زن فروشی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
«گروهولسکی» «لیزا» را در آغوش کشید و بر همهی انگشتان وی، انگشتان گلگون و ناخنهای جویدهشدهاش بوسه زد و او را روی تختخواب که رویهای از مخمل ارزانقیمت داشت، نشاند. «لیزا» پاهایش را روی هم انداخت، دستهایش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
«گروهولسکی» در کنارش روی صندلی نشست و روی او خم شد. مجذوب منظرهی جلوی خویش گشت. چقدر او در آن غروب آفتاب زیبا به نظر میرسید! قرص خورشید در آن لحظه در میان پنجره معلق مانده و با هالهی دلفریب و ارغوانیاش تمام اطاق پذیرائی را در خود گرفته بود و «لیزا» خودش هم به رنگ کهربائی ملایمی درآمده بود….
«گروهولسکی» افسون شده بود اما خدای داند که «لیزا» آنقدرها هم خوشگل نبود. گو این که موهائی نازک و مجعد و به رنگ دوده، صورتی کوچک و گربهای، چشمانی کبود و بینیای رو به بالا داشت، شاداب و حتی بانمک بود و بدن نرم و زیبا و باتناسبش به مارماهی میماند، با این حال بهطور کلی… اگر تعصباتم را کنار بگذارم «گروهولسکی» که به دست زنها ضایع شده بود، و در زمان خودش خیلیها را دوست داشته و از خیلیها بدش آمده بود «لیزا» را زیبا میپنداشت. بعد عاشقش شده بود و عشق کور و بیاراده هم در هر کجا که باشد، زیبائی دلخواه خویش را پیدا میکند.
«گروهولسکی» در حالی که مستقیماً توی چشمهای لیزا خیره شده بود گفت: گوش کن عزیزم، آمدهام صحبت کنیم. عشق نمیتواند مخفی و نامعلوم بماند… از همانگونه روابط و بستگی نامعلومی که… من قبلاً برای تو لیزا، از آن حرف زدهام. باید جوابی برای سؤالی که من دیروز مطرح کردم پیدا کنیم. بیا با هم راهحلی پیدا کنیم. چه کار باید کرد؟
«لیزا» خمیازه کشید. چینی بر صورت افکند دست خود را از زیر سرش برداشت و آشکار و بهطور وضوح حرف «گروهولسکی» را تکرار کرد. «چه کار باید کرد؟»
«بله چه کار باید کرد؟ تو تصمیم بگیر، تو کله کوچک و باهوشی داری… من عاشق تو هستم، و مردی که عاشق شد نمیتواند عشقش را پنهان نگه دارد. چنین شخصی از خودپرست هم بالاتر است. من نمیتوانم با شوهرت شریک باشم. هر وقت که فکر میکنم او هم ترا دوست دارد میخواهم پارهپارهاش کنم. ثانیاً تو مرا دوست داری. عشق هم احتیاج به آزادی بیشائبه و خالصی دارد. اما آیا تو آزادی داری؟ آیا وجداناً فکر این مرد، عذابت نمیدهد؟ مردی که تو دوستش نداری و طبیعتاً و بهطور حتم، از او نفرت هم داری… این از این. ثالثاً اینکه… ثالثاً چه بود؟ آهان، بله… ما داریم گولش میزنیم، لیزا… و این کار شرافتمندانه نیست. حقیقت برتر از هر چیزی است، لیزا، حقیقت. دروغ دیگر بس است!
«خوب چه کار باید کرد؟»
باید خودت بتوانی حدس بزنی. فکر میکنم لازم است که تو دربارهی روابطمان با او حرف بزنی، دست از او بکش و خودت را آزاد کن. هرچه زودتر باید این دو کار را بکنی مثلاً همین امشب. برایش توضیح بده و کار را تمام کن. آیا از این عشق دزدکی و پنهانی خسته نشدهای؟»
«چه؟ توضیح بدهم - برای وانیا توضیح بدهم؟»
«بله البته!»
«غیرممکن است! میشل دیشب به تو گفتم، غیرممکن است!»
«چرا؟»
«متغیر میشود و شروع میکند به فریاد کشیدن و هر کار ناپسندی که از دستش برآید، انجام میدهد. مثل این که نمیدانی چطور آدمی است! خدا نصیب نکند! هیچ توضیحی لازم ندارد. چه فکر باطلی!»
«گروهولسکی» پیشانیاش را پاک کرد و آه کشید.
او گفت: «بله، او بدطوری آن را تعبیر میکند… به علاوه باعث بدبختیاش میشوم. ترا دوست دارد؟»
«دوستم دارد. خیلی زیاد.»
«وضع بغرنجی است! انسان نمیداند چه کار کند! بیانصافی است که از او مخفی کنیم - از طرف دیگر ممکن است این توضیح باعث مرگش بشود فقط شیطان میتواند از پس این کار برآید. چه کار کنیم؟»
«گروهولسکی» برای لحظهای اندیشید، به صورت رنگپریدهاش تاب انداخته بود.
«لیزا» گفت: «ما میتوانیم همیشه همینطور که هستیم، با هم باشیم. اگر دل خودش خواست، بگذار جریان را بفهمد.»
«اما این… این گناه است… به علاوه تو متعلق به من هستی و هیچکس حق ندارد، ترا جز من متعلق به کس دیگری بداند! تو مال من هستی! نمیخواهم با کس دیگری هم باشی! دلم برایش میسوزد! خدا میداند که دلم برایش میسوزد، لیزا وقتی تو رویش نگاه میکنم، متأثر میشوم! اما… اما عاقبت کار به کجا میکشد؟ تو او را دوست نداری، این طور نیست؟ پس چرا غذایش میدهی. باید توضیح بدهی، همه چیز را برایش بگوئی و با من بیائی. تو زن من هستی، نه زن او. او باید بداند. بالاخره یکطوری این موضوع را پیش خودش توجیه خواهد کرد… او که اولین و آخرین مردی نیست که… میخواهی فرار کنی؟ ها زود بگو! میخواهی فرار کنی؟»
«لیزا» از روی تختخواب بلند شد و در حالی که به صورت «گروهولسکی» نگاه میکرد پرسید:
«فرار کنیم؟»
«بله… به ملک من… و بعد هم به کریمه. آن وقت میتوانیم موضوع را به وسیلهی نامه برایش شرح بدهیم… همین امشب میتوانیم برویم. یک قطار در ساعت یکونیم حرکت میکند. چه میگوئی؟»
«لیزا» برآمدگی بینی خود را متفکرانه خاراند و گفت: «خیلی خوب» و بعد زد زیر گریه.
اشک از چشمانش سرازیر شد و صورت کوچک و گربهاش را فرا گرفت، لکههای قرمزرنگی بر روی گونههایش پدیدار گشت.
«گروهولسکی» که مضطرب شده بود گفت: «برای چه گریه میکنی؟ لیزا این چه کاری است؟ محبوبم دلبندم…»
«لیزا» در حالی که هقهق گریه میکرد دستهایش را به دور گردن گرهولوسکی انداخت و خود را به آن آویزان کرد.
«لیزا» گفت: دلم برایش میسوزد. خیلی دلم برایش میسوزد…»
«برای کی؟»
«برای وا… وانیا»
«و من دلم برایش نمیسوزد؟ البته رنجش میدهیم… رنج میکشد و ما را دشنام میدهد… اما مگر گناه از ماست که همدیگر را دوست داریم؟»
«گروهولسکی» پس از ادای این جمله چون کسی که آزرده خاطر شده باشد، ناگهان خودش را از «لیزا» کنار کشید و خودش را توی صندلی دستهداری جای داد. لیزا هم دستهایش را از گردن او باز کرد و روی تختخواب نشست.
