زن فروشی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
«گروهولسکی» «لیزا» را در آغوش کشید و بر همهی انگشتان وی، انگشتان گلگون و ناخنهای جویدهشدهاش بوسه زد و او را روی تختخواب که رویهای از مخمل ارزانقیمت داشت، نشاند. «لیزا» پاهایش را روی هم انداخت، دستهایش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
«گروهولسکی» در کنارش روی صندلی نشست و روی او خم شد. مجذوب منظرهی جلوی خویش گشت. چقدر او در آن غروب آفتاب زیبا به نظر میرسید! قرص خورشید در آن لحظه در میان پنجره معلق مانده و با هالهی دلفریب و ارغوانیاش تمام اطاق پذیرائی را در خود گرفته بود و «لیزا» خودش هم به رنگ کهربائی ملایمی درآمده بود….
«گروهولسکی» افسون شده بود اما خدای داند که «لیزا» آنقدرها هم خوشگل نبود. گو این که موهائی نازک و مجعد و به رنگ دوده، صورتی کوچک و گربهای، چشمانی کبود و بینیای رو به بالا داشت، شاداب و حتی بانمک بود و بدن نرم و زیبا و باتناسبش به مارماهی میماند، با این حال بهطور کلی… اگر تعصباتم را کنار بگذارم «گروهولسکی» که به دست زنها ضایع شده بود، و در زمان خودش خیلیها را دوست داشته و از خیلیها بدش آمده بود «لیزا» را زیبا میپنداشت. بعد عاشقش شده بود و عشق کور و بیاراده هم در هر کجا که باشد، زیبائی دلخواه خویش را پیدا میکند.
«گروهولسکی» در حالی که مستقیماً توی چشمهای لیزا خیره شده بود گفت: گوش کن عزیزم، آمدهام صحبت کنیم. عشق نمیتواند مخفی و نامعلوم بماند… از همانگونه روابط و بستگی نامعلومی که… من قبلاً برای تو لیزا، از آن حرف زدهام. باید جوابی برای سؤالی که من دیروز مطرح کردم پیدا کنیم. بیا با هم راهحلی پیدا کنیم. چه کار باید کرد؟
«لیزا» خمیازه کشید. چینی بر صورت افکند دست خود را از زیر سرش برداشت و آشکار و بهطور وضوح حرف «گروهولسکی» را تکرار کرد. «چه کار باید کرد؟»
«بله چه کار باید کرد؟ تو تصمیم بگیر، تو کله کوچک و باهوشی داری… من عاشق تو هستم، و مردی که عاشق شد نمیتواند عشقش را پنهان نگه دارد. چنین شخصی از خودپرست هم بالاتر است. من نمیتوانم با شوهرت شریک باشم. هر وقت که فکر میکنم او هم ترا دوست دارد میخواهم پارهپارهاش کنم. ثانیاً تو مرا دوست داری. عشق هم احتیاج به آزادی بیشائبه و خالصی دارد. اما آیا تو آزادی داری؟ آیا وجداناً فکر این مرد، عذابت نمیدهد؟ مردی که تو دوستش نداری و طبیعتاً و بهطور حتم، از او نفرت هم داری… این از این. ثالثاً اینکه… ثالثاً چه بود؟ آهان، بله… ما داریم گولش میزنیم، لیزا… و این کار شرافتمندانه نیست. حقیقت برتر از هر چیزی است، لیزا، حقیقت. دروغ دیگر بس است!
«خوب چه کار باید کرد؟»
باید خودت بتوانی حدس بزنی. فکر میکنم لازم است که تو دربارهی روابطمان با او حرف بزنی، دست از او بکش و خودت را آزاد کن. هرچه زودتر باید این دو کار را بکنی مثلاً همین امشب. برایش توضیح بده و کار را تمام کن. آیا از این عشق دزدکی و پنهانی خسته نشدهای؟»
«چه؟ توضیح بدهم - برای وانیا توضیح بدهم؟»
«بله البته!»
«غیرممکن است! میشل دیشب به تو گفتم، غیرممکن است!»
