کلاه کلمنتیس

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۲

نوشتهٔ میلان کوندرا[۱]

در فوریهٔ ۱۹۴۸، رهبر کمونیست، کلمنت گوتوالد [۲] در پراگ بر مهتابی قصری به‌سبک باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار نفر انسانی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه‌ئی حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشت‌سازی که فقط یکی دوبار در هر هزار سال پیش می‌آید.

گوتوالد را رفقا دوره کرده بودند، و کلمنتیس [۳] در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سرش برهنه بود. کلمنتیس که نگران سرما خوردن او بود کلاه لبه‌خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.

عکس گوتوالد در حالی که از مهتابی با ملّت سخن می‌گوید و کلاه خزی بر سر دارد و رفقا دوره اش کرده‌اند، هزاران بار توسط دم و دستگاه تبلیغات دولتی چاپ شد. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به‌زودی هر بچه‌ئی در سراسر کشور با آن عکس تاریخی آشنا شد، از راه کتاب‌های مدرسه، دیوارکوبها و نمایشگاه‌ها.

چهار سال بعد کلمنتیس به‌خیانت متهم شد و به‌دارش آویختند. ادارهٔ ارشاد ملی بی‌درنگ نام او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره‌اش را از همهٔ عکس‌ها تراشید. از آن تاریخ تا کنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است، و آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از او باقی مانده، کلاه اوست که همچنان بر سر گوتوالد قرار دارد.

سال ۱۹۷۱ است، و میرک [۴] می‌گوید: تلاش انسان در برابر قدرت، تلاش حافظه است در برابر نسیان.

و این چنین می‌خواهد چیزی را توجیه کند که دوستانش بی‌احتیاطی می‌خوانند. با وسواس، هر روز، خاطراتش را می‌نویسد، نامه‌هایش را بایگانی می‌کند، از جلساتی یادداشت برمی‌دارد که در آنها وضع جاری مورد بحث قرار می‌گیرد و مسیر اقدامات بعدی تعیین می‌شود. مرتب توضیح می‌دهد: آنچه ما می‌کنیم به‌هیچ وجه تخطی از قانون اساسی نیست. عقب‌نشینی، قبول جرم - مسلماً این راه به‌شکست می‌انجامد.

حدود یک هفته پیش، هنگامی که با دسته‌اش بر بام ساختمانی نوساز کار می‌کرد به‌پایین نگریست و دچار سرگیجه شد. توازنش را از کف داد و به‌میلهٔ نااستواری چنگ انداخت، که از جا کنده شد و نقش زمینش کرد. ابتدا جراحاتش وحشتناک می‌نمود، اما به‌محض آنکه دریافت که فقط یک شکستگی پیش پاافتاده در بازو دارد، با رضایت خاطر فکر کرد که دو سه هفته تعطیلی در انتظار اوست. - سرانجام فرصتی که شدیداً بدان نیاز داشت به‌دستش افتاده بود تا به‌کارهایش نظم و نسق بدهد.

می‌دید که آخرالامر حق با دوستان محتاط‌ترش بوده است. قانون اساسی آزادی بیان را تضمین می‌کرد، اما قانون هر عملی را که خلاف مصالح ملک تلقی می‌شد کیفر می داد. هیچ کس نمی‌دانست چه وقت ممکن است دولت فریاد بردارد که این یا آن گفته خلاف مصالح بوده است. از این رو تصمیم گرفت اسناد جرم خود را به‌جای مطمئنی منتقل کند.

با این همه، ابتدا می‌خواست قضیهٔ زدنا [۵] را فیصله بدهد. چندین بار خواسته بود از طریق تلفن راه دور با او حرف بزند اما نتوانسته بود و بدین ترتیب چهار روز را هدر داده بود. تا این که دیروز توانست سرانجام با او حرف بزند. زدنا قول داده بود که امروز بعدازظهر منتظرش بماند.

پسر هفده سالهٔ میرک اعتراض کرده بود که پدرش با یک دست گچ گرفته چگونه می‌تواند رانندگی کند. در واقع هم، این سفر، سخت خسته کننده از آب درآمد. بازوی آسیب دیده وبال گردن میرک شده روی سینه‌اش آویزان است و تکان تکان می‌خورد، و هر وقت لازم است دنده عوض شود ناچاراست فرمان را رها کند.

***

بیش از بیست سال از ماجرای او با زدنا گذشته، فقط یک مشت خاطره از آن باقی مانده بود.

یکی از دیدارهای‌شان را به‌یاد می‌آورد که زدنا گریه‌کنان آمده بود، فین فین می‌کرد و با دستمالی چشمانش را پاک می‌کرد. پرسیده بود قضیه چیست، و زدنا توضیح داده بود که یکی از رجال روسی شب پیش مرده است. ژدانف [۶] یا آربوزوف [۷] یا ماستوربوف [۸]. - با توجه به‌حجم اشکهای زدنا، درگذشت ماستوربوف پیش از مرگ پدرش او را متأثر کرده بود.

آیا ممکن است که چنین حادثه‌ئی واقعاً رخ داده باشد؟ شاید صحنهٔ زاری بر مرگ ماستوربوف فقط زاییدهٔ نفرت کنونی او از زدنا است؟ ولی نه، واقعاً اتفاق افتاده بود. مثل آفتاب روشن بود. اما البته دیگر نمی‌توانست شرائط خاصی را که باعث شده بود اشکهای او باورکردنی و واقعی جلوه کند به‌یاد آورد، و بدین سان، خاطره‌ئی که از آن واقعه داشت نامتصور به‌نظر می‌رسید. چیزی مثل یک کاریکاتور.

همهٔ خاطراتش از زدنا چنین بود. فی‌المثل، با هم در تراموا از آپارتمانی بر می‌گشتند که در آن برای نخستین بار عشقبازی کرده بودند. (میرک با رضایتی خاص به‌خودش اطمینان می‌دهد که همهٔ عشقبازی‌هایشان را فراموش کرده است و نمی تواند لحظه‌ئی از صمیمیت گذشته را به‌یاد بیاورد.) زدنا در گوشه‌ئی از تراموای پر سر و صدا نشسته بود. چهره‌اش عبوس و درهم کشیده بود و به‌طرزی عجیب پیر به‌نظر می‌رسید. وقتی ازش پرسیده بود چرا این قدر ناراحت است، کاشف به‌عمل آمده بود که زدنا از عشقبازیشان ناراضی است. گفته بود مثل یک روشنفکر با او عشقبازی کرده است.

در زبان سیاسی آن زمان کلمهٔ «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی به‌کار می‌رفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیست‌ها به همهٔ کمونیست‌هایی که به‌دار کشیده می‌شدند الصاق می‌شد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم به‌زمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند. بنابراین، کیفر مناسب‌شان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند.

اما زدنا وقتی او را متهم می‌کرد که مثل یک روشنفکر عشقبازی کرده است چه در سر داشت؟

به‌جهتی از او ناراضی بود، و درست همان طور که قادر بود انتزاعی را (رابطه‌اش را با یک غریبه مثل ماستوربوف) با انضمامی‌ترین عواطف (ظاهر شده به‌صورت اشکها) پُر کند، می‌توانست به‌ملموس‌ترین اعمال هم مفهومی انتزاعی بدهد و عدم رضایت خود را با لفظی سیاسی نامگذاری کند.