مرد بلنداندام و شانهپهنی به سن تقریباً سی که اونیفورم دولتی بر تن داشت بدون خبر وارد اطاق پذیرائی شد. تنها صدای یک صندلی که هنگام ورود، به آن برخورده بود آمدنش را خبر داده و عاشق معشوق را وادار کرده بود که متوجه اطراف خود شوند. این مرد شوهر «لیزا» بود.
اما آنها دیر به خود جنبیدند. او دیده بود که چطور «گروهولسکی» کمر لیزا را در دستهای خود دارد و چطور «لیزا» به گردن سفید و اشرافی گروهولسکی آویخته است.
لیزا و گروهولسکی در آن لحظه پیش خود اندیشیدند: «ما را دیده! و بعد سعی کردند که دستها بیحال و چشمان آشفته و مضطربشان را از وی پنهان دارند…
صورت سرخ و احمقانهی شوهر رو به سفیدی رفت. سکوتی عجیب و خفقانآور و جانگداز به مدت سه دقیقه، حکمفرما شد. و اما چه سه دقیقهای! گروهولسکی تا به امروز آن را از یاد نبرده است.
اولین کسی که این سکوت را شکسته و بر هم زد، شوهر بود. به طرف «گروهولسکی» قدم برداشت، نگاهی بیمعنا که شباهت به یک لبخند داشت، در صورتش دیده میشد. دستش را به سوی او دراز کرد. گروهولسکی دست نرم و عرقکردهی او را گرفت و آهسته آن را فشار داد و مانند آن که قورباغهای را در مشت خویش له کند، مشمئز شد.
گروهولسکی گفت: «حالتان چطور است؟»
شوهر همانطور که در مقابل گروهولسکی مینشست و پشت یقهاش را صاف میکرد آشکارا و با وضوح تمام زمزمه کرد «و حال شما چطور است؟»
سکوت خستهکنندهی دیگری به وجود آمد. اما این یکی قابل تحمل بود… لحظهی بدتر گذشته بود.
فقط با یکی از آنها بود که به هوای یافتن کبریت یا چیزهای بیاهمیت دیگری، از اطاق خارج شود. هر دوشان مأیوسانه میخواستند بیرون بروند. اما هر دوشان نشسته بودند و دست به ریششان میکشیدند و در فکر خود پی مستمسکی میگشتند که از این وضع ناراحتکننده بیرون آیند. عرق کرده بودند. ناچاراً رنج میبردند و یکدیگر را با دشمنی و نفرت نگاه میکردند. میخواستند به یکدیگر حمله برند اما چطور و کی میرفت شروع کند؟ کاش فقط لیزا اطاق را ترک میکرد!
بوگروف (که اسم شوهر بود) منمن کرد: «دیشب شما را در انجمن دیدم.»
«بله آنجا بودم… در سالن رقص. شما رقصیدید؟»
«هوم… بله، با لیو کوتشکایا، جوانترینشان. پاهایش کند و سنگین است. بد میرقصد، اما زیاد حرف میزند. (مکث میکند) همیشه وراجی میکند.»
«بله… مزاحم زیبائی بود. من شما را دیدم…»
«گروهولسکی» غفلتاً سرش را بلند کرد و بوگروف را نگاه کرد.. چشمانش با چشمان گولخورده و سرگردان شوهر برخورد کرد که هزاران چشم از عقب او را نظاره میکند، درست حالت بوگروف را گرفت و فشار داد، کلاهش را برداشت و در حالی که دردی در پشت خود احساس میکرد به سوی در شتافت. احساس کرد که هزاران چشم از عقب او را نظاره میکند، درست حالت هنرپیشهای را داشت که بر اثر داد و فریاد تماشاچیان از صحنه خارج شده و یا آدم احمقی که تو سرش زده باشند و به وسیله پلیس به زور کشانده شود…
به محض آن که صدای پای «گروهولسکی» محو گردید و در با صدای غژغژ خود در سالن بسته شد بوگروف از جا پرید و چند بار اطاق را دور زد و بعد به طرف زنش رفت.
لیزا به صورت گربهای خود چین افکند، مژههایش را چند بار بر هم زد، گوئی منتظر بود که اثر یک سیلی ناگهانی را در صورت خود حس کند. شوهرش جلو آمد، پایش را روی لباس او گذاشت و با زانوی خود ضربهای به لیزا وارد آورد. تمام بدنش میلرزید و صورتش از زور خشم سفید و ترسناک شده بود.
با صدای افسرده و غمانگیزی گفت: «ای زن پست اگر یک دفعه دیگر راهش بدهی بدون معطلی ترا خواهم کشت! میفهمی؟ ای بی همه چیز! میلرزی ها؟ ای موجود وقیح و بیشرم!»
بوگروف بازوی لیزا را گرفت و بهسختی تکانش داد و مانند توپی به طرف پنجره پرتابش کرد.
«ای موجود پست، تو اصلاً حیا نداری!»
لیزا که به طرف پنجره پرتاب شده بود بهسختی پاهایش را روی زمین نگه داشت چنگ در پرده زد و آن را گرفت.
بوگروف در حالی که چشمانش از خشم سرخ شده بود، پایش را به زمین زد و فریاد کشید. «ساکت!»
لیزا ساکت شد. چون بچهی نادمی که انتظار تنبیه و مجازات داشته باشد به سقف نگاه کرد و آه کشید.
«که این طور؟ با آن آدم بیوجود روی هم ریختهای؟ راستی که زن و مادر خوبی از آب درآمدهای! ساکت!»
بوگروف ضربهای به شانههای لطیف و زیبای لیزا وارد آورد.
«ساکت شو پسمانده! من هنوز شروع نکردهام. اگر یک بار دیگر دستم به این آدم هرزه برسد… گوش کن! اگر یک بار دیگر ترا با او دیدم، نباید توقع ترحم و بخشش داشته باشی! میکشمت. و همینطور او را. اهمیتی نمیدهم مرا به سیبریه بفرستند! حالا از اینجا خارج شو. نمیخواهم ریخت کثیفت را ببینم!»
بوگروف با آستین لباسش چشمها و پیشانی خود را پاک کرد و در اطراف اطاق قدم زد. لیزا به گریهاش ادامه داد؛ رفتهرفته شدت آن زیادتر میشد. ناگهان شانهها و بینی کوچک و سر به بالای خود را تکان داد و شروع کرد به معاینهی توری پرده.
شوهرش فریاد زد: «پس میخواهی ول بگردی؟ یک مشت فکرهای مزخرف تو مغزت کردهای! همهاش چرند است! و من هیچیک از آنها را دوست ندارم، رفیق لیزا وتا. اینجا فاحشهخانه نیست. تاب آن را ندارم. اگر میخواهی به این کارهای کثیف ادامه بدهی بهتر است از اینجا بروی. در خانه من جائی برای تو نیست. زود گورت را گم کن! اما اگر میخواهی همسر من باشی، باید این هوسهای بیهوده را از سرت به در کنی و آنها را از یاد ببری؛ شوهرت را دوست داشته باش. خدا شوهری به تو داده است خوب پس دوستش بدار. مگر یکی برایت کافی نیست ها؟ پس گورت را گم کن. همهتان باعث دردسر و بیچارگی هستید!»