«چرا؟»
«متغیر میشود و شروع میکند به فریاد کشیدن و هر کار ناپسندی که از دستش برآید، انجام میدهد. مثل این که نمیدانی چطور آدمی است! خدا نصیب نکند! هیچ توضیحی لازم ندارد. چه فکر باطلی!»
«گروهولسکی» پیشانیاش را پاک کرد و آه کشید.
او گفت: «بله، او بدطوری آن را تعبیر میکند… به علاوه باعث بدبختیاش میشوم. ترا دوست دارد؟»
«دوستم دارد. خیلی زیاد.»
«وضع بغرنجی است! انسان نمیداند چه کار کند! بیانصافی است که از او مخفی کنیم - از طرف دیگر ممکن است این توضیح باعث مرگش بشود فقط شیطان میتواند از پس این کار برآید. چه کار کنیم؟»
«گروهولسکی» برای لحظهای اندیشید، به صورت رنگپریدهاش تاب انداخته بود.
«لیزا» گفت: «ما میتوانیم همیشه همینطور که هستیم، با هم باشیم. اگر دل خودش خواست، بگذار جریان را بفهمد.»
«اما این… این گناه است… به علاوه تو متعلق به من هستی و هیچکس حق ندارد، ترا جز من متعلق به کس دیگری بداند! تو مال من هستی! نمیخواهم با کس دیگری هم باشی! دلم برایش میسوزد! خدا میداند که دلم برایش میسوزد، لیزا وقتی تو رویش نگاه میکنم، متأثر میشوم! اما… اما عاقبت کار به کجا میکشد؟ تو او را دوست نداری، این طور نیست؟ پس چرا غذایش میدهی. باید توضیح بدهی، همه چیز را برایش بگوئی و با من بیائی. تو زن من هستی، نه زن او. او باید بداند. بالاخره یکطوری این موضوع را پیش خودش توجیه خواهد کرد… او که اولین و آخرین مردی نیست که… میخواهی فرار کنی؟ ها زود بگو! میخواهی فرار کنی؟»
«لیزا» از روی تختخواب بلند شد و در حالی که به صورت «گروهولسکی» نگاه میکرد پرسید:
«فرار کنیم؟»
«بله… به ملک من… و بعد هم به کریمه. آن وقت میتوانیم موضوع را به وسیلهی نامه برایش شرح بدهیم… همین امشب میتوانیم برویم. یک قطار در ساعت یکونیم حرکت میکند. چه میگوئی؟»
«لیزا» برآمدگی بینی خود را متفکرانه خاراند و گفت: «خیلی خوب» و بعد زد زیر گریه.
اشک از چشمانش سرازیر شد و صورت کوچک و گربهاش را فرا گرفت، لکههای قرمزرنگی بر روی گونههایش پدیدار گشت.
«گروهولسکی» که مضطرب شده بود گفت: «برای چه گریه میکنی؟ لیزا این چه کاری است؟ محبوبم دلبندم…»
«لیزا» در حالی که هقهق گریه میکرد دستهایش را به دور گردن گرهولوسکی انداخت و خود را به آن آویزان کرد.
«لیزا» گفت: دلم برایش میسوزد. خیلی دلم برایش میسوزد…»
«برای کی؟»
«برای وا… وانیا»
«و من دلم برایش نمیسوزد؟ البته رنجش میدهیم… رنج میکشد و ما را دشنام میدهد… اما مگر گناه از ماست که همدیگر را دوست داریم؟»
«گروهولسکی» پس از ادای این جمله چون کسی که آزرده خاطر شده باشد، ناگهان خودش را از «لیزا» کنار کشید و خودش را توی صندلی دستهداری جای داد. لیزا هم دستهایش را از گردن او باز کرد و روی تختخواب نشست.
مرد بلنداندام و شانهپهنی به سن تقریباً سی که اونیفورم دولتی بر تن داشت بدون خبر وارد اطاق پذیرائی شد. تنها صدای یک صندلی که هنگام ورود، به آن برخورده بود آمدنش را خبر داده و عاشق معشوق را وادار کرده بود که متوجه اطراف خود شوند. این مرد شوهر «لیزا» بود.
