جنگ اکتبر و واقعیتهای جدید
محمدحسنین هیکل
- در پائیز سال ۱۹۷۵، درست دو سال پس از چهارمین جنگ و آخرین درگیری شدید اعراب و اسرائیل، اجتماعی از روشنفکران عرب در شیکاگو تشکیل شد و تنی چند از برجستهترین شخصیتهای دنیای عرب به بحث و تجزیه و تحلیل آنچه در خاورمیانه روی داده بود پرداختند. از جمله محمد حسنین هیکل (سردبیر سابق الاهرام و دوست و مشاور نزدیک جمال عبدالناصر)، دکتر منیر رزّاز (از بنیانگذاران و رهبران حزب سوسیالیست بعث) و ا.یوسف (از اعضای جبههٔ خلق برای آزادی فلسطین) در این گردهمائی شرکت داشتند. در این اجتماع محمد حسنین هیکل از نتایج درخشان جنگ هفده روزهٔ اکتبر ۱۹۷۳ و تأثیر آن در غرب و سراسر دنیا تحلیلی سیاسی انجام داد که چکیدهٔ آن را در زیر میآوریم. نکاتی را که هیکل مطرح کرده است امروز نیز، با وجود گذشتن بیش از چهار سال تازه مییابیم. این مقاله تحولات خاورمیانه و ابعاد مختلف آن در صحنهٔ سیاست جهانی را کاملاً روشن میکند.
واقعیتهای جدید؟
واقعیتهای جدید چیستند و کدامند؟ همه خواهد پذیرفت که این واقعیتها سه تا هستند. تأثیر تنشزدائی بر خاورمیانه؛ تأثیر سلاح نفت؛ و تأثیر عرب جدید پیکارگر؛ تنشزدائی – که برای حفظ آن، ایالات متحده آمریکا در نتیجهٔ جنگ اکتبر مجبور شد کوششهای فوری خود را برای استقرار صلح آغاز کند؛ نفت – که چنین مینمود به اعراب قدرت جهانی جدیدی داده است؛ و عرب جدید – انسانی که با نشان دادن این حقیقت که او نهتنها دلیرانه بل بسیار هم مؤثر میتواند پیکار کند، موازنهٔ قوا را در منطقه تغییر داد.
این فهرست خطرناکی است. خطرناک از آن رو که ما، آنچه را که در اکتبر روی داد تحریف میکنیم و دربارهٔ آنچه این روزها اتفاق میافتد بد قضاوت میکنیم – اگر چنین میپنداریم که این واقعیتهای جدید به راستی جدیدند. ما نقش تنشزدائی را در عمل، خیلی پیش از جنگ اکتبر، در اروپا و حتی در ویتنام دیدهایم. خوب به خاطر دارم که با پرزیدنت سادات دربارهٔ تدارک جنگ [اکتبر] گفت و گو میکردیم. دربارهٔ اهمیتی که تنش زدائی – و نیاز قدرتهای بزرگ برای حفظ آن – در محاسبات ما داشت سخن میگفتیم. و یادم هست که او میگفت: «فکر میکنم ممکن است ما بتوانیم تَهِ دُمِ تنشزدائی را بگیریم.» پس پیشبینی درست بود.
اما تحلیل آنچه به اصطلاح «سلاح نفت» نامیده میشود دشوارتر است، چرا که دو چیز درهم آمیخته شده است و باید آنها را از یکدیگر جدا کنیم: بحران اعراب و اسرائیل، و بحران انرژی. نیازی به توضیح بحران نخست نیست، بحران دوم نیز در زمستان ۱۹۷۲ با نخستین کمبودهای نفت در آمریکا پدیدار شد. زیرا این کمبودها آشکار کرد که آمریکا نیز وابستگی بسیار به جریان آزاد نفت در دنیا دارد. از مدتها پیش در دنیای اعراب روشن شده بود که امکانات بالقوّه این بحران، به صورت سلاحی در دست اعراب، چیست. اما اکنون دیگر واشینگتن نیز از خواب بیدار شده بود – و این دو بحران خاورمیانه هر کدام جداگانه چشم انتظار بودند: بحران اعراب و اسرائیل منتظر یک عامل انفجار بود، و بحران انرژی منتظر یک چاشنی. جنگ اکتبر هر دو انتظار را برآورد.
