شوخی بیوسائل!
عزیز نسین
نویسندهٔ معاصر ترک
ترجمهٔ
رضا سلماسی – احمد شاملو
زندگی تلخ است آقایان؛ زندگی راهی است پر از سنگ و سقط. من خودم سهتا دفترچه دارم که همهشان را از فلسفهٔ زندگی پر کردهام. تا الآن، شانزده هزار جمله توی این دفترها نوشتهام: زندگی همچین است، زندگی همچون است؛ زندگی اله است، زندگی بله است... خلاصه، این دفترها پر است از جملههای قلمبه و سلمبه دربارهٔ زندگی: –
- زندگی اضطرابی بیش نیست...
- زندگی آبی است که جریان دارد...
- زندگی خوابی است...
- زندگی خیالی است...
- زندگی صحنه تآتر است...
شانزده هزار جمله از این قبیل، و بالاخره هم، در آخرین صفحهٔ آخرین دفتر، مجبور شدهام که قلم بردارم و بنویسم که:
– زندگی چیست؟
روزگار خوشی ندارم، و این را بدان جهت نمیگویم که – مثلاً – ارث و میراثی نصیب من نشده؛ بلکه تنها از آن جهت این را میگویم که نتوانستهام کار و باری برای خودم پیدا کنم.
***
در گوشهٔ یک پارک عمومی لمیده، دربارهٔ این موضوع که «زندگی چیست؟» فکر میکردم.
کسی که کنار من روی نیمکت نشسته بود، روزنامههائی را که میخواند تا زد و میخواست بگذارد توی جیبش، که من با صدائی مردد بهاش گفتم:
«...اجازه میدین؟»
و دستم را بهطرفش دراز کردم.
مرد، رونامه را داد بهمن. بازش کردم و بهسرعت نگاهی بهستون نیازمندیهایش انداختم. یکی از آگهیها، در دلم شور و امیدی بهپا کرد، زیرا در آن، بدون درنظر گرفتن سنوسال، زنان و مردانی را برای کار خواسته بودند.
وقت را نباید از دست داد: روزنامه را بهصاحبش رد کردم، همهٔ نیروهای باقی ماندهٔ تنم را بهکومک خواستم و چهار نعل بهطرف آدرسی که در آگهی ذکر شده بود بهراه افتادم: طبقهٔ پنجم یک عمارت غولپیکر، در یکی از مهمترین خیابانهای شهر که مرکز کار و تجارت است.
از ترس این که مبادا ناراحتی پیش بیاید (آخر بهشانس خودم هیچ اتکائی ندارم، یکبار دیدی که مثلاً وسط راه برق قطع شد!) سوار آسانسور نشدم. پلهها را چهارتا یکی طی کردم و از شدت خستگی روی آخرین پلهٔ طبقهٔ پنجم نشستم.
اتاق شمارهٔ ۱۸ که در آگهی ذکر شده بود، درست روبروی من قرار داشت. عدهئی تو میرفتند و عدهئی خارج میشدند؛ آنهائی که تو میرفتند، قیافههاشان پر از امید و شوق و آرزو بود؛ اما آنهائی که بیرون میآمدند – عجیب بود! – همه عصبانی، همه ناراحت، همه مچل... و...
برای اینکه جلو کارفرمایان و آنهائی که میبایست مرا استخدام میکردند آدمی نیرومند جلوه کنم، نفسی تازه کردم، قدری ایستادم تا از هن و هن زدن بیفتم، و بالاخره وارد اتاق شمارهٔ ۱۸ شدم. بهاولین شخصی که رسیدم، گفتم: «– بیزحمت... تو روزنومه یک آگهی دیدم که...»
یارو بهیک پارچه آتش میماند. با دست بهطرف دری اشاره کرد و گفت:
«– برو تو، منتظر باش...»
