تپلی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۵ مهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۹:۴۴ توسط Sadegh (بحث | مشارکت‌ها) (تایپ تا ابتدای ۳۴)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۳

گی‌دو موپاسان

نویسندهٔ فرانسوی

ترجمهٔ

محمد قاضی


چندین روز بود که دسته‌های پراکندهٔ قشون فراری از شهر می‌گذشتند. این عده نه‌بصورت واحدهای منظم بلکه بشکل گله‌های رمیده بودند. مردان، ریش بلند و کثیف و لباس سربازی پاره‌پاره داشتند و با قدم‌های شل و ول، بی‌بیرق و بی‌فوج، پیش می‌رفتند. همه خسته و فرسوده بنظر می‌رسیدند و قادر به‌هیچ فکر و تصمیمی نبودند، فقط برحسب عادت طی طریق می‌کردند، و همین که می‌ایستادند از فرط خستگی بر زمین می‌افتادند. در میان ایشان، بخصوص نفرات مسلح، مردمی آرام و صلح‌جو با درآمدی بی‌دردسر، که اینک در زیر بار تفنگ خمیده بودند و گروه‌های کوچک سیار آماده بخدمت که زودترس و سریع‌الهیجان و در فرار نیز مانند حمله چابک بودند دیده می‌شدند. سپس، گروه «شلوار قرمزها»، از بقایای لشکری که در نبردی بزرگ منکوب شده بودند و توپچیان مغموم، مخلوط با این پیاده‌های مختلف، و اغلب نیز کلاه‌های براق سواره نظامی که بزحمت و با قدم‌های سنگین بدنبال پیادگان سبک‌رو می‌رفتند و بچشم می‌خورد.


واحدهای چریک نیز با نام‌های قهرمانانهٔ «انتقام‌جویان» و «کفن‌‌پوشان» و «جان‌بازان» به‌نوبهٔ خود به‌صورت راهزنان می‌گذشتند.

فرماندهان ایشان که سوداگران سابق پارچه یا دانه و بازرگانان اسبق پیه و صابون بودند و بمقتضای احوال جنگ‌جو از آب درآمده بودند و درجهٔ افسری ایشان نیز مرهون تعداد اشرفی‌ها یا درازی سبیلشان بود، سرتاپا مسلح، با لباس فلانل و با یراق و نشان به‌ صدای بلند صحبت می‌کردند و در باب نقشه‌های جنگی جروبحث داشتند مدعی بودند که به تنهائی فرانسه محتضر را برسرشانه‌های لرزان از ترس خود نگاه خواهند داشت؛ لیکن ایشان، اغلب اوقات حتی از نفرات خود که مردمی از جان گذشته و بی‌اندازه شجاع و سربازانی غارتگر و هرزه و فاسد بودند بیم داشتند.

می‌گفتند پروسی‌ها عنقریب وارد روان Rouen خواهند شد.

افراد گارد ملی که در دوماه بود در بیشه‌های اطراف به اکتشافات بسیار احتیاط آمیزی مشغول بودند و اغلب پاسداران خود را تیرباران می‌کردند و هروقت هم خرگوشی از زیر بوته‌های خار و گون تکان می‌خورد آمادهٔ نبرد می‌شدند اکنون به خانه‌های خود بازگشته بودند. سلاح‌ها و لباس‌های نظامی و ساز و برگ و دشمن‌کش ایشان که روزی بر سر جاده‌های ملی تا شعاع سه فرسخ ترس و وحشت می‌پراکند ناگهان نیست و نابود شده بود.

بالاخره، آخرین بقایای سربازان فرانسوی تازه از رود سن گذشته بودند تا از راه «سن سور» «بورگ آشار» خود را به «پنتودومر» برسانند؛ و از پس همهٔ این عده، سردار مأیوس، که با این افراد پراکنده جرأت اقدام به هیچ کاری نداشت، و خود نیز از اختلال عظیم ملتی که همیشه عادت به غلبه داشته و با وجود شجاعت افسانه‌ای خویش شکستی مفتضحانه خورده است سخت مات و مبهوت بود، در میان دن تن از افسران امر بر خود پیاده راه می‌پیمود.

سپس آرامش سنگین و انتظار وحشت‌آلود و خاموش بگرد سرشهر می‌گدشت. بسیاری از اعیان و اشراف شکم‌گندهٔ شهر که از فرط سوداگری اخته شده بودند با اضطراب و تشویش تمام انتظار فاتحین را می‌کشیدند و برخود می‌لرزیدند که مبادا سیخ کباب و یا کارد بزرگ آشپزخانه‌شان را بجای اسلحه بگیرند.

گفتی زندگی از جریان باز ایستاده است. دکان‌ها بستهو کوی و برزن ساکت و خاموش بود. گاهی رهگذری که از این سکوت به‌هراس می‌افتاد از پای دیوارها بسرعت باریک می‌شذ.

تشویش انتظار موجب شده بود که رسیدن دشمن را به آرزو بخواهند.

در بعدازظهر روز پس از عزیمت سربازان فرانسوی چند تن از نیزه‌داران، که معلوم نبود از کجا پیدا شدند، بشتاب از شهر گذشتند. سپس، کمی دیرتر، سواد لشکر انبوهی از دامنهٔ «سنت کاترین» فرود آمد، و در همان حین دو موج دیگر از اشغالگران از جاده‌های «دارنتال» و «بواگیوم» نمودار شدند. درست در همان لحظه، جلوداران سه لشکر در میدان «هتل دوویل» بهم پیوستند. سربازان آلمانی از تمام خیابان‌های مجاور فرا می‌رسیدند و در حالی‌که آرایش جنگی ایشان از هم باز می‌شد سنگ‌فرش‌ها را در زیر قدم‌های محک و موزون خود به‌لرزه در آورده بودند.

فرمان‌های نظامی که بصورت فریاد و با صدائی ناآشنا از بیخ حلق ادا می‌شد در امتداد خانه‌هائی که مرده و متروک بنظر می‌رسیدند به‌آسمان می‌رفت، و در همان اوان، از پشت پنجره‌های بسته، چشمان مضطرب، نگران این مردان فاتح بودند که اینک بموجب «قانون جنگ» صاحب تمام شهر و مالک مال و جان مردم شده بودند. سکنهٔ شهر در اطاق‌های تاریک کردهٔ خود به سرسامی مبتلا شده بودند که معمولاً از طوفان‌های عظیم و از زمین‌لرزه‌های دهشتناک و خانه برانداز به‌آدمی دست می‌دهد و در قبال آن هر عقل و تدبیر و هر قدرت و نیروئی بی‌ثمر است؛ چون هروقت که نظم موجودی بهم می‌خورد و امنیت رخت می‌بندد و آن‌چه در پناه قوانین بشری و طبیعی است دستخوش بربریتی وحشیانه و عاری از شعور و وجدان می‌شود عین همنی احساس به‌مردم دست می‌دهد. زمین لرزه‌ای که افراد ملتی را در زیر آوارخانه‌های ریزنده له می‌کند، شط لجام گسیخته‌ای که جسد دهقانان مغروق را با لاشهٔ گاوان و با تیرهای کنده از سقف خانه‌ها همراه خود می‌برد، یا لشکر فاتحی که مدافعین را قتل‌عام می‌کند و اسیران را با خود می‌برد و بنام شمشیر دست بغارت و چپاول می‌گشاید و با غرش توپ شکر خدا می‌گذازدهمه بلاهای وحشت‌انگیزی هستند که هرگونه ایمان و اعتقاد به عدالت ازلی و هرنوع اعتماد به‌‌حمایت خداوند و به‌عقل و خود بشری را که بما می‌آموزند سست و متزلزل سازد.

