انقلاب روسیه و غرب
س. آخرین مجلدات «تاریخ روسیهٔ شوروی» بهتازگی منتشر شده است. موضوعِ کتاب چهارده جلدی شما، سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۹ را در بر میگیرد. درمیان کلیهٔ مطالعات مربوط بهنخستین سالهای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، کتاب شما از ارزش والائی برخوردار است. در یک بازنگری تا حد ممکن کلی، شما اهمیت امروزهٔ انقلاب اکتبر (چه برای روسیه و چه برای بقیهٔ جهان) را چهگونه ارزیابی میکنید؟
ج. اجازه دهید از اهمیت انقلاب اکتبر برای خود روسیه آغاز کنیم. در این روزگار، آدمی برای بهرُخ کشیدن پیآمدهای منفی انقلاب اکتبر بهشرح و تفصیل چندانی نیاز ندارد مدتها و بهخصوص در ماههای اخیر، روسها مورد بحث و ورد زبان کتابها، روزنامهها و رادیو تلویزیونها بودهاند. این که ما داریم بر ابهامات فراوان موجود در پروندهٔ انقلاب، بر بهائی که انسان برای تحقق آن پرداخت و بر جنایاتی که تحت لوای آن صورت گرفت سرپوش میگذاریم، خطر چندانی در بر ندارد. خطر جدی آنجاست که در جهت از یاد بردن همهٔ این امور و دم فروبستن در مقابل دستآوردهای شگرف این انقلاب، اغوا شویم. من بهدرجاتی از قاطعیت، ایثار، انتظام و سختکوشی جانانهئی میاندیشم که طی شصت سال گذشته روسیه را تا حد یک کشور مهم صنعتی ارتقاء داده و آن را در زمرهٔ یکی از قدرتهای بزرگ درآورده است. پیش از ۱۹۱۷ چه کسی میتوانست چنین چیزی را پیشبینی یا تصور کند؟ من امّا از این فراتر میروم و بر تغییراتی که از ۱۹۱۷ بهاین طرف در زندگی مردم عادی صورت گرفته است تأکید میکنم: روسیه از کشوری که بیش از هشتاد درصد نفوسش را دهقانان بیسواد و کمسواد تشکیل میدادند، بهکشوری تبدیل شده که بیش از شصت درصد سکنهٔ آن شهرنشیناند. و امروزه سرزمینی است که بیسوادی در آن ریشهکن شده و بهسرعت درحال کسب عناصر فرهنگ شهرنشینی است. غالب اتباع این جامعهٔ نوخاسته را تودههای دهقانان و بخشی از آنها را نوادگان رعیتها[۱] تشکیل میدهند. اینان نمیتوانند آن چه را انقلاب اکتبر برایشان انجام داده از یاد ببرند. همهٔ این دستآوردها حاصل نشد مگر بهوسیلهٔ نفی ملاکهای اساسی تولید سرمایهداری (سود و قوانین بازار) و جانشین ساختن چنان برنامهٔ اقتصادی جامعی که هدف آن بسط رفاه عمومی بوده است. با وجود آن که تحقّق بسیاری از امور احتمالاً در حدّ بسیار نازلتری از قول و قرارها بوده، آنچه طی شصت سال در روسیه بهاجرا درآمده، بهرغم مداخلات وحشتناکی که از بیرون مرزها اعمال میکردند، پیشرفت چشمگیری است، بهسوی تحقّق برنامههای اقتصادی سوسیالیسم. البته میدانم آن کس که از دستآوردهای انقلاب اکتبر سخن گوید، بلافاصله مُهر استالینیست بودن بر پیشانیش خواهند زد. امّا من خیال ندارم تسلیم این گونه حقالسکوت دادنهای اخلاقی شوم. از این گذشته، یک مورّخ انگلیسی میتواند دستآوردهای پادشاهی هنری هشتم را مورد توجه مثبت قرار دهد بیآن که قرار باشد گردن زدن زنانش را بهدیدهٔ اغماض بنگرد و از قلم بیندازد.
س. «تاریخ» شما دورهئی را در بر میگیرد که ضمن آن استالین قدرت مطلقهاش را در حزب بلشویک تثبیت کرد، مخالفتهای مکرّر با خود را درهم شکست و نابود ساخت و بنیاد یک نظام سیاسی را ریخت که بعدها بهاستالینیسم شهرت یافت. بهنظر شما تفوّق او بر حزب کمونیست اتحاد شوروی تا چه حد اجتنابناپذیر بود؟ همچنین انعطافپذیری راه طی شده در سالهای بیست تا چه حد بوده است؟
ج. من با معمای حتمیّت در تاریخ[۲]، که آدمی را بهسرعت بهوادی سرگردانی میکشد، میانهئی ندارم. مورخ میپرسد چرا از میان وجوه متعدد محتملالوقوع در هر لحظهٔ معین، فقط یک وجه مشخص، تحقق پذیرفته است. اگر عوامل[۳] دیگری ذی مدخل باشد، نتایج بهدست آمده متفاوت خواهد بود. من باور چندانی ندارم بهآن چه که تاریخ واقعیت ستیز[۴] نام دارد. یک ضربالمثل روسی که ورد زبان آلکنو[۵] است میگوید: «اگر ننهبزرگ ریش داشت، بابابزرگ بود». باز پیراستن گذشته، آنگونه که مورد پسند ذهنی یکی یا مطلوب خاطر دیگری باشد، مشلغهٔ بسیار دلپسندی است. امّا مطمئن نیستم که جز این فایدهئی داشته باشد. باری، اگر از من میخواهید در باب پرسشتان چیزی گفته باشم، در جواب میگویم اگر لنین طی سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ و در اوج خلاقیت خود زنده مانده بود، او نیز دقیقاً با همان مشکلات دست بهگریبان بود. لنین بهروشنی میدانست که مکانیزه کردن کشاورزی در مقیاس وسیع، شرط ضروری هر نوع پیشرفت اقتصادی است. گمان نمیکنم او با نظر بوخارین دائر بر «صنعتی کردن کُندآهنگ»[۶] کشور موافقت داشت. همچنین گمان نمیکنم لنین با [اقتصاد] بازار میانهٔ خوشی داشت (بهیاد آورید سماجت او را در بهانحصار درآوردن تجارت خارجی). او میدانست که بدون کنترل و جهتیابی مؤثر نیروی کار، نمیتوان بهجائی رسید (بهیاد آورید هشدارهای او را در مورد تکگردانی[۷] و حتی تایلریسم). با وجود این، لنین نه فقط دستپروردهٔ یک میراث انسانی[۸] بود و حیثیتی شگرف، اقتدار اخلاقی عظیم و قابلیت فراوان داشت؛ بلکه چنین خصوصیاتی (که دیگر سران حزب فاقد آن بودند) بهاو توان و قابلیت بهحداقل رسانیدن و احتراز از بهکار بردن عُنصر قهر را میداد. استالین بهعکس اصلاً فاقد نفوذ اخلاقی بود (بعد از لنین او کوشید که چنین نفوذی را با توسل بهخشنترین شیوهها بهوجود آورد). او جز اعمال خشونت نمیفهمید و از همان آغاز آن را علناً و سبعانه بهکار گرفت. اگر لنین نمرده بود احتمالاً اوضاعِ روی همرفته آرامی وجود نمیداشت؛ امّا مطلقاً با آنچه در زمان استالین گذشت نیز مشابه نمیبود. تحریف واقعیت، که استالین لاینقطع و با آغوش باز پذیرای آن بود، برای لنین غیرقابل تحمّل بود. چنانچه در عرصهٔ خطمشی یا اقدامات حزب ناکامی روی میداد، لنین بیمجامله آن را در مییافت و میپذیرفت. او بهخلاف استالین، دست یازیدن بهاقدامات از سر استیصال را پیروزیهای درخشان قلمداد نمیکرد. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تحت رهبری لنین هرگز بهصنعتی که سیلیگا «سرزمین دروغ بزرگ» نامیدش، متصّف نمیشد. اینها دریافتهای من است. اگر این دریافتها متضمّن فایدهئی نباشد دستکم بخشی از باورها و نظرگاههای مرا نشان میدهد.