اما آنها دیر به خود جنبیدند. او دیده بود که چطور «گروهولسکی» کمر لیزا را در دستهای خود دارد و چطور «لیزا» به گردن سفید و اشرافی گروهولسکی آویخته است.
لیزا و گروهولسکی در آن لحظه پیش خود اندیشیدند: «ما را دیده! و بعد سعی کردند که دستها بیحال و چشمان آشفته و مضطربشان را از وی پنهان دارند…
صورت سرخ و احمقانهی شوهر رو به سفیدی رفت. سکوتی عجیب و خفقانآور و جانگداز به مدت سه دقیقه، حکمفرما شد. و اما چه سه دقیقهای! گروهولسکی تا به امروز آن را از یاد نبرده است.
اولین کسی که این سکوت را شکسته و بر هم زد، شوهر بود. به طرف «گروهولسکی» قدم برداشت، نگاهی بیمعنا که شباهت به یک لبخند داشت، در صورتش دیده میشد. دستش را به سوی او دراز کرد. گروهولسکی دست نرم و عرقکردهی او را گرفت و آهسته آن را فشار داد و مانند آن که قورباغهای را در مشت خویش له کند، مشمئز شد.
گروهولسکی گفت: «حالتان چطور است؟»
شوهر همانطور که در مقابل گروهولسکی مینشست و پشت یقهاش را صاف میکرد آشکارا و با وضوح تمام زمزمه کرد «و حال شما چطور است؟»
سکوت خستهکنندهی دیگری به وجود آمد. اما این یکی قابل تحمل بود… لحظهی بدتر گذشته بود.
فقط با یکی از آنها بود که به هوای یافتن کبریت یا چیزهای بیاهمیت دیگری، از اطاق خارج شود. هر دوشان مأیوسانه میخواستند بیرون بروند. اما هر دوشان نشسته بودند و دست به ریششان میکشیدند و در فکر خود پی مستمسکی میگشتند که از این وضع ناراحتکننده بیرون آیند. عرق کرده بودند. ناچاراً رنج میبردند و یکدیگر را با دشمنی و نفرت نگاه میکردند. میخواستند به یکدیگر حمله برند اما چطور و کی میرفت شروع کند؟ کاش فقط لیزا اطاق را ترک میکرد!
بوگروف (که اسم شوهر بود) منمن کرد: «دیشب شما را در انجمن دیدم.»
«بله آنجا بودم… در سالن رقص. شما رقصیدید؟»
«هوم… بله، با لیو کوتشکایا، جوانترینشان. پاهایش کند و سنگین است. بد میرقصد، اما زیاد حرف میزند. (مکث میکند) همیشه وراجی میکند.»
«بله… مزاحم زیبائی بود. من شما را دیدم…»
«گروهولسکی» غفلتاً سرش را بلند کرد و بوگروف را نگاه کرد.. چشمانش با چشمان گولخورده و سرگردان شوهر برخورد کرد که هزاران چشم از عقب او را نظاره میکند، درست حالت بوگروف را گرفت و فشار داد، کلاهش را برداشت و در حالی که دردی در پشت خود احساس میکرد به سوی در شتافت. احساس کرد که هزاران چشم از عقب او را نظاره میکند، درست حالت هنرپیشهای را داشت که بر اثر داد و فریاد تماشاچیان از صحنه خارج شده و یا آدم احمقی که تو سرش زده باشند و به وسیله پلیس به زور کشانده شود…
به محض آن که صدای پای «گروهولسکی» محو گردید و در با صدای غژغژ خود در سالن بسته شد بوگروف از جا پرید و چند بار اطاق را دور زد و بعد به طرف زنش رفت.
لیزا به صورت گربهای خود چین افکند، مژههایش را چند بار بر هم زد، گوئی منتظر بود که اثر یک سیلی ناگهانی را در صورت خود حس کند. شوهرش جلو آمد، پایش را روی لباس او گذاشت و با زانوی خود ضربهای به لیزا وارد آورد. تمام بدنش میلرزید و صورتش از زور خشم سفید و ترسناک شده بود.
