می‌کنی؟

راکوئل: پشت کتابا چی قایم کردی؟

مارسیا: (با خندهٔ زورکی) من؟ هیچی... چرا فکر کردی یه چیزی قایم کردم؟

راکوئل: (یک قدم به‌سوی او می‌رود) بِدِش من!

مارسیا: (پشتش را به‌او می‌کند) نه. نه، نمیدم.

راکوئل: (دستش را دراز می‌کند) میگم بِدِش من!

مارسیا: تو حق نداری به‌من امر و نهی کنی. من یه زن شوهردارم. من... من...

نمی‌تواند ادامه بدهد. به‌سختی به‌گریه می‌افتد و خودش را می‌اندازد روی نیمکت.

راکوئل: (آرام‌تر) تو نباید می‌آمدی اینجا. دکتر گفت از رختخوابت بیرون نیائی، مگر نه؟ (روی او خم می‌شود و به‌آرامی شیشه را از دستش می‌گیرد). این شیشه سمّه.

مارسیا: (با استرحام) به‌کشیش که نمیگی، ها؟

راکوئل: خودکشی گناهه مارسیا. خلاف خواست خداس.

مارسیا: می‌دونم. من... (دست راکوئل را می‌چسبد) آخ، راکوئل، چرا باید جنگ وجود داشته باشد؟ چرا باید مردا برن جنگ کشته شن؟

راکوئل: مردها واسه اعتقادی که به‌حق و حقانیت دارن کشته میشن. مُردنِ یه سرباز واسه کشورش افتخاره.

مارسیا: تو دیگه چرا این حرفو می‌زنی، مگه «دومینگو» ی تو نرفته جنگ؟... آخه واسه چی باید بجنگه؟... مردهائی که حتی دیگه مَرد هم نیستن... دهاتی‌ها... بَرده‌های توی مزرعه... مردهائی که نباید بهشون اجازه داد بجنگن...

راکوئل: اونام انسونن، نه حیوون.. بَرده‌ها و دهاتی‌هام مَردن، مارسیا.

مارسیا: مَرد... مَردها... همه‌اش مَردها... پس زن‌ها چی؟ ما که زنیم چی؟

راکوئل: ما می‌توانیم دعا کنیم.

مارسیا: (به‌تلخی) آره، دعا کنیم. وقتی اون خبرای وحشتناک به‌گوشمون رسید دیگه فایدهٔ دعا چیه؟ دیگه چه دلیلی واسه دعا خواندن برامون باقی می‌مونه... آخ! با مُردن «توماس» چرا من باید زنده بمونم؟

راکوئل: زندگی کردن یه وظیفه‌س.

مارسیا: چه طور می‌تونی این قدر خون‌سرد باشی؟ راکوئل تو زن خون‌سرد و پرطاقتی هستی. برادرم تو رو می‌پرسته. از روزی که تو رو دیده ها دیگه روی هیچ زنی نگاه نکرده.

راکوئل: دومینگو شوهر باشرف من...

مارسیا: تو ده ساله که شوهر کردی. امّا من همه ش سه ماهه... اگه دومینگو کُشته بشه شاید فرقی به‌حال تو نکن. ده ساله که زنشی. (به‌سختی می‌گرید) امّا من دیگه هیچی ندارم، هیچّی...

راکوئل: تو سه ماه، سه ماه زندگی پُر از خوشبختی داشتی. و حالا داری گریه می‌کُنی. چه زن خوشبختی هستی... گریه می‌کنی. شاید پنج ماه دیگه هم گریه کنی. امّا نه بیشتر... تو فقط بیست سالته. تا چهار پنج ماه دیگه از توماس فقط یه خاطرهٔ دوست‌داشتنی باقی می‌مونه.

مارسیا: نه. تا عمر دارم توماس از خاطرم نمیره.

راکوئل: شاید... امّا تو جوونی--و جوون احتیاج به‌نشاط داره. جوونا نمی‌تونن با گریه زندگی کنن. یه روز تو پاریس، یا رُم یا حتی مکزیکو مرد دیگه‌ئی رو پیدا می‌کُنی. دوباره ازدواج می‌کنی. بچه‌ها تو خونه دور و وَر تو می‌گیرن و خوشبختی رو پیدا می‌کنی.

مارسیا: دیگه هیچوقت ازدواج نمی‌کنم.

راکوئل: حالا همه‌ش بیست سالته. بیست و هشت و سی سالت که شد جور دیگه‌ئی فکر می‌کنی.

مارسیا: اگه دومینگو کشته بشه تو چیکار می‌کنی؟

راکوئل: افتخار می‌کنم که با شهامت مرده... با قهرمان.