***

نگاهی در آیینهٔ جلو انداخت و متوجه شد که ماشینی تمام مدت او را تعقیب می‌کرده است. هیچ گاه شک نکرده بود که زیرنظر است، اما تا کنون همیشه با ظرافتی استادانه عمل کرده بودند. اکنون تغییری اساسی رخ داده بود: می‌خواستند که او از حضورشان آگاه باشد.

بیرون شهر در بیست کیلومتری پراگ نرده‌ئی بلند بود و در پس آن یک کارگاه سرویس و تعمیر ماشین. یکی از دوستان خوبش در آنجا کار می‌کرد و او می‌خواست استارت ماشینش را عوض کند. جلو مدخل کارگاه ایستاد. دروازه‌ای با راه راه‌های سرخ و سفید راه را سد کرده بود. زنی خپله کنار دروازه ایستاده بود. میرک منتظر شد تا زن دروازه را باز کند، اما او بی‌حرکت ماند و به‌اش خیره شد. به‌عبث بوق را به‌صدا درآورد. سرانجام ناچار شد شیشه را پایین بکشد.

زن گفت: - هنوز زندانیت نکرده‌اند؟

میرک جواب داد: - نه، هنوز زندانیم نکرده‌اند. ممکن است دروازه را باز کنی؟

زن مدتی با خونسردی به‌او خیره شد، خمیازه کشید، و سلانه‌سلانه به‌درون اتاق دربانی رفت روی صندلی ولو شد و دیگر اعتنایی به‌میرک نکرد.

از ماشین پیاده شد و از کنار دروازه به‌طرف کارگاه رفت تا دوستش را پیدا کند. مکانیک را پیدا کرد و با خودش دم دروازه آورد (پیرزن هنوز خونسرد درون اتاقک دربانی نشسته بود). مکانیک دروازه را باز کرد و میرک ماشین را آورد توی حیاط.

مکانیک گفت: - چه انتظاری داری؟ آن جور که در تلویزیون خودنمایی می‌کنی، حالا دیگر هر پیرزنی توی این کشور قیافه‌ات را می‌شناسد.

میرک پرسید : این زن کیست اصلًا؟

از جوابی که مکانیک داد دریافت که پس از هجوم قشون روس، که بوهمیا را مورد اشغال قرار دادند و قدرت خود را در سراسر کشور استوار کردند، زندگی این زن دستخوش تغییر عجیبی شده است. دیده است که کوچکترین وابستگی کافی است که شخص، توسط اشخاص بالاتر و مقام و شغل و حتی نان روزانه دست یابند (و تمامی جهان بالاتر از او بودند). این موضوع او را به‌هیجان آورده، سر خود شروع کرده است به‌متهم کردن و محکوم کردن این و آن.

- پس چطور هنوز تو شغل دربانی باقی مانده؟ چرا ارتقاء درجه پیدا نکرده؟

مکانیک لبخند زد: به‌زحمت می‌تواند تا ده بشمارد. نمی‌توانند به‌اش ارتقاء درجه بدهند. فقط می‌تواند به‌حق او در متهم کردن مردم صحه بگذارند، و این خودش برای او در حکم ارتقاء درجه است.

جلو ماشین را بالا زد و موتور را امتحان کرد.

میرک ناگهان متوجه شد که یکی پشت سرش ایستاده است. برگشت: مردی بود با کت خاکستری، پیراهن سفید و کراوات، و شلواری قهوه‌ئی. گردنی کلفت، صورتی پف کرده و مویی مجعد، جوگندمی و مرتب داشت. مکانیک را تماشا می‌کرد که زیر سرپوش بالا زده خم شده بود.

پس از چند لحظه‌ئی مکانیک هم متوجه حضور او شد و قامتش را راست کرد: - پی کسی می‌گردید؟

گردن کلفت مو مرتب جواب داد: نه. پی کسی نمی‌گردم. ‌ مکانیک دوباره روی موتور خم شد و گفت: در پراگ، مردی در وسط میدان ونسس‌لاوس [۹] ایستاده دارد بالا می‌آورد. عابری می‌ایستد، با اندوه تماشایش می‌کند، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «کاش می‌دانستی چه خوب وضعت را درک می‌کنم!»

***

قتل عام خونین در بنگلادش، به‌سرعت خاطرهٔ هجوم روسیه به‌چکسلواکی را از میان برد؛ قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد؛ جنگ در شبه جزیرهٔ سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند؛ حمام خون کامبوج خاطرهٔ سینا را فرو شست؛ و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.

در دورانهای گذشته، هنگامی که تاریخ هنوز به‌کندی حرکت می‌کرد، وقایع تاریخی انگشت‌شماری که اتفاق می‌افتاد به‌راحتی در یادها می‌ماند و زمینهٔ آشنایی را ایجاد می‌کرد که بر آن صحنه‌های هیجان‌انگیز ماجراهای فردی بشری بازی می‌شد. امروزه، تاریخ به‌شتاب می‌گذرد. یک واقعهٔ سیاسی فقط برای یک روز خبر داغ است، و روز بعد فراموش می‌شود تا باز یک روز صبح آغشته به‌شبنم تازگی دوباره پدیدار شود. برای داستانگو، تاریخ دیگر پردهٔ آویخته‌ای نیست بلکه صحنهٔ گردانی است از ماجراهای شگفت، که نمایش، بر زمینهٔ ابتذال آشنا و متعارف زندگیهای فردی بازی می‌شود.

دیگر کسی نمی‌تواند واقعه‌ئی را برای همگان آشنا بپندارد فقط به‌این دلیل که در گذشته‌ئی نزدیک اتفاق افتاده است. از این رو باید به‌برخی از رویدادهای اخیر چنان اشاره کنم که گویی هزار سال پیش اتفاق افتاده‌اند. در سال ۱۹۳۹ ارتشهای آلمان به‌بوهمیا وارد شد، و حکومت چک از میان رفت. در سال ۱۹۴۵ ارتشهای روسیه به‌بوهمیا وارد شد، و این سرزمین بار دیگر خود را جمهوری مستقلی اعلام کرد. مردم چک به‌روسیه که آلمانها را از سرزمینشان رانده بود دل باختند، و این موج علاقه شامل حال حزب کمونیست چکسلواکی هم شد. و چنین افتاد که در فوریهٔ ۱۹۴۸ کمونیست‌ها توانستند نه با خونریزی بلکه در میان فریادهای هلهلهٔ تقریباً نیمی از ملت زمام امور را به‌دست بگیرند. و لطفاً در نظر داشته باشید: آن نیمی که هلهله کشید، نیمهٔ پرتحرک‌تر، باهوشتر و بهتر بود.