«بوگروف» مکثی کرد و بعد فریاد زد:
«گفتم، از اینجا خارج شو! برو به اطاق بچه! برای چه زوزه میکشی؟… خودش کارها را کرده و خودش دارد گریه میکند! پارسال با پتیکاتوشکوف روی هم ریختی - و حالا - پناه بر خدا - نوبت به این شیطان رسیده است… تف! حالا به سنی رسیدهای که باید موقعیت خودت را تشخیص بدهی، ببینی چه وظیفهای داری؟ همسری یا مادری! پارسال کم بود که حالا دوباره شروع کردهای… تف!»
بوگروف با صدای بلند آه کشید و بوی شرابی از دهانش در فضا پراکنده شد. او تازه شام خورده بود و کمی مست به نظر میرسید….
«مسئولیت خود را نمیدانی؟ نه پس باید یاد بگیری! تو هنوز جاهلی! مادرت هرزگی کرد و تو… گریه کن، زوزه بکش!»
بوگروف به طرف زنش آمد و پرده را از دستش کشید.
«دم پنجره نایست… مردم میبینند گریه میکنی… نگذار یک دفعه دیگر آن واقعه اتفاق بیفتد. لجبازی باعث دردسرت میشود و آلودگی برایت فراهم میآورد خیال میکنی من دوست دارم میان مردم بیآبرو بشوم؟ اگر با این جور آدمها هرزگی و معاشرت کنی همینطور هم خواهد شد… حالا دیگر بس است.. دفعه دیگر من.. عاقبت.. من.. لیزا.. بس است.
بوگروف آهی کشید و لیزا را در زیر نفس شرابخوردهی خویش گرفت.
«تو جوانی: هیچ چیز سرت نمیشود. من همیشه در خانه نیستم، و مردم از این موضوع استفاده میکنند. باید هوشیار باشی، باید شعورت را به کار اندازی. دستت میاندازند. و این است که من نمیتوانم طاقت بیاورم. دیگر تمام شد. ممکن است سرم را روز زمین بگذارم و دیگر بلند نشوم. من لایق همه چیز هستم، دختر جان تو مرا گول میزنی و من هم به قصد کشت میزنمت و از خانه میاندازمت بیرون. برو پیش آن رذلها و بیشرفها!»
بوگروف با کف دست نرم و بزرگ خود اشکهای ناچیز لیزا را از صورتش زدود.
او با زن بیستویک سالهاش چون طفلی رفتار میکرد.
«حالا دیگر بس است. این دفعه میبخشمت اما، برای آخرین بار باشد. این پنجمین دفعه است. اما دفعهی ششم نمی بخشمت. با این که خدا بخشنده است، باز اشخاصی را که حقه و نیرنگ میزنند، نمیبخشد.»
بوگروف خم شد و لبهای براقش را جلو آورد تا سر کوچک لیزا را ببوسد. اما نتوانست این کار را بکند.
صدای بستن درهای راهرو، اطاق ناهارخوری و سالن به گوش رسید و «گروهولسکی» چون تندبادی خودش را انداخت توی اطاق نشیمن. رنگش پریده بود و میلرزید، دستهایش را تکان میداد و کلاه قیمتیاش را به هم میفشرد، کتش مانند آن که به جالباسی آویزان شده باشد، به بدنش آویخته بود. یک پارچه تب شده بود. بوگروف او را دید، زنش را رها کرد و به طرف پنجرهی دیگر رفت که بیرون را نگاه کند. گروهولسکی به سوی او دوید، دستهایش را تکان داد و به سنگینی نفس کشیدن و بدون آن که به کسی نگاه کند با صدای لرزانی آغاز سخن کرد:
«دیگر این بازی بس است، ایوان پطروویچ! بیا دیگر همدیگر را گول نزنیم! بس است، دیگر طاقتم تمام شده. هر کاری میخواهی بکن، من که دیگر نمیتوانم این وضع را ادامه بدهم. این وضع ننگآور و غیر قابل تحمل است، باور کن حقیقت میگویم!»
صدای گروهولسکی گرفت و به خسخس افتاد.
«قانون زندگی این را به من اجازه نمیدهد. من مرد درستکاری هستم. او را دوست دارم. لیزا را بیش از هر چیز در دنیا دوست دارم. موظفم به شما بگویم… مطمئناً شما این را ملاحظه کردهاید و…»
ایوان پطروویچ اندیشید «چه به او بگویم؟»
«باید به این کمدی خاتمه داد. این وضع نمیتواند بیش از این ادامه پیدا کند. یک طوری باید روی آن تصمیم گرفت.»
گروهولسکی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«من بدون او نمیتوانم زندگی کنم. و او هم همین احساس را دارد. شما مرد تحصیلکردهای هستید، شما میفهمید که زندگی خانوادگی تحت این شرایط امکانپذیر نیست. این زن به شما تعلق ندارد. یعنی… به عبارت دیگر من از شما، ایوان پطروویچ، میخواهم که منصف و باگذشت باشید! شما باید احساس کرده باشید که من او را دوست دارم. من او را از خودم بیشتر دوست دارم، بیش از هر چیز در دنیا و حقیقت را بخواهید، نمیتوانم بر ضد این عشق مبارزه کنم!» بوگروف با ترشروئی و کمی استهزا گفت:
«و عقیده او چیست؟»
«خوب، از خودش بپرسید. خودتان بپرسید. از او بپرسید وقتی که میل ندارد، با شما، با مردی که دوستش ندارد، زندگی کند چه وضعی به وجود میآید. تازه این که به دیگری هم دلبسته باشد… چه اسمی روی این میگذارید - این - یک شکنجه محض است!»
بوگروف بدون آنکه این دفعه حالت استهزاء در حرفش باشد تکرار کرد:
«پس عاطفهاش کجا میرود؟»
«او… او مرا دوست دارد! ایوان پطروویچ، عاشق هم شدهایم! ما را بکشید، ما را تحقیر کنید، ما را متهم کنید هر کاری دلتان میخواهد، انجام دهید اما ما بیش از این نمیتوانیم این موضوع را از شما مخفی نگه داریم! روی ما با شدت عمل و سختگیری مردی قضاوت کنید - که سرنوشت سعادتش را گرفته است!
بوگروف مثل یک خرچنگ پختهشده، قرمز شد و با یک چشم به لیزا خیره شد. برقی در چشمانش درخشید. انگشتانش و ابروهایش شروع به لرزیدن کرد. بیچاره بوگروف فقط توی چشمهای پر از اشک لیزا نگاه میکرد تا ببیند حرفهای گروهولسکی صحت دارد یا نه. موضوع جدی شده بود…
او منمن کرد «خوب، اگر اینطور است… پس شما - »
گروهولسکی با صدای بلندی ناله کرد:
«خدا میداند که ما برای شما متأثریم. فکر میکنید دل ما برای شما نمیسوزد؟»
فقط خوب میدانم که این بدبختی را من برای شما به وجود آوردهام. خدا در این باره گواه من است! اما من از شما طلب عفو و اغماض میکنم. ما قابل سرزنش نیستیم! عشق گناه نیست. هیچ قدرتی نمیتواند بر آن غالب شود. اجازه بدهید او به من تعلق گیرد، آقای ایوان پطروویچ بگذارید او با من بیاید! در عوض این بدبختی که به سرتان آمده هرچه میخواهید از من بگیرید. جانم را هم میخواهید بگیرید، اما لیزا را به من بدهید! چه میتوانم - فقط تا یک اندازه - در عوض او بدهم؟ میتوانم این نوع خوشبختی دیگر به جای او برایتان فراهم کنم! بله میتوانم این کار را بکنم، ایوان پطروویچ! در این لحظه ما کاملاً احساس شما را درک میکنیم!
