ملاقات
یک نمایشنامهٔ تکپردهای
محسن یلفانی
«همه حقوق این نمایشنامه برای نویسنده محفوظ است»
صحنه:
یک ردیف میله صحنه را به دو قسمت نامساوی چپ و راست تقسیم میکند. در سمت چپ، که قسمت کوچکتر است، یک قفس بزرگ با دیوارههائی از تور فلزی، و یک صندلی در درون آن؛ و در قسمت راست یک نیمکت کهنه.
صحنهٔ ۱
دو سرباز مسلح که زیر بغل یک زندانی را گرفتهاند وارد میشوند. چشمهای زندانی، که بهزحمت و با ناتوانی راه میرود، با چشمبند بسته شده. یکی از سربازها زندانی را وارد قفس میکند و جلو صندلی نگاه میدارد. پاهای زندانی آشکارا میلرزد. سرباز دست روی شانهاش میگذارد و او را مینشاند. آنگاه از قفس خارج میشود و قرینهی سرباز دوم، کنار قفس میایستد.
از همان سمت چپ، مردی با لباس شخصی وارد میشود. نگاهی به زندانی میاندازد و به درون قفس میرود.
مرد: چرا چشمهاشو باز نکردهین؟
خودش چشمبند زندانی را باز میکند و به او میدهد. زندانی چشمبند را میگیرد، لوله میکند و در جیب میگذارد. مرد مدتی طولانی او را زیر نظر میگیرد. زندانی چند بار با نگاههائی نامطمئن و تبدار نگاه او را پاسخ میدهد و بعد به خود مشغول میشود.
مرد: چطوری؟
زندانی در پاسخ دادن شتاب نمیکند و فقط سری تکان میدهد که «ای». مرد بستهٔ سیگارش جلو او میگیرد. دست زندانی میلرزد خودداری میکند و زیر لب میگوید: «نمیکشم.»
مرد: پاهات چطوره؟
زندانی: بد نیس.
مرد: زخمهاش جوش خورده؟
زندانی: خوبه.
مرد: هنوز خونریزی داری؟
زندانی: نه.
مرد: میتونی سر پا واسّی؟
زندانی: یه کم.
مرد: چه مدت بیمارستان بودی؟
زندانی: نزدیک یه ماه.
مرد: خوب بهات رسیدن؟
زندانی: بد نبود.
مرد: میدونی کی باعث شد بفرستنت بیمارستان؟ (منتظر پاسخ میماند؛ اما زندانی فقط نگاهش میکند.) میخواستن بذارن بمونی تا چرک بخونت بزنه و کلیههاتو از کار بندازه. من پادرمیونی کردم. گفتم بری بیمارستان یه کم بهات برسن. ازت مراقبت کنن. شاید بخودت بیای. یه فکری به حال خودت بکنی... چرا حرف نمیزنی؟ میترسی بدهکار شی؟ بالاخره چکار میخوای بکنی؟
زندانی: چکار میتونم بکنم؟
مرد: تو پروندهت سنگین نیس. تازه ما پروندههای سنگینتر و هم رد کردهیم رفتهن منتها سرسختی و کلهشقی نکردهن. اگه حرفی بهاشون زدهن، اگه پیشنهادی بهاشون کردهن، قبول کردهن و رفتهن سر خونه زندگیشون. خوب چی میگی؟
زندانی نگاهی به او میاندازد و ساکت میماند.
مرد: لازم نیس حالا جواب بدی ما عجلهئی نداریم. زنت حالا میآد ملاقاتت. میدونی که این روزها به این سادگی ملاقات نمیدن. پس خوب به حرفهاش گوش بده. اعتماد نداری. به اون که داری. بعد از