بله، هرچه دلتان می‌خواهد بگوئید، کمونیست‌ها باهوش‌تر بودند، آنان برنامهٔ پرعظمتی داشتند: طرحی برای یک دنیای نو که در آن هرکس جائی داشت. کسانی که با آنان مخالفت می‌کردند هیچ رؤیای عظیمی نداشتند؛ فقط یک مشت اصول اخلاقی کهنه و کسالت‌آور تو چنته‌شان بود که امیدوار بودند با آن شکاف‌ها و پارگی‌های نظام مستقر را وصله پینه کنند. هیچ جای شگفتی نیست که مشتاقان بلندپرواز به‌آسانی بر محتاطان سازشکار فائق آمدند و بی‌درنگ دست به‌کار شدند تا رؤیاشان را به‌عمل درآورند: رؤیاشان که آرمان عدالت برای همه بود.

تأکید می‌کنم: آرمان و برای همه. از اول کائنات، همهٔ ابناء بشر مشتاقانه چنین آرمانی را داشته‌اند. باغی که در آن بلبلان می‌خوانند، قلمروی که در آن طبیعت چون نیروئی بیگانه در برابر انسان قد علم نمی‌کند و هیچ انسانی در برابر انسان قد علم نمی‌کند، جایی که برعکس جهان و همهٔ موجوداتش از جوهری مشترک ساخته شده‌اند، و آتشی که آسمانها را می‌افروزد همان است که در روح بشری می‌سوزد[ قلمروی آرمانی که در آن هر موجود بشری نُتی است در فوگ [۱۰] بزرگی از باخ و هر کس که از نقش خود ناراضی است به‌صورت نقطهٔ سیاهی تنزل می‌یابد، بی‌حاصل و بی‌معنی، و فقط به‌درد آن می‌خورد که توی تله بیفتد و چون ککی در میان دو ناخن له شود.

از همان اول، اما، برخی کسان متوجه شدند که مزاج مناسب را برای این قلمرو آرمانی ندارند و آرزو کردند که آن را ترک بگویند. اما سرشت این قلمرو آرمانی چنین است که همه را در بر می‌گیرد، و آنان که آرزوی هجرت داشتند دست خود را رو کردند و ضد آرمان به‌حساب آمدند. به‌جای رفتن به‌خارج به‌پشت میله‌ها رفتند. به‌زودی هزاران و دهها هزار دیگر به‌آنان پیوستند، و سرانجام حتی کمونیست‌ها هم آمدند، کسانی چون کلمنتیس، وزیر خارجه، مردی که کلاهش را به گوتوالد قرض داده بود. بر صحنه‌های سینما، در سراسر کشور، عاشقان محجوب دستهای یکدیگر را می‌گرفتند، دادگاههای حافظ شرف و عصمت شهروندان کم‌کم کیفرهای سختی به‌متجاوزان به‌قانون ازدواج می‌دادند، بلبلان می‌خواندند، و جسد کلمنتیس در حال نوسان بود چون ناقوسی که طلیعهٔ تازه‌ئی را برای بشریت بشارت دهد.

آنگاه آن جوانان باهوش و اصلاح‌طلب این احساس عجیب را پیدا کردند که در زمین تخم اقدامی را کاشته‌اند که کم‌کم برای خود حیات مستقلی پیدا کرده است و نمی‌خواهد هیچ شباهتی به‌مقصود آنان داشته باشد، و به‌آنان که بدو حیات بخشیده‌اند هیچ توجهی ندارد. آن جوانان هوشمند بنا کردند به‌دنبال اقدام خویش فریاد زدن، آن را باز خواندن، تزکیه کردن، اندرز دادن به‌ترغیب پرداختن. اگر قرار بود دربارهٔ این نسل بااستعداد و اصلاح‌طلب رمانی بنویسم، عنوانش را می‌گذاشتم «در تعقیب اقدامی مرده».

***

مکانیک سرپوش موتور را بست، و میرک پرسید چقدر به‌او بدهکار است.

مکانیک گفت : صنّار هم بدهکار نیستی.

میرک با حالت کاملاً دیگرگون پشت فرمان نشست. دلش نمی‌خواست به‌سفر خود ادامه دهد. به‌جای آن می‌خواست کنار دوستش بماند و با او بگوید و بشنود. مکانیک به‌درون ماشین خم شد و دستی به‌روی شانهٔ او زد. آن وقت به‌طرف دروازه رفت و آن را باز کرد.

وقتی میرک به‌راه افتاد مکانیک با اشارهٔ سر توجه او را به‌ماشینی که جلو مدخل تعمیرگاه استاده بود جلب کرد. مرد گردن کلفت با زلف مرتب به‌در ماشینش تکیه داده بود و میرک را می‌پائید. آن یکی هم که پشت فرمان نشسته بود همین کار را می‌کرد. هر دوشان با گستاخی و بیشرمی به‌او خیره شده بودند و میرک سعی کرد با همان حالت به‌آنان خیره شود.

در آیینه اش دید که مرد سوار ماشین شد و ماشین دور زد و به‌تعقیب او پرداخت.

از خاطر میرک گذشت که احتمالاً می‌بایست آن کاغذهای افشاگر را قبلاً از خود دور کرده باشد. اگر همان روزی که مجروح شد این کار را کرده بود، بدون آن که منتظر تماس تلفنی با زدنا باشد، شاید موفق می‌شد آنها را جای امنی پنهان کند. اما نتوانسته بود جز سفرش برای دیدار زدنا به‌چیز دیگری فکر کند. در واقع چندین سال بود که به‌این موضوع فکر می‌کرد. اما در هفته‌های اخیر این احساس را داشت که فرصت دارد از دست می‌رود، که این سرنوشت با شتاب به‌نقطهٔ پایان خود می‌رسد، و بر عهدهٔ اوست که آن را کامل و زیبا کند.

***

در آن ایام بسیار دور که با زدنا به‌هم زده بود (ماجرایشان تقریباً سه سال به‌طول کشیده بود)، احساس سبکی، شعف و رهایی کرده بود و زندگیش ناگهان رو به‌ترقی گذاشته بود. به‌زودی با زنی ازدواج کرده بود که جمالش غرور هر مردی را ارضا می‌کرد. آنگاه جفت زیبایش مرده بود، و او با پسرش در انزوایی گزنده به‌جا مانده بود که تحسین و توجه و همدلی زنان را برمی‌انگیزد.

همچنین در کارهای علمی خود به‌موفقیت‌های چشمگیری دست یافته بود، و این توفیق‌ها برایش مانند سپری بود. دولت به‌او نیاز داشت، و از این رو در وضعی بود که می‌توانست با مسخرگی از سیاست حرف بزند، آن هم هنگامی که هیچ کس جرأت نداشت پا از خط بیرون گذارد. به‌تدریج، همچنان که تعقیب‌کنندگان اقدام نفوذ بیشتر و بیشتری پیدا می‌کردند، او هم بیشتر و بیشتر بر صفحهٔ تلویزیون ظاهر می‌شد و شخصیتی مشهور شده بود. پس از ورود روسها حاضر نشد عقاید خود را اصلاح کند. از کارش معلق شد ومأاموران مخفی به‌ستوهش آوردند. این‌ها نتوانست او را بترساند. عاشق سرنوشت خویش بود و این سیر به‌سوی تباهی را شریف و زیبا می‌دانست.