مارسیا: ولی گریه نمی‌کنی، مگه نه؟ فکر نمی‌کنم تو گریه کنی.

راکوئل: نه. گریه نمی‌کنم. همین جا، تو این خونهٔ خالی می‌نشینم و منتظر میشم.

مارسیا: منتظر چی؟

راکوئل: منتظر شنیدن جینگ و جینگِ مهمیزهاش وقتی رو کاشی‌های راهرو قدم ورمیداره... منتظر شنیدن قاه‌قاهِ خنده‌اش تو ایوون... منتظر شنیدن انعکاس صداش، موقعی که سر مهتر داد می‌زنه اسبشو تیمار کُنه... منتظر میشم که دستشو بگیرم تو دستام...

مارسیا: (داد می‌زند) بسّه! تو رو خدا بس کن!

راکوئل: معذرت می‌خوام.

مارسیا: تو اونو دوست داری، مگه نه؟

راکوئل: فکر نمی‌کنم خودشم بدونه چه قدر دوستش دارم.

مارسیا: فکر می‌کردم که دیگه بعد از ده سال، دوست داشتن واسه زن و شوهرها مفهومی نداشته باشه. اما تو و دومینگو... اون همه‌ش به‌تو فکر می‌کنه. وقتی دور از توئه همه‌ش از تو حرف می‌زنه. یک دفعه شنیدم می‌گفت وقتی تو پهلوش نیستی مردیه که چشم و گوش و دست نداره.

راکوئل: می‌دونم. منم همین احساسو دارم.

مارسیا: آخه پس چه جوری تونستی بذاری بره جنگ؟ شاید کُشته بشه، چه جوری تونستی؟

راکوئل: مارسیا، تو از خونوادهٔ «ماسیاس» ها هستی. خونوادهٔ تو، قهرمان‌های بزرگی بوده‌ن. یکی از ماسیاس‌ها همراه فردیناند بود که مغربی‌ها رو از اسپانیا بیرون کردن. یکی از ماسیاس‌ها با «کورتس» بود که «آزتک» ها مجبور به‌تسلیم شدن. پدربزرگت تو جنگ‌های استقلال مبارزه کرد. پدر خودت بیست فرسنگی همین خونه بود که به‌دست فرانسوی‌ها اعدام شد. فکر می‌کنی حالا دومینگو--برادرت--فقط به‌خاطر این که زنی رو دوست داره باید همهٔ این سوابق رو بندازه دور؟

مارسیا: آره، دومینگو اون قدر تو رو دوست داره که می‌تونست از همهٔ این چیزها چشم بپوشه. اگه تو ازش خواسته بودی امکان نداشت بره جنگ. همین جا پیش تو می‌موند.

راکوئل: نه، نمی‌موند. برادر تو یه مرد باشهامت باشرفه، نه یه آدم بزدلِ ترسو.

مارسیا: (دوباره شروع می‌کند به‌گریه کردن) من از توماس خواهش کردم نره. التماس کردم. به‌پاش افتادم...

راکوئل: اگه می‌موند بازم دوسش می‌داشتی؟

مارسیا: نمی‌دونم. نمی‌دونم.

راکوئل: جواب تو همینه. ازش نفرت پیدا می‌کردی. هم دوستش می‌داشتی هم ازش متنفر می‌شدی. خب مارسیا، حالا دیگر باید بری تو رختخواب.

مارسیا: به‌کشیش که نمیگی؟... منظورم اون سمّه...

راکوئل: نه. حرفی نمی‌زنم.

مارسیا: متشکرم، راکوئل. تو چه قدر خوبی!

راکوئل: یک لحظه پیش که زن خون‌سرد و ظالمی بودم... تو خیلی بچه‌ئی! حالا دیگه برو بخواب.

مارسیا: تو خودت نمیائی بالا؟

راکوئل: نه... تازگی‌ها چندون خوب نمی‌خوابم. میشینم یه خورده چیز می‌خونم.

مارسیا: شبت به‌خیر، راکوئل. ازت ممنونم.

راکوئل: شب به‌خیر، کوچولو.

مارسیا از در سمت چپ (موسیقی) می‌رود بیرون و شمع را هم با خودش می‌برد. راکوئل به‌شیشهٔ زهر که همان طور توی دستش است نگاه می‌کند بعد آن را در یکی از کشوهای میز می‌گذارد. کتابی از قفسه بر می‌دارد روی نیمکت می‌نشیند و شروع به‌خواندن می‌کند. پس از چند لحظه احساس سرما می‌کند بلند می‌شود می‌رود طرف گنجه، کُتی می‌آورد می‌اندازد روی زانوهایش، و در همین لحظه تصور می‌کند صدائی از ایوان به‌گوشش خورد. قدری گوش می‌دهد ولی متقاعد می‌شود که اشتباه کرده است و دوباره به‌خواندن می‌پردازد. اما بار دیگر همان صدا را می‌شنود. به‌ایوان می‌رود و به‌باغ نگاه می‌کند.