باری، در جلو هر خانه‌ای، جوخه‌های کوچک در می‌زدند و سپس سر در خانه‌ها فرود می‌بردند. اکنون پس از ابلغار نوبت اشغال بود. وظیفهٔ مغلوبین آغاز شده بود که در برابر غالبین خویشتن را نجیب و مهربان نشادن دهند.

پس از مدتی، همین که وحشت نخستین زایل شد آرامشی جدید حکمفرا گردید. در بسیاری از خانواده‌ها افسر پروسی بسر سفره غذاد می‌خورد. گاهی این افسر ترتبیت دیده بود و برسم ادب بحال فرانسه دلسوزی می‌کرد و نفرت خود را از این‌که در جنگ شرکت جسته است بزبان می‌آورد. مردم از این تأثر او اظهار تشکر می‌کردند؛ و سپس چه بسا که آن روز یا فردا به‌حمایت او نیازمند می‌شدند. شاید با رعایت جانب او مشمول این عنایت می‌شدند که چند مرد کمتر بر سر سفرهٔ خود بپذیرند، و اصلاً چرا بایستی کسی را برنجانند که همه چیزشان بستگی کامل به‌وجود او داشت؟ چنین رفتاری بیشتر از بی‌پروائی ناشی می‌شد نه از شجاعت. ـ چون دیگر اعیان شهر «روان» مانند ایامی که آن شهر با دفاع‌های قهرمانانه خود بلندآواز شده بود عیب بی‌پروائی را نداشتند. ـ بالاخره به اقوی دلیل مأخوذ از آداب شهرنشیی فرانسوی، معتقد بودند که هنوز مؤدب بودن نسبت به‌سربازان بیگانه در درون خانه مجاز است مشروط بر این‌که انظار مردم به‌ایشان اظهار یگانگی نکنند. در بیرون به‌یکدیگر آشنائی نمی‌دادند ولی در اندرون باکمال رغبت با هم صحبت می‌کردند، و سرباز آلمانی هرشب بیشتر از وقت را به گردم شدن در کنار آتش مشترک خانواده می‌گذرانید.

خود شهر هم کم‌کم وضع عادی سابق را باز می‌یافت. فرانسویان هنوز هیچ ز خانه بیرون نمی‌رفتند ولی سربازان پروسی در کوی و برزن می‌لولیدند. از این گذشته، افسران سواره‌نظام آبی‌پوش(آلمانی) که آلت قتالهٔ بزرگ خود را با بی‌شرمی تمام بر سنگ‌فرش خیابان‌ها می‌کشیدند، بظاهر، نسبت به‌مردم عادی شهر، از افسران تیرانداز(فرانسوی) که سال قبل در همین کافه‌ها میگساری می‌کردند بیشتر تحقیر و توهین روا نمی‌داشتند.

با این وصف، گفتی چیزی در فضا وجود داشت، چیزی سهل‌الاحساس و ناآشنا، هوائی بیگانه و تحمل‌ناپذیر، همچون بوئی که پراکنده باشد، بوی هجوم وایلغار. این بو تمام منازل و میدان‌های عمومی را آکنده و طعم غذاها را تغییر داده و این احساس را در مردم بوجود آورده بود که گفتی همه در سفری دراز، در میان قبایلی وحشی و خطرناک بسر می‌بردند.

فاتحین پول می‌خواستند و زیاد هم می‌خواستند، و سکنه نیز همیشه می‌پرداختند، چون بالاخره ثروتمند بودند. لیکن تاجر نرماندی هرچه داراتر می‌شود از گذشت و فداکاری، بهرنوع که باشد، و از دیدن این‌که لو اندکی از مال و ثروتش بدست دیگران می‌افتد بیشتر رنج می‌برد.

در خلال این اوقات، در دو سه فرسخی پائین شهر، در طول رودخانه، بطرف آبادی‌های «کرواسه» و «دی‌یپ‌دال» و «بیه‌سار»، قایق‌رانان و ماهیگیران اغلب نعش یک آلمانی آماس کرده در لباس نظامی را که بضرب دشنه یا لگد کشته و سرش را بسنگ کوبیده بودند و یا از بالای پل بضرب تنه به‌آبش انداخته بودند از ته آب می‌گرفتند. گل و لای ته رودخانه این انتقام‌های بی‌سر و صدا و بی‌رحمانه و عادلانه یعنی این قهرمانی‌های ناشناخته و این حمله‌های گنگ و خاموش را که خطرناک‌تر از جنگ‌های آشکار و عاری از آوازهٔ افتخار بود در خود مدفون می‌ساخت.

چون از نفرت اجنبی همیشه عده‌ای بی‌باک و از جان گذشته را که حاضرند در راه فکر و عقیدهٔ خود بمیرند مسلح می‌کند.

بالاخره، چون اشغال‌گران، با آن‌که شهر را مطیع انضباط خشک و انعطاف‌ناپذیر خویش ساخته بودند، هیچ یک از اعمال وحشیانه‌ای را که شایع بود در طول راه‌پیمائی مظفرانهٔ خویش می‌کنند مرتکب نمی‌شدند مردم جری شدند، و نیاز به‌تجارت و معامله بار دیگر دل سوداگران ولایت را به‌وسوسه انداخت. تنی چند از آنان منافع سرشاری در بندر هاور(Havre) که تحت اشغال قشون فرانسه بود داشتند و تصمیم گرفتند که بهروسیله شده از راه خشکی خود را به دی‌یپ(Dieppe) برسانند و از آن‌جا به‌مقصد «هاور» به‌کشتی بنشینند.

اینان از نفوذ افسران آلمانی که با ایشان آشنا شده بودند استفاده کردند و از فرماندهٔ کل اجازهٔ حرکت گرفتند.

این بود که یک دلیجان بزرگ چهار اسبه برای این سفر درنظر گرفتند و بعد از آن‌که ده نفر نزد رانندهٔ دلیجان ثبت‌نام کردند مصمم شدند که برای اجتناب از تجمع مردم یک روز سه‌شنبه، صبح، قبل از طلوع آفتاب، حرکت کنند.

از چندی پیش، یخبندان زمین را سفت کرده بود و عصر دوشنبه، نزدیک بساعت سه‌بعدازظهر، ابرهای انبوه و سیاهی که از جانب شمال آمدند برفی با خود همراه آوردند که در تمام مدت آن عصر و آن شب بارید.

ساعت چهار و نیم صبح، مسافران در حیاط «هتل نرماندی» که می‌بایستی از آن‌جا به‌دلیجان سوار شوند گرد آمدند.

