آغاز کهکشانی از خورشید
این مقاله در حال بازنگری است. اگر میخواهید این مقاله را ویرایش کنید لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. اگر میخواهید نکتهای را در مورد پیادهسازی این متن یادآوری کنید لطفاً در صفحهٔ بحث بنویسید. |
ع. پاشائی
در بخش از خوانندگان کتاب جمعه (شماره ۱۳) دو شعر خواندهایم از میرزاآقا عسکری بهنامهای خطابهٔ یکم و خطابهٔ دوم. پیش از پرداختن بهاین شعرها لازم است این نکته را یادآوری کنم که من در این گفتار (چون دو گفتار دیگرم در شمارههای ۱ و ۷ کتاب جمعه) فقط شعر میرزاآقا عسکری را میخوانم و بس. بیهیچ تفسیر و تعبیری. و بی هیچ نقدی.
خطابهٔ یکم
- جان بهدستی و
- بهدستی عشق
- پله
- پله
- بهایوان بلند برمی شود
- تا چهره به جوبارهٔ نسیم واگذارد
شعر چنین آغاز میشود که یکی در یک دست جان و در دست دیگر عشق پلهپله به ایوان بلند برمی شود. اما بیدرنگ چنین پرسشهائی در جان ما بیدار میشود: آن که بهایوان بلند برمیشود سیما و بالایش چهگونه است؟ دستانش را چهگونه گرفته است؟ از کجا برخاسته؟ ایوان بلندش کجاست؟ جوبارهٔ نسیم چیست؟ شعر در چه زمانی آغاز میشود؟ چرا میخواهد چهره به جوبارهٔ نسیم بسپارد؟ و چرا «جوبارهٔ» نسیم گفته است؟ و مانند اینها.
از فضای کلّی شعر، بهویژه از این بند شعر پیداست که یکی از قعر برآمده، با بالائی بلند (از زمین تا بالای آن «ایوان بلند»)، با گامهای سنگین و آرام و استوار («پله پله»)، با دستانی از هم گشوده درحالت ایثار («جان به دستّی و /، بهدستی عشق»)، تمام هستیش را بهکف گرفته به اوج میرود. آن که از قعر، پله پله، بهاوج بهایثار میرود با دو گوهر جان و عشق در کف، میتواند شتابزده باشد؟ زارونزار باشد؟ بالائی اسطورهئی نداشته باشد؟ یا آرام آرام (با برآمدن به اوج پلهها و ایوان بلند) از نظر محو شود؟ بیشک چنین نیست. او با عزم، استوار، در نهایت خلوص دل و جان، با هر گامی که به سوی اوج برمیدارد بزرگتر و بزرگتر میشود. قامت استوارش از زمین است تا آن ایوان بلند، آوازی دارد تُندرگونه، (که این دو خطابه طنین آن است)، شادمان است، چرا که از قعر بهایوان بلند برمیآید تا چهره به جوبارهٔ نسیم واگذارد.
هم از این بند و هم ازبندهای دیگر این دو شعر پیداست که زمان برآمدن بهایوان بلند، یا زمان آغز شعر، صبحگاه است.
- این، نخستین بند شعر اول است.
- نیمروزان بر درگاه تکیه دارد
- و زمین، درهای و هوی روشن خورشید
- برمیخیزد
- «آشوب» در واپسین کلام ایستاده است
- به ورقگردانی.
نیمروزان نزدیک است و آن که به «ایوان بلند» برآمده اکنون از آن فراز به زمین مینگرد. زمینی روشن، زمین روز، زمین هیاهوی خورشید. زمین انسانها، زمین زندگان [اگر خواستید شعر را تفسیر کنید میتوانید «زمین» را در اینجا انسان بدانید.] «های و هوئی» که رو به «آشوب» دارد، و آشوبی که «ورقگردانی» را اماده است. هم این «هیاهو» و هم این «آشوب»، و هم «ورقگردانی» بار مثبت دارند؛ یا به زبان دیگر، از دیدگاه خلق نگریسته می شوند نه از چشم ماشین سرکوب. علیالخصوص توجه کنید به صفت «روشن» که برای «های و هو» اورده شده است.