با صدای افسرده و غمانگیزی گفت: «ای زن پست اگر یک دفعه دیگر راهش بدهی بدون معطلی ترا خواهم کشت! میفهمی؟ ای بی همه چیز! میلرزی ها؟ ای موجود وقیح و بیشرم!»
بوگروف بازوی لیزا را گرفت و بهسختی تکانش داد و مانند توپی به طرف پنجره پرتابش کرد.
«ای موجود پست، تو اصلاً حیا نداری!»
لیزا که به طرف پنجره پرتاب شده بود بهسختی پاهایش را روی زمین نگه داشت چنگ در پرده زد و آن را گرفت.
بوگروف در حالی که چشمانش از خشم سرخ شده بود، پایش را به زمین زد و فریاد کشید. «ساکت!»
لیزا ساکت شد. چون بچهی نادمی که انتظار تنبیه و مجازات داشته باشد به سقف نگاه کرد و آه کشید.
«که این طور؟ با آن آدم بیوجود روی هم ریختهای؟ راستی که زن و مادر خوبی از آب درآمدهای! ساکت!»
بوگروف ضربهای به شانههای لطیف و زیبای لیزا وارد آورد.
«ساکت شو پسمانده! من هنوز شروع نکردهام. اگر یک بار دیگر دستم به این آدم هرزه برسد… گوش کن! اگر یک بار دیگر ترا با او دیدم، نباید توقع ترحم و بخشش داشته باشی! میکشمت. و همینطور او را. اهمیتی نمیدهم مرا به سیبریه بفرستند! حالا از اینجا خارج شو. نمیخواهم ریخت کثیفت را ببینم!»
بوگروف با آستین لباسش چشمها و پیشانی خود را پاک کرد و در اطراف اطاق قدم زد. لیزا به گریهاش ادامه داد؛ رفتهرفته شدت آن زیادتر میشد. ناگهان شانهها و بینی کوچک و سر به بالای خود را تکان داد و شروع کرد به معاینهی توری پرده.
شوهرش فریاد زد: «پس میخواهی ول بگردی؟ یک مشت فکرهای مزخرف تو مغزت کردهای! همهاش چرند است! و من هیچیک از آنها را دوست ندارم، رفیق لیزا وتا. اینجا فاحشهخانه نیست. تاب آن را ندارم. اگر میخواهی به این کارهای کثیف ادامه بدهی بهتر است از اینجا بروی. در خانه من جائی برای تو نیست. زود گورت را گم کن! اما اگر میخواهی همسر من باشی، باید این هوسهای بیهوده را از سرت به در کنی و آنها را از یاد ببری؛ شوهرت را دوست داشته باش. خدا شوهری به تو داده است خوب پس دوستش بدار. مگر یکی برایت کافی نیست ها؟ پس گورت را گم کن. همهتان باعث دردسر و بیچارگی هستید!»
«بوگروف» مکثی کرد و بعد فریاد زد:
«گفتم، از اینجا خارج شو! برو به اطاق بچه! برای چه زوزه میکشی؟… خودش کارها را کرده و خودش دارد گریه میکند! پارسال با پتیکاتوشکوف روی هم ریختی - و حالا - پناه بر خدا - نوبت به این شیطان رسیده است… تف! حالا به سنی رسیدهای که باید موقعیت خودت را تشخیص بدهی، ببینی چه وظیفهای داری؟ همسری یا مادری! پارسال کم بود که حالا دوباره شروع کردهای… تف!»
بوگروف با صدای بلند آه کشید و بوی شرابی از دهانش در فضا پراکنده شد. او تازه شام خورده بود و کمی مست به نظر میرسید….
«مسئولیت خود را نمیدانی؟ نه پس باید یاد بگیری! تو هنوز جاهلی! مادرت هرزگی کرد و تو… گریه کن، زوزه بکش!»
بوگروف به طرف زنش آمد و پرده را از دستش کشید.