همهٔ ایشان هنوز خواب‌آلود بودند و در زیر بالاپوش خود از سرما می‌لرزیدند. در تاریکی یکدیگر را خوب نمی‌دیدند و با آن لباس‌های سنگین زمستانی که روی هم پوشیده بودند به کشیشان فربی می‌ماندند که ردای بلند به‌تن داشته باشند. لیکن دونفر از ایشان یکدیگر را شناختند و نفر سومی هم به‌آنان نزدیک شد و هر سه به‌صحبت پرداختند. یکی گفت:من زنم را همراه می‌آورم؛ دیگری گفت من هم می‌آوردم و سومی گفن:من هم. اولی افزود:

ما دیگر به «روان» باز نخواهیم گشت، و اگر پروسی‌ها به هاور نزدیک شوند به‌انگلستان خواهیم رفت.

و چون همه دارای سرشت و وضع مشابهی بودند همه همین نقشه را داشتند.

با اینن وصف، از بستن دلیجان خبری نبود. فانوس کوچکی در دست مهتری، گاه‌گاه از در تاریکی بیرون می‌آمد و فوراً از در دیگری ناپدید می‌شد. اسب‌ها که از بوی تخته پهن به‌نشاط آمده بودند سم بر زمین می‌کوبیدند، و صدای مردی که با مال‌ها حرف می‌زد و فحش می‌داد از ته ساختمان شنیده می‌شد. ارتعاش خفیف زنگوله‌ها اعلام کرد که مشغول بستن جل و برگ اسبان و بند و تسمهٔ دلیجان هستند، و این ارتعاش‌ها بتدریج بر اثر تکان‌های متناوب مال‌ها تبدیل به زمزمه‌های واضح و مداوم و موزون می‌گردید. گاهی این زمزمه‌ها قطع می‌شد ولی لحظه‌ای بعد همراه با تکانی ناگاهنی که توأم با صدای خفهٔ برخورد نعل اسب با زمین بود از تو آغاز می‌یافت.

ناگهان در دوباره بسته شد. هرگونه صدائی قطع گردید. اعیان‌های یخ‌زده لب از صحبت فروبستند. همه خشک و بی‌حرکت مانده بودند.

پردهٔ یک دستی از دانه‌های سفید برف در حین فرو افتادن به زمین دائم می‌درخشید. این پرده شکل‌ها را محو می‌کرد و گرد نرمی از برفک بر اشیاء می‌پاشید. دیگر در آن سکوت عمیق شهر آرام که در زیر برف مدفون می‌شد بجز سایش نامعلوم و بی‌نشان و امواج دانه‌های ریز برف که احساس می‌شد ولی صدا نداشت و بجز اختلاط ذرات سبکی که گفتی فضا را می‌آکند و جهان را می‌پوانید صدائی بگوش نمی‌رسید.


مرد با فانوسش بازگشت و افسار اسب ماتم‌زده‌ای را که مقابل مالبند نگاهداشت و تسمه‌ها را بست و مدتی مدید بدور آن گشت تا از محمو بودن بندها و ساز و برگ‌ها مطمئن شود، چون با یکدست بیشتر کار نمی‌کرد و بدت دیگرش چراغ گرفته بود. وقتی خواست پی اسب دوم برود تا چشمش به‌همهٔ مسافران افتاد که بی‌حرکت ایستاده و از برف سفید شده‌اند به‌ایشان گفت:

«چرا سوار نمی‌شوید؟ لااقل آن‌جا در پناه خواهید بود.» قطعاً ایشان به‌این فکر نیفتاده بودند، لذا شتابان بداخل دلیجان ریختند. سه تن از آنان زنان خود را در ه دلیجان جا دادند و سپس خود نیز سوار شدند. بعد، هیکل‌های بی‌اراده دیگری که سر خود را پوشانده بودند، بنوبهٔ خویش، بی‌آنکه یک کلمه با حرف بزنند سوار شدند. کف دلیجان پوشیده از کاه بود و پاها در آن فرو می‌رفت. منقل‌ها را آتش کردند، و چند لحظه بعد آهسته به شمارش محسنات منقل پرداختند و چیزهائی را که از مدت‌ها پیش می‌دانستند مکرر برای هم گفتند.

بالاخره وقتی دلیجان را بجای چهار اسب، بعلت سنگینی بار، به شش اسب بستند و صدائی از بیرون پرسید:«همه سوار شده‌اند؟» از داخل جواب دادند:«ـ بلی» و براه افتادند.

دلیجان آهسته آهسته با قدم‌های ریز پیش می‌رفت. چرخ‌ها در برف فرو می‌رفتند. اطاق دلیجان، سرتاسر، با تراق تراق خشکی صدا می‌کرد. مال‌ها لیز می‌خوردند و نفس نفس می‌زدند و از بینی و دهانشان بخار بیرون می‌آمد. شلاق بزرگ سورچی بی‌امان سوت می‌زد و از هرطرف در پرواز بود و مثل مار باریکی چنبره می‌زد و باز می‌شد و ناگهان ضربتی جانانه می‌نواخت و باز با نیروی شدیدتری کش می‌آمد.

لیکن روز بطرز نامحسوسی بالا می‌آمد. آن دانه‌های سبک که یک مسافر «روانی»‌الاصل به‌باران پنبه تشبیه کرده بود دیگر نمی‌بارید. روشنی چرکینی از ورای ابرهای دشت و تیره و پربار نفوذ می‌کرد و سفیدی صحرا را، که گاه صفی از درختان خشک پوشیده از قندیل‌های یخی و گاه کلبه‌ای با کلاهکی از برف در آن نمودار می‌شد، شفاف‌تر نشان می‌داد.

در درون دلیجان، مسافران با کنجکاوی تمام، یکدیگر را در روشنی غم‌انگیز آن سپیده می‌نگریستند.

در آن ته، در بهترین جاهای دلیجان، آقا و خانم لوازو(Loiseau) که تاجر عمدهٔ شراب در کوی «گران پون» بودند روروی هم نشسته بودند.

«لوازو» منشی قدیم یکی از اربابان ورشکسته در تجارت بود که دارائی او را خریده و ثروتی بهم زده بود. این مرد شراب‌های بسیار بد را بقیمت ارزان بخورده فروشان دهات می‌فروخت و بین آشنایان و دوستان خود به شیادی هفت‌خط و به «نرماندی» پرمکر و حیله و خوش اخلاقی معروف شده بود.

از این گذشته، آقای لوازو به‌سبب لودگی‌ه و مسخرگی‌های متنوع و شوخی‌های زشت و زیبایش شهرت داشت و کسی نبود تا ذکری از او بمیان آمد بی‌اختیار نگوید که واقعاً این لوازو قیمت ندارد!»

با قد ریز و نارسا شکمی چون بادکنک داشت، و روی آن شکم صورت سرخی بیان دو کناره ریش بلند(فاوری) خاکستری خودنمائی می‌کرد.

همسرش، زنی درشت و قوی هیکل و با ارده بود و صدائی رسا و تصمیمی سریع داشت و نظم و حساب تجارت‌خانه محسوب می‌شد و آن مؤسسه را با فعالیت توأم با نشاطی رونق داده بود.