بوگروف دستش را تکان داد و گوئی میخواست بگوید «محض رضای خدا، مرا تنها بگذارید!» اشک چشمانش را تیره ساخت… پیش خودش اندیشید:
«مرا میبینند و خیال میکنند نینی کوچولو هستم…»
«ایوان پطروویچ، من احساسات شما را درک میکنم! من یک نوع خوشبختی دیگر به شما میدهم که تا به حال فکرش را هم نکردهاید. دلتان چه میخواهد؟ من مرد ثروتمندی هستم، پدرم شخص بانفوذی است… پول میخواهید؟ خوب چقدر میخواهید؟
قلب بوگروف شروع کرد به شدت زدن پردهی پنجره را محکم تو دستهایش گرفت.
«ایوان پطروویچ، پنجاه هزار روبل کافی است؟ این پول رشوه نیست، اسب هم خرید و فروش نمیکنیم… میل دارم این پول را به عنوان هدیهای از جانب من بپذیرید که تا اندازهای جبران ضرر بیحد شما شده باشد، یکصد هزار روبل چطور؟ با میل این مبلغ را میپردازم. این صد هزار روبل را از من میپذیرید؟
خدای عزیز، این چیست که میشنود! گوئی دو چکش بزرگ از داخل به شقیقههای عرقکردهی ایوان پطروویچ بینوا کوبیده شد…. صدای دو واگون اسبی روسی را که زنگهایشان به حرکت درآمده بود در گوش خود تشخیص داد…. گروهولسکی ادامه داد: «این هدیه را از من بپذیرید! از شما خواهش میکنم. شما با این عملتان بار وجدان مرا سبک میکنید. تمنا میکنم!»
خدای عزیز! چه میبیند! بوگروف از پنجره یک کالسکه چهارنفره و مجلل را که به وسیله اسبانی کهر و چابک و آراسته رانده میشد، به نظر آورد. کالسکه از روی سنگفرش براق خیابان عبور میکرد و در آن روز بارانی ماه مه منظرهای بدیع به وجود آورده بود. در کالسکه عدهای نشسته بودند که کلاه حصیری بر سر داشتند و چهرههایشان خندان به نظر میرسید با خودشان قرقره و قلاویز و کیسههای ماهیگیری برداشته بودند…. یک پسربچه محصل که کلاهی سفید بر سر گذاشته بود، تفنگی در دست داشت. اینها برای شکار و ماهیگیری و صرف چای در هوای آزاد به ده میرفتند به جای لذتبخشی میرفتند که بوگروف در ایام کودکی در مزارع آن، در جنگلها و سواحل رودخانهاش پابرهنه در زیر آفتاب به این طرف و آن طرف دویده بود. هزاران بار این پسربچهی سادهی دهاتی خوشبختتر از او بود! چقدر این ماه مه وسوسهانگیز بود! چقدر خوشبختاند کسانی که بتوانند اونیفورم سنگین خود را درآورده و بپرند توی یک کالسکه و بروند به چمنزارها. جائی که بلدرچینها نغمهسرائی میکنند و در هوایش بوی علفهای تازهچیدهشده، پراکنده شده است!
بوگروف در یک حالت دلسردکننده و در عین حال مطبوع قرار گرفته بود. یکصد هزار روبل! افکار پنهان او نیز با حرکت کالسکه پیش رفت. تمام خاطراتی را که او از دوران پرزحمت منشیگریاش در شورای دولتی و یا در اطاق کار کوچک و خفقانآور خود داشت به یاد آورد…. رودخانهای عمیق و پر از ماهی، باغی وسیع با پیادهروهای باریک فوارههای کوچک، سایهبانها، گلها، خانههای ییلاقی یک خانهی بزرگ روستائی با برجها و بامها و یک چنگ ساختهشده در ایولیا و زنگهای نقرهای (او از داستانهای آلمانی پی به وجود چنین چیزی برده بود) یک آسمان آبی، یک هوای پاک و شفاف و معطر، همگی او را به یاد دوران پابرهنگی، گرسنگی و فرسودگی بچگیاش انداخت… صبحها ساعت پنج از خواب برمیخاست: و شبها ساعت نه سر بر بالین میگذاشت: روزها ماهی میگرفت، به شکار میرفت و با دهاتیها وراجی میکرد. این زندگیاش بود!
«ایوان پطروویچ این قدر عذابم ندهید! یکصد هزار روبل را از من قبول میکنید؟»
بوگروف چون گاو نری نعره کشید و گفت: «هوم… یکصد و پنجاه هزار روبل» و بعد چشمهایش را از روی خجالت پائین انداخت و منتظر جواب شد.
گروهولسکی گفت: «بسیار خوب قبول دارم. متشکرم، ایوان پطروویچ. یک لحظه بیشتر طول نمیکشد…»
بهسرعت از جا برخاست، کلاهش را سرش گذاشت و از اطاق پذیرائی بیرون دوید.
بوگروف پردهی پنجره را محکمتر در دست خود فشار داد. از خودش خجالت میکشید. خودش را پست و احمق تصور میکرد اما در همان حال دورنمای جالبی در مغزش پدیدار گشت. دیگر ثروتمند شده بود!
لیزا چیزی نفهمید؛ تنها ترسش این بود که بوگروف به طرف پنجره بیآید و او را به کناری پرتاب کند. از این جهت خودش را از وسط در نیمهباز به داخل اطاق بچه سر داد و در حالی که از شدت تب و اضطراب به خود میلرزید، روی تختخواب پرستار بچه دراز کشید.
بوگروف تنها ماند. احساس تنهائی کرد. پنجره را باز کرد. چقدر این باد که روی صورت و گردنش میلغزد، لذتبخش است! چقدر خوب است که این هوا را استنشاق کند، روی صندلی کالسکهای لمه بدهد… حتی هوای اطراف شهر، نزدیک جنگل و کوشکهای روستائی بهتر خواهد بود. بوگروف حتی به خودش هم خندید و از تجسم هوای تازهای که در بام خانهی روستائیاش اطراف وی را فرا میگرفت، لذت برد… مدت زیادی فکر کرد. خورشید تازه غروب کرده بود اما او هنوز ایستاده و غرق در اندیشهی خود بود و مأیوسانه سعی میکرد تصویر لیزا را از خاطر خود محو سازد.
«گروهولسکی» که بدون خبر وارد اطاق شده بود، آهسته در گوش بوگروف گفت: آوردم، بفرمائید. چهل هزار روبل تو این پاکت است. لطفاً این سفته را پسفردا به «والنتینوف» ارائه بدهید و بیست هزار روبل دیگر را دریافت دارید… این هم یک چک دیگر و یک دو روز دیگر هم ناظرم را خدمتتان میفرستم که سی هزار روبل باقیماند را تحویلتان بدهد…»
گروهولسکی که سرخ شده و به هیجان آمده بود، یک دسته اسناد و تعدادی بسته در جلوی بوگروف گذاشت. بستهی بزرگی بود. بوگروف هرگز چنین بستهی بزرگ و رنگارنگی را در عمر خود ندیده بود، انگشتان کلفتش را از هم باز کرد و بدون آن که به گروهولسکی نگاه کند، شروع کرد به دسته کردن اسکناسها و چکها.