لطفاً حرف مرا درست بفهمید: گفتم او عاشق سرنوشت خود بود، نه عاشق خود. اینها دو چیز کاملاً متفاوتند. انگار زندگیش مستقل از او شروع کرده بود به‌دنبال مقاصد خاص خود رفتن. مقاصدی که همه با مقاصد میرک یکسان نبودند. از تبدیل زندگی به‌سرنوشت منظورم همین است. سرنوشت قصد نداشت که حتی انگشتی برای کمک به‌میرک بلند کند (برای شادی، ایمنی، روحیهٔ خوش، یا سلامت او)، با این همه میرک آماده بود تا هرکاری برای سرنوشت خود بکند (برای تعالی، روشنی، زیبایی و اهمیت آن) خودش را مسؤول سرنوشت خود می‌انگاشت، اما سرنوشتش هیچ مسئولیتی نسبت به‌او حس نمی‌کرد.

رابطهٔ او با زندگیش مثل رابطهٔ مجسمه‌سازی بود با مجسمه‌اش یا رمان‌نویسی با رمانش. این یکی از حقوق لایتجزای رمان‌نویس است که رمانش را به‌دلخواه بازنویسی کند. اگر آغازش را دوست نداشت می‌تواند آن را دوباره بنویسد یا خط بزند. اما وجود زدنا، میرک را ازین حق نویسندگی محروم می‌کرد. زدنا برای باقی ماندن در صفحات آغازین رمان پافشاری می‌کرد و اجازه نمی‌داد خط خورده شود.

راستی چرا این همه از وجود زدنا شرمنده بود؟

یک توضیح آشکار به‌ذهن می‌آید: میرک خیلی زود با کسانی همراه شد که اقدام خود را تعقیب می‌کردند، حال آنکه زدنا به‌باغ بلبلان وفادار ماند. او حتی با آن دو درصد از کل جمعیت که به‌استقبال تانک‌های روسی رفتند همراه شد.

بله، این حقیقت دارد. اما من معتقد نیستم که این توضیح قانع‌کننده باشد. اگر سیاست سرچشمهٔ مسئله بود آشکارا و در برابر همه او را از سر خود باز کرده بود، دیگر نیازی حس نمی‌کرد که آشنایی با او را انکار کند. نه، زدنا با چیزی خیلی بدتر او را آزار داده بود - با زشتیش.

اما میرک که بیش از بیست سال می‌شد با زدنا عشقبازی نکرده بود، پس دیگر حالا زشتی او چه اهمیتی داشت؟

اهمیت داشت: حتی از دور، دماغ عظیم زدنا سایه‌اش را بر زندگی او می‌انداخت.

چند سال پیش با زنی آشنا شده بود که جذابیت استثنایی داشت. یک روز برای این زن فرصتی پیش آمد تا از شهر محل اقامت زدنا دیدن کند. دل‌آزرده برگشته بود که: «خدا به‌دور! چه طور توانستی چنین موجود وحشتناکی را بلند کنی؟»

به‌اش توضیح داده بود که آشنایی آنها سطحی بوده و هیچ گونه صمیمیتی میان‌شان به‌وجود نیامده است.

از همه چیز گذشته، او به‌یکی از بزرگترین رازهای زندگی آگاه بود: زنان به‌دنبال مرد خوش قیافه نمی‌روند، دنبال مردی می‌روند که با زنان زیبا بوده است. از این رو، درگیری با معشوقه‌ئی کریه اشتباهی وحشتناک است. میرک کوشید تا همهٔ نشانه‌های زدنا را از میان ببرد و هر چه پیروان بلبلان بیشتر از او متنفر شدند، او بیشتر امیدوار شد که زدنا - که با حرص تمام مقام کارگزاری حزب را دنبال می‌کرد - شادمانه همه چیز را دربارهٔ او فراموش کند.

اما در اشتباه بود. زدنا همیشه، در همه جا، در هر فرصت، از او حرف می‌زد. وقتی اتفاقی نامساعد سبب می‌شد که آن دو در یک گردهمایی اجتماعی با هم روبرو شوند، زدنا حتماً اشاره‌ئی به‌خاطره‌ئی دور می‌کرد تا آشکار شود که زمانی با هم روابط صمیمانه داشته‌اند.

میرک سخت عصبانی بود.

روزی دوست مشترکی پرسید: - اگر این قدر از او متنفری، به‌من بگو از اول چرا با او روی هم ریختی؟

میرک شروع کرد به‌توضیح دادن که در آن هنگام بیست‌ویکساله و ابله بوده و زدنا هفت سال از او بزرگتر بوده. محترم و تحسین‌انگیز و صاحب قدرت بوده! تقریباً همه را در کمیتهٔ مرکزی می‌شناخته! به‌او کمک می‌کرده، او را به‌جلو می‌رانده و به‌آدمهای بانفوذ معرفیش می‌کرده!

فریاد زد: - جاه‌طلب بودم. متوجه نیستی احمق؟ می‌فهمی؟ یک جوان فرصت‌جوی متعرض! برای همین به‌او چسبیدم و سر و رویش برایم اصلاً مهم نبود!

میرک حقیقت را نمی‌گوید. گرچه زدنا بر مرگ ماستوربوف گریسته بود، اما بیست‌وپنج سال پیش هیچ دوست متنفذی نداشت و حتی نمی‌توانست کار خودش را جلو بیندازد چه رسد به‌کار دیگری.

پس چرا داستان سرهم می‌کند؟ چرا دروغ می‌بافد؟

فرمان ماشین را با یک دست گرفته است، در آیینه جلو ماشین پلیس مخفی را می‌بیند، و ناگهان سرخ می‌شود. خاطره‌ای کاملاً نامنتظر به‌یادش آمده است.

پس از بار اولی که با هم معاشقه کرده بودند، هنگامی که زدنا او را به‌رفتار روشنفکرانه متهم کرده بود، می‌خواست تصور زدنا را نسبت به‌خودش ترمیم کند، و از این رو فردای همان روز سعی کرد بدون فکر و با هیجانی آزاد و رها عشقبازی کند. نه، این که او همهٔ همخوابگی‌هاشان را فراموش کرده واقعیت ندارد!

طنین زوزه‌ئی بیست‌وپنج ساله در ماشین پیچید. صدای تحمل‌ناپذیر سرسپردگی و اشتیاق برده‌وارش، صدای اجابت و قبولش، دلقکی و اضطرارش.

بله، قضیه از این قرار است. میرک آماده است به‌خودش مُهر فرصت‌طلب بزند، فقط برای آنکه حقیقت را اذعان نکند: به‌دنبال زنی سهل‌الوصول رفته بود زیرا فاقد شهامت مواجه با زن مطلوب‌تری بود. خودش را لایق کسی بهتر از زدنا نمی‌دانست. این بزدلی، این پستی طبع، رازی بود که می‌کوشید پنهان کند.

زوزهٔ خشم‌آلود شهوت در ماشین طنین می‌اندازد، این صدا متوجهش می‌کند که زدنا جز شبحی نیست که او می‌خواهد محو کند تا جوانی نفرت‌بار خودش را بپالاید.