س. تاریخ شما در آستانهٔ دههٔ ۳۰، با شروع اولین برنامهٔ پنج ساله، پایان میگیرد. زمانی که مشی جمعی کردن[۹] و همچنین تصفیهها در پیش است. شما در پیشگفتار جلد اول کتاب خود نوشتید که منابع و اسناد روسی قابل دسترس، دربارهٔ دههٔ ۳۰ در مقایسه با قبل، آنقدر محدود است که ادامهٔ تحقیق را عملاً ناممکن کرده است. امروزه نیز وضع بههمانگونه است؟ یا این که سالهای اخیر، در باب موارد مشخص، اسناد بیشتری منتشر شده است. آیا محدودیت آرشیوها شما را از دنبال کردن تحقیقتان، از ۱۹۲۹ بهبعد، باز میدارد؟
ج. از سال ۱۹۵۰، که آن پیشگفتار نوشته شد، اسناد بیشتر انتشار یافته است. امّا هنوز نکات مبهم وجود دارد. آر. دبلیو. دیویس.[۱۰] کسی که در تدوین آخرین جلد اقتصادی کتاب همکار من بود. سرگرم کاری در باب تاریخ اقتصادی اوائل دههٔ ۱۹۳۰ است و بهگمان من بهنتایج جالبی دست خواهد یافت. این اواخر توجه من بهمسائل بیرونی[۱۱] کشور در خلال این دهه و اوجگیری وحدت عمومی[۱۲] [علیه فاشیسم] معطوف بوده است؛ در این مورد نیز با کمبود اطلاعات روبهرو نیستم. امّا در تدوین تاریخ سیاسی این دهه، بهمعنی محدودتری، حرفها کم و بیش زده شده است. پیداست که جنجالهای بزرگی بروز کرد. امّا میان چه کسانی؟ چه کسانی برنده بودند و چه کسانی بازنده و چه توافقهائی حاصل شد؟ در مورد دههٔ ۳۰ هیچ منبع اطلاعی در دست نیست که با گفتوگوهای تقریباً علنی کنگرههای حزب در دههٔ ۲۰، یا برنامههای سیاسی گروههای مخالف درون حزب، قابل مقایسه باشد. ابر غلیظ اسرار، کماکان مانع وقوف ما بر چگونگی اتفاقات مربوط بههم میشود. حوادثی چون: قتل کیروف[۱۳]، تصفیهٔ ژنرالها یا قراردادهای سرّی میان مأموران سیاسی روسی و آلمانی، که بیشتر مردم معتقدند اواخر دههٔ ۳۰ روی داد. من از آن رو نتوانستهام نگارش «تاریخ» خود را با اعتماد کامل بهسالهای بعد از ۱۹۲۹ گسترش دهم که برخی سرنخها از آنچه واقعاً اتفاق افتاده، در اختیارم نیست.
س. سالهای ۳۰ در تاریخ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهمثابهٔ یک دورهٔ موجد جریانهای متمایز[۱۴] یا وقفه شناخته شده است. چنین میگویند که دامنهٔ سرکوب لجام گسیختهئی که در جمعی کردن مناطق روستائی بهکار رفت و رعب و وحشتی که در درون خود حزب و ماشین دولتی ایجاد شد، بهگونهئی کیفی طبیعت رژیم شوروی را دگرگون کرد. اساس منطق سیاسی تصفیهها و بازداشتگاهها (بهحدی که در هیچ یک از انقلابهای بعدی مانند نداشته) تا بهامروز روشن نشده است. نظر شما دربارهٔ آنها چیست؟ شما تصوّر فروپاشی سیاسی را، بهویژه بعد از کنگره هفدهم، که در خود روسیهٔ شوروی هم بهطور گستردهئی مورد قبول است، تا چه حد معتبر میدانید؟
ج. چنین چیزی ما را بهطرح مسألهٔ معروف دورهبندی[۱۵] میکشاند. رویدادی چون انقلاب ۱۹۱۷ در رابطه با پیآمدهایش آنچنان تکاندهنده و بنیان کن است که خود را بهمثابهٔ یک نقطه عطف، پایان دورانی و آغاز دورانی دیگر بهمورخ تحمیل میکند بههرحال، از دیدگاهی عام، مورخ چارهئی ندارد مگر آن که زمان مورد مطالعهٔ خود را تعریف و، در فرآیند تنظیم مصالحی که در اختیار دارد، نقطه عطفها و عوامل موجد جریانهای متمایز را برگزیند؛ و چنین گزینشی، بهظن غالب ناآگاهانه، بازتاب نظر و عقیدهٔ او دربارهٔ مجموعهٔ وقایع است. آنان که در باب روسیه از ۱۹۱۷ تا حوالی ۱۹۴۰ تاریخ مینویسند با یک انتخاب اجباری[۱۶] رودررواند. رژیم انقلابی که در آغاز بهعنوان نیروئی آزادساز پابهعرصه گذارد (زمانی دراز پیش از پایان خود) با سرکوب در بیرحمانهترین شکلها همراه شد. مورّخ آیا میبایست با چنین وضعی بهمثابهٔ دورهئی همراه با فرآیند بیوقفهٔ پیشرفت و تباهی[۱۷] برخورد کند؟ یا بهتر آن است که دوره را بهدو برههٔ آزادسازی و سرکوب تقسیم کند که هر یک بر مقطع مشخصکنندهئی مبتنی است؟
آن دسته از مورّخان جدّی که شق اول را برمیگزینند (من آن دسته از قلمزنان جنگ سرد را که صرفاً میخواهند لنین را با خطاهای استالین بیقدر کنند مستثنی میکنم) تذکر خواهند داد که: مارکس و لنین هردو (و دومی با تأکید بیشتری) در باب خصلت ضرورتاً سرکوبگر دولت هشدار دادهاند این مورخان خواهند گفت که از آن دم که جمهوری شوروی سوسیالیستی خود را چونان یک دولت اعلام داشت، بنابر فطرت خود بهابزار سرکوب بدل شد؛ و این که چنین عنصری تحت تأثیر فشارها و تغییر موقعیتهائی که بعدها خود بهاسارت آنها درآمد، غولآسا آماس کرد بیآنکه از لحاظ اصول تغییر کند. مورّخی که شق دوم را انتخاب میکند، ظاهراً تا آنجا که بهعرضهٔ مقطع مشخص مربوط میشود، جای پای محکمی دارد. امّا مسأله آن است که معیار عرضهٔ مقطع یاد شده در بالا کدام است؟ آیا میتوان آن را ورود بهمرحلهٔ سرکوب تودهئی زمان قیام کرونشتات[۱۸] در مارس ۱۹۲۱ (یا محتملاً شورش دهقانی روسیهٔ مرکزی در زمستان پیش از واقعهٔ کرونشتات) دانست؟ آیا چنین مقطعی با سلطهٔ استالین بر حزب و ماشین دولت در اواسط دههٔ ۲۰ مشخص میشود؟ سطلهئی که با مبارزه علیه تروتسکی و زینویف و اخراج و تبعید بیشتر سران مخالف (اپوزیسیون) در ۱۹۲۸ همراه بود. یا آن که چنین مقطعی با توجه بهاولین محاکمات علنی گستردهٔ سالهای ۳۰ و ۳۱ شناخته میشود، که طی آن متهمان بهاتهامات عجیبی مانند خرابکاری و خیانت اعتراف کردند. انتخاب اردوگاههای کار اجباری بهعنوان مقطع مشخص، مسأله را بهمدتها پیش از ۱۹۳۰ میکشاند. بهنظر من این که شروع این دوره را از اواسط دههٔ ۳۰ بدانیم نیز راهحل چندان مناسبی نیست. همانطور که گفتم، گزینش دورهها بازتاب دیدگاه مورّخ است. من نمیتوانم این احساس خود را مخفی کنم که این چنین دورهبندی را بیشتر از آن رو پرداختهاند که توضیح و سرپوشی باشد بر تنگ چشمی آزگار روشنفکران چپ غرب در زمینهٔ خصلت سرکوبگرانهٔ رژیم. با این همه چنین تبیینی نیز مفید فایده نخواهد بود. حتی در زمانی که تصفیهها و محاکمههای دامنهدار در دست انجام بود، شمار غیرقابل انتظاری از روشنفکران چپ در احزاب کمونیست کشورهای غربی گرد میآمدند.