در کنار ایشان، مردی محترم‌تر و از طبقه‌ای والاتر موسوم به‌«کاره لامادون»(Carre Lamadon) که شخصیتی برجسته داشت و وارد به‌امور تجارت پنسبه و صاحب سه کارخانهٔ ریسندگی و افسر «لژیون دونور» و عضو شورای عمومی بود قرار داشت. این شخص در تمام دوران امپراطوری رئیس دسته‌ای از مخالفین امپراطور بود که مخالفت خود را با روشی مسالمت‌آمیز و بانزاکت ابراز می‌کرد، آن‌هم صرفاً بطمع این‌که در صورت آشتی با رژیمی که بقول خود با سلاح نزاکت با آن می‌جنگید وجه المصالحهٔ بیشتری دریافت دارد. بانو«کاره لامادون» که بسیار جوان‌تر از شوهرش بود مایهٔ دلخوشی افسرانی از خانوده‌های اعیان بود که به‌پادگان «روان» منتقل می‌شدند.

او در برابر شوهرش هیکلی بسیار ریز و ظریف داشت و بسیار خوشگل بود، و در لای پالتوی پوست خود گلوله شده بود و با نگاهی محزون بدرون اسفناک دلیجان می‌نگریست.

همسایگانش، آقای کنت و خانم کنتس هوبر دوبره ویل(Hubert de Breville) یکی از قدیمی‌ترین و نجیب‌ترین خانواده‌های نرماندی بودند. کنت که نجیب‌زادهٔ پیر بسیار آراسته‌ای بود با تصنعی که در طرز لباس و آرایش بکار می‌بست اصرار داشت که شباهت طبیعی خود را به هانری چهارم پادشاه فرانسه، آشکار سازد؛ بنابر یم افسانهٔ تاریخی که جزو افتخارات خانوادگی محسوب می‌شد هانری چهارم بانوئی از خانوادهٔ «بره‌ویل» را آبستن کرده بود و شوهرش بپاس این افتخار کنت و فرماندار آن ولایت شده بود.

(کنت هوبر) همکار آقای کاره‌لامادون در شورای عمومی و نمایندهٔ حزب «اورلئانیست» در آن شورا بود. تاریخچهٔ ازدواج او با دختر یک نفر جهازگیر کشتی از اخالی «نانت» همچنان جز اسرار مگو بود؛ لیکن چون کنتس بظاهر بزرگ‌زاد می‌نمود و بهتر از هرکس مهمانداری می‌کرد و حتی معروف بود که روزگاری طرف عشق و علاقهٔ یکی از پسران لوئی‌فیلیپ(پادشاه فرانسه) بوده است تمام نجبا او را گرامی‌داشتند و سالن او جز سالن‌های طراز اول کشور و تنها جائی بود که هنوز آداب عشق و عشوه‌گری برسم قدیم حفظ شده بود و ورود به‌آن‌جا اشکالات فراوان داشت.

ثروت خانواده بره‌ویل که کلا از اموال غیرمنقول تشکیل می‌شد بنابرآن‌چه می‌گفتند در سال عوایدی بالغ بر صدهزار لیور داشت.

این شش نفر مسافر ته دلیجان تشکیل اجتماع علی‌حده‌ای داده بودند که همه از افراد پردرآمد و آرامش‌طلب و مقتدر و شریف و محترم و بانفوذ، از آن‌ها که پابند به‌مذهب و اصول هستند، محسوب می‌شدند.

ازقضا تمام زنان روی یک نیمکت نشسته بودند و در کنار کنتس دو خواهر مقدس کلیسا نیز جا داشتند که تسبیح‌های درازی در دست می‌گرداندند و دعائی زیرلب زمزمه می‌کردند. یکی از ایشان پیرزنی بود که صورتش را آبله چال چال کرده بود، گفتی یک تفنگ ساچمه‌زنی توی صورتش خالی کرده‌اند. خواهر مقدس دیگر زنی بود بسیار لاغراندام که سر خوش‌ریخت و بیمارگونه‌ای برسینهٔ بظاهر مسلولش قرار داشت ـ سینه‌ای شرحه‌شرحه از ایمانی خوره‌مانند که مؤمن را بمقام شهدیان و ملهمان خدا می‌رساند.

روبروی آن دو خواهر مقدس مردی و زنی نگاه همه را بخود جلب کرده بودند.

مرد، که بسیار سرشناس بود آقای کرنوده(Cornudet) آزادی‌خواه معروف و کسی بود که مایهٔ وحشت مردمان محترم شهر بشمار می‌رفت. بیست سال می‌شد که این مرد ریش قرمز و بلند خود را در گیلاس‌های آبجوخوری تمام کافه‌های دموکراتیک خیس می‌کرد. ثروت سرشاری از پدر خود که یمی از شیرینی‌فروش‌های قدیمی بود به‌ارث برده و همه را با رفیقان و دوستان خود خورده بود و اینک با کمالب بی‌صبری انتظار جمهوری را می‌کشید تا بالاخره مقامی را که به‌جبران آن همه خرج‌های انقلابی حق مشروع خود می‌دانست اشغال کند. در چهارم سپتامبر، شاید بدنبال شوخی مسخره‌ای که با او کرده بودند، خود را فرماندار شهر تصور کرده و وقتی خواسته بود که کارش را تحویل بگیرد چون از اعضای اداره بجز پیش‌خدمت‌ها کسی برجا نمانده بود و ایشان نیز از شناسائی عنوان او امتناع می‌ورزیدند ناچار شد جا خالی کند. با این وصف پسر بسیار خوب و بی‌آزار و خدمتگزاری بود و در کار تدارک دفاع از شهر کوشش و. تقلای بسیار کرده بود. دستور داده بود خندق‌هائی در صحرا بکنند و درختان جنگل‌های اطراق را بیندازند و برسر راه‌ها دام‌هائی تعبیه کنند، و همین که دشمن نزدیک شده بود به‌اطمینان تدارک دفاعی خود بسرعت بسوی شهر عطف عنان کرده بود. اکنون گمان می‌کرد که وجودش در هاور مفیدتر خواهد بود و در آن‌جا باز ممکن است احتیاج به سنگربندی‌ها و خندق‌کنی‌های مجددی پیدا شود.

زن، یکی از آن‌ها بود که به «نشمه» معروفند و بعلت چاقی زودرسش او را تپلی(Boule de suif) لقب داده بودند. زنی بود کوتاه و گرد و غلنبه، و از بس چاق بود که بدنش پیه آورده بود. انگشتان بادکرده‌اش چنان بود که گفتی آن‌ها را در سربندها خفه کرده‌اند و شباهت بسیار به سوسیون‌های کوتاه نخ کشیده داشتند. پوست بدنش صاف و براق بود و غبغب چاق و برآمده‌اش از زیر پیراهن برجسته می‌نمود. با این وصف از بس طراوت و شادابی صورتش چشم را محظوظ می‌کرد که او را مشهی و مطلوب جلوه می‌داد. صورتش سیب سرخ یا غنچهٔ شقایق پرپر بود که می‌خواست بشکفد. در چهرهٔ او، در بالا، دو چشم سیاه شهلا در پناه صفی از مژگان بلند و انبوه، که بر آت سایه انداخته بود، می‌درخشید و در پائین دهان تنگ و دلفریبی بطلی بوسه نمناک و مزین به دندان‌های ریز و براق؛ بعلاوه چنان‌که می‌گفتند این زن صفات و محسنات گرنبهائی داشت.

بمحض این‌که حاضران او را شناختند پچ‌پچ بمیان زن‌های نجیب افتاد و کلمات «فاحشه» و «ننگ اجتماع» چنان بلند در گوش هم ادا شد که او سربلند کرد.