پس از آن که گروهولسکی تمام پولها را در پیش بوگروف نهاد، دزدکی به اطراف اطاق نگاه کرد و در جستجوی دالسینای تازه خرید و فروش شدهاش برآمد…
بوگروف با عجله پولها را در جیبها و کیفش جای داد و چکها را در کشوی میز تحریری گذاشت و پس از نوشیدن نصف تنگ آب با عجله خودش را توی خیابان انداخت.
وحشیانه فریاد زد: «درشکه!»
ساعت یازده و نیم آن شب به طرف در ورودی «هتل پاریس» حرکت کرد. با صدا از پلهها بالا رفت و وارد طبقهای شد که گروهولسکی در آن جا اطاقی گرفته بود. در زد و وارد شد.
گروهولسکی مشغول جمعآوری اثاثیهی خود در یک جامهدان بود. لیزا هم پشت میزی نشسته داشت چند تا دستبند جوراجور را امتحان میکرد. هر دو از مشاهدهی بوگروف در اطاق خود از جا پریدند. خیال کردند آمده است پولها را - که از روی عصبانیت و بدون اندیشه گرفته است - پس داده و لیزا را با خود ببرد. اما بوگروف برای بردن لیزا نیامده بود.
او که از سر و وضع تازه خود احساس شرمندگی و ناراحتی میکرد، چون پیشخدمتی در آستانهی در ایستاده و قد خم کرده بود. سر و وضع تازهاش عالی بود. نمیشد او را تشخیص داد. هیکل گندهاش که با اونیفورم دولتی عادت کرده بود، اکنون در لباس پشمی و خوشدوخت فرانسوی تازهی خود خوشقواره به نظر میرسید. دو تا نیم چکمه واکس زده که بستهای براقی هم داشت به پا کرده بود. بوگروف که از سر و وضع تازه خود احساس شرمندگی میکرد سعی داشت با دست راست خود زنجیر ساعتش را که ساعتی قبل به مبلغ سیصد روبل خریده بود. از نظر آنها پنهان دارد….
بوگروف آغاز سخن کرد: «آمدهام اینجا که… بله توافق نظر مهمتر از پول است. من میشوتکا را نمیدهم.»
گروهولسکی پرسید: «کدام میشوتکا را؟»
«پسرم»
گروهولسکی و لیزا نگاهی با هم رد و بدل کردند. چشمهای لیزا پر از اشگ شد: صورتش گل انداخت و لبهایش به لرزه افتاد و گفت:
«خیلی خوب»
لیزا به یاد تختخواب کوچک و گرم میشا افتاد. بیانصافی بود که یک چنین تختخوابی را با نیمکتی در اطاق سرد و بیروح مهمانخانه عوض کند. از این جهت موافقت کرد و گفت:
«اما میتوانم ببینمش»
بوگروف تعظیمی کرد و خارج شد. در حالی که چوب دستی گرانقیمتش را در هوا تکان میداد، با خوشحالی از پلهها پائین رفت.
به راننده گفت: برو خانه. فردا صبح ساعت پنج حرکت میکنم. بیا. اگر خوابیده بودم، بیدارم کن. میرویم به ییلاق…
۲
عصر زیبای ماه اوت بود. خورشید که اطرافش را مه طلائیرنگی فرا گرفته بود کمکم در افق غرب، در پس «کورکانها»ی دوردست پنهان شد. سایهها و سایهروشنها قبلاً ناپدید شده و هوای نمناکی از خود در باغ به جای گذاشته بودند. اشعهٔ رنگپریده خورشید تنها در سر درختان باقی مانده بود… هوا گرم بود. باران آمده بود و تازگی بیشتری به هوای شفاف و معطر و مفرح آن عصر بخشیده بود.
من قصد ندارم هوای ماه اوت پایتخت را با آن تاریکی، مهگرفتگی، بارانی و نمناکی همیشگی و سرمای غروبهایش توصیف کنم. معاذالـله! و نه این که میل دارم خاطر شما را به ماه نامطبوع اوت در قسمتهای شمالی مملکت خودمان معطوف دارم. من از خواننده تقاضا دارم که خودش را در کریمه در خط ساحلی، نزدیک «فئودوزیا» تصور کند؛ یعنی درست در جائی که خانه روستائی یکی از قهرمانان من قرار گرفته است.
این خانه روستائی، خانهای تمیز و زیباست که باغچههای گل، بوتهها و خاربستهای چیدهشده آن را در وسط خود گرفته است. در حدود یک صد پا یا بیشتر در عقب این خانه باغ میوهای قرار گرفته است که غالباً مالکین و مهمانانشان در آن اجتماع میکنند. گروهولسکی مقدار معتنابهی برای این خانه میپردازد، چیزی در حدود هزار روبل در سال…
البته اجارهاش زیاد بود اما بهراستی خانه زیبائی بود… ساختمانی بلند و ظریف دیوارهائی زیبا و طارمیهای بسیار جالب داشت. آن را به رنگ آبی روشن نقاشی کرده بودند. پشتدریها و پردههای زیبای آن حکایت از دلربائی، ظرافت خانم جوان خانه میکرد….
در عصر مورد بحث گروهولسکی و لیزا روی مهتابی این خانه روستائی نشسته بودند. گروهولسکی روزنامهی «نیوتایمز» را مطالعه میکرد و از لیوان سبزرنگی شیر میخورد.
روی میزی که در مقابلش قرار گرفته بود، یک سیفون سودا دیده میشد. گروهولسکی تصور میکرد که ریههایش سرما خورده و طبق دستور دکتر «دیمترف» مقدار زیادی انگور و شیر و سودا میخورد.
لیزا کمی دورتر روی یک صندلی راحتی نشسته بود. روی یکی از دستههای آن تکیه داده و صورتش را در مشتهای کوچک خود گرفته بود و خانهی مقابل را نظاره میکرد… یک روشنائی خیرهکننده از پنجرههای آن چشمانش را زد…. آن سوی باغ کوچک روبرو، از میان درختان پراکنده میتوانست دریای وسیع و بیکران را با امواج آبی تیرهرنگ آن و دکلهای سفید و براق کشتیها مشاهده کند…. همه چیز زیبا و دوستداشتنی بود!
گروهولسکی که مشغول خواندن یک پاورقی از نویسندهای ناشناس بود، هر چند خط یک بار، سر بر میداشت و با چشمان آبیرنگ خود به پشت لیزا خیره میشد…. در چشمانش هنوز آن هوس و التهاب قبلی موج میزد… خوشبختی وی علیرغم عارضه خیالی ریههایش، حدی برای خود نمیشناخت… لیزا که نگاه او را در پشت خود احساس میکرد، در اندیشه آینده درخشان پسرش غرق گشته بود. آرام و آسودهخاطر به نظر میرسید…
زیاد به دریا علاقهای نداشت و آن روشنائی خیرهکنندهٔ خانه روبهرو به اندازه دسته گاریهائی که یکییکی وارد آن خانه میشدند برایش جالب نبود.
لیزا میدید درهای بزرگ مشبک و شیشهای به محض آن که ارابه با محمولات خود دور زده و در مقابل آن میرسند، باز میشود. صندلیهای دستهدار بزرگ و کاناپهای از مخمل زرشکی تیره، صندلیهای سالن و اطاق ناهارخوری و اطاق پذیرائی و همچنین یک تختخواب دونفره و یک تختخواب بچه را از در گذرانده و وارد خانه کردند. یک بستهٔ بزرگ و سنگین نیز که در گونی بسته شده بود، وارد خانه شد….
لیزا قلبش فرو ریخت و پیش خود اندیشید: «یک پیانوی بزرگ است.»