صندلیها و راحتیهای سالن پر بود. شش تا زن و هشت تا مرد نشسته بودند. من و چهار نفر دیگر هم ایستاده بودیم. خودم را بهشخصی که او هم مثل من بیدست و پا و بیچاره بهنظر میآمد نزدیک کردم و ازش پرسیدم:
«– نمیدونی چهجور کاریه؟»
گفت: «– نه. بهنوبت، یکییکی رو میبرن تو. بعضیشون ده دقیقه، بعضیهام نیمساعت اون تو میمونن، اونوقت با داد و فریاد میان بیرون میرن پی کارشون.»
فرصت بیشتری برای توضیح باقی نماند، چون دری که میان سالن و اتاق اصل کاری بود بهشدت باز شد و مرد چاقی که صورتش مثل گوجهفرنگی قرمز و سراپایش مثل موش آب کشیده خیس عرق بود بیرون آمد و در حالی که مثل صفحه گرامافون خط خورده فریاد میزد: «رذلا، پستا، بیناموسا، رذلا، پستا، بیناموسا!...» رفت بیرون.
بهپهلو دستیم گفتم: «– لابد قبولش نکردهن، واسه اینکه که عصبانی شده.»
گفت: «– ممکنه. اما آخه هرکی بیرون میاد همین وضعو داره.»
پیشخدمت بادی در گلو انداخت و پرسید: «– نوبت کیه؟»
زن جوان و قدبلندی گفت: «– من!» و با ناز و کرشمه در را وا کرد و داخل شد.
بهیک نفر دیگر که او هم مثل من انتظار میکشید، گفتم:
«– عجیبه! آخه مگه اونتو چهخبره؟»
گفت: «– بهنظرم دارن امتحان میکنن.»
- توضیحِ شکلِ صفحهٔ ۱۳۱:
- از آنور در - که لایش باز مانده بود – قاهقاه خفهٔ یکمشت مرد که با خیال راحت میخندیدند بهگوش میرسید...
وقت را نباید از دست داد: حافظهام را بهکار انداختم تا همهٔ چیزهائی را که در دورهٔ تحصیلیم یاد گرفته بودم بهخاطر بیاورم. قدر مسلم این است که اینجا تجارتخانه است و بهطور قطع امتحان ریاضیات در کار است. یکبار مثل برق جدول ضرب را از خودم امتحان کردم؛ بعد جمع و تفریق و تقسیم را؛ و تازه بهکسر اعشاری رسیده بودم که صدای جیغ زنی چرتم را پاره کرد و در، مثل ترقه بههم خورد و همان زن عشوهگر، درحالی که با صدای بلند تکرار میکرد: «بیشرفها، بیناموسها، بیشرفها، بیناموسها!» از آن تو درآمد و از جلو من رد شد و از سالن انتظار بیرون رفت...
از آنور در - که لایش باز مانده بود – قاهقاه خفهٔ یک مشت مرد که با خیال راحت میخندیدند بهگوش میرسید.
گفتم: «– یعنی این زنو کاریش کردن؟»
پهلو دستیم گفت: «– خیال نمیکنم. اگه کاریش کرده بودن که جیغ نمیزد. بهنظرم مسألهٔ سختی رو ازش پرسیدهن، توش مونده.»
جوانی که آنطرفتر ایستاده بود، گفت: «– درسته! باید همین جورا باشه.»
پیشخدمت پرسید: «نوبت کیه؟»
جوانی که گفته بود باید همین جورا باشه رفت تو. من دوباره حافظهام را بهکار انداختم و شروع بهمرور معلومات ریاضیم کردم و تازه بهکسر متعارفی رسیده بودم که دیدم جوانک با داد و فریاد و فحش و ناسزا خودش را از لای در بیرون انداخت و عربدهکشان از سالن انتظار بیرون رفت.
پهلو دستیم گفت: «– ذکی! این یارو بهاندازهٔ اون زنیکه هم طول نکشید!»
بعد از من، چهار نفر دیگر هم آمده نوبت گرفته بودند و دم بهدم هم بهتعدادشان اضافه میشد.