اتوموبیل در برابر خانهٔ زدنا ایستاده است. ماشینی که او را تعقیب می‌کرد پشت ماشین او می‌ایستد.

***

وقایع تاریخی بدون هیچ تنوعی یکدیگر را تقلید می‌کنند. اما به‌نظرم می‌رسد که در سرزمین چک تاریخ دست به‌تجربهٔ تازه‌ئی زد. به‌جای آنکه گروهی از مردم(طبقه، قوم) در برابر گروه دیگر عصیان کنند، چنان که فیلمنامهٔ باستانی ایجاب می‌کند، در اینجا نسل واحدی از مردان و زنان در برابر جوانی خودشان شوریدند.

کوشیدند اقدام خودشان را باز به‌چنگ آورند و رام کنند و تقریباً موفق هم شدند. در طی دههٔ ۱۹۶۰ نفوذ بیشتر و بیشتری یافتند، و در بهار ۱۹۶۸ عملاً موفق شدند قدرت را به‌دست بگیرند. این دورهٔ آخر را عموماً بهار پراگ می‌گویند: پاسداران آرمان، میکروفن‌هایی را که در خانه‌های مردم تعبیه کرده بودند برداشتند، مرزها باز شد، نت‌ها یکی یکی از ورقه‌های نُت فوگ بزرگ گریختند تا نغمهٔ خود را بسرایند. شادی باورنکردنی بود. کاروانی از شادی بود!

روسیه که بزرگترین فوگ را برای تمامی جهان تصنیف می‌کرد، نمی‌توانست اجازه دهد که هیچ یک از نت‌ها هرز بروند. در ۲۱ اوت ۱۹۶۸ ارتشی نیم میلیون نفری به‌بوهمیا فرستاد. اندکی پس از آن، صدوبیست هزار چک مجبور به‌ترک کشورشان شدند، و از آنان که باقی ماندند حدود پانصد هزار نفر مجبور شدند مشاغل خود را رها کنند و کاری پشت پیشخوان فروشگاه‌های ولایتی، کنار نقاله‌های خودکار در کارخانه‌های روستایی، یا پشت فرمان کامیونهای بارکش بگیرند - به‌سخن دیگر، به‌مکانهای پرت نامشخصی پراکنده شدند تا دیگر هرگز صدایشان شنیده نشود.

برای اطمینان از این که دیگر حتی سایهٔ خاطرهٔ زشتی آرمان تازه مستقر کشور را خدشه‌دار نکند لازم بود که آن دو لکه را بزدایند: بهار پراگ را و تانکهای روسی را. بدین سان در چکسلواکی امروز کسی جرأت ندارد به‌بیست‌ویکم اوت اشاره‌ئی کند، و نام مردمی که در برابر جوانی خود شوریدند به‌دقت از حافظهٔ ملت پاک شده است، همچون غلطی در دفترچهٔ شاگرد مدرسه‌ئی.

میرک نیز به‌همین شیوه محو شد. اگر در این لحظه به‌نظر می‌رسد که از پله‌ها به‌سوی خانهٔ زدنا بالا می‌رود، در واقع چیزی جز سایه‌ئی شفاف نیست، شبحی روح‌مانند است که از پلکان مارپیچ بالا می‌رود.

***

روبروی زدنا نشسته است، دستش وبال گردن است. صورت زدنا برتافته است، از نگاه کردن به‌چشمان او پرهیز می‌کند. شتابزده حرف می‌زند: - نمی‌دانم چرا آمده‌ای، اما خوشحالم که اینجا هستی. با برخی از رفقا صحبت کرده‌ام. مسخره است که زندگیت را این جور مثل یک کارگر ساده به‌پایان ببری. حزب درهایش را به‌روی تو نبسته است. من می‌دانم. از این موضوع اطمینان دارم. هنوز فرصت داری.

می‌پرسد چه باید بکند.

باید تقاضای یک جلسهٔ رسیدگی کنی. خودت باید این کار را بکنی. اولین قدم را باید خودت برداری.

متوجه می‌شود که قضیه از چه قرار است. آنها سعی می‌کنند به‌او بگویند که هنوز پنج دقیقه فرصت ارفاقی دارد تا هر آنچه را که گفته و کرده نفی کند. این بازی را می‌شناسد. آنها آماده‌اند تا به‌مردم، آینده‌ئی را به‌بهای گذشتهٔ آنان بفروشند. آنها او را وادار می‌کنند در تلویزیون حرف بزند و فروتنانه برای ملت توضیح بدهد که مخالفتش با روسیه و بلبلان اشتباه محض بوده است. او را وادار می‌کنند که زندگی واقعیش را به‌دور افکند و یک سایه شود. مردی بدون گذشته. هنرپیشه‌ئی بدون نقش. حتی گذشتهٔ به‌دور انداخته شده‌اش را به‌سایه‌ای بدل کند. آن‌وقت اجازه می‌دهند که زندگی کند، شبحی از یک شبح باشد.

زدنا را تماشا می‌کند: چرا چنین شتابزده و عصبی حرف می‌زند؟ چرا رو برمی‌تابد، از نگاه او احتراز می‌کند؟

این که پرواضح است: زدنا برای او تله‌ئی گذاشته است. مطابق دستورهای حزب و پلیس عمل می‌کند. او را مأمور کرده‌اند تا میرک را ترغیب به‌تسلیم کند.

***

اما میرک اشتباه می کند! هیچ کس زدنا را مأمور نکرده است که با او معامله کند. نه، افسوس، هیچ کس در هر درجه‌ئی از قدرت به‌میرک جلسهٔ رسیدگی اعطاء نخواهد کرد حتی اگر برای آن به‌التماس افتد، دیگر خیلی دیر شده است.

با این حال اگر زدنا به او اصرار می‌کند که کاری برای نجات خود انجام دهد، اگر می‌گوید که رفقا در سطوح بالا توصیه می‌کنند که چنین کند، این حرف را فقط از روی تمایلی گنگ و مغشوش برای کمک کردن به‌میرک می‌زند. اگر دری‌وری می‌گوید و از چشمان او احتراز می‌کند به‌این سبب نیست که در دستان خود دامی دارد؛ بل بدان سبب است که دستانش خالی است.

آیا میرک هیچ وقت او را درک کرده است؟

همیشه فکر کرده است که زدنا از آن جهت که یک متعصب سیاسی بود آن جور حریصانه به‌حزب وفاداری نشان می‌داد.

اما این درست نیست. او به‌سبب عشقش به‌میرک به‌حزب وفادار مانده بود.

وقتی میرک او را ترک گفت زدنا فقط یک آرزو داشت: آرزو داشت ثابت کند که وفاداری بالاترین ارزش زندگی است. می‌خواست به‌میرک ثابت کند که او در همه چیز بیوفا بوده است، حال آنکه زدنا در همه چیز وفادار بوده. آنچه تعصب سیاسی به‌نظر می‌رسید تنها بهانه‌ای بود، تمثیلی بود، اعلامیه‌ای از وفاداری بود، شکایتی رمزی بود از عشقی سرکوفته.

