زن فروشی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
«گروهولسکی» «لیزا» را در آغوش کشید و بر همهی انگشتان وی، انگشتان گلگون و ناخنهای جویدهشدهاش بوسه زد و او را روی تختخواب که رویهای از مخمل ارزانقیمت داشت، نشاند. «لیزا» پاهایش را روی هم انداخت، دستهایش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
«گروهولسکی» در کنارش روی صندلی نشست و روی او خم شد. مجذوب منظرهی جلوی خویش گشت. چقدر او در آن غروب آفتاب زیبا به نظر میرسید! قرص خورشید در آن لحظه در میان پنجره معلق مانده و با هالهی دلفریب و ارغوانیاش تمام اطاق پذیرائی را در خود گرفته بود و «لیزا» خودش هم به رنگ کهربائی ملایمی درآمده بود….
«گروهولسکی» افسون شده بود اما خدای داند که «لیزا» آنقدرها هم خوشگل نبود. گو این که موهائی نازک و مجعد و به رنگ دوده، صورتی کوچک و گربهای، چشمانی کبود و بینیای رو به بالا داشت، شاداب و حتی بانمک بود و بدن نرم و زیبا و باتناسبش به مارماهی میماند، با این حال بهطور کلی… اگر تعصباتم را کنار بگذارم «گروهولسکی» که به دست زنها ضایع شده بود، و در زمان خودش خیلیها را دوست داشته و از خیلیها بدش آمده بود «لیزا» را زیبا میپنداشت. بعد عاشقش شده بود و عشق کور و بیاراده هم در هر کجا که باشد، زیبائی دلخواه خویش را پیدا میکند.
«گروهولسکی» در حالی که مستقیماً توی چشمهای لیزا خیره شده بود گفت: گوش کن عزیزم، آمدهام صحبت کنیم. عشق نمیتواند مخفی و نامعلوم بماند… از همانگونه روابط و بستگی نامعلومی که… من قبلاً برای تو لیزا، از آن حرف زدهام. باید جوابی برای سؤالی که من دیروز مطرح کردم پیدا کنیم. بیا با هم راهحلی پیدا کنیم. چه کار باید کرد؟
«لیزا» خمیازه کشید. چینی بر صورت افکند دست خود را از زیر سرش برداشت و آشکار و بهطور وضوح حرف «گروهولسکی» را تکرار کرد. «چه کار باید کرد؟»
«بله چه کار باید کرد؟ تو تصمیم بگیر، تو کله کوچک و باهوشی داری… من عاشق تو هستم، و مردی که عاشق شد نمیتواند عشقش را پنهان نگه دارد. چنین شخصی از خودپرست هم بالاتر است. من نمیتوانم با شوهرت شریک باشم. هر وقت که فکر میکنم او هم ترا دوست دارد میخواهم پارهپارهاش کنم. ثانیاً تو مرا دوست داری. عشق هم احتیاج به آزادی بیشائبه و خالصی دارد. اما آیا تو آزادی داری؟ آیا وجداناً فکر این مرد، عذابت نمیدهد؟ مردی که تو دوستش نداری و طبیعتاً و بهطور حتم، از او نفرت هم داری… این از این. ثالثاً اینکه… ثالثاً چه بود؟ آهان، بله… ما داریم گولش میزنیم، لیزا… و این کار شرافتمندانه نیست. حقیقت برتر از هر چیزی است، لیزا، حقیقت. دروغ دیگر بس است!
«خوب چه کار باید کرد؟»
باید خودت بتوانی حدس بزنی. فکر میکنم لازم است که تو دربارهی روابطمان با او حرف بزنی، دست از او بکش و خودت را آزاد کن. هرچه زودتر باید این دو کار را بکنی مثلاً همین امشب. برایش توضیح بده و کار را تمام کن. آیا از این عشق دزدکی و پنهانی خسته نشدهای؟»
«چه؟ توضیح بدهم - برای وانیا توضیح بدهم؟»
«بله البته!»
«غیرممکن است! میشل دیشب به تو گفتم، غیرممکن است!»
«چرا؟»
«متغیر میشود و شروع میکند به فریاد کشیدن و هر کار ناپسندی که از دستش برآید، انجام میدهد. مثل این که نمیدانی چطور آدمی است! خدا نصیب نکند! هیچ توضیحی لازم ندارد. چه فکر باطلی!»
«گروهولسکی» پیشانیاش را پاک کرد و آه کشید.