آنهائی که نوبتشان میرسید، پس از چند دقیقهئی با صورتهای برافروخته، داد و فریادکنان و ناسزاگویان بیرون میآمدند و پی کارشان میرفتند. چه حسابی بود؟
یقهٔ پیشخدمتی را که مرتب، پس از تو فرستادن آدمها غیب میشد گرفتم و پرسیدم:
«– اونتو چیکار میکنند؟»
با خنده گفتک «امتحان میکنند» و غیب شد.
یک پیرزن و یک پیرمرد هم، درست مثل آدمهائی که خواسته باشند جانشان را از خطری نجات بدهند، جیغ و فریادکنان گریختند... هنگام ورود و خروج اشخاص، همان چند لحظهئی که لای در باز میماند، قاهقاه خندهئی که از آن اتاق بهگوش میرسید بیشتر اسباب ناراحتی و شگفتی میشد.
هروقت که یکی از اتاق بیرون میآمد و آن جور با داد و فریاد سالن را ترک میکرد، من از یک طرف خوشحال میشدم و از طرف دیگر وحشتم برمیداشت: خوشحالیم از این بود که خوب، لابد یارو را برای کار قبول نکردهاند و بهاین ترتیب احتمال میرفت که من آن کار را «بقاپم». اما ترسم از این بود که... آخر این امتحانی که میکنند چه جور چیزی است؟ چه جوری است که اینها همهشان با فحش و ناسزا از اتاق درمیآیند؟
آن چنان ترسی بهتمام وجودم غلبه کرده بود که اگر گرسنگی دو روزه رگ و ریشهام را نمیکشید امتحان ممتحان را ول میکردم دمم را میگذاشتم روی کولم و فرار را بر قرار ترجیح میدادم و از خیر این کار میگذشتم. اما فکر میکردم که خوب. تا حالا که ایستادهام. شاید بختمان زد و، این کار را بهما دادند.
میان وحشت و امید انتظار میکشیدم.
پیرمردی که نوبتش قبل از من بود با رنگ و روی پریده بیرون آمد. بیچاده حتی برای فحش و بد و ردگوئی هم نیروئی برایش باقی نمانده بود.
پرسیدم: «– پدر، اون تو چیکار میکنن؟»
گفت: «– بهتره نپرسی.»
پیشخدمت پرسید: «– نوبت کیه؟»
من سکوت کردم.
کسی که بعد از من آمده بود، گفت: «– آقا، نوبت شماس.»
تعارفکنان گفتم: «– قابلی نداره. شما بفرمائین. من چندون عجلهای ندارم.»
«– خیر، جان عزیزتون ممکن نیست!»
حالا اگر توی صف اتوبوس بود بیگفتگو با سقلمه و تنه زدن نوبت مرا غصب میکرد و سوار میشد. اما اینجا:
«– خواهش میکنم بفرمائین.»
«– غیرممکنه ابداً. جان عزیزتون نمیشه!»
پیشخدمت مجال تعارف بیشتری را نداد. مرا بهطرف در کشید، هولم داد و در از پشت سرم بسته شد. تو دلم شروع کردم بهدعا و استغاثه بهدرگاه باریتعالی: «– خداوندا، خجالتم نده! قوت و نیروئی بهام بده که از این امتحان روسفید درآم و لقمهٔ نونی پیدا کنم!»
نمیدونم از ترس بود یا از گشنگی که چشمهایم سیاهی میرفت و همه چیز دور سرم میچرخید.
***
دفتر تجارتخانه اطاق مرتب و منظم و مفروشی بود. نشمردم، اما دهنفری در آنجا بودند. هنوز پشت سر کسی که پیش از من امتحان داده بود و بیرون رفته بود میخندیدند و اشکشان را که از زور خنده جاری شده بود پاک میکردند. واقعاً هم که خنده، تنها بهاین مردان چاقی که شکمهای گندهٔ برآمده داشتند برازنده بود.