چشمه چشمه سخن و دریا دریا دریافتن
از «های و هوی روشنِ» خورشید زمین، «چشمه چشمه سخن برمیجوشد و «دریا دریا دریافتن» میشود. شاعر در چند واژه میان «سخن» و «دریافتن»، یعنی میان آگاهی دادن و آگاهی یافتن، یعنی نسبت میان «توجه» و «شعور» را با «چشمه چشمه» و «دریا دریا» با ظرافت و قدرت کمنظیری بیان میکند. در «چشمه چشمه» جوشش های پراکنده را داریم و در «دریا دریا» وسعت و امکان خیزابهای عظیم را (که در بندهای بعدی شعر تحقق خواهد یافت. نگفته نماند که در توالی اصوات چ ش م و چ ش م [در «چشمه چشمه»] صدای جوشش ملایم آب و در «دریا دریا دریافتن» حرکت ملایم امواج را حس میکنیم.) هر «چشمهٔ» سخن به «دریا»ئی دریافتن بدل میشود. این «سخن» همان «کلام» بند بالاست. آن «های و هو» نشم یافته و «چشمه چشمه سخن» شده است. این چشمهها هرز نمیروند بلکه بههم میپیوندند. و «دریا دریا دریافتن» میشوند. و در متن یک چنین بههم سرشتگی و وحدتی است که: خطابهئی سرخ بر مهتابی خوانده میشود: خطابهئی سرخ، خطابهٔ نور، خطابه ی عشق از مهتابیِ (آن ایوان بلند؟) خوانده میشود، با آوازی که در تمامی آفاق جهان تندر میافکند (و «جهان را خواهد گرفت»)؛ تندری سرشته با «نور»، نوری یکپارچه، گوی عظیم نوری که از آن ایوان بلند میغلتد و باز میشود («کلاف نور») و تمامی جهان را چتری از نور خواهد پوشاند. این «کلاف نور» اندیشه را بهآغاز آفرینش منظومهٔ شمسی میبرد، به آغاز آفرینش ستارگان، به آغاز آفرینش خورشید، به آغاز کهکشانی از خورشید، اینک آن خطابه:
- نامت کلاف نور است که باز خواهد شد رشته به رشته و جهان را خواهد گرفت. ای عشق ای معنای عمیق شهادت!
اکنون روشن شده است که آن «عشق» در آغاز شعر، با این «کلاف نور» چیزی جز معنای عمیق «شهادت» نیست. یکی از قعر، پله پله، به ایوان بلندِ پاکی نسیم برمیشود، تا «چهره به جوباره ی نسیم واگذارد«. در هر واژهٔ شعر، اسطورهٔ ما «تاریخیبتر میشود. دیگر روشن شده است که «چهره به جوباره ی نسیم واگذاشتن» یعنی شهادت را پذیره شدن، یعنی پله پله به ایوان بلند شهادت رفتن. کلاف نور. عشق است که تمامی رشتهها و تار.پودش جهان را سرشار خواهد کرد. آری، یکی از قعر، پله پله، به ایوان بلند برمی شود تا کلاف نور را باز کند، تا چشمهها و دریاها بهجوش آورد، تا همهٔ جهان را بهعشق، به «معنای عمیق شهادت» ندا دهد.
پس برمیخیزند خیزابه های قیام از دریای دریافتن
وظهر از اندام شهید به سرخی میگذرد
آن «هیاهو» و آن «چشمه چشمه سخن» و «دریا دریا دریافتنِ» روی زمین گوش بهخطابه فرادادهاند و «پس، خیزابههای قیام» از آن دریای یگانه برمیخیزند. (کمال معنائی در کمال صورت، شاعر «دریا دریا» را در یک «دریا»ی مطلق یگانه میکند، و آن یک «دریافتن» مطلق را در «دریافتنها»ی بیشمار... چنین گردش کلامی را من فقط در شاملو دیدهام).
باری، آن آشوب که در «واپسین کلام به ورقگردانی» ایستاده بود اکنون در طنین آواز آن خطابه، قیام شده است. و آن که از قعر، پله پله، بهایوانِ بلند [که میتوان آن را کمال انسان دانست] برآمده بود اکنون شهیدی شده است که زمان (یا بهشکل بُرش ملموس و آشناترِ آن: ظهر) خونش را از اندام او گرفته. این شهید، جان جهان است، گرمای حیات است، جویای جوهر عشق است. پایان شعر، یعنی
و ظهر از اندام شهید به سرخی میگذرد
را در نظر، نخست می توان چنین فهمید که ظهر یا گذشتن از اندام شهید رنگ سرخ بهخود میگیرد، یعنی ظهر رنگ خون شهید را بهچهره دارد. در نظر نخست چنیناست اما این بیت معنای عمیقتری دارد. هر شهیدی با شهادتش، با تمامی ذرات حیاتش، با تمامی ذرات خونش در کالبد تمامی انسانهای دیگر حیات میدمد، و به آنها گرما و رنگ حیات میبخشد؛ و با هر ذره ئی که از حیات مادی و ملموسش میکاهد به حیات اسطورهئیش افزوده میشود، و هرچه، در زمان، از شهید دورتر شویم حیات اسطورهئی او گستردهتر، عظیمتر و گرانبارتر میشود. به سخن دیگر، عظمت شهید در بُعد زمانی او با ماست. با توجه به این بُعد از شهادت، هنگامی که در شعر گفته میشود و ظهر از اندام شهید بهسرخی میگذرد «ظهر» یعنی بُرشی از واقعیت زمانی، یعنی زمان ملموس، و به طور کلی کلّ زمان. و تاکید شعر بر «اندام شهید» اشاره بهآن است که زمان، گرما و خون و سرخی و حیاتش را از اندام شهید، یعنی از خون اندام او، از گرمای اندام او می گیرد. شهید، حیاتش را به زمان میبخشد، و حیات این شهید، عشق است. پایان خطابهٔ اول سرخ است، خطابه ی اول را میتوان خظابه ی عشق نامید.