س. خوب، این ما را بهقسمت دوم سؤوآل اصلی میرساند یعنی اهمیت انقلاب اکتبر برای جهان سرمایهداری.
ج. بگذارید تا حد ممکن مُختصر جمعبندی کنیم. انقلاب قبل از هر چیز موجد قطبی شدن چپ و راست در جهان سرمایهداری شد. در اروپای مرکزی بارقهٔ انقلاب از افق سربرکشید. حتی در انگلیس نیز نیروها در برابر هم قرار گرفتند: کمونیستهائی که در کلاسگو پرچم سرخ برافراشتند و چرچیل که میخواست از ارتش انگلیس برای درهم شکستن انقلاب روسیه استفاده کند. در آلمان، فرانسه، ایتالیا و چکسلواکی شمار قابل توجهی از کارگران (گرچه درهیچ جا بهاکثریت نرسیدند) بهاحزاب کمونیست پیوستند. باد مخالف امّا از اواسط دههٔ ۲۰، بهویژه میان کارگران سازمانیافته، وزیدن گرفته بود. بینالملل اتحادیهٔ کارگران سرخ[۱۹] هرگز نتوانست برای اقتدار بینالملل سوسیال دموکراتیک آمستردام[۲۰] که بهطور غمانگیزی بیشتر و بیشتر ضدکمونیست میشد، تهدیدی بهحساب آید. ستیرین[۲۱] و بوین[۲۲] رهبران کنگرهٔ اتحادیههای کارگری[۲۳] نیز از آنها پیروی کردند. کارگران کشورهای غربی، دیگر انقلابی نبودند. آنان برای بهبود موقعیت خود در دلِ نظام سرمایهداری میجنگیدند نه برای انهدام آن. جبههٔ خلق در خلال دههٔ ۳۰ (حداقل در انگلیس) بهطور کلی مسأله مبتلابه لیبرالها و روشنفکران بود. بعد از ۱۹۴۵ روشنفکران نیز همچون کارگران بیست سال پیش از آن زمان از انقلاب روی برنتافتند. جرج اُروِل و آلبر کامو نمونههائی از این افرادند. این فرآیند از آن زمان تا کنون با نسبت افزایش یابندهئی ادامه داشته است. مجادلهٔ چپ و راست در ۱۹۱۷، جای خود را بهمجادلهٔ شرق و غرب داده است. ضدیّت با استالینیسم موجد جبههٔ متحد راست و چپ علیه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی شده است و در هیچ دیاری نیز این ضدیت چشمگیرتر از انگلیس نبوده است.
امّا، پیش از ادامهٔ بحث، میخواهم در زمینهٔ طرح دو کلیّت خطر کنم. نخست این که نوسان حیرتانگیز آراء و عقاید کشورهای اروپای غربی راجع بهانقلاب روسیه از ۱۹۱۷ این طرف هم بهحوادثی که در این کشورها روی میداد مربوط است و هم بهحوادثی که در شوروی اتفاق افتاده است. دوم آن که هر جا هم که این نوسانات منبعث از وقایع داخلی شوروی بوده، قضیه مربوط بهسیاستهای بینالمللی اتحاد شوروی میشده، نه امور داخلی این سرزمین. بهخاطر آوردن عقاید انگلیسیها در باب انقلاب روسیه، در خلال اولین سال پیروزی آن انقلاب، آسان نیست. در آن روزگار چیزهای فراوان دیگری برای اندیشیدن وجود داشت. با وجود این در یک مورد میتوانم بهحافظهام اطمینان کنم. شک اکثریت عظیمی از مردم بهانقلاب نه بهخاطر قضایای مربوط بهمالکیت اشتراکی یا اشتراکی بودن زنان، بل بهخاطر این واقعیت دردناک بود که بلشویکها خود را از میدانهای جنگ بیرون کشیده متحدان خود را در بحرانیترین لحظات دست تنها گذاشته بودند. این کار دیگر خشم مردم را بهجوش آورده بود.
زمانی که آلمانها شکست خوردند، همه چیز تغییر کرد. دلزدگی از جنگ[۲۴] شیوع یافت، مداخله در روسیه وسیعاً نکوهش شد. جوّ عمومی در انگلیس با ابراز همدردی نسبت بهبلشویکها که بهگونهئی مبهم چپ، دموکراتیک و صلحطلب شده بودند، همراه شد. با این وصف تکلیف خیلی چیزها در این مورد روشن نبود؛ ضدیّت سرمایهداری با سوسیالیسم درواقع مسألهئی نبود. بعد از پیروزی پیریک[۲۵] در نخستین دولت کارگری، اوضاع تغییر کرد. ملاحظات حزبی - سیاسی (نامهٔ زینویف عامل مهمی در جلب آراء انتخاباتی بود) و این عقیدهٔ بیاساس که روسها بهاز بین بردن حیثیت و منافع انگلیسها در چین کمک میکردهاند، بهموج ضد شوروی سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۹ دامن زد. این زمانی بود که استین چمبرلین[۲۶] میپنداشت که استالین چیز خوبی است، چرا که سرش گرم ایجاد سوسیالیسم در کشور خودش بود و مثل تروتسکی و زینویف نابکار، همّ و غم خود را مصروف برپائی انقلاب جهانی نمیکرد.
اینها همگی بهخاطر بحران گستردهٔ اقتصادی سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳ که کُل جهان غرب را دلنگران میکرد در پردهٔ ابهام بود. رهائی وسیع مردم از قید توهمات مربوط بهسرمایهداری برای اولین بار، موجد یک جنبش ابراز همدردی نسبت بهشوروی شد. عامهٔ مردم انگلیس از آن چه در آنجا میگذشت بیخبر بودند. با وجود این چیزهائی در مورد برنامهٔ پنج ساله بهگوششان خورده بود و تصوری کلی دائر بر این که آنجا روزگار بیشتر بر وفق مراد است[۲۷] وجود داشت. مبارزهٔ لیتوینف[۲۸] برای خلع سلاح در ژنو[۲۹]، فضای صلحطلبانهٔ موجود را شدیداً تقویت کرد. امّا ذکر نکتهئی ضروری است. اتحادیههای کارگری با موفقیت مانع هرگونه نفوذ در میان خود شدند و کارگران درگیری چندانی با اوضاع نداشتند. داستان سالهای ۳۰ حرکت پراکندهٔ لیبرالها و روشنفکران بهسوی اردوگاه شوروی است. تنها تصفیهٔ استالینی که در انگلیس تأثیرات وسیع بهجای گذاشت، تصفیهٔ ژنرالها بود. این امر باعث سوءظّن جناح ضد آلمانی حزب محافظهکار شد که از مبارزهٔ طرفداری از شوروی حمایت میکرد، چرا که متقاعد شده بود ارتش سرخ بهعنوان وسیلهئی علیه هیتلر مفید فایده نخواهد بود. این سوءظنها بهخاطر تذبذب روسها در زمان [موافقتنامهٔ] مونیخ[۳۰] تشدید شد. واقعهئی که سرانجام بنای دوستی انگلیس و شوروی را فرو ریخت، موافقتنامهٔ شوروی و آلمان نازی بود. حتی حزب بریتانیا که در خلال تصفیهها بهراحتی موقعیت خود را حفظ کرده بود از بنیان بهلرزه افتاد. این ضربهئی بود که حیثیت روسیه در انگلیس که بهرغم ابراز همدردی زمان جنگ هرگز واقعاً ترمیم نشد.