«دم پنجره نایست… مردم میبینند گریه میکنی… نگذار یک دفعه دیگر آن واقعه اتفاق بیفتد. لجبازی باعث دردسرت میشود و آلودگی برایت فراهم میآورد خیال میکنی من دوست دارم میان مردم بیآبرو بشوم؟ اگر با این جور آدمها هرزگی و معاشرت کنی همینطور هم خواهد شد… حالا دیگر بس است.. دفعه دیگر من.. عاقبت.. من.. لیزا.. بس است.
بوگروف آهی کشید و لیزا را در زیر نفس شرابخوردهی خویش گرفت.
«تو جوانی: هیچ چیز سرت نمیشود. من همیشه در خانه نیستم، و مردم از این موضوع استفاده میکنند. باید هوشیار باشی، باید شعورت را به کار اندازی. دستت میاندازند. و این است که من نمیتوانم طاقت بیاورم. دیگر تمام شد. ممکن است سرم را روز زمین بگذارم و دیگر بلند نشوم. من لایق همه چیز هستم، دختر جان تو مرا گول میزنی و من هم به قصد کشت میزنمت و از خانه میاندازمت بیرون. برو پیش آن رذلها و بیشرفها!»
بوگروف با کف دست نرم و بزرگ خود اشکهای ناچیز لیزا را از صورتش زدود.
او با زن بیستویک سالهاش چون طفلی رفتار میکرد.
«حالا دیگر بس است. این دفعه میبخشمت اما، برای آخرین بار باشد. این پنجمین دفعه است. اما دفعهی ششم نمی بخشمت. با این که خدا بخشنده است، باز اشخاصی را که حقه و نیرنگ میزنند، نمیبخشد.»
بوگروف خم شد و لبهای براقش را جلو آورد تا سر کوچک لیزا را ببوسد. اما نتوانست این کار را بکند.
صدای بستن درهای راهرو، اطاق ناهارخوری و سالن به گوش رسید و «گروهولسکی» چون تندبادی خودش را انداخت توی اطاق نشیمن. رنگش پریده بود و میلرزید، دستهایش را تکان میداد و کلاه قیمتیاش را به هم میفشرد، کتش مانند آن که به جالباسی آویزان شده باشد، به بدنش آویخته بود. یک پارچه تب شده بود. بوگروف او را دید، زنش را رها کرد و به طرف پنجرهی دیگر رفت که بیرون را نگاه کند. گروهولسکی به سوی او دوید، دستهایش را تکان داد و به سنگینی نفس کشیدن و بدون آن که به کسی نگاه کند با صدای لرزانی آغاز سخن کرد:
«دیگر این بازی بس است، ایوان پطروویچ! بیا دیگر همدیگر را گول نزنیم! بس است، دیگر طاقتم تمام شده. هر کاری میخواهی بکن، من که دیگر نمیتوانم این وضع را ادامه بدهم. این وضع ننگآور و غیر قابل تحمل است، باور کن حقیقت میگویم!»
صدای گروهولسکی گرفت و به خسخس افتاد.
«قانون زندگی این را به من اجازه نمیدهد. من مرد درستکاری هستم. او را دوست دارم. لیزا را بیش از هر چیز در دنیا دوست دارم. موظفم به شما بگویم… مطمئناً شما این را ملاحظه کردهاید و…»
ایوان پطروویچ اندیشید «چه به او بگویم؟»
«باید به این کمدی خاتمه داد. این وضع نمیتواند بیش از این ادامه پیدا کند. یک طوری باید روی آن تصمیم گرفت.»
گروهولسکی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«من بدون او نمیتوانم زندگی کنم. و او هم همین احساس را دارد. شما مرد تحصیلکردهای هستید، شما میفهمید که زندگی خانوادگی تحت این شرایط امکانپذیر نیست. این زن به شما تعلق ندارد. یعنی… به عبارت دیگر من از شما، ایوان پطروویچ، میخواهم که منصف و باگذشت باشید! شما باید احساس کرده باشید که من او را دوست دارم. من او را از خودم بیشتر دوست دارم، بیش از هر چیز در دنیا و حقیقت را بخواهید، نمیتوانم بر ضد این عشق مبارزه کنم!» بوگروف با ترشروئی و کمی استهزا گفت:
«و عقیده او چیست؟»
«خوب، از خودش بپرسید. خودتان بپرسید. از او بپرسید وقتی که میل ندارد، با شما، با مردی که دوستش ندارد، زندگی کند چه وضعی به وجود میآید. تازه این که به دیگری هم دلبسته باشد… چه اسمی روی این میگذارید - این - یک شکنجه محض است!»