در آن‌دم نگاهی چنان مبارزه‌جویانه و جسورانه به یک‌یک همسایگان خویش انداخت که بلافاصله سکوتی عمیق در میانه حکم‌فرما شد و همگان چشم بزیر افکندند، بجز آقای لوازو که هم‌چنان با ولع و نشاط تمام دزدانه به او می‌نگریست.

لیکن بزودی گفتگو بین آن سه بانو، که با حضور این دختر ناگهان دوست و تقریباً صمیمی شدند، از نو آغاز یافت. در نظر هر سه لازم آمد که از شرافت شوهرداری خود در برابر این زن هرجائی بی‌شرم حجابی حایل بوجود آورند، زیرا عشق شرعی و قانونی همواره از همکار خود یعنی عشق عرفی و آزاد متنفر است.

آن سه مرد نیز که بحکم غریزهٔ محافظه‌کاری با دیدن «کرنوده» بهم نزدیک شده بودند بلحنی خاص که برای مردم فقیر نفرت‌آور است از پول صحبت بمیان آوردند. کنت هوبر از خساراتی یاد می‌کرد که پروسی‌ها به‌او زده بودند و از زیان‌هائی که از دزدی اغنام و احشام و اتلاف محصول ناشی شده بود، و به‌لحن ملاک بزرگی حرف می‌زد که ثروتش از ده میلیون متجاوز باشد و این خسارات به‌زحمت بتواند دوران مضیقهٔ مالی او را بیک سال برساند. آقای کاره لامادون که در صنایع ریسندگی پنبه سخت آزموده و مجرب بود احتیاطاً شش‌صدهزار فرانک به انگلستان فرستاده بود، مثل کسی که یک دانه گلابی برای تشنگی روز مبادا نگاه داشته باشد. و اما لوازو ترتیبی داده بود که همهٔ شراب‌های معمولی موجود در انبارهای زیرزمینی خود را به کارپردازی کل کشور فرانسه فروخته بود، بطوری که دولت پول سرشاری به‌او مدیون شده بود، و او امید داشت که این پولرا در هاور وصول کند.

و هر سه نگاه‌های سریع و دوستانه‌ای بهم می‌کردند. با آن‌که وضع اجتماعی متفاوتی داشتند بخاطر علقهٔ پول و به‌پیوند همکاری فراماسونی بین تمام کسانی که ثروتی دارند و با بردن دست بجیب شلوار خود صدای لیره در می‌آوردند نسبت بهم احساس برادری می‌کردند.

دلیجان چنان آهسته راه می‌پیمود که در ساعت ده صبح هنوز چهار فرسخ نرفته بودند. مردها سه بار پیاده شدند تا سربالائی‌های تند جاده را پیاده طی کنند. کم‌کم دلشان بشور می‌افتاد زیرا بنا بود ناهار را در تت(Totes) صرف کنند و اکنون امید نداشتند که غروب هم به‌آنجا برسند. همه مترصد بودند قهوه‌خانه‌ای برسر راه ببینید که ناگهان دلیجان در چالهٔ پربرفی افتاد و بیرون کشیدن آن دو ساعت تمام بطول انجامید.

اشتها هر دم افزون می‌شد و حواس‌ها را مغشوش می‌کرد؛ و چون نزدیکشدن پروسی‌ها و عبور دسته‌های ارتش فرانسه تمام کسبه را ترسانده و رمانده بود مشروب‌فروشی یا قهوه‌خانه‌ای هم در سر راه دیده نمی‌شد.

آقایان برای بدست آوردن خوراکی به کلبه‌های دهقانی مزارع کنار جاده شتافتند ولی در آن‌جا حتی نان هم پیدا نکردند زیرا دهقانان که اعتمادی بکس نداشتند از ترس غارت سربازان، که چیزی برای خوردن گیرشان نمی‌آمد و هرچه سراغ می‌کردند بزور می‌گرفتند، آذوقه خود را مخفی می‌کردند.

نزدیک ساعت یک بعدازظهر لوازو اعلام کرد که واقعاً احساس گرسنگی شدیدی می‌کند. مدت‌ها بود که سایرین نیز مانند او از گرسنگی رنج می‌بردند و حتیاج شدید به سد جوع که هر دم روبه‌تزاید می‌نهاد نطق همه را کور کرده بود.

گاه‌گاه یکی از مسافران خمیازه می‌کشید و یکی دیگر بلافاصله از او تقلید می‌کرد؛ و بدین ترتیب هریک بنوبهٔ خود برحسب اخلاق و آداب‌دانی و وضع اجتماعی خویش دهانی با سر و صدا با باادب و نزاکت باز می‌کردند و در همان‌دم جلو آن حفرهٔ گشاد را که بخار از آن بیرون می‌زد با دست می‌گرفتند.

تپلی چندین‌بار خم شد، گفتی چیزی زیر دامان خود جستجو می‌کرد. لحظه‌ای مردد می‌ماند و به‌اطرافیانش می‌نگریست و سپس آهسته و آرام قد راست می‌کرد. چهره‌ها پریده و منقبض بود. لوازو اظهار کرد که حاضر است هزار فرانک به‌بهای یک تکه گوشت رانن خود بپردازد. زنش حرکتی اعتراض مانند کرد و سپس آرام گرفت. هروقت صحبت از ولخرجی بمیان می‌آمد او همیشه ناراحت می‌شد و حتی در این زمینه شوخی هم سرش نمی‌شد. آقای کنت گفت:

«ـ راستش این‌که من هم حال خوشی ندارم. تعجب می‌کنم که من چطور بفکر آوردن غذا نبوده‌ام.»

با این وصف آقای کرنوده قمقمه‌ای پراز مشروب رم داشت. تعارف کرد ولی تعارف او بسردی رد شد. فقط لوازو دو جرعه نوشید و وقتی قمقمه را پس داد تشکری کرد و گفت:

«ـ این هم خوب است. لااقل معده را گرم کی‌کند و اشتها را فریب می‌دهد.»

الکل او را برسر نشاط آورد و پیشنهاد کرد که به‌پیروی از داستان «مسافران کشتی» که مردم به‌آواز می‌خوانند حاضران مسافری را که از همه چاق‌تر است بخورند. این اشارهٔ غیرمستقیم به‌تپلی کسانی را که مؤدب‌تر بودند ناراحت کرد. کسی جواب نداد. فقط کرنوده لبخندی زد. دو خواهر مقدس اکنون از تسبیح‌گرداندن و دعاخواندن باز ایستاده و هردو دست در آستین‌های بلند خود فرو برده و بی‌حرکت نشسته و چشمان خود را بزیر انداخته بودند و بی‌شک عذابی را که خدا برایشان نازل کرده بود به‌آستان او عرضه می‌کردند.

بالاخره ساعت سه بعدازظهر چون به‌وسط بیابانی رسیده بودند که تا چشم کار می‌کرد دشت و صحرا بود و حتی ده‌کوره‌ای هم بنظر نمی‌رسید تپلی یک دفعه خم شد و از زیر نیمکت خود سبد بزرگی را که در حوله سفیدی پیچیده بود بیرون کشید.