جلو رفتم و پیش مردی که پشت یک میز بزرگ نشسته بود ایستادم.
پرسید: «– ها؛ بگین ببینم: از خنده خوشتون میاد؟»
(خدایا، خداوندا، چه جوابی باید بدم؟ چی بگم که قبولم کنن؟)
یکی یکیشان را از نظر گذراندم: هیچ کدامشان بههیچ نوعی بهمن شباهت نداشتند. همهشان خوش سر و لباس، فربه و آراسته بودند و از گونههایشان انگار خون میچکید. فکر کردم که این جور آدمها از خنده خوششان میآید دیگر، گفتوگو ندارد. این بود که زورکی لبخندی زدم و جواب دادم:
«– البته که از شوخی خوشم میاد. خیلی هم خوشم میاد. مگه ممکنه کسی از شوخی بدش بیاد؟»
«– احسنت! حالا که همچین شد، پس روی اون چارپایه بشینین!»
تو دلم گفتم: «– خدا پدرتو بیامرزه!»
از گشنگی نای ایستادن نداشتم، با وجود این نزاکت را رعایت کردم و گفتم:
«– خیر آقا. اجازه بدین وایسم. این جوری راحتترم.»
«– نهخیر.. حالا که از شوخی خوشتون میاد باید بشینین»
یعنی چه؟ از شوخی خوشآمدن بهنشستن چه ربطی دارد؟ و با وجود این برای آن که خودم را آدم حرفشنوی نشان بدهم اطاعت کردم: گفتم «متشکرم!» و نشستم.
«– نه، نه، نشد، روی این یکی بشینین. روی این یکی...» بلند شدم روی چهارپایهئی که نشان داده بود نشستم. همهشان تو نخ من بودند.
همان یاروی اولی گفت:
«– من و این آقایونی که میبینین، همهمون اهل شوخی و بگوبخندیم.»
گفتم: «– خیلی عالی است آقا، چاکر هم از شوخی و این چیزا خیلی لذت میبرم.»
آن مرد با سایرین شروع کرد بهصحبت کردن، و گاه بهگاه سوآلی هم از من میکرد که با احتیاط کامل، جوابهای کوتاه و مؤدبانهئی میدادم. اما، مثل این که داشت یک چیزیم میشد. از محلی که نشسته بودم (خیلی باید ببخشید) گرمای شدیدی بیرون میزد. یعنی چه! – یعنی ممکنه؟ – بله. رفته رفته گرما چنان شدید میشد که... نخیر، این دیگر گرما نبود؛ آتش بود آقا. و من، درست مثل تخمهئی که توی تابهٔ داغ تفتش بدهند داشتم کباب میشدم... خدایا خداوندا، ای همهٔ امامها! ای همهٔ معصومین، ای همهٔ مقدسین!... نکنه خستهم، ها؟ نکنه از زور خستگیه؟...
اما آخر تا جائی که من خبر دارم، این جور موقعها مغز آدم داغ میشود نه نشیمنگاهش.
از شدت سرزنش بهخودم میپیچیدم و بهچپ و راست خم میشدم. یکریز سر جایم میجنبیدم و میکوشیدم معنی این بدبختی را بفهمم... نهخیر... دست بردار نبود. قابل تحمل هم نبود... آنها همه تو نخ من بودند و میخندیدند. (خدایا خداوندا، نکنه اوقاتشون تلخ بشه قبولم نکنن!). اینها ذاتاً آدمهائی شوخ طبع و خنده رو هستند، من هم که با این وضع، حالم برای خنده مناسبت نیست... تمام «بدنم» آتش گرفته؛ با وجود این با همان حال سعی میکنم دستکم لبخندکی بزنم که خیال نکنند دروغ گفتهام و با شوخی و خنده میانهئی ندارم... بله. لبخندی میزدم اما توی دلم غوغا بود، آتش بود، جهنم بود! – چنان آتشی از زیرم بلند شده بود که داشتم خاکستر میشدم!