او را در نظر می‌آورم، در آن صبح سرنوشت‌ساز ماه اوت، وقتی از غرش وحشتناک هواپیماها تکان می‌خورد و از خواب می‌پرد به‌خیابان می‌دود و مردم هیجان‌زده به‌او می‌گویند که ارتش روسیه بوهمیا را اشغال می‌کند. ناگهان خنده‌ئی عصبی به‌او دست می دهد! تانکهای روسی می‌آیند تا همهٔ بیوفاها را تنبیه کنند. به‌زودی شاهد سقوط میرک خواهد شد! سرانجام او را می‌بیند که به‌زانو افتاده است! سرانجام زدنا به‌طرف او خم خواهد شد، زدنا که ارزش استواری و وفاداری را می‌داند، به او کمک خواهد کرد.

میرک تصمیم گرفته است به‌مکالمه‌ئی که به‌راه غلط افتاده است پایانی خشونت‌بار بدهد:

- یادت هست زمانی که یک دسته نامه برایت فرستادم؟ می‌خواهم آنها را پس بگیرم.

زدنا با تعجب به‌بالا نگاه می‌کند: نامه؟

- بله، نامه‌های من. حدود صدتایی برایت فرستادم.

آه، بله، نامه‌های تو، البته.

این را می‌گوید، و ناگهان دیگر صورتش را برنمی‌گرداند و مستقیم به‌چشم میرک نگاه می‌کند. میرک این احساس ناخوشایند را دارد که زدنا می‌تواند تا قعر روحش را ببیند و دقیقاً می‌داند که او چه می‌خواهد و برای چه می‌خواهد.

تکرار می کند: - بله، البته، نامه‌های تو. اخیراً دوباره آنها را می‌خواندم. از خودم پرسیدم چطور تو می‌توانستی قابلیت چنان خلجان‌های احساسی را داشته باشی.

و آن کلمات را، خلجان‌های احساسی را، چند بار تکرار می‌کند. نه شتابزده یا از سرگیجی. بلکه آرام و به‌عمد، چنان که گویی هدفی را نشانه رفته باشد و نخواهد خطا کند. و با دقت به‌صورت او نگاه می‌کند تا از چهره‌اش بفهمد که آیا در زدن هدف موفق بوده است یا نه.

***

دست گچ گرفته‌اش روی سینه‌اش آویزان است و صورتش می‌سوزد، مثل آنکه سیلی خورده باشد.

آه، بله، نامه‌هایش حتماً به‌طور وحشتناکی احساساتی بوده است. چگونه می‌تواند طور دیگر باشد؟ از همه چیز گذشته، مجبور بود به‌هر قیمتی شده به‌خودش ثابت کند که این ضعف و بیچارگی نبوده که او را به‌زدنا پیوسته، بلکه عشق بوده است! و تنها عاطفه‌ئی واقعاً عظیم می‌توانست رابطهٔ او را با این غاز زشت توجیه کند.

زدنا می‌گوید: - عادت داشتی مرا همرزم صدا کنی، یادت هست؟

سرخی صورتش بیشتر می‌شود. آن کلمه مطلقاً مسخرهٔ رزم. رزم آنها چه بود؟ در جلسات بی‌پایان آنقدر می‌نشستند تا تمام پشتشان خواب می‌رفت، اما وقتی از صندلی‌هایشان برمی‌خاستند تا عقیده‌ئی بیباکانه و اصلاح‌طلبانه را بیان کنند (با دشمن طبقاتی باید با بیرحمی بیشتر جنگید، فلان یا بهمان نقشه باید حتی از این هم قاطعانه‌تر باشد)، احساس می‌کردند که چهره‌هایی حماسی هستند در پرده‌ئی تاریخی: او در زمین فرو می‌رود، بازوی خون‌آلودش هنوز به‌تفنگش چنگ زده، و زدنا، ششلول به‌دست، به‌درون آینده‌ای شلنگ می‌اندازد که دیدنش برای او مقدور نیست.

در آن روزها پوستش دچار عارضهٔ دیررس غرور جوانی شده بود، و برای آنکه آن را پنهان کند صورتش را با نقاب طغیان می‌پوشاند. به‌همه می‌گفت که برای همیشه از پدرش، که زارع ثروتمندی بود، جدا شده است، و هیچ اهمیتی برای سنت‌های کهنهٔ روستایی زمین و زمینداری قائل نیست. علاقمند بود که دعوای خشن خود را با پدرش و ترک نمایشی خانه را برای همه تعریف کند. این داستان اصلاً حقیقت نداشت. امروز، وقتی به‌گذشته، به‌جوانی‌اش می‌نگرد، هیچ چیز جز افسانه و دروغ نمی‌یابد.

زدنا می‌گوید: - آن روزها تو خیلی فرق داشتی.

آه، اگر فقط می‌توانست آن نامه‌ها را پس بگیرد! کنار نخستین زباله‌دانی می‌ایستاد، بستهٔ نامه‌ها را با دو انگشت می‌گرفت، چنانکه گویی به‌مدفوع آلوده است، و آن را به‌میان زباله‌ها می‌انداخت.

***

زدنا پرسید: - اصلاً این نامه‌ها به‌چه دردت می‌خورد؟ آنها را برای چه می‌خواهی؟

نمی تواند رک و راست به‌او بگوید که می‌خواهد آنها را توی زباله‌دانی بیندازد. به‌صدایش لحنی غمزده می‌دهد و برای زدنا توضیح می‌دهد که اکنون در زندگی خود به‌نقطهٔ عطفی رسیده و می‌خواهد نگاهی به گذشته بیندازد.

احساس ناراحتی می‌کند، زیرا فکر می‌کند که داستانش بی‌پایه است و شرمنده می‌شود.

بله، به‌گذشته می‌نگرد زیرا دیگر فراموش کرده است که در جوانی چگونه بوده. می‌داند که به‌گل نشسته است. به‌همین دلیل می‌خواهد مسیر گذشته‌اش را بازبینی کند تا بداند کجا شکست خورده است. به‌همین دلیل می‌خواهد مکاتبات گذشته‌اش با زدنا را مطالعه کند، زیرا این مکاتبات حاوی راز جوانی اوست، سرنخی به‌ریشه های اوست.

زدنا سرش را تکان می‌دهد: - من هرگز آنها را به‌تو پس نخواهم داد.

به‌دروغ می‌گوید: اما من فقط می‌خواهم آنها را ازت قرض بگیرم.

می‌داند که نامه‌هایش جایی در این آپارتمان است، شاید در چند قدمی او، و هیچ چیز جلو زدنا را نمی‌گیرد که هر لحظه آنها را برای خواندن به‌این و آن بدهد. به‌نظرش تحمل‌ناپذیر می‌رسد که تکه‌ئی از زندگیش در دستان او باقیمانده باشد، و دلش می‌خواهد زیرسیگاری بلوری سنگین روی میز قهوه‌خوری را به‌کلهٔ زدنا بکوبد و نامه‌ها را با خود ببرد. امّا به‌جای این کار، استدعایش را دربارهٔ جوانی و بازبینی ریشه‌ها و لزوم نگرش به‌گذشته تکرار می‌کند.