من در این زمینه لزومی بهپرداختن بهدورهٔ بعد از جنگ نمیبینم. تهدید شوروی در قبال اروپا بهزودی آشکار و همهجاگیر شد. نطق چرچیل در فولتن[۳۱]، پردهٔ آهنین[۳۲] را بهارمغان آورد. پرتاب نخستین ماهواره، ظهور یک ابر قدرت جدید را بشارت داد، که انحصارگری ایالات متحده را در این عرصه بهمصاف میخواند. از آن زمان رشد قدرت نظامی و اقتصادی شوروی و تأثیر دمافزون آن بر سایر نقاط جهان، بهاتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نقش دشمن شمارهٔ یک مردم را داده و درحال حاضر آن را هدف تبلیغات سفت و سختی کرده که گسترش دامنهٔ آن از حد دوران جنگ سرد دهههای ۲۰ و ۵۰ در میگذرد. چنین است ماجرای تیره و آشفتهٔ برخورد غرب با انقلاب روسیه در سادهترین طرح آن.
س. تحوّل نظام سیاسی اتحاد شوروی را چگونه ارزیابی میکنید؟ حیات فرهنگی و اندیشمندانهٔ در شوروی امروز را چگونه با فیالمثل دهههای ۲۰ و ۵۰ قیاس میکنید؟ امروزه در غرب پدیدهٔ نارضائی از اوضاع سیاسی موجود، اساساً منحصر بهحوزهٔ نگرش چپ است. بهنظر شما آیا این میتواند دریچهٔ مناسبی باشد تا از پس آن بهموقعیت سیاسی در روسیهٔ معاصر نگریست؟
ج. لازمهٔ بررسی شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی شوروی امروز بسیار فراتر از مرزهای این گفتوگو است. درواقع بهتر است مسألهٔ روابط شرق و غرب را دنبال کنیم. اهمیت فعلی ناراضیان در این مناسبات البته علامت بالینی [مرض] است و نه عامل بهوجود آورندهٔ آن. با وجود این، مسألهٔ ناراضیان معرف شکل بسیار پیچیده و خجلتآوری برای چپ در کشورهای غربی است. ازنظر تاریخی میان قربانیان رژیمهای ستمگر، چپ است که گوی سبقت را از همه ربوده است و نه راست. ناراضیان روسیهٔ شوروی و اروپای شرقی از این مقولهاند و بهحق میتوانند روی همدردی متشکل اعتراضهای چپ حساب کنند. مسأله این جاست که راست وسیعاً خود را با آرمان آنان درآمیخته است و آن چه بهمثابهٔ یک جنبش بشردوستانه شروع شد، بهرغم انگیزههای کاملاً متفاوت، بهیک آوردگاه سیاسی بزرگ تبدیل کرده است. [یعنی به] مبارزهئی که اهداف دیگری را دنبال میکند و بهروشی متفاوت هدایت میشود؛ نتیجتاً مادام که راست بیشترین ثروت و منابع را در اختیار دارد، بیشترین قدرت متشکل را نیز دارد و در پهنهئی وسیع رسانهها را کنترل و استراتژی را تعیین میکند و نبض مبارزه را در دست دارد. چپ، درحالی که در این گیرودار خود را وابسته و دنبالهرو میبیند، بهعبث برای حفظ استقلال خود تقلّا میکند و در خدمت اهدافی است که از آن خودش نیست و بهتزویری که لازمهٔ اجتنابناپذیر این گونه مبارزه است، آلوده شده است.
تذکر دو نکته را ضروری میدانم. اول این که حقوق بشر بهخودی خود چیزی است جهانی و متعلق بههمهٔ افراد بشر، نه بهملّتی خاص، مبارزه برای حقوق بشر، اگر خود را محدود بهگوشهٔ خاصی از جهان کند آب در هاون کوبیده است. ایران جایگاه رژیم سرکوبگر رسوائی است [بهتاریخ مصاحبه توجه شود. مترجم]. با این همه پرزیدنت کارتر در اوج مبارزهٔ خود برای دفاع از حقوق بشر در روسیه، از شاه ایران با احترام کامل در کاخ سفید استقبال میکند. کارتر و کالاهان برایش پیام میفرستند و توفیق او را در مقابله با عوامل ناراضی آرزو میکنند. ناگفته پیدا است که مخالفان شاه در ایران از هیچ گونه حقوقی برخوردار نیستند. در چین دار و دسته چهارنفری و صدها و شاید هزاران نفر از طرفداران آنها در شانگهای و دیگر نقاط چین، مثل آب خوردن ناپدید شدهاند. نه دادگاهی برای آنان ترتیب یافته و نه اتهامی علیه آنان اقامه شده است. اگر هنوز زندهاند چه بر سر آنان آمده است؟ کسی نه خبر دارد و نه اهمیت میدهد. مصلحت ماست ما که هیچ ندانیم. برای ما حقوق بشر درمورد ناراضیان چینی اصلاً مطرح نیست. همهٔ اینها در جدال سیاستبازانی که توجه عاجل آنها نه بهحمایت از حقوق بشر بلکه بهتحریک خشم و دشمنی عمومی بر ضد روسیه معطوف است، بهخوبی قابل درک است. سیاست بازانی که شور عمیق و بیشیله پیله و آشکار، امّا از نظر سیاسی خامِ مردم را در جهت اهدافی مطلقاً بیگانه با هدف مورد نظر چپ، بهخدمت میگیرند. میپرسم آیا همبستگی اخلاقی چپ، با اقدامات آلودهٔ این سیاستبازان، عملاً در یک راستا نیست؟
مسألهٔ دیگر مربوط میشود بهسبک و خصوصیت این مبارزه، همین چند روز پیش بود که بهنقل قول از ماکاولی برخوردم. او گفته بود: «هیچچیز مسخرهتر از جامعهٔ بریتانیا نیست وقتی که گرفتار یکی از بحرانهای اخلاقی ادواری خود میشود.» باید بگویم بهنظر من بحران امروز آن قدر که شوم و ترسناک است، مسخره نیست. نمیتوان روزنامهئی را گشود و نفرت موذیانه و خوف از روسیه را در آن بهچشم ندید. تعقیب و آزار مخالفان، تجهیزات دریائی و ساز و برگ نظامی روسها، جاسوسهای روسی، مارکسیسم بهمثابهٔ ابزار رایج سوءاستفاده در مناقشات سیاسی حزبی، اینها مصالحی است که بنای تخطئهٔ شوروی بر آن استوار است. یک چنین خشم منفجری[۳۳] از هیستری عمومی در این سطح، مسلماً نشانهٔ یک جامعهٔ ناخوش است جامعهئی از آن دست که میکوشد از طریق سپربلا کردن گروههای خارجی (روسها، سیاهان، یهودیان و مانند آنها) سنگینی بار اوضاع ناگوار خود، درماندگی خود و گناه خود را لاپوشانی کند. مسأله در این است که اینها همگی میتواند بهفاجعه بیانجامد. جای شکرش باقی است که میبینیم این هیستری عام هیچ کشور اروپائی دیگر را بهاندازهٔ انگلیس در خود فرو نبرده و حتی در ایالات متحده ظاهراً عکسالعملی علیه موضع دیپلماتیک کارتر شروع شده است؛ با وجود این متأسفانه بسیاری از چپهای ما را خواب غفلت در ربوده و سیلاب آنان را با خود میبرد.