آن یکی که از سایرین بهمن نزدیکتر بود، گفت:
«– چتونه؟ انگار ناراحتین؟»
(آخ! حالا بیا و درستش کن! بهنظرم فهمیدهان که مریضم... نکنه اگر بگم خستهم بهکار قبولم نکنن!)
بااطمینان کامل گفتم:
«– نخیر، نخیر، چیزیم نیس. چرا ناراحت باشم؟»
«– پس چرا این طور بهخودتون میپیچین؟»
حاضران کم مانده بود که از زور خنده بترکند. همهشان داشتند از حال میرفتند.
(چطوره بهانهئی بتراشم و از جا بلند شم؟)
«– ببخشین، معذرت میخوام. من... بیادبیه... یهجور ناراحتی دارم که نمیتونم بشینم، اگه وایسم راحتترم.»
شلیک خندهشان اتاق را برداشت.
از هفت بندم عرق راه افتاده بود. عرق پیشانیم را پاک کردم و ایستادم. چیزی نمانده بود که فریاد بکشم. چیزی نمانده بود که سرشان فریاد بکشم: «چه مرگتان است که اینقدر میخندید؟ ها؟ چه مرگتان است؟» اما فکر کردم که نه، اینها آدمهای شوخ و بگو بخندی هستند و ممکن است مرا نپذیرند.
مردی که پشت میز نشسته بود زنگ زد و بهپیشخدمت گفت: «– برای آقا چائی بیار!»
از این دستور آن قدر خوشحال شدم که انگار دنیا را بهام دادهاند. از گرسنگی شکمم داشت سوراخ میشد. (خدا پدرتو بیامرزه مرد! دست کم چائی مختصری ته شیکمو میگیره.)
پیشخدمت چای آورد. من همان جور که سرپا ایستاده بودم، فنجان چای را گرفتم، دو تا حبهقند توش انداختم، اما همین که خواستم قاشق را توی فنجان بچرخانم، صدای پوف ففففی بلند شد و چای مثل کف زد بالا، فنجان از دستم ول شد و سر و صورت و تمام لباسم را آلوده کرد. دست و پایم را بکلی گم کردم و سوزش چای داغی که بهروی دست و صورتم پاشیده بود اشکم را درآورد.
آقایان حاضران از شدت خنده روی زمین غلت میزدند، و حال و روز من هم – خودمانیم – واقعاً خنده داشت.
در میان قهقهٔ آنها، صدای یکیشان را شنیدم که گفت:
«– عیب نداره. هیچ عیب نداره. اون گنجهٔ رو بهرو را واکنین دستمال بردارین خودتونو تمیز کنین؟»
در گنجه را وا کردم اما هرچی گشتم از دستمال خبری نبود... همهجا را نگاه کردم: خیر. نیست که نیست.
(خدایا! اگه بگم نیس، ممکنه بگن چه آدم بیدست و پائیه. ممکنه بگن چه آدم بیعرضهئیه).
بالاخره گفتم: «– نیست، آقای من!»
همان شخصی که دستور داده بود دستمال بردارم و هنوز هم صدای خندهاش بلند بود، گفت:
«– بیخود نگردین، اینجاس بفرمائین اینجا.»
و تا خواستم بهطرف او بروم، صدای یکی دیگر بلند شد که:
«– به! مرد حسابی، در گنجه را واز گذاشتی!»
برگشتم و در قفسه را بستم.
این بار، یکی دیگر از آقاها سوآلی از من کرد. اما... عجب! چرا نمیتوانم جوابش را بدهم؟
عطسه شروع شد... بهعطسهئی افتادم که خدا میداند مجال نفس کشیدن بهام نمیداد: عسطه پشت عطسه:
«– آ. آ. آ. آپشچه! آ. آ. آ. آپشچه، آ پشچ – چه، آپش – چه!»