او گفت: «بله، او بدطوری آن را تعبیر میکند… به علاوه باعث بدبختیاش میشوم. ترا دوست دارد؟»
«دوستم دارد. خیلی زیاد.»
«وضع بغرنجی است! انسان نمیداند چه کار کند! بیانصافی است که از او مخفی کنیم - از طرف دیگر ممکن است این توضیح باعث مرگش بشود فقط شیطان میتواند از پس این کار برآید. چه کار کنیم؟»
«گروهولسکی» برای لحظهای اندیشید، به صورت رنگپریدهاش تاب انداخته بود.
«لیزا» گفت: «ما میتوانیم همیشه همینطور که هستیم، با هم باشیم. اگر دل خودش خواست، بگذار جریان را بفهمد.»
«اما این… این گناه است… به علاوه تو متعلق به من هستی و هیچکس حق ندارد، ترا جز من متعلق به کس دیگری بداند! تو مال من هستی! نمیخواهم با کس دیگری هم باشی! دلم برایش میسوزد! خدا میداند که دلم برایش میسوزد، لیزا وقتی تو رویش نگاه میکنم، متأثر میشوم! اما… اما عاقبت کار به کجا میکشد؟ تو او را دوست نداری، این طور نیست؟ پس چرا غذایش میدهی. باید توضیح بدهی، همه چیز را برایش بگوئی و با من بیائی. تو زن من هستی، نه زن او. او باید بداند. بالاخره یکطوری این موضوع را پیش خودش توجیه خواهد کرد… او که اولین و آخرین مردی نیست که… میخواهی فرار کنی؟ ها زود بگو! میخواهی فرار کنی؟»
«لیزا» از روی تختخواب بلند شد و در حالی که به صورت «گروهولسکی» نگاه میکرد پرسید:
«فرار کنیم؟»
«بله… به ملک من… و بعد هم به کریمه. آن وقت میتوانیم موضوع را به وسیلهی نامه برایش شرح بدهیم… همین امشب میتوانیم برویم. یک قطار در ساعت یکونیم حرکت میکند. چه میگوئی؟»
«لیزا» برآمدگی بینی خود را متفکرانه خاراند و گفت: «خیلی خوب» و بعد زد زیر گریه.
اشک از چشمانش سرازیر شد و صورت کوچک و گربهاش را فرا گرفت، لکههای قرمزرنگی بر روی گونههایش پدیدار گشت.
«گروهولسکی» که مضطرب شده بود گفت: «برای چه گریه میکنی؟ لیزا این چه کاری است؟ محبوبم دلبندم…»
«لیزا» در حالی که هقهق گریه میکرد دستهایش را به دور گردن گرهولوسکی انداخت و خود را به آن آویزان کرد.
«لیزا» گفت: دلم برایش میسوزد. خیلی دلم برایش میسوزد…»
«برای کی؟»
«برای وا… وانیا»
«و من دلم برایش نمیسوزد؟ البته رنجش میدهیم… رنج میکشد و ما را دشنام میدهد… اما مگر گناه از ماست که همدیگر را دوست داریم؟»
«گروهولسکی» پس از ادای این جمله چون کسی که آزرده خاطر شده باشد، ناگهان خودش را از «لیزا» کنار کشید و خودش را توی صندلی دستهداری جای داد. لیزا هم دستهایش را از گردن او باز کرد و روی تختخواب نشست.
مرد بلنداندام و شانهپهنی به سن تقریباً سی که اونیفورم دولتی بر تن داشت بدون خبر وارد اطاق پذیرائی شد. تنها صدای یک صندلی که هنگام ورود، به آن برخورده بود آمدنش را خبر داده و عاشق معشوق را وادار کرده بود که متوجه اطراف خود شوند. این مرد شوهر «لیزا» بود.
اما آنها دیر به خود جنبیدند. او دیده بود که چطور «گروهولسکی» کمر لیزا را در دستهای خود دارد و چطور «لیزا» به گردن سفید و اشرافی گروهولسکی آویخته است.
لیزا و گروهولسکی در آن لحظه پیش خود اندیشیدند: «ما را دیده! و بعد سعی کردند که دستها بیحال و چشمان آشفته و مضطربشان را از وی پنهان دارند…
صورت سرخ و احمقانهی شوهر رو به سفیدی رفت. سکوتی عجیب و خفقانآور و جانگداز به مدت سه دقیقه، حکمفرما شد. و اما چه سه دقیقهای! گروهولسکی تا به امروز آن را از یاد نبرده است.