س. یکی از تکاندهندهترین وقایع دههٔ ۷۰ دست برداشتن احزاب کمونیست اروپای غربی بوده است از جانبداری سنتیشان از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، اکنون حزب کمونیست اسپانیا تحت عنوان کمونیسم اروپائی از ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهمثابهٔ دوعامل همسان در تهدید یک اروپای سوسیالیست سخن میگوید و حزب کمونیست ایتالیا با دست و دلبازی از ناتو بهعنوان یک چتر حمایتی در برابر تهاجم روسیه دم میزند. دهسال پیش اتخاذ چنین مواضعی قابل تصوّر نبود. عقیدهٔ شما دربارهٔ جریانی که آنان نمایندهٔ آنند چیست؟ آیا جستجوی الگوئی برای یک جامعهٔ سوسیالیستی، متمایز از اتحاد شوروی و منطبق با کشورهای پیش رفتهتر اروپای غربی، نغمهئی را که کمونیسم اروپائی برضد روسیه سر داده است توجیه میکند؟
ج. کمونیسم اروپائی بیشک نوزادی است مرده بهدنیا آمده[۳۴]. اقدامی است از سر استیصال برای فرار از واقعیت، شما اگر میخواهید به کائوتسکی بپیوندید و از لنین مرتد!! ببرّید، باری این حرفی است امّا چرا آب را گلآلود میکنید و خود را کمونیست میخوانید؟ بر اساس اصطلاح پذیرفته شدهٔ موجود، شماها جناح راست سوسیال دموکراتها هستید. تک خال برنامهٔ سیاسی کمونیسم اروپائی استقلال از حزب کمونیست شوروی و مخالفت با آن است. این یعنی داوطلبانه بهقافلهٔ ضدیّت با شوروی پیوستن. مابقی پلاتفرم کمونیسم اروپائی مبهم است. درواقع نوعی از آن چیزی است که سابقاً در انگلیس بهنام لیب - لَب[۳۵] میشناختیمش. تجربهٔ کوتاه کمونیسم اروپائی در وادی سیاستهای علمی، واماندگیش را برهمگان روشن کرده است. ایتالیائیهای طرفدار کمونیسم اروپائی از جهاتی در موضع راست سوسیالیستها ایستادهاند. فرانسویهای طرفدار کمونیسم اروپائی، در آن واحد در چندین مکان مختلف ایستادهاند. طرفداران اسپانیائی کمونیسم اروپائی اصلاً موضع مشخصی ندارند. انگلیسیها هم که بهزحمت قابل رؤیتاند. بیحضور ورشکسته و تأسف بار این احزاب هم امر خلایق میگذرد.
س. بهگمان مارکس جامعهٔ سوسیالیستی جامعهئی است که در آن آزادی و کارآئی تولید، بهنحو خارج از قیاسی، از جامعهٔ سرمایهداری بیشتر یعنی همکاری پابهپا و پیشرفتهٔ تولیدکنندگان آزاد، بدون استثمار اقتصادی و خفقان سیاسی. گذار بهیک چنین جامعهئی در اتحاد شوروی، گرچه سرمایهداری را پشت سر گذاشته، بهمراتب با آن چه که مارکس و لنین مدنظر داشتند متفاوت است. در کشورهای ثروتمندتر غربی، بعضاً بهدلیل سرخوردگی درمیان اعضاء طبقهٔ کارگر نسبت بهتحولاتی که در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی صورت گرفته، هنوز راه درازی تا سرنگونی نظام سرمایهداری مانده است. در شرایطی که گاه بهنظر میرسد همهٔ دریچههای تفاهم بسته است. بهنظر شما آیا امکانات نیل یا تسریع در راه رسیدن بهاهداف شناخته شدهٔ سوسیالیسم انقلابی، امروزه در غرب بیشتر است یا شرق؟ کتاب تاریخ چیست* شما با این کلام گالیله پایان میگیرد که «بازهم میگردد» میتوانید بگوئید مضمون اصلی حرکت تاریخ، در آستانهٔ قرن بیست و یکم، چیست؟
ج. این سئوال آنقدر جنبههای گوناگون دارد که من مجبورم آن را بشکنم و بهآنها بهگونهئی بحثانگیز پاسخ گویم. نخست انحرافی کوچک در باب مکان مارکس و مارکسیسم در تفکّر ما. آدام اسمیت بصیرتی نابغه آسا داشت؛ و کتاب ثروت ملل او برای بیش از یک قرن، کتاب مقدس سرمایهداری نوظهور بود. اکنون صحنهٔ تغییر یافتهٔ روابط اقتصادی، بسیاری از اصول مسلّم او را از اعتبار انداخته و دیدگاه ما را دربارهٔ پیشگوئیها و احکام او دگرگون کرده است. کارل مارکس حتی از بصیرت نابغهآسای عمیقتری برخوردار بود. او نه فقط فروپاشی قریبالوقوع سرمایهداری را پیشبینی و تحلیل کرد، بلکه ابزارهای نوین اندیشهٔ کشف ریشههای رفتار اجتماعی را فراروی ما گذاشت. امّا از زمانی که او میزیست تا کنون اتفاقات بیشماری افتاده است و پیشرفتهای جدید، ضمن آن که مبیّن صحت تحلیلهای اوست، بارقههائی از شک بر پیشگوئیهای او تابانیده است پذیرفتن این تردیدها و مطالعهٔ آنها سلب حیثیت از مارکس نیست. آن چه که بهنظر میرسد با روح مارکسیسم نمیخواند، اعمال زیرکانهٔ اسکولاستیک گونه است برای انطباق متون مارکسیستی با اوضاع و مسائلی که مارکس نه بهآنها توجه داشت و نه میتوانست پیشبینیشان کند - یعنی مسائلی از آن دست که من گهگاه در مقالات نیولفت ریویو[۳۶] دیدهام. چشمداشت من از اندیشمندان مارکسیست آن است که از متون مارکسیستی کمتر تحلیل انتزاعی داشته و بیشتر بهکاربرد روشهای مارکسیستی در ارزیابی شرایط اجتماعی و اقتصادی عنایت کنند. شرایطی که زمانهٔ ما را از زمانهٔ مارکس متمایز میسازد.
شما از من در باب چشماندازهای رسیدن بهیک جامعهٔ سوسیالیستی، در اتحاد شوروی و در غرب پرسیدید. باید بگویم که اینها دو مسألهٔ کاملاً متفاوت است. انقلاب روسیه نظم پیشین را سرنگون کرد و پرچم مارکسیسم را برافراشت. با این وصف مبادی[۳۷] مارکسیستی موجود نبود و لاجرم انتظار تحقّق آرمانهای مارکسیستی نمیرفت. پرولتاریای کوچک روسیه، بیآگاهی لازم، مطلقاً با آن چه مارکس از آن بهعنوان حامل مشخصات انقلاب یاد میکرد، مشابهت نداشت و با نقشی که شِمای مارکسیستی امور بهعهدهٔ او گذاشته بود همسنگ نبود. لنین در یکی از آخرین نوشتههایش، از فقدان پرولترهای قابل[۳۸] در روسیه، با تأسف یاد کرد و با تأثر خاطر نشان ساخت که مارکس نه دربارهٔ روسیه که دربارهٔ سرمایهداری در معنی عام آن سخن گفته است. دیکتاتوری پرولتاریا، صرفنظر از هر تفسیری که از این عبارت شود، یک وهم بود. آن چه تروتسکی جانشین گرائی[۳۹]، یعنی حزب را جانشین پرولتاریا کردن، مینامیدش ثمرهٔ اجتنابناپذیر ظهور آرام و تدریجی یک بوروکراسی ممتاز، انفکاک رهبری از تودهها، آقابالاسرِ کارگران و دهقانان شدن و اردوگاههای کار اجباری بود. از طرف دیگر در روسیه اتفاقاتی افتاد که در غرب نیافتاد. از نظام سرمایهداری خلع ید شد و تولید و توزیع برنامهریزی شده جای آن را گرفت؛ و گرچه سوسیالیسم تحقّق نیافته است باری شماری از لوازم تحقّق آن، ولو ناکامل، پا بهعرصه گذارده است. اگر کسی اهل بهپرواز درآوردن توسن خیال[۴۰] باشد میتواند تصور کند که این پرولتاریای نو، روزی خواهد توانست باری را که سلف نحیفش شصت سال پیش عاجز از برداشتن آن بود بردارد و بهسوسیالیسم بپیوندد. من شخصاً بهاینگونه نظریهپردازان عادت ندارم. تاریخ بهندرت راه حلهای تئوریک از پیش پرداخته شده دارد. جامعهٔ شوروی همچنان بهپیش میرود. امّا بهکدام سوی؟ آیا جهان بهاو امکان خواهد داد بیدغدغه راهش را ادامه دهد؟ اینها پرسشهائی است که پاسخگوئی بهآنها از عهدهٔ من خارج است.