خطابهٔ دوم
مردان شفاف بهجانب شب میروند شمشیر شعور، غلاف حوصله را ترک گفته است.
صفت «شفاف» در اینجا بسیار روشنتر از «روشن» است، چه «روشن» کسی است که روشن بین یا روشن بخش است، اما «شفاف» آن روشنی است که ذاتش روشن است، روشنیپذیر است. در «شفاف» هیچ غلّ و غشی نیست، ناب است و نیالوده. «مردان شفاف» آغاز خطابه ی دوم، که «به جانب شب میروند» گوئی بسیار شدهٔ همان شهید است که پلهپله بهجستوجوی جوبارهٔ نسیم بهایوان بلند برشده بود. «شب» نیز در همین بیت نشانهٔ تاریکی و تیرگی نیست، این نکته پس از این روشن خواهد شد.
شمشیر شعور غلاف حوصله را ترک گفته است
شعر نمیگوید مردان شفافی که به جانب شب میروند «شمشیر شعور» را از «غلاف حوصله» بیرون کشیدهاند. «شمشیر شعور» خود ذات حرکتو سرچشمهٔ حرکت است نه نشانهٔ موجودی پر تحرک. یعنی «مردان شفاف» بازگوی ذات حرکتند نه گروهی متحرک. در اینجا جوهر حرکت مطرح است نه متحرک. این «شعور» همان «شفافیت»ِ هستی آن مردان است و شفافیت منعکس کنندهٔ برّندگی و آبگونگیِ شمشیر (در «شمشیر شعور») نیز هست. این «شعور» جز حالت آبدیدگی همان «دریافتنِ» خطابهٔ یکم نیست. از «خیزابههای قیام» خطابهٔ یکم اکنون «مردان شفاف» برخاستهاند، و جستوجو و دستیابی به سرچشمهٔ امکان شعور و روشنائی را به «جانب شب میروند». شعر در هر لحظه جهانی گستردهتر و آفاقی پهناورتر عرضه میکند.
در خطابهٔ یکم، از آغاز شعر پیدا بود که زمان، صبحگاه است، سپس نیمروزان و ظهر شد. و اکنون در خطابه ی دوم، شب آغاز میشود. این «شب» بستر امکان است، نماد زایش روشنائی است. «شب» ستارگان بیشمار و کهکشانها دارد، این «شب» خورشیدهای بیشمار دارد. بدین گونه، این «شب» که در پی «ظهر» خطابهٔ یکم میآید روشنتر و تابندهتر و امیدبخشتر از «روز» است. «شب» مطلقاً بار مفهوم سنّتی خود را که در بیشتر موارد نهایت تاریکی و تیرگی است ندارد.
«رگهای ستارگان را پاره کن تا خون روشنائی بر شهر فرو ریزد!»
این جا روشن میشود که چرا مردان شفاف به جانب شب میروند، و چرا شمشیر شعور غلاف حوصله را ترک گفته است. اینان به جستوجوی ستارگان میروند، به آسمان میروند. ستارگان را میجویند تا رگهای شان را باز کنند تا «خون روشنائی» بر شهر فرو ریزد. در ترکیب «خون روشنائی» خون نشانهٔ حیاتبخشی است. نه نشانهٔ از دستدادن حیات، یا مرگ. این «خونریزی» نشانهٔ حیات است و در اینجا این «ستارگان»، ارگانیسمهای انسانیاند که خون دارند، خونی که حیات میبخشد، رنگ و گرما میبخشد، روشنی میبخشد. از آغاز شعر تا کنون سخن از واژههائی بود که در اندیشهٔ ما معناهای ثابتی داشتهاند. چون شفاف، شب، شمشیر، شعور، خون، خونریزی، رگ زدن. اما همهٔ این مفاهیم ناخوشایند در این شعر به واقعیتهای خوشایند و دوستداشتنی و انقلابی بدل شدهاند. با این همه «خونریزی» احساس اشمئزاز به ما دست نمیدهد، بلکه بهآن مشتاقیم و آن را دوست میداریم. قدرت هماهنگی طبیعی واژههای این شعر چنین معجزهئی ساخته است. این یکی از ارزشهای بنیادی هنر شعر، و شاعری است. قدرت شاعر در کاربرد تازهٔ کلمات، نه در معنای پیشین آنها، در اینجا آشکار می شود. ارزشهای نو و دیگرگونه به واژههای شناخته شده دادن از هنرهای هر شاعر اصیل است. در واقع شعری که اندکی از تشنگی زمان را بشناسد، چنین شعری است.