راکوئل: کیه؟... کی اون جاس؟...

راکوئل برمی‌گردد به‌اتاق.
دو مرد--یکی مسن‌تر و دیگری خیلی جوان--با جامهٔ گشاد سفید که مخصوص روستائیان مکزیک است در حالی که لبهٔ کلاه مکزیکی‌شات روی صورت‌شان را گرفته وارد اتاق می‌شوند. راکوئل حالت جدی و آمرانه‌ئی به‌خود می‌گیرد. صدایش سرد و پرخاشگرانه است:

راکوئل: شماها کی هستین؟ چی میخواین این جا؟

آندرس: دنبال خانم ژنرال ماسیاس می‌گردیم.

راکوئل: من راکوئل ری‌وه‌را، زن ژنرال ماسیاسم. چی کار دارین با من؟

آندرس: «کله‌تو»! برو تو ایوون مواظب باش. اگه صدائی چیزی شنیدی فوری خبرم کن.

کله‌تو: اطاعت کاپیتان.

«کله‌تو» می‌رود روی ایوان. «آندرس» شست‌هایش را به‌کمربندش گیر می‌دهد و قدم‌زنان اتاق را وارسی می‌کند. وقتی به‌میز می‌رسد و چشمش به‌تنگ شراب می‌افتد، با تعظیم کوچکی به‌راکوئل، گیلاس شرابی برای خود می‌ریزد و سر می‌کشد و دهانش را با پُشت دست پاک می‌کند.

راکوئل: جالبه!

آندرس: (با تعجب) چی جالبه سینیورا؟

راکوئل: این که آدم بتونه با کلاه شراب بخوره.

آندرس: با کلاه؟... اوه، منو ببخشین سینیورا.

طوری با انگشتانش ضربه به‌لبهٔ کلاه خود می‌زند که از سرش می‌افتد و به‌کومکِ بند زیرچانه‌ئی که کلاه‌های مکزیکی دارند پشت گردنش آویزان می‌شود.

آندرس: تو اردوی نظامی، آدم تربیت و نزاکتو فراموش می‌کنه. حالا میل دارین یه گیلاس با من همپیاله بشین؟

راکوئل: (روی نیمکت می‌نشیند) چرا که نه؟

آندرس: و چه شراب محشری! (دو گیلاس شراب می‌ریزد و همان طور که دارد حرف می‌زند یکی از آن‌ها را به‌راکوئل می‌دهد) اگه اشتباه نکنم، باید «آمونتیلادو» سال هشتاد و هفت باشه.

راکوئل: اینم تو اردوی نظامی یاد گرفتین؟

آندرس: ضمن هزار جور کارهای دیگه، شراب‌فروشی هم کرده‌م.

راکوئل متظاهرانه جلو خمیازه‌اش را می‌گیرد.
آندرس به‌طرف نیمکت می‌رود و با خیال راحت روی آن می‌نشیند.

آندرس: ناراحت که نشدین، ها؟

راکوئل: مگه برای شما فرقی می‌کنه؟

آندرس: راستش، سربازای فدرال تو خیابونا دنبالمون می‌گردن و ما ناچاریم یه جائی بمونیم. امّا زن‌های طبقهٔ شما همیشه انتظار دارن از آدم حرکات نامعقول ببینن.

راکوئل: البته من می‌تونستم داد بکشم.

آندرس: بر منکرش لعنت!

راکوئل: خواهر شوهرم اون بالا خوابیده و چند تا پیشخدمت هم تو ساختمون عقبن که بیشترشون مَردن و گردن‌کلفت و قوی هیکل.

آندرس: خیلی جالبه.

شرابش را جرعه جرعه و با لذت فراوان می‌نوشد.

راکوئل: اگه داد می‌زدم، چی کار می‌کردین؟

آندرس: هیچی.

راکوئل: با کمال تآسّف مجبورم عرض کنم که دارین دروغ میگین!

آندرس: زن‌های طبقهٔ شما همیشه انتظار دارن از آدم دروغ‌های کوچولوی مؤدبانه بشنفن.

راکوئل: دیگه به‌من نگین «زن‌های طبقهٔ شما»!

آندرس: می‌بخشین.

راکوئل: شمام از اون روستائی‌های شورشی هستین، مگه نه؟

آندرس: من یک کاپیتان ارتش انقلابی هستم.