اول یک بشقاب کوچک چینی و یک لیوان ظریف نقره و بعد قابلمهٔ بزرگی ا که دو جوجه کامل تکه‌تکه کرده و چربی گرفته در آن بود بیرون آورد. باز در سبدش چیزهای خوب دیگری مثل شیرینی تازه و میوه و نان قندی و خوراکی‌های دیگر، همه پیچیده و مرتب، دیده می‌شد، و این همه برای یک مسافرت سه روزه تهیه دیده شده بود تا در مسافرخانه‌ها احتیاج بخوردن چیزی پیدا نشود. گردن چهار بطری از ویط بسته‌های خوراکی بیرون آمده بود. تپلی یک بال جوجه را برداشت و باکمال ظرافت، همراه با یکی از آن گرده نان‌های کوچک که در نرماندی به «رژانس» معروف است بخوردن پرداخت.

همهٔ نگاه‌ها بسوی او کشیده شد. سپس بوی غذا پیچید و سوراخ دماغ‌ها را باز کرد و آب فراوانی به‌دهان‌ها انداخت که توأم با پیچیدن صدای انقباض آرواره‌ها در زیر گوش‌ها بود. نفرت و تحقیر خانم‌ها نسبت به‌این دخترک وحشیانه شد چنان‌‌که آرزو می‌کردند او را بکشند و یا خود او و لیوان و سبد خوراکی‌هایش را از توی دلیجان بروی برف‌ها بیندازند.

لیکن لوازو قابلمهٔ جوجه‌ها را چشم می‌بلعید. آخر گفت:

«ـ خوشبختانه خانم بیش از ما احتیاط بخرج داده است. اشخاصی هستند که همیشه فکر همه چیز را می‌کنند.»

تپلی سربرداشت و به‌او نگاه کرد و گفت:

«میل دارید بفرمائید آقا! سخت است که انسان از صبح تا این ساعت ناشتا بماند.

لوازو تعظیمی کرد و گفت:

ـ راستش خانم، من نمی‌توانم تعارف شما را رد کنم، چون دیگر قادر بخودداری نیستم. آدم در جنگ باید جنگی باشد، این‌طور نیست خانم؟

و سپس نگاهی به‌اطراف انداخت و باز گفت:

ـ در روزهای وانفسا مثل چنین روزی برخورد باکسانی که به‌آدم احسان می‌کنند لذت دارد.»

لوازو روزنامه‌ای را که همراه داشت روی زانو پهن کرد تا شلوارش کثیف نشود و با نوک چاقوئی که در جیب داشت یک ران جوجه را که چربی روی آن برق می‌زد بلند کرد، یک تکهٔ آن را به‌دندان کند و سپس با چنان لذت و اشتهائی بجویدن پرداخت که آه عمیقی حاکی از یأس و اندوه از داخل دلیجان برخاست.

لیگن تپلی به‌لحنی متواضع و مهربان به‌خواهران مقدس تعارف کرد که در خوردن ماحضرش شرکت کنند. هر دو فی‌الفور پذیرفتند و پس از زمزمه‌ای تشکرآمیز، بی‌آنکه سربردارند، بسرعت بنای خوردن گذاشتند.

کرنوده نیز تعارف همسایهٔ خود را رد نکرد و با خواهران مقدس، باپهن کردن روزنامه‌ای روی زانوان خود یک نوع میز ناهارخوری درست کردند.

دهان‌ها لاینقطع باز و بسته می‌شدند و می‌بلعیدند و می‌جویدند و بی‌رحمانه فرو می‌دادند. لوازو در آن گوشه که نشسته بود امان نمی‌داد و آهسته زنش را تشویق می‌کرد که از او تقلید کند. خانم تا مدتی مقاومت کرد ولی بالاخره پس از احساس یک انقباض شدید در روده‌ها تسلیم شد. آن وقت شوهر لحن خود را مؤدب‌تر کرد و از «مصاحب زیبا»ی خویش پرسید که اگر اجازه می‌فرمایید لقمه‌ای هم برای بانو لوازو بگیرم.

تپلی گفت:بلی، آقا، حتماً حتماً!

و با لبخند شیرین قابلمه‌اش را جلو او نگاه داشت.

وقتی بطری شراب بردو را باز کردند دچار سرگردانی عجیبی شدند، چون یک لیوان بیشتر در بساط نبود. ناچار همان لیوان را بعد از پاک کردن بهم پاس می‌دادند. فقط کرنوده برای جلب توجه تپلی، دهانش را به‌آن نقطه‌ای از لیوان که هنوز از رطوبت لب‌های همسایهٔ خوشگلش‌ تر بود چسباند.

در این هنگام کنت و کنتس دوبره‌ویل و آقا و خانم کاره‌لامادون که مابین جمعی خورنده گیر کرده بودند و بوی غذا هم کلافه‌شان کرده بود چنین عذاب وحشتناکی را که نام تانتال[۱] زنده به‌آنست تحمل می‌کردند. ناگهان زن جوان مدیر کارخانجات ریسندگی آهی کشید که همهٔ سرها بسوی او برگشت. رنگ صورت او از برف‌های صحرا سفیدتر شده بود. چشمانش بسته شد و سرش بزیر افتاد. از هوش رفته بود. شوهرش دیوانه‌وار همه را به‌کمک خواست. همه دستپاچه شده بودند که ناگاه آن خواهر مقدس، که مسن‌تر بود، سر مریض را در بغل نگاه داشت و لیوان تپلی را به لب‌های او برد و چند قطره شراب در دهانش ریخت. بانوی زیبا تکانی خورد و چشم باز کرد و لبخندی زد ولی بلحنی محتضرانه اظهار کرد که اکنون حالش بسیار خوب است. ولی برای آ‌نکه این صحنه تکرار نشوددخواهر مقدس مجبورش کرد که یک لیوان از آن شراب برد و بنوشد و سپس به‌گفته افزود:

«ـ این از گرسنگی است و هیچ چیز دیگر نیست!»

آن‌گاه تپلی با چهرهٔ سرخ و بر افروخته و با حال دستپاچگی نگاهی به‌چهار مسافر که هنوز ناشتا مانده بودند کرد و گفت:

«ـ خدایا! نمی‌دانم جرأت بکنم به‌این آقایان و این خانم‌ها هم تعارف کنم...»

و بلافاصله از ترس توهین ایشان ساکت شد.

لوازو رشتهٔ سخن را بدست گرفت و گرفت:

«ـ عجبا! در چنین مواقعی همه باهم برادرند و باید بهم کمک کنند! یا‌اله خانم‌ها! تعارف نکنید، رد احسان جایز نیست! از کجا معلوم که جائی برای بیتوته شب پیدا کنیم؟ با این راهی که ما می‌رویم تا فردا ظهر هم به «تت» نخواهیم رسید.

همه در تردید بودند و کسی جرأت نمی‌کرد مسئولیت گفتن «بلی» را به‌گردن بگیرد.

لیکن کنت قضیه را حل کرد. وی روبسوی دخترک چاق و چله و کمرو برگرداند و حالت نجیب‌زادهٔ بزرگواری بخود گرفت و به‌او گفت:

«ـ خانم، ما با کمال حق‌شناسی تعارف شما را قبول می‌کنیم!»

اصل، برداشتن قدم اول بود، همین‌که این محظور برطرف شد دیگر بیداد کردند. سبد خالی شد. لیکن هنوز یک قرص نان شیرینی با گوشت پرنده و یک تکه زبان بو داده و چند دانه گلابی شاه میوه، مال «کراسان»، و مقداری نان‌های کوچک مربائی و یک فنجان پر از خیارترشی و پیازترشی با سرکه در ته سبد باقی بود، چون تپلی هم مثل تمام زن‌ها ترشی بسیار دوست می‌داشت.