«– خوب؛ نگفتی اسمتون چیه؟»
«– آ پشچ، چه، اسمم. آ پشچ – چه،. ممم. آپشچه، ممد. محمد. آپشچ – چه!»
آقاها از زور خنده رودهپیچ شدهاند و غش و ریسه میروند. شدت خنده بهوصف درنمیآید. دستوپایم را بهکلی گم کردهام و توی دلم یکریز بهاین شانس لعنتی فحش و ناسزا میگویم. آخر این ناراحتیها چیست که درست این موقع بهسراغ من آمده؟ پس از چهل سال بیکاری، حالا که شانس یک کاری برام پیدا شده موقع نشستن از نشیمنگاهم آتش درمیآید، فنجان چای از دستم میافتد، و از همه بدتر این عطسهٔ لعنتی یقهام را میچسبد و دست بردار هم نیست.
«– چن سالتونه؟»
«– چچچ .. آپچه .. آپچش – چه .. چلویکسا .. آپ – چه! آپچه!»
بدبختها را از خنده رودهبر کردهام. دارند خفه میشوند.
یکیشان، همان طور که ریسه میرفت گفت:
«– این پشت روشوئی هست... یه آبی بهصورتتون بزنین.»
خدا پدرش را ببرد بهشت! – آب که بهصورتم زدم حالم بهتر شد و عسطه لعنتی از بین رفت. عوضش... حالا این دیگر چه بدبختی تازهئی است! - : اشکی از چشمم جاری شده که بیا و تماشا کن! – اشک که چه عرض کنم: گریه است؛ اصلاً هقهق گریه است... ای بابا! از چشمهام مثل دوتا چشمه آب راه افتاده... ممکن نیست. من دست کم دیگر از اینجور گرفتاریها هیچوقت نداشتهام. لابد اثر گشنگی است... چه میدانم ولله! از همه بدتر این که گمانم نمیکنم یک آدم مهملی مثل مرا که گاه بهعطسه میافتد و گاهی زار میزند بهکاری بگیرند، مگر عقلشان گرد است؟
«– چرا گریه میکنین؟»
«– بنده را میفرمائین؟... نمیدونم واللا... مادر خدابیامرزم...»
چنان خندهئی راه افتاده که زبان از وصفش عاجز است... بعض آنها کلمات مرا تکرار میکنند و در همان حال از زور خنده نعره میزنند و وای وای وای وای میگویند... از آنها خنده و از من گریه...
بالاخره، یکیشان، همان جور که بهخودش میپیچید خودش را بهقفسه رساند، شیشهٔ ادوکلنی از آن تو درآورد و بهطرف من آمد.
«– بو بکشین... وای مردم از خنده... بو بکشین حالتون بهتر میشه.»
چند قطره ادوکلنی را که کف دستم ریخت بو کردم، نفس عمیقی کشیدم دلم باز شد... (بیگفتوگو من امروز یهجور مخصوصی هستم... بیا! گریهم قطع شده، سکسکه یخهمو چسبیده... هیع، لابد حالا فکر میکنن که من... هیع، دیوونهم... گاه گریه، هیع - گاه خنده، هیع، گاه عسطه، هیع، – گاهیم هیع، سکسکه!)
نمیدانم چرا جوابم نمیکنند!
یارو پرسید: «– قبلاً چیکار میکردین؟»
«– قبل، هیع، از این، هیع، نقاشی هیع، نقاشیهای، هیع! ساختمون...
فریادهای «ترو خدا بسه!»، «ترو خدا کافیه!» از همهطرف بلند شده است. دیگر چیزی نمانده از خنده بترکند...
یکی گفت: «– در آن دولابچه را واکن.» و بهمجردی که در دولابچه را واکردم، درست مثل این بود که توپ افطار در کردند... چنان صدائی آمد که من از پشت بهزمین غلتیدم... (یعنی ممکنه که یه آدم دیگه هم از من بیدست و پاتر توی این دنیا پیدا بشه؟ حالا دیگه یقین دارم که قبولم نمیکنن... نزدیک است با کارهای خل خلی خودم این آقایان محترم را از خنده بکشم.)