مسألهٔ مارکسیسم در غرب [در مقابل روسیه] پیچیدگی بیشتری دارد. در غرب مبادی مارکسیستی [انقلاب سوسیالیستی] موجود است، امّا تا کنون بهآخرین مرحلهٔ[۴۱] مارکسیستی خود نیانجامیده است. مارکس نظریههای خود را در پرتو شرایط اروپای غربی، بهخصوص انگلستان، بهضابطه در آورد. بصیرت و آیندهنگری او تا مرحلهٔ خاصی بهشایستگی اثبات شده است. نظام سرمایهداری زیر بار سنگین تضادهای درون خود فرسوده شده است. این نظام در نتیجهٔ دو جنگ جهانی و بحرانهای مکرر اقتصادی بهلرزه درآمده، و نشان داده که در برابر بیکاری فزاینده قدرت مقابله ندارد. کارگران متشکّل قدرت غولآسائی یافتهاند و در استفاده از این قدرت، برای رسیدن بهخواستهای خود، تردید نکردهاند. با وجود این، چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده است انقلاب پرولتاریائی است. در هر نقطهٔ جهان سرمایهداری که بارقهٔ گذرای انقلاب سرک کشیده (۱۹۱۹ در آلمان، ۱۹۲۶ در بریتانیا، ۱۹۶۸ در فرانسه) کارگران شتابزده از آن روی برتافتند. چیزی که آنان میخواستند، انقلاب نبود. بهرغم همهٔ شکستگیهائی که در دژ سرمایهداری حادث شده مشکل بتوان شواهدی را نفی کرد که نشان میدهد شیوهٔ کارگر امروز نسبت بهشصت سال پیش کمتر انقلابی است. در جهان امروز غرب، پرولتاریا بهحسب معنائی که مارکس از آن بهعنوان کارگران سازمانیافته در بخش صنعت منظور داشت نه فقط انقلابی نیست بلکه شاید حتی یک نیروی ضدانقلابی هم باشد.
خیال میکنم حقیقت را باید پذیرفت و پرسید: چرا کارگر در دنیای امروز غرب خواهان انقلاب نیست. اولین پاسخ بهگمان من خوف[۴۲] ناشی از تجربهٔ ۱۹۱۷ شوروی است. انقلاب روسیه صرفنظر از محاسنی که نهایتاً داشت موجود فقر و ویرانی فراوان شد. در جهان امروز سرمایهداری، سرنگون کردن طبقهٔ حاکم همچنان یک اقدام مخاطرهآمیز است و حتّی باید [نسبت بهگذشته] بهای گزافتری برای آن پرداخت. در سال ۱۹۱۷ کارگر روسی احتمالاً هیچچیز، جز زنجیرهای خود، نداشت تا از دست بدهد. کارگر غربی امّا بسیار بیش از آن دارد که نمیخواهد از دست بدهد. گهگاه که چنین مسألهئی مطرح میشود من بهمثالی متوسل میشوم. پزشک بهمریض خود میگوید که او مریض درمانناپذیری دارد و حالش تا حد غیرقابل پیشبینی رو بهوخامت خواهد رفت. پزشک ضمناً اظهار امیدواری میکند که مریض قادر خواهد بود طی سالهای محدود آینده زنده بماند. از طرف دیگر میتوان مرض را با عمل جرّاحی ریشهکن کرد، امّا احتمال تلف شدن مریض، در زیرعمل، زیاد است. مریض از تن دادن بهعمل خودداری میکند و بهتحمّل رضا میدهد. رزا لوگزامبورگ میگفت که تباهی سرمایهداری یا بهسوسیالیسم خواهد انجامید یا بهبربریت. بهگمان من غالب کارگران امروزهٔ [غرب] بیشتر ترجیح میدهند که اضمحلال تدریجی سرمایهداری را تحمّل کنند تا چاقوی جرّاحی انقلاب را، که باری ممکن است سر از سوسیالیسم در بیاورد و ممکن هم هست در نیاورد. آنان امیدوارند که این اضمحلال تدریجی، زمانهٔ سرمایهداری را بهآخر خواهد رسانید. این محاسبهئی پذیرفتنی است. امّا من میخواهم مسأله را عمیقتر بکاوم. من نمیدانم چه کسی عبارت «فرومانروائی مصرف کننده»[۴۳] را ابداع کرد. امّا این فکر در آدام اسمیت و جمیع اقتصاددانان کلاسیک تلویحاً وجود دارد. مارکس بهحق تولیدکننده را در مرکز فرآیند اقتصادی قرار داد، امّا او شکی نداشت که تولیدکننده برای بازار تولید میکند و لاجرم آن چیز را تولید میکند که مصرف کننده حاضر بهخریدش باشد؛ و این احتمالاً توصیف قانعکنندهئی است از آن چه تا حوالی پایان قرن گذشته (چند سالی بعد از مرگ مارکس) اتفاق افتاد. از آن زمان تا کنون ورق برگشته[۴۴] و قدرت تولیدکنندگان تا حد حیرتآوری افزایش یافته است. کارفرما، که حالا دیگر غالباً شرکت سهامی است، قیمتها را در اختیار گرفت و همسطح کرد. تولید انبوه، او را قادر بهایجاد بازار همگون کرد. تبلیغات بهصورتی جهشآسا، چه ازلحاظ دامنه و چه ازلحاظ نوآوری، افزایش یافت. چنین است که تولیدکننده برای اولین بار توانست پسند مصرفکننده را شکل دهد و او را بهخواستن آن چیز ترغیب کند که متضمّن سود و تأمین بیشتری بود. ما بهعصر فرمانروائی تولیدکننده[۴۵] گام گذاردیم.
باری، مسأله این است که پرولتاریای عصر جدید، همگام با فزونی گرفتن در تعداد و کارآئیاش، توانست بهنحو مؤثرتری دعوی خویش را دائر بر برخورداری از سود افزایش یابنده مطرح کند. انگلس فسادی را که سرمایهداران بهجان کارگران انداختند، تحت مقولهٔ اشرافیت کارگران، کشف کرد. لنین همین مفهوم را در مورد طبقهٔ کارگر کشورهای سرمایهداری، در برابر دنیای استعمارشده، مورد استفاده قرار داد. امّا حتی لنین نیز شریک شدن تولیدکنندگان، یعنی اشتراک کارفرمایان و کارگران را برای استثمار مصرف کننده بازار داخلی پیشبینی نکرد. برای دیدن آن چه که اتفاق میافتد بهفراست فوقالعاده نیاز نداریم. امنیت شغلی[۴۶] برای تولیدکنندگان بهصورت یکی از ارکان تعیین کنندهٔ سیاستهای اقتصادی درآمده است: استفاده از افراد متعدد در مدیریت و در سطح کارگاه پذیرفته شده است. افزایش قیمتها هزینههای مربوطه را جبران میکند. در برابر پیشرفتهای فنی، که موجب پائین آوردن هزینهها و قیمتهاست، بهاین دلیل که بهکم شدن مشاغل میانجامد مقاومت میکنند. غمی نیست، چون که مصرف کننده جورش را میکشد. جماعتی جدّی! روزی پیشنهاد نفله کردنِ دویست و پنجاه هزار مرغ تخم ده را کردند مبادا که عرضه زیاد تخممرغ باعث افت فاجعهآسای قیمت آن شود. شاهکار عجیب و غریب جامعهٔ اقتصادی اروپا[۴۷] در مورد کره و شراب و گوشت گاو، را همه میدانند. اقتصادی چنین جنون زده قادر نیست مدتی مدید پابرجا بماند. امّا زمان حیاتش میتواند طولانی باشد حتی طولانیتر از عمر آنهائی که اکنون از قِبَل چنین اقتصادی سود میبرند و احتیاجی بهنگرانی در این مورد ندارند. من از موارد ناچیزی همچون سرمایهگذاری در سهام صنعتی و بازرگانی از طریق ذخیرهٔ اعتبارات کلان بازنشستگی اعضاء اتحادیههای کارگری حرفی بهمیان نیاوردم که اگر روزی منافع سرمایهداری نابود شود، این بدان معنی است که منابع تأمین معیشت کارگران پیر و بازنشسته هم نابود شده است. ضربالمثلی میگوید: «قلب تو آنجاست که گنج تو نهفته است»[۴۸] امروزه از بسیاری جهات، منافع کارگران [غرب] در راستای دوام و بقاء سرمایهداری است. در اوضاع و احوال موجود، ملی کردن صنایع و استقرار کارگران در مکان گردانندگان امور (که تصادفاً کارگران انگلیسی توجه چندانی بهآن نشان ندادهاند)، نه فقط مبیّن حاکمیت کارگران بر صنعت نیست که گامی است در ادغام کارگران در نظام سرمایهداری.