راکوئل: همهٔ اهل این خونه طرفدار دولت فدرال هستن.

آندرس: می‌دونم. و به‌همین دلیل هم اومدم این جا.

راکوئل: خُب، مثلاً انتظار دارین من براتون چیکار بکنم؟

آندرس: انتظار دارم به‌من و «کله‌تو» پناهگاهی بدین.

«کله‌تو» در آستانهٔ دری که به‌ایوان باز است ظاهر می‌شود.

کله‌تو: می‌بخشین کاپیتان، همین الآن یه صدائی به‌گوشم خورد.

راکوئل به‌شنیدن این حرف به‌سرعت از جا می‌جهد.
آندرس شتابان خود را به‌او می‌رساند و از پشت بازوهایش را می‌گیرد.
«کله‌تو» برمی‌گردد به‌ایوان نگاه می‌کند و خاطرش آسوده می‌شود.

کله‌تو: اوه، لعنتی! خرگوش بود، کاپیتان.

برمی‌گردد روی ایوان.
راکوئل با تکان شدیدی خودش را از آندرس کنار می‌کشد و به‌طرف میز تحریری می‌رود.

راکوئل: چه ارتش شکوهمندی! با این سربازهای هوشیار مطمئنم پیروزی‌های بزرگی نصیب‌تون میشه!

آندرس: یک ذره هم در پیروزی‌مون شک ندارم. ببینین اینو کی میگم.

راکوئل: خب، این بازی مسخره به‌اندازه کافی ادامه پیدا کرده. حالا ممکنه لطف بفرمائین سرباز انقلابی‌تونو وردارین از ایوون بپرین و زحمتو کم کنین؟

آندرس: من که خدمت‌تون عرض کردم: اومدیم این جا زیر سایه‌تون پناهگاهی به‌ما بدین.

راکوئل: جنابِ کاپیتان عزیز! جناب کاپیتانی که اسم ندارین!...

آندرس: خدمتگزار شما «آندرس دل‌لائو».

در حال معرفی خود کرنش می‌کند.

راکوئل: (با حیرت عمیق) آندرس... دل‌لائو؟!

آندرس: دارم به‌خودم امیدوار میشم. چیزی از بابت من شنیدین؟

راکوئل: البته که شنیدم اسم‌تون سر زبون همه‌س. ادب و نزاکت‌تون معروف خاص و عامه، به‌خصوص در رفتارتون با زن‌ها.

آندرس: ملاحظه می‌کنین که... اون قدرهام شایعه نیس!

راکوئل: گیرم من به‌شنیدن‌شون علاقه‌ئی ندارم.

آندرس: خب، پس لازم شد برای تحریک علاقه‌تون یک کاری بکنم...

او را به‌سوی خود کشیده در آغوش می‌گیرد.
راکوئل نخست می‌کوشد ممانعت کند، لیکن با سردی خود را در اختیار او می‌گذارد.
آندرس او را رها می‌کند.
راکوئل از فرط خشم می‌لرزد.

راکوئل: فوراً از این خانه برید بیرون!

آندرس با تحسین راکوئل را برانداز می‌کند.

آندرس: تازه حالا می‌فهمم علتش چیه که «ماسیاس» این قدر دوستتون داره. اول نمی‌تونستم علتشو بفهمم امّا حالا کاملاً می‌فهمم.

راکوئل: گفتم از خونهٔ من برید بیرون!

آندرس روی نیمکت می‌نشیند، انبان چرمی کوچکی از توی پیرهنش می‌آورد بیرون و محتویاتش را در دست خود خالی می‌کند.

آندرس: چه قدر بی‌رحمید سینیورا، مگه نمی‌بینین چه هدیه‌ئی براتون دارم؟ نگاش کنین: یه مدال مقدسه. خدا مادرمو رحمت کنه، اینو اون به‌ام داده بود، فکر می‌کنین وقتی از دنیا رفت من چند سال داشتم؟ همه‌ش ده سال! --کنج خیابونا گدائی می‌کرد: «بده به‌راه خدا!» --حیوونکی از بی‌غذا دوائی مرد، اونم موقعی که منِ گردن شیکسّه تو هُلُفدونی بودم. می‌دونین؟ پنج سال زندون واسه خاطر پنج تا پرتقال که دزدیده بودم. --لابد قاضی ناکس شوخیش گرفته بود. یه سال واسه یه پرتقال، پنج سال واسه پنج تا... چه خنده‌ئی کرد بی‌همه‌کس! غش غش قاه قاه خندید.

سکوت طولانی

همین دو ماه پیش کشتمش... دارش زدم... به‌تیر تلفن، جلو