بیائید به تأثیر واقعی این واقعیتهای جدید نگاه کنیم. جنگ اکتبر نشان داد که تنشزدائی محدودیتهایی را، از لحاظ اقدام در حل اختلافات فیمابین، بر توانائی دولتها و قدرتهای منطقه تحمیل میکند. این ضرورت تنشزدائی و جزء لاینفک آن است. این محدودیت، به ویژه در مورد اقدام نظامی صادق است. قدرتهای منطقه میتوانند تا مرحلهٔ پات [و نه مات] کردن حریف در پی هدفهای نظامی باشند. اما اجازه ندارند به پیروزی دست یابند. درین نقطه، موازنهٔ گستردهتر قوا نقش خود را ایفا میکند، و قدرتهای بزرگ وارد ماجرا میشوند. پس ببینیم تنشزدائی به ما چه میگوید؟ از نظر تنشزدائی بحران خاورمیانه گرفتار بنبست شده است. بنبستی که قدرتهای منطقه به نظر نمیآید بتوانند مسایل خود را با جنگ فیصله دهند. اعراب در دام افتاده، گرفتار تار عنکبوت شدهاند. این واقعیت جدید تنشزدائی است که ما نقش آن را در عمل میبینیم.
سلاح نفت را در نظر بگیریم. من از دو بحران سخن به میان آوردم. بدون تردید بحران انرژی توانسته است با موفقیِّتی بیش تر از بحران اعراب و اسرائیل استفاده کند تا این که اختلافات اعراب و اسرائیل توانسته باشد از بحران انرژی سود برد. ما جنگی داشتیم. بهای نفت بالا رفت. سپس تحریم نفت برداشته شد. عدهئی هم درین میان ثروتی خیلی بیشتر از آنچه در تصور بگنجد به دست آوردند. اما غرب خود را با این جهش مالی سازگار کرده بود، در حالی که تقاضاهای مشروع اعراب از اسرائیل هنوز هم برآورده نشده است. ببینیم این همه ثروت جدید به کجا سرازیر میشود؟ سه بانک بیشتر این ثروت را در اختیار دارند. در کجا؟ در مانهاتان [نیویورک]
تأیید واقعیتهای گذشته
جنگ اکتبر پارهئی از نیروها را توان و شتاب بیش تری داد، و پارهئی تضادها را متبلور ساخت. اما تمام اینها از پیش در منطقه وجود داشت. و اگر به آنچه اینک در خاورمیانه روی میدهد دقیقتر نگاه کنیم، به این واقعیت پی خواهیم برد. اگر در نظر بیاوریم که طرفهای متخاصم از جنگ اکتبر به این سو چه اقداماتی کردهاند، خواهیم دید که واقعیتهای گذشته بار دیگر تأیید شدهاند.
در بطن آنچه اتفاق میافتد، یکی از هدفهای اساسی آمریکا را میتوان دید. هدفی اساسی، و به گمان من بسیار خطرناک. آمریکا میخواهد دنیای عرب را گرفتار این توهم کند که در زمینه حل اختلافات خاورمیانه تمام برگهای برنده را در اختیار دارد. به گفتهٔ هنری کیسینجر: «شوروی میتواند به شما اسلحه بدهد، اما آمریکا میتواند راه حلی عادلانه و منصفانه در اختیار شما بگذارد که از آن طریق سرزمینهای ازدسترفتهتان به شما باز پس داده شود.»
حقیقت این است که اعراب همیشه بیهودگی کنار ماندن آمریکا را از دنیای اعراب دیدهاند. کنار ماندن آمریکا در دهه گذشته عمدتاً به میل خودش بوده است - چرا که از پذیرش نیروهائی که برای ایجاد دگرگونی در منطقه لازم بود سرباز زد و این حقیفت را قبول نکرد که اعراب دارای حق استقلال اقتصادی و اجتماعی و سیاسی هستند. در نتیجه دست به اقدامات سیاسی زد. گلدبرگ، سفیر آمریکا در سازمان ملل متحد نقش موثر در تدوین قطعنامه ۲۴۲ داشت. سپس طرح راجرز و پیشنهاد راجرز مطرح شد. و تمام اینها ظاهرسازی بود. ظاهرسازی از این رو که ما به روشنی دیدیم هنگامی که قدرتهای بزرگ نخواستند قطعنامه با شکست روبهرو شد. نقشههای راجرز هم ناموفق ماند، زیرا که آشکار شد هیچ مبنای واقعبینانه و همهجانبهئی برای رسیدن به یک راه حل قطعی را ندارد.