یکی از آنها که از همه گندهتر بود، گردی را که روی میز، روی کاغذی قرار داشت پوف کرد و کمی بعد، در حالی که داشت از خنده خفقان میگرفت توانست بهزور از من بپرسد:
«– چرا اینقدر خودتونو میخارونین؟»
گفتم: «– بهخدا تمیزم، همین دیروز حموم بودم...» (آخ! پدر سگ صاحاب! کک که حتماً نیست، چون که کک وقتی تن آدمو میگزه، همون یه گله جا میخاره... اما... تن من از نوک مو تا نوک انگشتای پام بهخارش افتاده:)
– خارت خارت! خارت خارت!
پیرترین آنها رو کرد بهمن و پرسید:
«– پایهٔ تحصیلاتتون چیه؟»
گفتم: «– دانشکدهٔ ادبیاتو تموم کردهم.»
دهنش را دم گوشم گذاشت و گفت: «– بلنتر بگو، من گوشم سنگینه.»
راستی هم سمعکی بهگوشش گذاشته بود. همانطور که خارت و خارت مشغول خاراندن خودم بودم، دم گوشش فریاد زدم:
«– دانشکدهٔ ادبیات...»
و هنوز جملهام را درست تمام نکرده بودم که از توی سمعکش که نزدیک دهنم بود، آب، با فشار وحشتناکی توی حلقم پاشیده شد... چنان یکه خوردم که با تمام قد بهزمین افتادم... خداوندا! اینجا دفتر تجارتخانه نیست، اینجا اقامتگاه جن و پری است!
***
مدت درازی قهقهه ادامه داشت تا آنکه آقایان محترم، یکی یکی بهخود آمدند و بلند شدند. دیگر نمیخندیدند بلکه یک باره بهآدمهائی جدی و فعال مبدل شده بودند. نه. واقعاً دیگر از شوخی و خنده خبری نبود.
یکی از آنها گفت:
«– آفرین بر تو! خیلی خوب تحمل کردی. نمرهات بیست!... شاید متجاوز از چهل نفر مراجعه کردن، هیچکی نتونست این قدر تحمل کنه؛ حتی کسائی بودن که همون اول جا زدن و فرار کردن.»
گفتم: «– نفهمیدم چی فرمودین... چیرو تحمل کردم؟»
«– آخه در امریکا کارخونهئی هس که لوازم شوخی تهیه میکنه. این کارخونه بهما پیشنهاد کرده بود نمایندگیشو بپذیریم، و مقداری هم برای نمونه فرستاده بود...»
«– خوب؟»
«– هیچی دیگه... بعضی از این نمونهها ممکنه ناراحتی کمی ایجاد کنه یا خطری واسه طرف داشته باشه. اینه که ما تصمیم گرفتیم ابتدا این وسایلو آزمایش کنیم...»
بعد، دور میز جمع شدند و شروع بهمذاکره کردند:
«– تو امریکا، ده هزار مغازه هس که اینجور چیزها رو میفروشه.»
«– البته، البته، اینجام خوب فروش خواهد رفت. آزمایش هم نشون داد که هیچ جور خطری متوجه طرف نمیکنه.»
«– کارخونه پنجاه قلم جنس پیشنهاد کرده.»
«– هر پنجاه قلمشو سفارش بدین. از همه نوعش. این کار بهطور قطع استفادهٔ سرشاری داره، واسه اینکه ملت ما خیلی بیشتر از ملت امریکا اهل شوخیه. همهٔ ما شوخی رو دوس داریم.»