زدنا نگاهش را به‌بالا می‌دوزد، و استواری نگاه خیرهٔ او میرک را به‌سکوت وا می‌دارد: - هرگز آنها را به‌تو نخواهم داد. هرگز!

***

هنگامی که با هم از ساختمان محل اقامت زدنا بیرون می‌آیند، هر دو ماشین هنوز کنار پیاده‌رو، پشت سر هم، پارک شده‌اند. دو تا مأمورها که در پیاده‌رو مقابل نگهبانی می‌دهند اکنون می‌ایستند و با دقت به‌میرک و زدنا نگاه می‌کنند.

آنها را به‌زدنا نشان می‌دهد: - این دو آقا در تمام سفر در تعقیب من بوده‌اند. - واقعاً؟ (لحن زدنا طعنی تعمدی دارد) آیا همه در تعقیب تو هستند؟

چگونه زدنا می‌تواند این قدر بدبین باشد که تو روی او اصرار بورزد آن دو مردی که با این گستاخی به‌آنها خیره شده‌اند فقط رهگذرانی بی‌آزارند؟

تنها یک توضیح وجود دارد. زدنا هم در بازی آنها دخیل است. بازی تظاهر به‌این که چیزی به‌عنوان مأمور پلیس و چیزی به‌عنوان بگیر و ببند پلیس وجود ندارد.

در همین حال، همچنان که میرک و زدنا تماشا می‌کنند دو تا مأمورها عرض خیابان را می‌پیمایند و سوار ماشین‌شان می‌شوند.

میرک می‌گوید: «سلامت باشی» بدون آنکه حتی نگاهی به‌زدنا بیندازد، و به‌پشت فرمان ماشینش می‌خزد. در آیینه می‌بیند که ماشین مأموران به‌دنبال او حرکت می‌کند. زدنا را نمی‌بیند. نمی‌خواهد او را ببیند. - هرگز.

بدین ترتیب نخواهد دانست که او مدتها پس از رفتنش بر پیاده‌رو باقیمانده و با وحشت به‌مسیری که میرک رفته خیره شده است.

نه، وقتی زدنا از شناسایی مردان پیاده‌روی مقابل به‌عنوان مأمور پلیس سر باز می‌زد، بازی در نمی‌آورد. چنان مقهور وحشت موقعیت شده بود که از طاقتش بیرون بود. می‌کوشید حقیقت را از خودش و از او پنهان دارد.

یک ماشین کروکی قرمزرنگ ناگهان با سرعت میان میرک و ماشین پلیس قرار می‌گیرد. میرک بر گاز فشار می‌آورد. در همین ضمن وارد شهر کوچکی می‌شوند. جاده پیچ تندی دارد. میرک متوجه می‌شود که در این لحظه تعقیب‌کنندگان نمی‌توانند او را ببینند، و با سرعت به‌خیابانی فرعی می‌پیچد. چرخها ناله می‌کنند و پسری که می‌خواهد از خیابان بگذرد به‌موقع از جلو ماشین به‌کناری می‌جهد. میرک در آیینه می‌بیند که ماشین کروکی به‌سرعت از جاده اصلی رد می‌شود. اما ماشین تعقیب‌کنندگان هنوز دیده نمی‌شود. لحظه‌ای بعد موفق می‌شود به‌خیابان دیگری بپیچد و آنها را گم و گور کند.

شهر را از راهی کاملاً متفاوت پشت سر می‌گذارد. در آیینهٔ جلو نگاه می‌کند. هیچ کس در تعقیب او نیست. جاده خالی است.