اما پیش از هر چیز – که خیلی مهم است – فراموش نکنیم که آمریکا با این هدف وارد بحران خاورمیانه شده است که آن را تسکین دهد، نه این که حل کند. هدف آمریکا، در آن هنگام و نیز در زمان حاضر، این بوده است که از رشد و گسترش بحران جلوگیری کند تا به رویاروئی قدرتهای بزرگ نیانجامد.
هدفهای بلندمدت آمریکا هم روشن است. به گفتهٔ کیسینجر، آمریکا خواستار بیرون راندن نفوذ شوروی از خاورمیانه است. ما هم میتوانیم چنین بینگاریم که آمریکا خواستار تحکیم نفوذ خود در منطقه است. واشینگتن میپندارد که علت ورود شوروی به خاورمیانه درگیری اعراب و اسرائیل بوده است. ازین رو میخواهد آتش این درگیری را خاموشِ، و نه حل، کند. اما چهگونه؟ از راه کوشش در احیای یک فکر دیرین - که درگیری از یک رشته تعارضات مجزا از هم تشکیل شده است. اسرائیل و مصر جداگانه. اسرائیل و سوریه جداگانه. اسرائیل و اردن جداگانه. تعارضات جداگانه با راه حلهای جداگانه.
این سیاست جدا ساختن اعراب از یکدیگر دارای دو هدف است: جلوگیری از وحدت اعراب و بیاثر ساختن فلسطینیها. تا زمانی که درگیری اعراب و اسرائیل درگیری تمام اعراب تلقی شود، فلسطینیها جای راستین خود را در دل حقانیت ملت عرب خواهند داشت. اما اگر این درگیری مبدل به تعارضات محلی و منطقهئی در میان دولتهای ملی بشود، بنا بر تعریف کلی، فلسطینیها و حقوق آنها جنبهٔ فرعی پیدا میکند. فراتر از این، مسألهٔ فلسطینیها دیگر مسألهٔ سیاسی هم تلقی نمیشود، بل خیلی ساده به صورت یک مسألهٔ انسانی درمیآید.
در عین حال، سوی دیگر سیاست آمریکا بیاثر ساختن قدرت سلاح نفت اعراب است، که واشینگتن از آن میترسد، و این کار را از راه ارعاب پارهئی از تولیدکنندگان نفت، یا برانگیختن تعصبات تولید کنندگان دیگر انجام میدهد. و بدین سان بر ضد وحدت اعراب اقدام میکند. ثروت - یا عایدات - نفت نیز سلاحی دیگر است. پس آمریکا این سلاح را هم، از طریق مفید ساختن آن در بانکهای آمریکا یا بازارهای پولی اروپا، بیاثر میسازد - و دولتهای غربی بدون اعتنا و مراجعه به اعراب آن را به سود خویش به جریان میاندازند. یا حتی مطمئنتر، این ثروت از راه خرید اسلحه هدر میرود، و میلیاردها دلار صرف سیستمهای تسلیحاتی میشود تا قطعههای کوچکی از صحراهای بی آب و علف از گزند دشمنان محفوظ بماند.
در واقع واشینگتن از دنیای عرب خواسته است که بر اساس یک معیار خاص دربارهٔ سیاست آمریکا قضاوت کند - و آن موفقیت آمریکا راه حلی عادلانه برای بحران اعراب و اسرائیل است. اما دربارهٔ چنین راه حلی، واشینگتن حتی کوچکترین نشانهئی که دالّ بر تفکر در آن باره باشد از خود نشان نداده است. بنابرین هنگامی که چنین کوششی شکست بخورد - و شکست هم خواهد خورد - و هنگامی که دنیای عرب ببیند که این کوشش با شکست روبهرو شده است - و خواهد هم دید - آنگاه چه بر سر سیاست آمریکا خواهد آمد. من نمیتوانم باور کنم که در پیش گرفتن چنین استراتژی نامطمئن و لرزانی برای یک ابرقدرت معقول باشد. اما به یقین میدانم که برای اعراب به هیچ وجه معقول نیست که به چنین استراتژی اعتقاد داشته باشند.