مدتی بود که صدای پیانو نشنیده بود و او خیلی از پیانو خوشش میآمد. آنها در خانه روستائی خود حتی یک آلت موسیقی ساده هم نداشتند. هر دوشان، او و گروهولسکی از موسیقی زیاد خوششان میآمد.
پس از پیانو، جعبهها و صندوقهائی که روی آن نوشته شده بود «احتیاط» وارد خانه شد. اینها صندوقهای آئینه و چینیآلات بود. یک کالسکه مجلل و پر زرق و برق که دو اسب به سفیدی و وقار قو آن را میکشید، از در بزرگ وارد خانه گشت.
لیزا ناگهان به یاد اسب پیری که گروهولسکی - که نه از سواری خوشش میآمد و نه از اسب - برایش به مبلغ یکصد روبل خریده بود، افتاد. «خدای من! چه ثروتی! اسب او در برابر این اسبها، پشهای بیش نبود. گروهولسکی که از اسبسواری خیلی میترسید، دانسته و عمداً این اسب پیر را برای لیزا خریده بود.
لیزا همان طور که به ارابههای پر سر و صدا چشم دوخته بود، زمزمه کرد و پیش خود اندیشید: «چه ثروتی!»
خورشید در پس تپهها پنهان شده و هوا شفافیت و خشکی خود را از دست داده بود، اما هنوز ارابهها در تکاپو بودند و اسباب و اثاثه وارد خانه میکردند. گرچه هوا کاملاً تاریک شده و گروهولسکی دست از مطالعه کشیده بود، اما لیزا پیوسته چشم به آن منظره داشت.
گروهولسکی که میترسید مبادا پشهای در شیر افتاده و ندانسته در تاریکی قورتش دهد، پرسید: «نمیخواهی چراغ را روشن کنی؟ لیزا چراغ را روشن نمیکنی؟ میل داری تو تاریکی بنشینی، فرشتهٔ من؟»
لیزا جواب نداد. غرق در مشاهده کالسکه تکاسبه کوچکی که به طرف در خانه روبهرو رانده میشد، شده بود. چه اسب کوچک و گرانبهائی به این کالسکه بسته شده بود! جثه متوسطی داشت. زیاد بزرگ نبود اما زیبائی و وقاری مخصوص به خود داشت…. توی کالسکه مردی یا شخص دیگری که یک کلاه سیلندر به سر داشت نشسته بود. کودکی تقریباً سهساله که ظاهراً پسر به نظر میرسید روی زانوهایش نشسته و دستهایش را تکان میداد و از روی شادی و شعف فریاد میکشید….
ناگهان لیزا فریادی کشید و با تمام بدن به جلو خم شد.
گروهولسکی پرسید: «چه شد؟»
«هیچ چیز…. فقط…. مثل این که….»
مرد بلندبالا و شانهپهنی که کلاه سیلندر به سر داشت از کالسکه پرید بیرون. در حالی که بچه را در بازوان خود گرفته بود، با خوشحالی به طرف درهای شیشهای رفت.
درها با صدا باز شد. آن مرد و آن کودک در تاریکی داخل خانه، ناپدید شدند.
دو تا مهتر به طرف اسب درشکه آمدند و با مراقبت به داخل منزل راهنمائیاش کردند. به زودی چراغهای خانهٔ روبهرو روشن شد و صدای کارد و چنگال و چینیآلات به گوش رسید. مرد کلاه سیلندری پشت میز شام نشسته بود و به واسطه سر و صدائی که از میز برمیخاست این طور میشد حدس زد که بایستی مشغول صرف شام باشد. لیزا فکر کرد که میتواند بوی سوپ مرغ و مرغابی سرخکرده را تشخیص دهد. پس از شام صداهای درهم و برهم و ترسناکی خانه را پر کرد. مرد کلاه سیلندری به اهتمال قوی خواسته بود بچه را به طریقی سرگرم سازد از این جهت از روی میل به او اجازه داده بود که محکم با دستهایش روی کلیدهای پیانو بزند.
گروهولسکی به طرف لیزا آمد و دستهایش را به دور کمر او حلقه کرد و گفت
«چه هوای خوبی! چه هوائی! حس نمیکنی؟ لیزا خوشحالم.. آن قدر خوشحالم که میترسم یک واقعه ناگواری اتفاق بیفتد. وقتی اضطراب و ناراحتیهای فکری به انسان دست میدهد، معمولاً یک چیزی پیش میآید. میدانی چه؛ لیزا؟ علیرغم تمام خوشبختیهایم، حس میکنم که کاملاً در صلح و آرامش نیستم. یک فکر دائماً مرا شکنجه و آزار میدهد. آسایشی ندارم؛ شب و روز…»
«چه فکری؟»
«چه فکری؟ خیلی وحشتناک است، عزیزم. فکر شوهر توست که مرا عذاب میدهد. تا به حال چیزی از آن به تو نگفتهام. نمیخواستم ناراحتت کنم. اما دیگر نمیتوانم ساکت بمانم. حالا او کجاست؟ چه به سرش آمده؟ با آن پولهایش کجا رفته؟ وحشتناک است! هر شب چون شبحی با آن صورت لاغر و رنجدیده و ملتمس خود به سراغم میآید. خودت قضاوت کن، فرشتهٔ من: ما خوشبختیاش را گرفتیم ما خوشی خودمان را روی خرابههای سعادت او بنا نهادیم. آیا پولی که او آنطور جوانمردانه از ما گرفت، میتواند جای ترا بگیرد؟ به علاوه او ترا دوست داشت اینطور نیست؟»
«بله، دوستم داشت. خیلی دوستم داشت.»
«پس میبینی! حالا یا معتاد به مشروب شده و یا حتی… برایش ناراحتم خیلی هم ناراحت هستم. میتوانیم یادداشتی برایش بفرستیم، ها؟ قدری تسکینش بدهیم. این کلمه شفقتآمیز و بهموقع ممکن است…»
گروهولسکی در حالی که مستغرق در پیشگوئی دلتنگکنندهی خویش گشته بود، از ته دل آهی کشید و توی صندلی دستهدارش فرو رفت. سرش را بالا توی مشتهایش گرفت و شروع کرد به فکر کردن. میشد فهمید که افکار عذابدهندهای وی را مشغول داشته است.
لیزا گفت: «موقع خواب من است.»
به اطاقش رفت و لباسهایش را درآورد و رفت توی رختخواب. شبها ساعت ده میخوابید ساعت ده هم از خواب برمیخاست. زیرا دلش میخواست از خودش مواظبت کند.
بهزودی خوابش برد. در تمام شب دستخوش خوابهای سرگرمکننده و فریبندهای بود. نوولها، داستانها، افسانهٔ «شبهای عرب» همگی را در خواب دید و قهرمان تمام این خوابها کسی جز همان مرد کلاه سیلندزی - که در آن شب باعث تعجب و اضطرابش گشته بود - نبود…
مرد کلاه سیلندری، او را از گروهولسکی میگیرد، او و گروهولسکی را کتک میزند، پسرک را در زیر پنجره، شلاق میزند، آواز میخواند، سخنان عشقآمیز میگوید و او را به طرف درشکه تکاسبه میراند! اوه، چه خوابهائی! شخص میتواند بیش از یکدهم خوشبختیاش را در رختخواب، با چشمهای بسته درک کند. و لیزا در آن شب مقدار زیادی از این سعادت را علیرغم کتکی که خورده بود، درک کرد!