نمی‌شد که خوراکی‌های آن دختر را بخورند و با او حرف نزنند. بنابراین با احتیاط و سپس چون دیدند که او بسیار مؤدب و معقول است بدون پروا با وی بسخن پرداختند. خانم بره‌ویل و خانم کاره لامادون که بسیار آداب‌دان بودند لطف و مهربانی و نزاکت بسیار از خود نشان دادند. مخصوصاً کنتس آن ادب و ملاحظهٔ مهرآمیز خاص بانوان بسیار اصیل را که از هیچ برخوردی رنگ کدورت نمی‌گیرد از خود به‌منصهٔ ظهور رسانید و محبت‌ها کرد. اما بانو لوازوی نیرومند که رنح قزاقی داشت همچان چموش ماند و کم گفت و پر خورد.

طبیعی بود که صحبت جنگ بمیان آمد. از پروسیان کارهای وحشتناک و از فرانسویان نمونهٔ دلاوری‌های بسیار حکایت کردند، و همهٔ این کسانی که خود می‌گریختند بر شجاعت دیگران آفرین گفتند. بعد شرح سرگذشت‌های خصوصی شروع شد و دیری نگذشت که تپلی با هیجانی واقعی و با گرم دهنی خاصی که اغلب اوقات، دختران در تشریح و توصیف احساسات و هیجانات ذاتی خود دارند تعریف کرد که چگونه «روان» را ترک گفته است. می‌گفت:

«ـ من اول خیال می‌کردم که می‌توانم بمانم. خانه‌ام پر از آذوقه و خواربار بود و ترجیح می‌دادم چند سربازی را نان بدهم ولی جلای وطن، که هیچ معلوم نبود به‌کجا باید بروم، نکنم. اما وقتی این پروسی‌ها را دیدم فهمیدم که تحمل کردن ایشان فوق طاقت من است. این‌ها کاری کردند که من از فرط خشم و هیجان مریض شدم و یک روز تمام از خجلت و شرمساری گریستم. آه... ای کاش مرد بودم!... من از پنجرهٔ اطاقم باین خوک‌های گنده با آن کلا‌خودای نوک تیزشان نگاه می‌کردم و اگر کلفت خانه‌ام دستم را نگرفته بود هرچه اثاث خانه داشتم از آن بالا توی سرشان می‌کوبیدم. بعداً چند نفری از ایشان آمدند که در خانهٔ من منزل کنند ولی من به گلوی اولی آویختم. خفه کردن ایشان مشکل‌تر از دیگران نیست؛ و باور کنید اگر موهای سرم را نکشیده بودند کلک یارو را می‌کندم. پس از این واقعه ناگزیر مخفی شدم. بالاخره فرصت مناسبی بدست آمد که از این شهر بروم و اینک در خدمت شما هستم.»

همه به‌او بسیار آفرین گفتند. در نظر همسفرانش که هیچ‌یک چنین کله‌شقی‌هائی از خود نشان نداده بودند بر قدر و ارزش وی هردم افزون می‌شد، و کرنوده ضمن این‌که به‌بیانات او گوش می‌داد، لبخندی کشیشانه حاکی از تصدیق و تمجید برلب داشت، درست مانند کشیشی که از زبان مؤمونی به‌مدح و ثنای خداوند گوش فرا دهد؛ چون دموکرات‌های ریش‌دراز وطن‌پرستی را در انحصار خویش می‌دانند. او نیز به‌نوبهٔ خود به‌لحنی اصولی و با غلنبه‌گوئی‌های آموخته از اعلامیه‌ها و شعارهائی که هرروز به‌دیوارها می‌چسبانند بسخن پرداخت و آخر با قرائت قطعهٔ شیوادی که در آن باکمال استادی این «بانگه[۲] پست‌فطرت» را هجو گفته بود به‌نطق خود پایان داد.

اما تپلی فوراً مکدر شد، چون طرفدار بناپارت بود. رنگش مثل آلبالو سرخ شد و از خشم و غضب زبانش به لکنت افتاد و گفت:

«ـ دلم می‌خواست شماها بجای او بودید. واقعاً که خیلی عالی می‌شد! همین شماها بودید که به‌این مرد خیانت کردید! اگر حکومت ما بدست ترسوهائی مثل شماها اداره می‌شد جز این‌که از کشور فرانسه کوچ بکنیم چه‌چاره‌ای داشتیم!»

کرنوده، خون‌سرد و بی‌اعتنا، همچنان لبخند تحقیرآمیز و غلبه‌جوی خود را برلب داشت لیکن احساس می‌شد که متعاقب آن، حرف‌های گنده و غلنبه‌پرانی‌های او شروع خواهد شد. ولی آقای کنت ناگهان به‌میان افتاد و بزحمت زیاد آن دختر خشمگین را آرام کرد، و با وقار و متانت اظهار داشت که همهٔ عقاید متکی به‌صداقت و صمیمیت محترم است. با این وصف کنتس و بانوی کارخانه‌دار که کینهٔ بی‌منطق مخصوص طبقهٔ اعیان نسبت به جمهوری و محبت غریزی خاص همهٔ بانوان نسبت بحکومت‌های زرق و برقی و استبدادی را در دب می‌‌پروراندند احساس می‌کردند علیرغم ارادهٔ خویش بطرف این فاحشهٔ شریف و بزرگوار، که احساساتش شباهت بسیار به احساسات خودشان داشت، کشیده می‌شوند.

سبد کاملاً خالی شده بود... ده نفری، بدون زحمت، تهش را بالا آورده بودند و تأسف می‌خوردند که چرا بزرگ‌تر نبود.

مذاکرات همچنان ادامه داشت ولی از وقتی که دست از خوردن کشیده بودند اندک برودتی در صحبت پیدا شده بود.

شب فرا می‌رسید و ظلمت کم‌کم انبوه می‌شد و سرما که در موقع هضم غذا بیشتر تأثیر می‌کند، تپلی را، با وجود چربی زیاد بدنش به لرزه درآورده بود. آن‌گاه بانو بره‌ویل منقل خود را که از صبح تا آن ساعت چندین‌بار زغالش عوض شده بود به‌او تعارف کرد و او نیز چون احساس می‌کرد که پاهایش یخ کرده است فوراً پذیرفت. خانم کاره لامادون و خانم لوازو منقل‌های خود را به‌خواهران مقدس داده بودند.

سورچی چراغ‌های دلیجان را روشن کرده بود. نور تند آن‌ها ابری از بخار را که در بالای کفل عرق‌کردهٔ اسب‌های جمع شده بود، و نیز برفی را که گفتی در پرتو نور متحرک چراغ‌ها گسترش می‌یافت در دو طرف جاده نمایان می‌ساخت.

دیگر؛ در درون دلیجان، چیزی تشخیص داده نمی‌شد؛ لیکن ناگهان بین تپلی و کرنوده جنب و جوشی پدید آمد، و لوازو که چشمش در تاریکی هم کار می‌کرد بنظر آورد که مرد ریش‌دراز، مانند این‌که ضربتی بی‌صدا از از دستی خورده باشد بشدت خود را پس کشید.