واکنش ابرقدرت دیگر، شوروی، را در نظر بگیریم. ببینیم مسکو، در برابر سیاست آمریکا، چه کار کرده است؟ طی ماه اکتبر، سیاست شوروی روشن بود. آنها میخواستند پس از درگیریهای شدید اکتبر موقعیت خود را در مصر تثبیت کنند. ازین رو پل هوائی ایجاد کردند. به پرزیدنت نیکسون اخطار شدید دادند. اما هنگامی که اعراب با گشودن درهای خود، نه به روی آنها، بل به روی آمریکا از خود واکنش نشان دادند، روسها به شگفت افتادند. واکنش فوری آنها این بود که باز نقشی به دست آوردند. از این رو برای گفتوگوهای ژنو فشار آوردند و به ارسال اسلحه به منطقه ادامه دادند. در پی ایجاد روابط دوستانه با آن عده از دولتهای عرب که هنوز از داشتن رابطهٔ نزدیک با آمریکا در واهمه بودند برآمدند، اما نتیجهئی نگرفتند. روسها ابتکار عمل را از دست داده بودند.
بنابرین عقب نشستند و از نو به ارزیابی موقعیت منطقه پرداختند – و، من فکر میکنم، به دو نتیجهٔ عمده رسیدند. نخست آنکه اگر اعراب نخواستهاند شوروی در مرحلهٔ بعد شرکت داشته باشد، شوروی در عمل چندان انتخابی جز پذیرفتن خواست اعراب نداشته است. پس، در ظاهر، رفتارشان نشانگر اندکی مسامحه و غفلت شد؛ اما در باطن، حتی خیلی بیشتر از پیش، توجه خود را به منطقه معطوف کردند. بعلاوه – و این نتیجهگیری دوم آنهاست – من فکر میکنم که روسها دست به ارزیابی مجددی زدهاند که در خاورمیانه کجا دنبال دوستانی بگردند. و من شگفت نمیدارم اگر آنها از روابط خود با دولتهای منطقه احساس سرخوردگی کرده باشند. و نیز شگفت نخواهم داشت اگر آنها در خاورمیانه، در هر کشوری که امکان داشته باشد، در جستوجوی یافتن متّحدانی سیاسی برای خود باشند. سیاست آمریکا هم فرصتی دیگر برای شوروی به وجود میآورد. هرگاه واشینگتن موفق شود فلسطینیها را به لبهٔ تعارض بکشاند، انتظار من این خواهد بود که روسها نیز توجه خود را به همین سو معطوف دارند.
در عین حال، شوروی توجه خود را معطوف آن گروه از ملتهای عرب کرده است که مستقیم درگیر تعارض نیستند. نیروی دریائی شوروی نیز آماده شده است برای ورود به اقیانوس هند از کانال سوئز استفاده کند. پس سیاست روسها هم همان واقعیتهای گذشته را تأئید میکند.
«واقعیتهای جدید» جدید
استراتژی هر دو دولت آمریکا و شوروی، بستگی به این دارد که آمریکا بتواند ملتهای عرب را متقاعد سازد که همهٔ برگهای برنده را در اختیار دارد – یعنی کلید حل مسألهٔ خاورمیانه تنها در دست آمریکاست. اما چهگونه میتواند چنین چیزی درست باشد؟ تردیدی نیست که آمریکا دست به اقداماتی زده است – اما باید دید چرا؟ البته پاسخ سؤال روشن است. واشینگتن از این رو وارد ماجرا شد که دید اعراب نشان دادند که دیگر میتوانند خوب بجنگند. و نیز روشن است که فقط امکان تداوم مخاطرهٔ جنگ واشینگتن را وادار خواهد کرد که به اقدامات خود ادامه دهد. و این پایه و اساس استراتژی اعراب است، و تنها طریقی است که اعراب میتوانند بر ضد تنشزدائی به مبارزه بپردازند...