بوگروف بدون آنکه این دفعه حالت استهزاء در حرفش باشد تکرار کرد:
«پس عاطفهاش کجا میرود؟»
«او… او مرا دوست دارد! ایوان پطروویچ، عاشق هم شدهایم! ما را بکشید، ما را تحقیر کنید، ما را متهم کنید هر کاری دلتان میخواهد، انجام دهید اما ما بیش از این نمیتوانیم این موضوع را از شما مخفی نگه داریم! روی ما با شدت عمل و سختگیری مردی قضاوت کنید - که سرنوشت سعادتش را گرفته است!
بوگروف مثل یک خرچنگ پختهشده، قرمز شد و با یک چشم به لیزا خیره شد. برقی در چشمانش درخشید. انگشتانش و ابروهایش شروع به لرزیدن کرد. بیچاره بوگروف فقط توی چشمهای پر از اشک لیزا نگاه میکرد تا ببیند حرفهای گروهولسکی صحت دارد یا نه. موضوع جدی شده بود…
او منمن کرد «خوب، اگر اینطور است… پس شما - »
گروهولسکی با صدای بلندی ناله کرد:
«خدا میداند که ما برای شما متأثریم. فکر میکنید دل ما برای شما نمیسوزد؟»
فقط خوب میدانم که این بدبختی را من برای شما به وجود آوردهام. خدا در این باره گواه من است! اما من از شما طلب عفو و اغماض میکنم. ما قابل سرزنش نیستیم! عشق گناه نیست. هیچ قدرتی نمیتواند بر آن غالب شود. اجازه بدهید او به من تعلق گیرد، آقای ایوان پطروویچ بگذارید او با من بیاید! در عوض این بدبختی که به سرتان آمده هرچه میخواهید از من بگیرید. جانم را هم میخواهید بگیرید، اما لیزا را به من بدهید! چه میتوانم - فقط تا یک اندازه - در عوض او بدهم؟ میتوانم این نوع خوشبختی دیگر به جای او برایتان فراهم کنم! بله میتوانم این کار را بکنم، ایوان پطروویچ! در این لحظه ما کاملاً احساس شما را درک میکنیم!
بوگروف دستش را تکان داد و گوئی میخواست بگوید «محض رضای خدا، مرا تنها بگذارید!» اشک چشمانش را تیره ساخت… پیش خودش اندیشید:
«مرا میبینند و خیال میکنند نینی کوچولو هستم…»
«ایوان پطروویچ، من احساسات شما را درک میکنم! من یک نوع خوشبختی دیگر به شما میدهم که تا به حال فکرش را هم نکردهاید. دلتان چه میخواهد؟ من مرد ثروتمندی هستم، پدرم شخص بانفوذی است… پول میخواهید؟ خوب چقدر میخواهید؟
قلب بوگروف شروع کرد به شدت زدن پردهی پنجره را محکم تو دستهایش گرفت.
«ایوان پطروویچ، پنجاه هزار روبل کافی است؟ این پول رشوه نیست، اسب هم خرید و فروش نمیکنیم… میل دارم این پول را به عنوان هدیهای از جانب من بپذیرید که تا اندازهای جبران ضرر بیحد شما شده باشد، یکصد هزار روبل چطور؟ با میل این مبلغ را میپردازم. این صد هزار روبل را از من میپذیرید؟
خدای عزیز، این چیست که میشنود! گوئی دو چکش بزرگ از داخل به شقیقههای عرقکردهی ایوان پطروویچ بینوا کوبیده شد…. صدای دو واگون اسبی روسی را که زنگهایشان به حرکت درآمده بود در گوش خود تشخیص داد…. گروهولسکی ادامه داد: «این هدیه را از من بپذیرید! از شما خواهش میکنم. شما با این عملتان بار وجدان مرا سبک میکنید. تمنا میکنم!»