یک جفت مامور بدبخت را در نظر می آورد که با اضطراب به دنبال او می گردند و می ترسند با مافوق شان روبرو شوند، قاه قاه می خندد. سرعت را کم می کند و شروع می کند به بیرون، به منظره نگاه کردن. این کاری است که عملا تاکنون نکرده است. همیشه در حرکت به سوی هدفی بوده، برای رتق و فتق چیزی یا بحث درباره موضوعی، چنان که فضای واقعی برایش مفهومی جز نوعی مزاحمت، فوت وقت یا مانعی در راه فعالیتش نداشته است. در محل تقاطع جاده با راه آهن، در فاصله ای اندک، دو میله قرمز و سفید به آرامی رو به پایین می آید. ماشین را نگه می دارد. ناگهان احساس خستگی فوق العاده ای می کند. چرا به خودش این همه زحمت داده است؟ چرا خودش را معطل آن نامه کرده است؟ گرفتار این احساس شده است که این سفر، بسیار بی معنی، مسخره، و بچگانه بود. هیچ دلیل عملی برای آن وجود نداشته. احساس لجام گسیختگی ای او را وادار کرده که تا آنجا که می تواند به گذشته باز گردد و آن را با مشتهایش خرد کند. پرده نقاشی جوانی اش را ریشه ریشه کند. خواست شدیدی که نتوانسته است مهارش کند و اکنون برای همیشه ارضا نشده باقی می ماند. خستگی بر او غلبه می کند. شاید دیگر امکان نداشته باشد آن اسناد بودار را از آپارتمانش دور کند. آنان در تعقیبش هستند و رهایش نمی کنند. خیلی دیر شده است. بله، برای همه چیز خیلی دیر شده است. از دور صدای نزدیک شدن قطار را می شنود. زنی با لچک قرمز نزدیک دروازه ایستاده است. قطار می رسد، قطار کند محلی است. پیرمردی چپق به دهن از یکی از پنجره ها خم می شود و تف می کند. آنگاه زنگ ایستگاه شروع می کند به زدن، و زن لچک قرمز به طرف دروازه می رود و اهرمی را می چرخاند. دروازه بلند می شود و میرک حرکت می کند. وارد دهکده ای می شود که فقط خیابان دراز مستقیمی است و ایستگاه راه آهن در انتهای آن قرار دارد. ایستگاه، خانه ای سفید و کوچک و کوتاه است که با نرده های نوک تیز محصور شده و از میان آن می توان سکو و رشته های راه آهن را دید. پنجره های این خانه با کوزه گل های بگونیا تزیین شده است. میرک ماشین را نگه می دارد. پشت فرمان نشسته است و به خانه نگاه می کند، به پنجره ها و گلهای سرخ. از گذشته دور و فراموش شده، خاطره خانه سفید دیگری با گلهای بگونیا بر تخته جلو پنجره ها زنده می شود. میهمانخانه ای کوچک دردهکده ای کوهستانی. تعطیل تابستان. در پنجره، میان گلها، دماغ درازی ظاهر می شود. و میرک بیست ساله به آن دماغ نگاه می کند و در قلبش موج عظیمی از عشق احساس می کند. غریزه به او می گوید که روی گاز فشار بیاورد و از آن خاطره بگریزد. اما این بار اجازه نمی دهم که چیزی از این دزدیده شود، می گذارم که این خاطره لحظه ای بیشتر با من بماند. و از این رو تکرار می کنم: در پنجره میان گلهای بگونیا، چهره زدنا ظاهر می شود با دماغ عظیمش، و میرک عشق عظیمی احساس می کند. آیا امکان دارد؟ بله، چرا نداشته باشد؟ آیا مرد ضعیفی نمی تواند عشق عظیمی نسبت به زنی زشت داشته باشد؟ عادت داشت برای زدنا تعریف کند که چگونه در برابر پدری مرتجع طغیان کرده است. زدنا به روشنفکران حمله می کرد. پشت هردوشان خواب رفته بود و دست یکدیگر را در دست داشتند. در جلسات شرکت می کردند، هموطنان خودشان را طرد می کردند، دروغ می گفتند و عشق می ورزیدند. زدنا در مرگ ماستوربوف اشک می ریخت و میرک بر تن او چون سگی دیوانه زوزه می کشید و نمی توانستند بدون یکدیگر زندگی کنند. میرک او را از آلبوم خاطراتش کنده بود نه بدان علت که برایش ارزشی قائل نبود بلکه برعکس. او را، همراه با عشق خودش نسبت به او، محو کرده بود، تراشیده بود، درست همانطور که دفتر تبلیغات حزب، کلمنتیس را از روی مهتابی که گوتوالد بر آن نطق تاریخیش را ایراد کرد محو کرده بود. میرک تاریخ را درست به شیوه همه احزاب سیاسی، به شیوه همه ملل، به شیوه همه مردمان بازنویسی کرد. مردم با سر و صدای زیاد می گویند که می خواهند آینده بهتری بسازند، اما این درست نیست. آینده چیزی جز خلائی بی اعتنا نیست که نظر هیچ کس را جلب نمی کند، در حالی که گذشته سرشار از زندگی است و محتوای آن ما را برمی انگیزد، به خشم می آورد، به ما اهانت می کند، و ناچارمان می کند که آن را نابود کنیم یا از نو رنگش بزنیم. مردم می جنگند تا به تاریک خانه هایی راه یابند که عکس ها در آنها دستکاری می شوند و تاریخ مردان و ملل بازنویسی می شود. چه مدت در برابر آن ایستگاه راه آهن باقی ماند؟ و این پیش درآمد به چه معنی بود؟ هیچ معنایی نداشت. بی درنگ آن را از خاطرش زدود، چنانکه در این لحظه دیگر چیزی درباره خانه کوچک سفیدی با گلهای بگونیا نمی داند. باز با سرعت در جاده می راند. نه به چپ نگاه می کند. نه به راست، منظره جهان بار دیگر به صورت مانعی برای پیشروی او درآمده است. ماشینی که موفق شده بود از سر بازش کند جلو خانه اش ایستاده است. دو تا مامور هم نزدیک آن ایستاده اند. پشت ماشین آنها می ایستد و پیاده می شود. تقریبا با خوشحالی به او لبخند می زنند. انگار کوشش میرک برای فرار، فقط یک بازی خوشمزه بوده است، بازیگوشی مطبوعی برای همه. وقتی از کنار آنان می گذرد، مرد گردن کلفت با موی مرتب خاکستری، می خندد و به او سر تکان می دهد. میرک از این ابراز خصوصیت به خود می لرزد زیرا این اشاره ای است که از حالا به بعد آنها بیشتر از پیش به او چسبیده خواهند بود. به روی خودش نمی آورد خانه و وارد می شود. در آپارتمانش را باز می کند. ابتدا پسرش را می بیند که قیافه اش حکایت از اضطرابی سرکوفته دارد. مردی عینکی پیش می آید خودش را معرفی می کند: مایلید اجازه تفتیش دادستان را ببینید؟ میرک پاسخ می دهد : بلی. دو غریبه دیگر در آپارتمان هستند. یکی شان نزدیک میز کار میرک ایستاده است که انبوهی از کاغذ و کتابچه و کتاب بر آن توده شده. آنها را یکی پس ازدیگری برمی دارد در حالی که مرد دیگر، که پشت میز نشسته، آنچه همکارش دیکته می کند می نویسد. مرد عینکی سند تا شده ای را از جیب بغل بیرون می آورد و به دست میرک می دهد: این اجازه نامه است و در آنجا( به آن دو مرد اشاره می کند) فهرستی از مواد توقیفی برایتان تهیه می شود. کف اتاق همه جا کاغذ و کتاب ریخته است، درهای قفسه ها چارتاق است، اثاثیه اتاق جابه جا شده . پسرش به طرف میرک خم می شود و نجواکنان می گوید: پنج دقیقه بعد از آنکه رفتید آمدند. مردانی که کنار میز کارند به فهرست کردن کاغذهای توقیف شده ادامه می دهند: نامه هایی از دوستان میرک، اسنادی از نخستین روز هجوم روسها، تحلیل های سیاسی، یادداشتهایی از جلسات، و جزوه های متعدد. و با سر به جانب «. مثل اینکه شما اصلا به هموطنانتان احترام نمی گذارید » : مرد عینکی می گوید دستنوشته ها اشاره می کند. پسر میرک می گوید: هیچ چیزمخالف با قانون اساسی دراین خانه نیست. و میرک می داند که این کلمات خود اوست، کلمات میرک است. مردعینکی جواب می دهد: تعیین این که چه چیزی خلاف قانون اساسی هست یا نیست با دادگاه است. مردمی که مهاجرت کردند (تعدادشان صد و بیست هزار نفر است)، مردمی که به زور ساکت شدند و از کارهایشان رانده شدند(تعدادشان نیم میلیون است) محو می شوند، مانند دسته ای که در مه ناپدید شود، نادیدنی و فراموش شده . اما زندان، گیرم که با دیوار هم حصورشده باشد، صحنه عالی و روشن تماشاخانه تاریخ است. میرک از مدتها پیش این موضوع را می داند. اندیشه زندان طی یک سال گذشته به طرز مقاومت بود. « مادام بوواری » ناپذیری او را اغوا می کرده است. بی شک، فلوبر به همین شیوه مسحور خودکشی نه، میرک نمی توانست پایانی بهتر برای داستان زندگی خود تخیل کند. آنها می خواستند صدها هزار زندگی را از خاطره انسانی پاک کنند تا گذشته بتواند آرمانی بلند و بی خدشه باشد. اما میرک می خواهد به میان این آرمان شیرجه رود و با چاردست و پا آن را لکه دار کند. می خواهد آرمان را بچسبد و به آن چنگ بیندازد، مانند کلاه کلمنتیس بر سر گوتوالد. میرک را وادار کردند فهرست اقلام توقیفی را امضا کند و آنوقت از او خواستند که با پسرش همراه آنان برود. پس از یک سال بازداشت نوبت به محاکمه رسید. میرک به شش سال، پسرش به دو سال، و ده - دوازده تن از دوستانش به زندانهایی از یک تا شش سال محکوم شدند.

ترجمهٔ احمد میرعلائی

پاورقی

  1. ^  Milan Kundera نویسندهٔ معاصر چک
  2. ^  Klement Gottwald
  3. ^  Clementis
  4. ^  Mirek
  5. ^  Zdena
  6. ^  Zhdanov
  7. ^  Arbuzov (=هندوانه‌زاده)
  8. ^  Masturbov (=استمنازاده)
  9. ^  Wenceslaus
  10. ^  Fugue قطعه موسیقی که در آن مایه‌ئی واحد به‌گونه‌های مختلف تکرار می‌شود