استراتژی جنگ اکتبر تهدید تنشزدائی بود، و وادار کردن ابرقدرتها به مداخله. جنگ اکتبر هرگز به مثابهٔ یک اقدام منفرد برنامهریزی نشده بود. بل ایجاد اکتبری دیگر – در صورتی که اکتبر نخست تمام چیزهائی را که ما خواستار بودیم تأمین نکند – همیشه جزء استراتژی ما بود. تنشزدائی ممکن است از یک اقدام و ضربهٔ قاطع و کارساز نهائی جلوگیری کند، اما نمیتواند مانع یک رشته اقدامات کوچکتر بشود. و مجموع اینگونه اقدامات سرانجام موازنه را به هم خواهد زد. به این ترتیب است که ما باید از تنشزدائی استفاده کنیم. اما هنگامی چنین امکانی را خواهیم داشت که از پذیرفتن ادعای یکی از ابرقدرتها، که میگوید پاسخ و راه حل همهٔ مسایل دست او است، سرباز زنیم.
چه چیزی موفقیت اکتبر را امکانپذیر ساخت؟ به گمان من پیوستگی دو عنصر. نخست عنصر انسانی – عرب جدید. جنگ اکتبر نشان داد که اعراب ملتی زنده هستند. میتوانند رشد کنند. میتوانند آموزش و فرهنگ لازم را برای استفاده از تکنولوژی جدید به دست آورند. میتوانند همبستگی اجتماعی به وجود آورند، و به یکدیگر اعتماد داشته باشند – و همین به تنهائی انسانها را توانا میسازد که با هم به جنگ روند و پیروز شوند. جنگ اکتبر نشان داد که اعراب قادر به رویاروئی با شرایط مبارزهٔ دورانهای جدید هستند. نشان داد که اعراب کم کم کیفیت را هم بر کمیّت خود میافزایند. البته کیفیّت کلمهئی تجریدی است. اما ما دربارهٔ افراد، انسانها سخن میگوئیم. سوریها، سعودیها، عراقیها، کویتیها، مغربیها که در کنار هم در جولان جنگیدند. و مصریها، مراکشیها، الجزایریها، لیبیائیها، سودانیها، فلسطینیها که در امتداد سوئز پیکار کردند. این انسان، انسان عرب جدید است. او به راستی واقعیتی جدید است. اما یک نسل پرآشوب طول کشیده تا او پدید آمده است. ما او را دیدهایم که طی دههٔ گذشته سر بلند کرده است. و این انسان است، این عرب جدید است، که چشمانداز آیندهٔ خاورمیانه را به صورتی بنیادین دگرگون میسازد.
عنصر دوم، اتحاد نیروها بود – قدرت نظامی اعراب، نفت اعراب، و افکار عمومی سراسر جهان سوم که حقانیّت و عادلانه بودن آرمان اعراب را پذیرفته بود. و شوروی ازین نیروها پشتیبانی میکرد و سرانجام آمریکا نیز به طور مشروع به آن علاقهمند شد و از آن جانبداری کرد.
اگر حق با من باشد، و این نیروهائی باشند که با هم جنگ اکتبر را امکانپذیر ساختند، کافی نخواهد بود که فقط آنها را مشخص کنیم. بل باید پیوستگی آنها را با یکدیگر حفظ کنیم، و اتحاد و یکپارچگی ایجادشده را تداوم ببخشیم. این کار در جستوجو و تلاش یافتن راه حلی برای مسأله به همان اندازه مهم است که در رویاروئی با مبارزهطلبی اهمیت داشت. از سوی دیگر، منطق استراتژی آمریکا – و هدف اصلی ادعای آمریکا که تمام برگهای برنده را در دست دارد – آن است که این وحدت و یکپارچگی را درهم شکند.
هستهٔ مرکزی دیپلماسی کیسینجر این است که طرفین متخاصم بدان رو وارد مذاکره نمیشوند که مایلند، بل برای آنکه اجبار دارند. تهدید به اِعمال قدرت و زوری که طرف متخاصم باور کند، پایه و اساس تحلیل روابط بینالملل از دید اوست. پس ما به تناقض میرسیم. اگر اعراب بگذارند آمریکا اتحاد و یکپارچگی ایجادشدهئی را که جنگ اکتبر را امکانپذیر ساخت درهم شکند، توانائی خود را در حرکت به سوی صلح نیز از دست خواهند داد.