ساعت هشت صبح از خواب برخاست لباسهایش را پوشید، موهایش را مرتب کرد و بیآنکه سرپائیهای نوکدار و تاتاریاش را به پا کند، سراسیمه به طرف مهتابی دوید در حالی که یک دستش را برای ممانعت از نور خورشید در بالای چشمانش قرار داده و با دست دیگرش پیراهن خوابش را بالا نگاه داشته بود، به خانه مقابل نظر انداخت. لبخندی در صورتش نمایان شد.
هیچگونه شکی برایش باقی نماند. خودش بود.
در ایوان خانه مقابل، در جلوی درهای شیشهای، میزی نهاده شده بود که بر روی آن ظروف چای پر زرق و برق و یک سماور نقرهای دیده میشد. پشت این میز خود ایوان پطروویچ نشسته بود. لیوانی دسته نقرهای در دست گرفته و با لذت فراوان از آن چای میخورد و صداهای مچمچ دهانش به گوش لیزا منتقل میگشت… لباس خانگی قهوهایرنگی پوشیده بود که گلهای سیاه و بزرگی داشت و شرابههای بزرگ و توپر آن تا زمین میرسید. برای اولین بار بود که لیزا شوهرش را با لباس خانه و اینطور اعیانمنش میدید. «میشوتکا» روی زانویش نشسته و منتهای کوشش را میکرد که نگذارد او چای بخورد. به این طرف و آن طرف میلولید تا لب پائینی پدرش را بگیرد. پس از هر دو و یا سه جرعهای، ایوان خم میشد و فرق سر پسرش را میبوسید. گربهای خاکستری رنگ که دمش را بالا نگاه داشته بود، خودش را به یکی از پایههای میز میمالید و برای غذا میومیو میکرد.
لیزا خودش را پشت پرده در مخفی کرد و با شادی بیشائبهای به اعضاء سابق خانوادهٔ خود نگریست. صورتش از خوشحالی میدرخشید….
و زمزمه کرد: «میشل… میشا! تو اینجا هستی، میشا، دلبندم. خداوندا، چقدر او وانیا را دوست دارد!»
وقتی دید میشا چای پدرش را با قاشق هم میزند، خندهاش گرفت.
«و ببین چطور وانیا میشا را دوست دارد! عزیزان من!»
قلبش شروع کرد به طپیدن. تقریباً از خوشحالی بیحال شده بود. از این جهت روی صندلی دستهدار نشست و به مشاهدهٔ خویش پرداخت.
در حالی که برای میشا بوسه میفرستاد از خودش پرسید:
«چطور آمدهاند اینجا؟ کی این فکر را تو کلهشان انداخته است؟ خدایا! آیا میتواند تمام این ثروت به آنها تعلق داشته باشد؟ و آن اسبهای سفید که وارد خانه شد، میتواند واقعاً مال ایوان پطروویچ باشد؟ آه!»
وقتی ایوان پطروویچ چائی خود را تمام کرد وارد ساختمان شد. تقریباً ده دقیقه بعد دوباره روی ایوان ظاهر شد…. و لیزا را به تعجب واداشت.
آیا این شخص دیوخوی؛ خوشلباس؛ میتواند همان آدمی باشد که تقریباً هفت سال پیش به نام خودمانی «وانیا» یا «وانیوشا» خوانده میشد و برای یک دوشاهی؛ حاضر بود خودفروشی کند؟
یک کلاه حصیری لبهپهن و زیبا به سر گذاشته و یک جفت چکمه سواری به پا کرده بود. جلیقهای هم از پارچه کتانی به تن داشت. از زنجیر ساعتش هزاران برق کوچک منعکس شده بود. در دست راستش یک جفت دستکش و یک شلاق مخصوص سوارکاری دیده میشد.
وقتی که دست پرسخاوت خود را به طرف مهتر تکان داد تا کالسکه را آماده سازد غرور و جاهطلبی فراوانی در سیمای ملالآورش خوانده شد!
با تکبر تمام در کالسکه تکاسبه جای گرفت، به مهترها که در اطراف کالسکه ایستاده بودند، فرمان داد تا میشوتکا و میلهای ماهیگیری را به دستش بدهد. میشوتکا را در کنار خویش نشاند و با دست چپ او را در بغل گرفت و با کشیدن دهنه اسب به راه افتاد.
میشوتکا فریاد زد: «اووو….»
لیزا بدون توجه دستمالش را در عقب آنها تکان داد. اگر در آن وقت به خودش تو آینه نگاه کرده بود، صورتش را گلگون، خندان و در عین حال غمانگیز مییافت. غمگین بود از آن جهت که چرا توی کالسکه در کنار پسرک معصوم ننشسته است و به «جهتی» نتوانسته است وی را در آن لحظه ببوسد.
به جهتی!
توی اطاق خواب گروهولسکی دوید و شروع کرد به بیدار کردن او.
«گریشا! گریشا! بلند شو! عزیزم. آنها وارد شدهاند!»
گروهولسکی پرسید: «کی وارد شده؟»
«بستگان خودمان… وانیا و میشا. آنها اینجا هستند. در خانه روبرو خودم دیدم که دارند چای میخورند، همینطور میشا. چه بچهٔ زیبائی شده. کاش میتوانستی او را ببینی!»
«درباره کی حرف میزنی؟ کی وارد شده؟ کجا؟»
«میشا و وانیا. توی خانه روبرو دیدمشان، داشتند چای میخوردند. میشا دیگر خودش میتواند چای بخورد. یادت هست که دیروز عدهای به این جا اسبابکشی کردند؟ اینها خودشان بودند!»
گروهولسکی اخم کرد پیشانیاش را مالش داد و چون کاغذ سفید شد. پرسید:
«منظورت - این است که شوهرت وارد شده؟»
«آه بله…»
«برای چه؟»
«شاید میخواهد در اینجا زندگی کند. آنها نمیدانند که ما در اینجا هستیم والا به خانه ما نگاه میکردند. مثل اینکه وقتی چای میخوردند کوچکترین توجهی به اینجا نداشتند….»
«حالا کجاست؟ ترا به خدا درست حرف بزن! کجاست!»
«با میشا رفته ماهیگیری. با یک کالسکه؛ اسبهای دیروزی را به یاد داری؟ خوب، این اسبها مال آنهاست. مال وانیاست. با آنها به گردش میروی. نمیدانی چه گریشائی شده؟ باید از میشا دعوت کنیم که بیاید و با ما در اینجا زندگی کند نه؟ چه بچه ملیح و زیبائی است!»
گروهولسکی وقتی که لیزا حرف میزد به فکر فرو رفت.
و طبق معمول همانطور که موضوع را نزد خود با دقت سبک و سنگین میکرد گفت:
«ملاقات غیرمنتظرهای در پیش داری! چه کسی فکر میکرد که ما در اینجا با هم برخورد کنیم؟ خوب، سرنوشت تو این بوده. میبایستی اینطور بشود. فکر میکنم وقتی ما را ببیند دچار اضطراب و ناراحتی بشود.»
«ما تنها از میشا خواهیم خواست که در اینجا پیش ما بماند مگر نه؟»
«ما میشا را دعوت خواهیم کرد. اما دیدن آن یکی باعث مصیبت و بدبختی میشود. چه دارم که به او بگویم؟ منظوری از ملاقاتش نداریم. اگر ضرورتی داشته باشد که ما با او ارتباطی پیدا کنیم پیشخدمت این کار را انجام خواهد داد… لیزا، سردرد شدیدی دارم. دستها و پاهایم همه درد میکند. سرم گرم است؟»
لیزا کف دستش را روی پیشانی گروهولسکی کشید و گرمای آن را حس کرد.