نقطه‌های روشنی با نور ضعیف بر سر راه نمایان شد. آن‌جا آبادی «تت» بود. دوازده ساعت راه آمده بودند و با دوساعت استراحتی که در چهار نوبت، برای یونجه خوردن و نفس‌کشیدن، به‌اسب‌ها داده بودند جمعاً چهارده ساعت می‌شد. داخل قصبه شدند و در جلو «هتل دوکومرس» توقف کردند.

در بزرگ هتل باز شد. تمام مسافران دلیجان از صدائی که کاملاً آشنا بود یکه خوردند. این صدا از برخورد غلاف شمشیری بود که بزمین کشیده می‌شد. بلافاصله نعره‌ای آلمانی بگوش رسید که چیزی گفت.

با آن‌که دلیجان کاملاً توقف کرده بود هیچکس از آن پیاده نمی‌شد، گفتی منتظر بودند که بمحض پیاده شدن، همه قتل‌عام شوند. آن‌گاه سورچی جلو آمد. یکی از فانوس‌ها را، با دو صف کلهٔ وحشت‌زده که دهانشان باز و چشمانشان از ترس و تعجب دریده بود، روشن ساخت.

در کنار سورچی و در روشنائی کامل چراغ یک افسر آلمانی ایستاده بود. جوانی بود بلند قد و بسیار باریک و لاغراندام باموهای بور، و لباس افسری چنان به تنش تنگ و چسب بود که گفتی دختری شکم‌بند بسته است. کاسکت صاف و براق‌هایش به‌پهلو آویخته و او را بصورت پیشخدمت‌های هتل‌های انگلیسی درآوده بود.

سبیل بسیار درازش با آن موهای سیخ‌سیخ از هر طرف بتدریج چنان نازک می‌شد که منتهی به‌یک موی بور می‌گردید، بطوری که این سبیل باریک برگوشه‌های لبش سنگینی کرده و صورتش را پائین کشیده است، چنانکه چین افتاده‌ای به‌لب‌ها داده بود.

افسرآلمانی به زبان فرانسه، به لهجه الزاسی، مسافران را به پیاده شدن فرمان داد و به‌لحنی خشک و زننده گفت:

« ـ آقایان، خانوم‌ها، مومکین است لوطفاً پی‌یاده شاوید؟»

اول‌بار دو خواهر مذهبی با فرمانبرداری خاص دختران مقدس، که عادت بهرنوع اطاعتی دارند بزیر آمدند. بعد از ایشان، کنت و کنتس، و بدنبال آن دو، کارخانه‌دار و زنش، و از پی آنان آقای لوازو، درحالی که جفت سنگین وزنش را بلجو می‌راند، شخصی همین‌که پا بر زمین نهاد به افسر آلمانی گفت: «سلام آقا!» و این سلام ناشی از ترس و احتیاط بود نه ادب. افسر آلمانی با بی‌شرمی و وقاحت همهٔ صاحبان قدرت بی‌آنکه جواب بدهد نگاهری به‌او کرد. تپلی و کرنوده با آن‌که نزدیک بدر نشسته بودند آخر از همه پیاده شدند و هردو در برابر دشمن متین و سرفراز جلوه کردند. دختر چاق و چله می‌کوشید که براعصاب خویش مسلط باشد و آرامش خود را حفظ کند، و آقای دموکرات با دستی بی‌‌حال و اندک لرزان با ریش قرمزش بازی می‌کرد. هر دو می‌خواستند مناعت و عزت نفس خود را حفظ کنند و معتقد بودند که در این گونه برخوردها هر فردی کم و بیش معرف کشور خویش است. تپلی که از ضعف نفس همراهان خود ناراحت شده بود می‌کوشید که از آن زنان نجیب و اعیان شجاع‌تر باشد و کرنوده که خوب احساس می‌کرد باید سرمشق واقع شود با تمام قوا به مأموریتی که برای مقاومت برعهده داشت و از سنگرکنی راه‌ها شروع شده بود ادامه می‌داد.

همه داخل مطبخ بزرگ مسافرخانه شدند و افسر آلمانی پس از آن‌که به‌پروانهٔ عبور مسافران به‌امضای فرماندهٔ کل که نام و مشخصات و شغل هر مسافری در آن قید شده بود یدقت نگریست تا مدتی مدید در قیافهٔ یک‌یک این جمعیت خیره شد و اشخاص را با علایم مندرج در پروانه تطبیق کرد.

سپس ناگهان گفت:«بی‌سیار خوپ» و ناپدید شد.

آن‌گاه همه نفسی راحت براحت کشیدند. باز هم گرسنه بودند و دستور شام دادند. نیم ساعت وقت لازم بود تا شام حاضر شود، و در آن مدت که دونفر خدمت‌کار زن به ظاهر مشغول تهیهٔ شام بودند مسافران برای سرکشی به‌ اطاق‌ها رفتند. اطاق‌ها بردیف در راهرو درازی واقع بود که به در شیشه‌ای نمره‌دارری منتهی می‌گردید.

بالاخره در آن هنگام که می‌خواستند سر میز شام بروند سروکلهٔ مدیر مسافرخانه پیدا شد. وی که سابقاً اسب فروش بود مردی چاق و درشت هیکل بود و تنگی نفس داشت و سینه‌اش دایم سوت می‌کشید و خرخر می‌کرد و صداهای گرفته‌ای از حنجره‌اش برمی‌خاست. پدرش او را فولان‌وی Follenvie نام نهاده بود. پرسید:

«ـ ماموازل الیزابت روسه کیست؟

تپلی یکه‌ای خورد و سربرگرداند و گفت:

ـ منم.

ـ ماموازل، افسر آلمانی فوراً می‌خواهد با شما صحبت کند.

ـ با من؟

ـ بلی، اگر شما ماموازل الیزابت روسه باشید.

تپلی ناراحت شد و یک ثانیه فکر کرد و سپس رک و راست گفت:

«ـ شاید، ولی من نخواهم رفت.»

جنب‌وجوشی در اطراف او بوجود آمد. هر یک سخنی می‌گفت و از علت صور این فرمان جویا می‌شد. کنت نزدیک آمد و گفت:

ـ خانم، بد می‌کنید نمی‌روید، زیرا امتناع شما ممکن است مشکلات بزرگی نه‌تنها برای شخص خودتان بلکه برای همهٔ همراهان شما بوجود آورد. هرگز نباید در برابر کسانی که قوی‌ترند مقاومت کرد. رفتن شما مطمئناً هیچ‌گونه خطری دربر ندارد و مسلماً احضارتان بعلت پاره‌ای تشریفات اداری است که فراموش کرده‌اید.»


پاورقی

^  Tantal پادشاه لیدی که خدایان را دعوت کرد و پسر خود را برای ایشان سر برید و ژوپیتر خدای خدایان به‌کیفر این عمل او را محکوم کرد که تا زنده است تشنه و گرسنه در پای درختان میوه‌دار و در وسط شطی آویخته باشد ولی هرگز آب بلبش نرسد و دستش از شاخه‌های میوه کوتاه باشد. عذاب تانتال در ادبیات ضرب‌المثل است.

^  Badinguet لقب ناپلئون سوم امپراطور فرانسه که از پروسی‌ها شکست خورد.