تهدید به اِعمال قدرت و زوری که طرف متخاصم باور کند، مفهومش داشتن ارتشها و اسلحهٔ مدرن و پیشرفته است. برای ایجاد یک ارتش مدرن فقط نمیتوان چندین دسته هواپیما از یک کشور، و چندین گردان تانک از کشور دیگر خریداری کرد. ماشین جنگی مدرن، یک سیستم هماهنگ است. باید آن را به صورت یک سیستم کامل در اختیار داشت، و به همان صورت به کار برد. وسائل و ابزار فرعی را از هر کشوری میتوان به دست آورد. اما قلب و هستهٔ مرکزی یک سیستم تهاجمی یا تدافعی را، در نهایت تأسف، فقط میتوان از یکی از ابرقدرتها گرفت. ازین رو برای هرگونه مقاصد عملی یا سیاسی، تنها یک ابرقدرت میتواند آنچه را که مورد نیاز اعراب است در اختیار بگذارد.
پس میبینیم که اگر کشورهای دیگر منطقه خود را با استراتژی آمریکا هماهنگ سازند، موقعیت اعراب به خطر خواهد افتاد. و اگر اعراب منطق آمریکا را بپذیرند، توانایی خود را برای پیکار و مذاکرهٔ صلح از دست خواهند داد.
با وصف این، نبرد واقعی خاورمیانه تازه دارد آغاز میشود. این اعتقاد من است. و فکر میکنم سیاست اسرائیل هم نشان میدهد که آنها نیز چنین اعتقادی دارند. پس از جنگ ۱۹۴۸، اسرائیل گفت که تقسیم فلسطین را خواهد پذیرفت – اما در عوض خواستار ترک مخاصمه شد. پس از جنگ ۱۹۵۶، اسرائیل باز هم خواستار ترک مخاصمه شد - و این بار تهدید کرد که بدون ترک مخاصمه از سینا یا غزه تکان نخواهد خورد. اما موازنهٔ قوا و ارادهٔ اعراب به جنگیدن و ادامهٔ پیکار، اسرائیل را وادار کرد که حرف خود را پس بگیرد. پس از جنگ ۱۹۶۷ چه اتفاق افتاد؟ یک بار دیگر، اسرائیلیها خواستار ترک مخاصمه شدند. و این بار پیشنهاد کردند که حاضرند قسمت اعظم سینا را پس بدهند. اما جولان را نه. اورشلیم را نه. به زمان حال بیائیم. پس از جنگ اکتبر طرح دیگری ارائه شد، که البته واشینگتن پیشنهاد داده بود اما طرّاح اصلی آن اسرائیلیها بودند. این بار اسرائیل میخواست یک سوم سینا را برای خود نگهدارد. به اضافهٔ جولان. به اضافهٔ اورشلیم. به اضافهٔ قسمت اعظم کرانهٔ غربی. حتی در مقابل این کار باز خواستار ترک مخاصمه بود. به هر حال، اعراب هنوز هم نتوانستهاند حتی وارد گذرگاههای سینا شوند؛ و اسرائیلیها، اینک خواستار ترک مخاصمه مؤثر و قاطع شدهاند.
این دیگر دیپلماسی نیست. بل تنزل ارزشها است. اسرائیل چهگونه میتوانست جدی بوده باشد؟ یا، اگر جدی هم بوده، چهگونه میتوان باور کرد که اسرائیلیها دربارهٔ صلح هم جدی باشند؟ ببینید آمریکا، زیر فشار اسرائیل، چه قیمتی مجبور شده است برای این موافقتنامهٔ اخیر بپردازد. تردیدی نیست که این موافقتنامه خریداری شده است. خریداری شده با پول و اسلحه – اسلحه به ارزش صدها دلار برای هر مرد، هر زن، و هر بچه در اسرائیل. و برای چه؟ برای ایجاد کوچکترین ابر قدرت دنیا؟ اما واشینگتن در آنچه بایستی عمدهترین هدف نظامی استراتژیک آن در روابط خود با اسرائیل باشد کمترین موفقیت نیز به دست نیاورده است: حتی موفق نشده است اسرائیل را از تبدیل شدن به یک قدرت هستهئی باز دارد.