تمام شب را گرفتار خوابهای وحشتناک بودم… امروز تو رختخواب میمانم. باید قدری گنهگنه بخورم. بگو قدری برایم چای بیاورند، ماموتشکا…»
گروهولسکی گنهگنه خود را خورد و تمام روز را در رختخواب به خود پیچید. خرد خرد آب گرم میخورد. ناله میکرد و دائماً ملافههای رختخوابش را عوض میکرد، غر میزد و مزاحم اطرافیان میشد. هر وقت که دچار سرماخوردگی میشد، وجودش کاملاً غیر قابل تحمل میگشت. لیزا مجبور بود که دائماً یک پایش توی اطاق او باشد و یک پای دیگرش در مهتابی تا به مشاهدهٔ خود ادامه دهد. موقع ناهار، ناچار مشغول انداختن مشمع خردل به پشت او شد. خواننده عزیز ببینید اگر قهرمان زن من خانه روبرو را برای سرگرمی نداشت چقدر این کار به نظرش خستهکننده میرسید. به این ترتیب لیزا با شعفی فراوان بیشتر روز خود را با مشاهدهٔ خانه روبهرو گذراند.
در ساعت ده ایوان پطروویچ و میشا از ماهیگیری برگشتند و به صرف صبحانه پرداختند. ساعت دو ناهار خوردند و در ساعت چهار با کالسکهشان بیرون رفتند. اسبهای سفید بهسرعت برق آنها را برد. ساعت هفت چند نفر مهمان مرد وارد منزل شدند و تقریباً تا نیمهشب روی دو میز که در مهتابی قرار داده شده بود، به بازی ورق پرداختند. یکی از مردها خیلی خوب پیانو زد. مهمانان غرق در سرور بودند میخوردند، مینوشیدند و میخندیدند. ایوان پطروویچ تا آنجا که میتوانست فریاد میکشید و برای مهمانان قصهای از زندگی امریکائیها را - که آن روزها در خانه همه همسایگان شنیده میشد - تعریف میکرد. قصه بسیار خندهداری بود! و میشوتکا اجازه داشت که تا نیمهشب با آنها باشد…
لیزا اندیشید: «میشا خیلی خوشحال است، گریه نمیکند. این میرساند که مادرش را فراموش کرده. بهکلی مرا فراموش کرده!»
لیزا احساس سنگینی زیادی در قلب خود میکرد. تمام شب را گریه کرد سرزنش وجدان، هیجان، اندوه و میل شدیدی که میخواست با میشوتکا حرف زده و او را ببوسد، بر آلام دیگرش افزوده شده بود. صبح بعد با چشمان ورمکرده و سردردی شدید از خواب برخاست. گروهولسکی خیال کرد لیزا برای او گریه کرده است. از این جهت به او گفت:
«تو نباید گریه کنی، عزیزم. امروز حالم خیلی بهتر است. درست است که سینهام کمی درد میکند. اما چیزی نیست.»
وقتی آنها برای صرف چای روی مهتابی آمدند ساکنین خانه روبهرو داشتند ناهار میخوردند. ایوان پطروویچ به بشقاب خود نگاه کرد، اما چیزی جز یک تکه گوشت غاز که با روغن سرخ شده بود، نیافت».
گروهولسکی همانطور که در فواصل معینی از نیمرخ به بوگروف نگاه میکرد زمزمه کرد:
«خیلی خوشحالم. خیلی لذت میبرم که میبینم او اینطور سر و سامان گرفته است. لااقل میتواند غمهایش را فراموش کند خودت را نشان نده لیزا. ترا خواهند دید! حال صحبت کردن با او را ندارم. بگذار به خیال خودش باشد. چرا باعث زحمتش بشویم!»
اما هنگام صرف ناهار تنها نبود: «حالت ناگواری» که گروهولسکی از آن بسیار وحشت داشت، با صراحت تمام به سراغش آمد.
به محض آنکه خوراک کبک (که غذای دلخواه گروهولسکی بود) روی میز گذاشته شد ناگهان لیزا مضطرب شد و گروهولسکی صورتش را با دستمال سر میز پاک کرد. آنها بوگروف را روی مهتابی خانهٔ روبهرو به نظر آوردند. وی در حالی که به نردهٔ مهتابی تکیه داشت درست به آنها خیره شده بود.
گروهولسکی آهسته گفت: «برو تو، لیزا. برو تو. به تو گفتم که باید تو اطاق ناهار بخوریم. غیرممکن است تو…»
بوگروف که هنوز به آنها خیره شده بود ناگهان فریاد برآورد. گروهولسکی برگشت و به او نگاه کرد و صورت متعجبش را به نظر آورد.
ایوان پطروویچ فریاد زد: «خودتان هستید؟ شما هستید؟ شما هم اینجائید؟ حالتان چطور است؟»
گروهولسکی با کتفهای خود اشارهای کرد و میخواست بدین وسیله بفهماند بیماریاش به او اجازه نمیدهد که از چنین فاصله دوری فریاد بزند. قلب لیزا به طپش افتاد و چشمانش تار شد. بوگروف از مهتابی به پائین دوید، از وسط خیابان گذشت و پس از چند ثانیه خودش را به زیر مهتابی که لیزا و گروهولسکی مشغول صرف ناهار بودند رسانید. گروهولسکی اشتهای خود را برای کبکها از دست داده بود!
بوگروف که صورتش قرمز شده و دستهای بزرگش را تو جیبهایش کرده بود گفت:
«خوب رفیق، پس شما هم اینجا هستید؟»
«بله ما هم اینجا هستیم...»
«چه چیز شما را به اینجا کشانید؟»
«و همینطور چه چیز باعث شد که شما به اینجا بیائید؟»
«مرا میگوئید؟ این داستان کاملاً کهنهای است، پیرمرد. بروید مشغول صرف غذایتان بشوید، در بند من نباشید. من در ناحیه اورلسکی زندگی میکردم، خوب از آن وقت به بعد... ملکی اجاره کردم، جای زیبائی بود! بروید غذایتان را بخورید از اواخر ماه مه در آنجا زندگی میکردم و حالا رهایش کردهام. هوای آنجا سرد بود، از این جهت دکتر تجویز کرد که به کریمه بیایم.»
«راستی کسالتی دارید؟»
«چیزی اینجا توی دلم غاروغور میکند...»
با ادای کلمهٔ «اینجا» ایوان پطروویچ با کف دستش به ناحیه بین گردن و وسط شکم خود اشاره کرد.
«پس شما اینجا هستید. خوب، بسیار عالی است. چند وقت است که اینجا هستید؟»
«از ماه ژوئن»
«خوب، حال تو چطور است لیزا؟ خوبی؟»
لیزا که ناراحت شده بود گفت: «خوبم».
«باید میشوتکا را فراموش کرده باشی؟ ها؟ او با من است. به زودی او را با نیکوفور نزدتان خواهم فرستاد. به هر حال دیدار خوبی بود. دیگر بایستی از شما خداحافظی کنم. مجبورم بروم... دیروز پرنس تر-گایمازوف را ملاقات کردم. اگرچه ارمنی است با این حال آدم بسیار جالبی است! یک مهمانی کراکت دارد. ما کراکت بازی میکنیم. خوب خداحافظ! کالسکه من حاضر است.»
سرش را تکان داد و بلادرنگ از جای خود حرکت کرد و در حالی که دستش را به عنوان خداحافظی تکان میداد، به طرف خانهاش دوید.
گروهولسکی که با چشمانش او را تعقیب میکرد، آه