از این دیدگاه است که میباید احتضار چپ، که بهگونهئی برجسته بخشی از احتضار کل جامعهٔ ماست، بررسی کرد. چپ جانمایهٔ اعتقاد خود را گم کرده بهغرغره کردن فرمولهائی افتاده که اعتبار خود را از دست داده است. برای صد سال یا بیشتر چپ بهکارگران بهمثابهٔ طبقهٔ انقلابی فردا امید بسته بود که دموکراسی سرمایهداری را سرنگون کرده و دیکتاتوری پرولتاریا را مستقر خواهد کرد. گویا ما بیش از حد ناشکیبائیم چرا که در گذشته تغییرات عظیم جامعه چندین دهه یا قرن طول میکشیده است. بنابراین احتمالاً همچنان ما براین عقیده خواهیم ماند که امید فوق سرانجام بهواقعیت خواهد پیوست، با این همه باید اذعان کنم که بهدلیل وجود قرائن فراوان، دورنمای آینده توان مرا برای خوشبین بودن جداً خدشهدار کرده است. دیدن آشفتگی موجود چپ، پراکنده بودن آن در کهکشانی از فرقههای بیاهمیت، آرامش خاطر نمیآورد. تنها وجه اتفاق آنها یکی ناتوانی آنهاست در ایجاد رابطه با تحولات کارگری (آنها فقط با تعداد قلیلی از کارگران رابطه دارند) و دیگری توّهم بیمهار آنهاست در باب این موضوع که نسخههائی که برای انقلاب میپیچند معرف منافع و خواستهای کارگران است. من تروتسکی را بهخاطر میآورم که مدت کوتاهی بعد از شروع جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ در مقالهئی با تردید و اکراه، تصدیق کرد که اگر جنگ بهیک انقلاب دامن نزند، میبایست دلیل شکست را نه در واپس ماندگی کشور [آلمان؟] و نه در محیط امپریالیستی بل در بیظرفیتی ذاتی[۴۹] پرولتاریا برای طبقهٔ حاکم شدن دانست. شاید درست نباشد بر این سخن تروتسکی که در ساعات تیرهٔ یأس صادر کرده است، بیش از حد تکیه کنیم. من خود از واژهٔ ذاتی بیزارم؛ مقاله بهزبان انگلیسی چاپ شده و من نمیدانم تروتسکی کدام واژهٔ روسی را در این معنی بهکار برده بود. امّا اگر تروتسکی برای مشاهدهٔ آن چه اکنون میگذرد زنده میبود، گمان نمیکنم احتیاج چندانی بهتجدید نظر در داوری خود داشت.
در این صورت آدمی وضعیت را چگونه تحلیل میکند و آینده را چگونه میبیند؟ نخست این که کارفرمایان و کارگران همچنان بر سر تقسیم سود حاصل از مؤسسات سرمایهداری، بهشیوهٔ سنتی، درحال مبارزهاند. گرچه اخیراً مواردی مشاهده شده که کارگران و کارفرمایان بهموافقت رسیدهاند و این موافقت با مقاومت دولت، بهنام مصالح عامه، مواجه شده است. دوم آن وحدت نظری مکتوم امّا بسیار قدرتمند میان کارگر و کارفرما بر سر نیاز بهکسب سود بیشتر بهوجود آمده است. احزاب ممکن است کماکان دربارهٔ چگونگی تقسیم غنائم سر و صدا راه بیاندازد، امّا در باب این که غنائم باید بهحداکثر برسد اتفاق نظر دارند. باب این سئوال همچنان مفتوح است که از این دو عامل عمده، سرانجام کدام یک پیروز خواهد شد. طرح این مسأله برای بحث بیمورد نیست که آن هنگام که محدودیتهای فیزیکی بهرهکشی از بازار مصرف بهغایت رسید آن دم که امکانات پروار شدن سرمایهداری، از نقاط دیگر و در هر سرزمین مفروض، بهنابودی گرائید برخورد منافع کارگر و کارفرما یکبار دیگر نقش تعیین کننده خواهد یافت و راه را برای انقلاب پرولتاریائی مبتنی بر یک الگوی مارکسیستی که رخ در پردهٔ حجاب طولانی کشیده است هموار خواهد شد. امّا من باید اقرار کنم که بهچنین چشماندازی خوشبین نیستم. این واقعیت برای من وزن خاصی دارد که تنها انقلابهای شایان توجه از ۱۹۱۷ تا کنون، در چین و کوبا روی داده است و این که جنبشهای انقلابی امروز فقط در کشورهائی سرزنده است که یا فاقد پرولتاریاست یا پرولتاریای ضعیفی دارد.
شما با نقل آخرین کلمات کتاب «تاریخ چیست؟» مرا بهمیدان خواندید. آری، من ایمان دارم که جهان بهپیش میرود. من عقیدهٔ خود را در مورد انقلاب ۱۹۱۷، بهعنوان یک نقطهٔ عطف در تاریخ عوض نکردهام. من هنوز هم بر سر این عقیدهام که این انقلاب، بههمراه جنگ جهانی ۱۸ - ۱۹۱۴، ناقوس شروع نزع نظام سرمایهداری را بهصدا درآورد. امّا حرکت جهان همیشه یا همه جا، همگام نیست. اکنون احساس میکنم مفتون این عقیده شدهام که پیروزی بلشویکها در ۱۹۱۷ ضد واپس ماندگی اقتصاد و جامعهٔ روسیه نبود بلکه نتیجه آن بود. بهگمان من ما ناگزیریم این فرضیه را جداً مورد بررسی قرار دهیم که انقلاب جهانی، که سرنگونی کامل سرمایهداری را تحقّق خواهد بخشید و انقلاب اکتبر نخستین مرحلهٔ آن بود، نشان خواهد داد که چنین انقلابی بیشتر از آن که طغیان پرولتاریای کشورهای پیشرفتهٔ سرمایهداری باشد، طغیان جوامع مستعمره علیه سرمایهداری است که بههیأت امپریالیسم درآمده است. از مخمصهئی که اینک چپ غرب در آن دست و پا میزند، چه استنتاجی میتوان کرد؟ متأسفانه باید بگویم که بهواسطهٔ حضور دورهئی عمیقاً ضدانقلابی در غرب و بهدلیل این که چپ، هیچ گونه پایگاه محکم انقلابی ندارد، نتیجهگیری چندان دلگرم کنندهئی عاید نمیشود. من فکر میکنم که برای چپهای راستین روزگار ما [در غرب] دو شق موجود است. اوّل این که کمونیست باقی بمانند و بهصورت گروههای آموزشی و مبلّغ، آزاد از عمل سیاسی، بهحیات خود ادامه دهند. عملکرد چنین گروههائی عبارت است از: تحلیل تغییرات اقتصادی و اجتماعی موجود در جهان سرمایهداری، مطالعهٔ جنبشهای انقلابی موجود در سایر نقاط جهان یعنی دستآوردها، معایب و قابلیتهای بالقوهٔ آنها و کوشش در تصویر بیش و کم واقع بینانه از آن چه سوسیالیسم در دنیای معاصر میباید یا میتواند باشد. شق دوم آن است که در مسائل سیاسی موجود دخالت کند، سوسیال دموکرات شود، بیرودربایستی نظام سرمایهداری را بازشناسد و بپذیرد و آن دسته از هدفهای محدودی را که همین نظام دست یافتنی است دنبال کند و در جهت مصالحهٔ میان کارگر و کارفرما، که بهبقای سرمایهداری مدد میرساند، گام بردارد.