خدای عزیز! چه میبیند! بوگروف از پنجره یک کالسکه چهارنفره و مجلل را که به وسیله اسبانی کهر و چابک و آراسته رانده میشد، به نظر آورد. کالسکه از روی سنگفرش براق خیابان عبور میکرد و در آن روز بارانی ماه مه منظرهای بدیع به وجود آورده بود. در کالسکه عدهای نشسته بودند که کلاه حصیری بر سر داشتند و چهرههایشان خندان به نظر میرسید با خودشان قرقره و قلاویز و کیسههای ماهیگیری برداشته بودند…. یک پسربچه محصل که کلاهی سفید بر سر گذاشته بود، تفنگی در دست داشت. اینها برای شکار و ماهیگیری و صرف چای در هوای آزاد به ده میرفتند به جای لذتبخشی میرفتند که بوگروف در ایام کودکی در مزارع آن، در جنگلها و سواحل رودخانهاش پابرهنه در زیر آفتاب به این طرف و آن طرف دویده بود. هزاران بار این پسربچهی سادهی دهاتی خوشبختتر از او بود! چقدر این ماه مه وسوسهانگیز بود! چقدر خوشبختاند کسانی که بتوانند اونیفورم سنگین خود را درآورده و بپرند توی یک کالسکه و بروند به چمنزارها. جائی که بلدرچینها نغمهسرائی میکنند و در هوایش بوی علفهای تازهچیدهشده، پراکنده شده است!
بوگروف در یک حالت دلسردکننده و در عین حال مطبوع قرار گرفته بود. یکصد هزار روبل! افکار پنهان او نیز با حرکت کالسکه پیش رفت. تمام خاطراتی را که او از دوران پرزحمت منشیگریاش در شورای دولتی و یا در اطاق کار کوچک و خفقانآور خود داشت به یاد آورد…. رودخانهای عمیق و پر از ماهی، باغی وسیع با پیادهروهای باریک فوارههای کوچک، سایهبانها، گلها، خانههای ییلاقی یک خانهی بزرگ روستائی با برجها و بامها و یک چنگ ساختهشده در ایولیا و زنگهای نقرهای (او از داستانهای آلمانی پی به وجود چنین چیزی برده بود) یک آسمان آبی، یک هوای پاک و شفاف و معطر، همگی او را به یاد دوران پابرهنگی، گرسنگی و فرسودگی بچگیاش انداخت… صبحها ساعت پنج از خواب برمیخاست: و شبها ساعت نه سر بر بالین میگذاشت: روزها ماهی میگرفت، به شکار میرفت و با دهاتیها وراجی میکرد. این زندگیاش بود!
«ایوان پطروویچ این قدر عذابم ندهید! یکصد هزار روبل را از من قبول میکنید؟»
بوگروف چون گاو نری نعره کشید و گفت: «هوم… یکصد و پنجاه هزار روبل» و بعد چشمهایش را از روی خجالت پائین انداخت و منتظر جواب شد.
گروهولسکی گفت: «بسیار خوب قبول دارم. متشکرم، ایوان پطروویچ. یک لحظه بیشتر طول نمیکشد…»
بهسرعت از جا برخاست، کلاهش را سرش گذاشت و از اطاق پذیرائی بیرون دوید.
بوگروف پردهی پنجره را محکمتر در دست خود فشار داد. از خودش خجالت میکشید. خودش را پست و احمق تصور میکرد اما در همان حال دورنمای جالبی در مغزش پدیدار گشت. دیگر ثروتمند شده بود!
لیزا چیزی نفهمید؛ تنها ترسش این بود که بوگروف به طرف پنجره بیآید و او را به کناری پرتاب کند. از این جهت خودش را از وسط در نیمهباز به داخل اطاق بچه سر داد و در حالی که از شدت تب و اضطراب به خود میلرزید، روی تختخواب پرستار بچه دراز کشید.
بوگروف تنها ماند. احساس تنهائی کرد. پنجره را باز کرد.