یکیشان که از سایرین چاقتر و پیرتر بود، بهیکی دیگر که بهنظر میرسید رئیس دفتر تجارتخانه باشد دستور داد:
«– بنویسین: –
لوحهٔ مخصوص نصب کردن روی صندلی برای گرم کردن
پر و پاچه................................................دو هزار تا
گرد مخصوص خارش...............................ده هزار قوطی
ادوکلن سکسکه......................................پانصد صندوق
سمعک آبپاش......................................پنج هزار دوجین
آب اشک آور.....................................بیست هزار شیشه
قند دیوانه.....................................................پنج تن
کپسول انفجار......................................سی هزار قوطی
ضمناً بنویس چیزهای تارهدرآمدی هم اگر دارن، واسه ما نمونه بفرستن...»
خوب. معلوم بود که دیگر راضی شدهاند. با آن قدردانی که از من کردند، فکر میکردم که دیگر لابد مرا برای کار قبول میکنند. اما هنوز نمیدانستم چه جور کاری بهام رجوع خواهند کرد. عجالتاً که سخت سرگرم مذاکرهاند و مرا بهکلی فراموش کردهاند.
بهآن یکی که بیش از دیگران سربهسر من گذاشته بود نزدیک شدم و آهسته بهاش گفتم:
«– حضرت آقا، بالاخره منو استخدام میفرمائین دیگه... نه؟»
«– آها. بهکلی فراموشت کرده بودم. میون داوطلبها هیچکی بهاندازهٔ تو مقاومت نداشت. تو رو قبول داریم، آره.»
بعد رو کرد بهدفتردار و گفت:
«– بهحسابدار بگو بهصندوقدار بگه که بهدربون دستور بده دو تومن بهاین آقا بپردازه.»
بعد، دوباره آمد طرف من و گفت:
«– شرکت ما، هرماه مقداری از این لوازمی که دیدین وارد میکنه... شما، سوم بهسوم هر برج میائین اینجا تا اسبابهای جدیدو روتون آزمایش کنیم و هر دفعه هم دو تومن میگیرین... یادتون نره: سوم بهسوم هر برج.»
- توضیحِ شکلِ صفحهٔ ۱۴۱:
- تمام قوهٔ تنم را یکجا، توی انگشتهایم جمع کردم و مشت محکمی تو دماغ پخمهاش کوبیدم...
«– هههههه!» خندیدم.
او هم خندید.
«– هه هه هه ها ها ها...» دوباره خندیدیم.
یارو هم دوباره خندید.
خندهٔ من و خندهٔ او مدام اوج گرفت، اوج گرفت، اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت و بالاخره...
گفت: «– خیلی شوخین. منم شوخی رو خیلی دوس دارم.»
من دوباره خندیدم. او هم با دهنی که تا بناگوش باز کرده بود خندید.
تمام قوهٔ تنم را یکجا، توی انگشتهایم جمع کردم و مشت محکمی تو دماغ پخمهاش کوبیدم. عقب عقب رفت و مثل شتری که کنده بزند روی دو زانوهایش بهزمین آمد و خون مثل فواره از دماغش بیرون زد.
جماعت همه مات و مبهوت، هاج و واج ماندند.
آهسته، با خونسردی گفتم:
«– هه هه هه! شوخی کردم.»
«– آقا این شوخی نیست، چهجور شوخی است این؟ این شوخی خرکی است!»
«– خوب دیگه. باید ببخشین. ما مردم فقیری هستیم. تمام درآمد من در ماه، دو تومنه. من که قادر نیستم با درآمد بهاین کمی از وسایل مدرنی که شما واسه خنده وارد میکنین بخرم؛ ضمناً خیلی هم دلم میخواست با شماها که آدمای خندهروی شوخ طبعی هستین شوخی کوچولوئی کرده باشم... خوب دیگه، شوخی بیوسائلم طبعاً این جوری از آب درمیاد.»
***
در را بهشدت بهم زدم خودم را بهمنزل رساندم و در صفحهٔ آخر دفترهائی که همهشان را با فلسفهٔ حیات انباشتهام نوشتم:
زندگی، شوخی تلخی است!