یک نسل تمام، موازنهٔ قوا کاملاً به ضرر اعراب بوده است. اما اینک وضع اندک اندک دارد تغییر میکند. خود اعراب – اگر سیاستهای درستی را دنبال کنند – حتی میتوانند آن را بیشتر دگرگون سازند. بهبود تدریجی کیفیت اعراب. قدرت بالقوهئی که پول نفت - اگر عاقلانه مصرف شود - به کشورهای عرب میدهد. تشخیص و پذیرش تدریجی نیاز به اقدام یکپارچه و وحدتیافته - نهتنها نظامی، بل اقتصادی اجتماعی و سیاسی. و فراتر از همه، آگاهی یافتن خود اعراب از قدرت و اهمیت بالقوهئی که پیدا کردهاند. تمام این عوامل – که جنگ اکتبر بعضی از آنها را کاملاً روشن و مشخص ساخته و پارهئی هنوز کاملاً آشکار نشده است – به موقع موازنهٔ نیروها را در منطقه دگرگون خواهد کرد. آنگاه اسرائیل با واقعیتهای استراتژیک موقعیت خود روبهرو خواهد شد. این نکات تاکنون در پرده مانده بودند.
اعراب دربارهٔ «از بین بردن آثار تجاوز» سخن گفتهاند. اما مسائل واقعی و اصلی از این عمیقتر است. نخستین مسألهٔ واقعی این است که، وجود یک مانع ارضی که دنیای عرب را درست از وسط به دونیم میکند، برای ملت عرب که به وحدت خویش دانستگی یافته است، به طور فزایندهئی غیرقابل قبول خواهد بود. بسیاری توجه ندارند که اگر اعراب اسرائیل را مسألهٔ اصلی خود میدانند، بدان جهت است که اسرائیل به راستی در قلب دنیای عرب قرار دارد. و اینک که موازنهٔ نیروها در منطقه در شرف دگرگونی است، اسرائیلیها بایستی مفهوم این پدیده را مورد توجه قرار دهند. دوّمین مسألهٔ واقعی آن است که فلسطینیها یک ملّتند. آنها ثابت کردهاند که وجود دارند، و نمیتوان نه آنها و نه تاریخ اخیر آنها را کنار گذاشت. نوشتههای باستانی، اسطورهها و قصههای عامیانهٔ مورد ستایش جزء لازم فرهنگ هر ملتی است. اما نمیتوان ملتی را به نام آن اسطورهها ریشهکن ساخت و آنگاه چنین وانمود کرد که این ملت از بین خواهد رفت. فلسطینیها از بین نخواهند رفت. اسطوره را نمیتوان بر تاریخ تحمیل کرد. این نکته ما را به سومین مسألهٔ واقعی مورد نظر من رهنمون میشود: و آن ماهیت خود اسرائیل است. امکان هماهنگی و یکپارچگی اسرائیل با منطقه وجود ندارد. رهبران اسرائیل بارها گفتهاند که اسرائیل «شرقی» نخواهد شد – حتی کلمهئی هم که به کار میبرند گرایش و رویّهشان را آشکار میسازد. اگر آنچه اسرائیل «صلح» مینامد فردا عملی شود، اسرائیل چهگونه خواهد توانست با درهم آمیختن مردم و افکار گوناگون با یکدیگر، که اساس تاریخ این منطقه است، مدارا کند؟ اسرائیلیها برای حفظ دولت خود باید موانعی دائمی – موانع ایدهئولوژیکی، فرهنگی، آموزشی، حتی اقتصادی – در مقابل دریای اعراب که احاطهشان کرده به وجود آورند.
در عین حال، ما باید کوششها و سیاستهای خود را متمرکز سازیم. ما باید اتحادی را که جنگ اکتبر پدید آورد، و هنوز هم بهترین امید پیشرفت آیندهٔ ما به سوی صلح است، دوباره ایجاد کنیم. ما باید در سیاستهای اجتماعی، چونان که در سیاستهای نظامیِ خود بیاد بیاوریم که از جنگ اکتبر یک انسان عرب جدید بیرون آمد. و این انسان خواستار رشد خویش خواهد بود – رشد اجتماعی، اقتصادی و سیاسی – خیلی سریعتر و تندتر از هر چیزی که دنیای عرب تاکنون توانسته است دربارهاش بیندیشد.
ترجمهٔ: رامین