آدم نمیتواند هم کمونیست باشد و هم سوسیال دموکرات. سوسیال دموکراتها از سرمایهداری انتقاد میکنند، امّا در آخرین تحلیل مدافع آنند. کمونیستها سرمایهداری را قبول ندارند و معتقدند که این نظام سرانجام خود را نابود میکند. امّا هر کمونیست کشورهای غربی امروز بهقدرت نیروهائی که سرمایهداری را سراپا نگاه داشته و بهفقدان آن نیروی انقلابی که بتواند این نظام را سرنگون کند، آگاهی دارد.
ترجمهٔ علی وادی
یادداشتها:
- ^ SERFS
- ^ THE CRUX Of INEVITABILITY IN HISTORY
- ^ ANTECEDENTS
- ^ "COUNTER FACTUAL HISTORY"
- ^ ALEC NOVE
- ^ ".SNAIL'S PACE INDUSTERIALIZATION"
- ^ ONE MAN MANAGEMENT
- ^ HUMANE TRADITION
- ^ COLLECTIVIZATION
- ^ R. W. DAWIES
- ^ EXTERNAL AFFAIRS
- ^ POPULAR FRONT
- ^ S. M. KIROV (۱۹۳۶ - ۱۸۸۶). عضو رهبری حزب کمونیست شوروی (بلشویک) از سال ۱۹۰۵. در سال ۱۹۲۶ کیروف بهعنوان رئیس تشکیلات حزب در لنین گراد، جانشین زینویف شد. در سال ۱۹۳۰ بهعضویت دفتر سیاسی حزب درآمد. در دسامبر ۱۹۳۴ بهدست یک کمونیست جوان بهقتل رسید و این نشانهئی بود از شروع تصفیههای بزرگ که در محاکمات مسکو بهاوج رسید. در بیستمین کنگرهٔ حزب کم اتحاد شوروی (۱۹۵۶) خرشچف اشاره کرد که قتل کیروف احتمالاً از سوی مقامات بالای حزبی آب میخورده است. م.
نقل از: A DICTIONARY of politics والتر لاکور، لندن ۱۹۷۳. - ^ .WATERSHED
- ^ .PERIODIZATION
- ^ .DILEMMA
- ^ .DEGENERATION
- ^ .KRONSTADT: جائی که ملوانان برعلیه سلطهٔ حزب بر شوراها در ۱۹۲۱ شورش کردند.
- ^ .THE RED TRADE UNION INTERNATIONAL
- ^ .AMSTEROAM INTERNATIONAL
- ^ .CITRINE
- ^ .ERNEST BEVIN (۱۹۵۱ - ۱۸۸۱): وزیر امور خارجهٔ انگلیس ۱۹۵۱ - ۱۹۴۵.
- ^ TRADE UNION CONGRESS = TUC
- ^ .WAR - WEARINESS
- ^ PYRRHIC
- ^ AUSTIN CHAMBERLAIN (۱۹۴۰ - ۱۸۶۹): نخستوزیر انگلیس ۴۰ - ۱۹۳۷.
- ^ .THE GRASS OVER THERE WAS GREENER
- ^ MAXIM LITVINOV (۱۹۵۲ - ۱۸۶۷): وزیر امورخارجه شوروی ۱۹۳۹ - ۱۹۳۰.
- ^ GENEVA AGREEMENT. «موافقتنامهٔ ژنو»: بهدنبال ترک مخاصمه در کره (جولای ۱۹۵۳) وزیران امور خارجهٔ کشورهای انگلستان، فرانسه، آمریکا و شوروی، در برلین گرد آمدند (فوریهٔ ۱۹۵۴) و قرار گذاشتند دربارهٔ مسائل مورد علاقهٔ کلیهٔ طرفها، کنفرانس در ژنو تشکیل شود و در مورد: الف. مسائلی از که موافقت نامهٔ ترک مخاصمهٔ کره هنوز لاینحل مانده بود. ب. تأمین صلح در هندوچین، بحث کند. اولین نشست کنفرانس که در ۲۵ آوریل ۱۹۵۴ تشکیل شد بهمسأله کره پرداخت و بهموافقتی دست نیافت. دومین نشست که در ۸ مهٔ ۱۹۵۴ تشکیل شد بهمسألهٔ هندوچین پرداخت. نتایج این گردهمآئی که بهاتخاذ تصمیماتی چند در مورد قطع تحریکات جنگی جنگی در ویتنام و آیندهٔ لائوس و کامبوج انجامید به«موافقتنامهٔ ژنو» معروف است. م.
نقل از: همان مأخذ. - ^ .MUNICH AGREEMENT «موافقتنامهٔ مونیخ». روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۳۸ یک گردهمآئی، مرکب از چمبرلین، دالادیه، هیتلر و موسولینی از جانب کشورهای انگلیس، فرانسه، آلمان و ایتالیا برپا شد. کنفرانس، چکسلواکی را برای واگذار کردن استحکامات نظامی خود در مرز آلمان، بهرایش سوم و واگذاری بخشی از خاکش بهمجارستان و لهستان، تحت فشار قرار داد. موجودیت اصول بییال و دم و اشکمی که از طریق موافقتنامه تضمین شده بود، با حملهٔ ارتش آلمان بهپراگ، درهم ریخت. نام «مونیخ» از آن زمان چون بدیلی برای آرامش ناپایدار و بیاعتبار، دارای بار سمبولیک شده است. م.
نقل از: همان مأخذ - ^ .FULTON SPEECH: نطق چرچیل در فولتن روز پنجم مارس ۱۹۴۶، چرچیل در این نطق کوشید ایالات متحدهٔ آمریکا را بهاتحاد با کشورهای مشترکالمنافع علیه تهدید افزایش یابندهٔ اتحاد شوروی، برانگیزاند. م.
نقل از: همان مأخذ - ^ IRON CURTAIN «پردهٔ آهنین». این اصطلاح سمبل آن موانع فیزیکی و تقسیمات ایدئولوژیکی است که «کمونیستها» را از جهان «آزاد» متمایز میکند. گرچه عموماً گمان میکنند برای اولینبار چرچیل این اصطلاح را در فولتن (پنجم مارس ۱۹۴۶) مطرح کرد، با این وصف احتمالاً این اصطلاح برای اولین بار توسط گوبلز، وزیر تبلیغات، و نویسندگان ضد بلشویک آلمانی بهکار برده شد. م.
نقل از: همان مأخذ - ^ .OUTBRUST
- ^ .STILL - BORN
- ^ LIBERAL - LABOUR = LIB - LAB: این اصطلاح زمانی بهکار میرود که دو حزب لیبرال و کارگر انگلیس، علیه حزب محافظه کار، در پارلمان ائتلاف میکنند. م.
- ^ .NEW LEFT REVIEW = NLR
- ^ .PRIMISES
- ^ .GENUINE PROLETARIANS
- ^ .SUBSTITUTISM
- ^ .TO INDULGE IN FLIGHT OF FANCY
- ^ .DE'NOVEMENT
- ^ .FEAR
- ^ ".CONSUMER SOVEREIGNTY"
- ^ .THE TABLES HAVE BEEN TURNED
- ^ .PRODUCER SOVEREIGNTY
- ^ ".JOB PROTECTION"
- ^ EUROPEAN ECONOMIC COMMUNITY .EEC
- ^ ."WHERE YOUR TREASURE IS THERE SHALL YOUR HEART BEALSO"
- ^ .CONGENITAL