استادیوم شیلی

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۸


ویکتور خارا:


پنج هزارتن از ما در اینجائیم

در این بخش کوچک شهر

پنج هزار تنیم ما.

نمی‌دانم در تمامی شهرها

و در سراسر کشور شمارمان چند است.

تنها در اینجا، امّا

ده هزار دست است که بذر می‌افشاند

و کارخانه‌ها را به‌کار می‌اندازد. ـ

چه منظومه‌ئی از بشر

دستخوش گرسنگی، سرما، دهشت و رنج

فشارهای روانی، هراس و جنون!

شش تن از ما گم شدند

در پهنهٔ فضای پر ستاره.

یکی مُرد، دیگری که چنان زدند که من هیچ گاه گمان نمی‌کردم

که انسانی را بدان گونه توان زد.

چهار تن دیگر عزم آن کردند که به‌‌هراس خود پایان دهند

یکی در بسیطِ هیچ جَست

دیگری سر به‌‌دیوار کوفت...

امّا، همه، با نگاه ماتِ مرگ

و دهشتی که چهرهٔ فاشیسم در تو می‌آفریند!

آن‌ها برنامه‌شان را دقیق و مو به‌مو اجرا کردند.

هیچ‌ چیز نزد ایشان حرمتی ندارد

خون با مدال برابر است

و آدمکشی، قهرمانی است.

خدایا، آیا این است جهانی که تو آفریده‌ئی؟

هفت روز کارِ کارستان تو، به‌خاطر چیزی این‌ چنین؟

***

در میان این چهار دیوار، تنها شماره‌ئی موجود است

که افزون نمی‌شود.

و آهسته، هر دم آرزوی مرگش فزونی می‌گیرد.

لیکن به‌ناگاه وجدانم بیدار می‌شود.

و این جزر را می‌بینم، بی‌تپیدن دل،

تنها با نبض ماشین‌ها

و ارتشیان که چهره‌های شوخ و شنگ‌شان را

به قابله‌های خود نشان می‌دهند.

بگذار مکزیک، کوبا و جهان

در برابر این تبه‌کاری فریاد برکشند!

ما، ده‌هزار دستیم

که هیچ چیز نمی‌توانیم ساخت.

چند تنیم ما در سراسر این دیار؟

خون رفیق همرزم و رئیس جمهوری‌مان

با نیروئی بیش از بمب‌ها و تیربارها منفجر خواهد شد.

و آن گاه، مشت ما فرود خواهد آمد نیز.

***

چه دشوار است سرودی سر کردن

آن گاه که وحشت را آواز می‌کنیم.

وحشت آن که من زنده‌ام.

وحشت آن که می‌میرم من.

خود را در انبوه این همه دیدن

و در میان این لحظه‌های بی‌شمارِ ابدیّت

که در آن سکوت و فریاد هست

لحظهٔ پایان آواز من است.

آن چه می‌بینم هرگز ندیده‌ام

آن چه احساس کرده‌ام و آن چه احساس می‌کنم

آن لحظه را به‌دنیا خواهد آورد...