باری، یکی ندا میدهد که:
«رگهای ستارگان را پاره کن تا خون روشنائی بر شهر فرو ریزد!»
او کیست و در کجای شعر حضور دارد؟ این بند میتواند بهرحتی دنبالهٔ خطابهٔ سرخی باشد که برآن مهتابی (در خطابهٔ یکم) خوانده شده است. گفتیم که این «ستارگان» زندهاند و «خون» دارند (خون روشنائی). خون شان حیات است و باید بر شهر «ببارد».
در خطابهٔ یکم، (شاید) در آغاز پگاه یکی به با مجهان برآمد، تمامی جهان را به قیام برانگیخت. بهمعنای عمیق شهادت رسید و از «اندام» خویش بهتمامی جهان حیات بخشید. اما از هستی آن یک، اکنون در رگهای ستارگان خون روشنائی میتپد و مردان شفافی [نهایت کمال و بیغشی، نهایت تعالی جوهر وجود انسان] پیدا شده و شعور و آگاهی یافتهاند، قیام کردهاند، و بهقصد ستارگان می روند. پیداست که «رگهای ستارگان» را از کردهاند. و «خون روشنائی» است که بر سر «شهر» فرو میریزد (به توالی صدای ش توجه کنید که صدای ریزش را القا میکند. حرف ش هفت بار در همین بند شعر تکرار شده است).
اسبی کنار پنجرهٔ تو خواهد ایستاد با لکهٔ روشن بر پیشانی تو خواهی گفت: «-چرا سواری ندارد؟ مردی برای یک سرزمین؟ و نمیدانی هرگز مردی تها طلسم سرزمینی بزرگ را نمیشکند
نگاه شاعر که تا کنون بهآسمان دوخته شده بود به زمین برمیگردد. یعنی به خود. خطابهٔ یکم نیز با نگاه بهآسمان (ایوان بلند) آغاز میشد. شاعر، یا ناظر، در اینهنگام از پنجره بهبیرون مینگرد، جدا و تنها، و در زاویهٔ تنگ خویش است. او از آغاز خطابه ی یکم تا این جا بهتناوب به آسمان و زمین چشم دوخته است. چشم بهراه است، گوئی «خون و روشنائی» در او نیز بهگردش درآمده است. شاید میپندارد که هنگام آن رسیده است که به همراهی با مردان شفاف برخیزد و به آنان بپیوندد. به «تو» خطاب میکند. یعنی به «خود» میگوید. «حرکت» را ندا میدهد، با «تو» یگانه میشود، سبی کنار «پنجرهاش» (با «پنجرهٔ تو») خواهد یافت ایستاده. خبر از آینده میدهد. اما واقعیت این است که اسب آنجا ایستاده است، و این از بند آخر شعر کاملاً پیداست. گوئی اسب نشانی از «خون روشنائی» بهپیشانی دارد، لکهئی روشن (یعنی ستاره؟) بر پیشانی اوست. (آخر تمام خطابهٔ دوم در شب میگذرد.) اسب، سواری ندارد. شاعر (یا تو) از خود میپرسد «پس سوارش کجاست؟» بعد درمییابد که اسب، اماده ی اوست. اسبِ اوست. او باید سوارش باشد، یا تو باید سوارش باشی. چشم به راه «مردی برای یک سرزمین» است، میخواهد «سواری» ببیند حال آن که او خود می تواند «آن سوار» باشد. امّا هنوز چنین نمیپندارد. هنوز در زاویه ی تنگ خویش (پنجرهٔ تو) نشستهاست. شاعر که در خیال دنبال سوار (یا «مردی برای یک سرزمین») میگردد. بیدرنگ از این «خیال» به «واقعیت» میگراید و میگوید:
و نمیدانی هرگز مردی تنها طلسم سرزمینی بزرگ را نمیشکند.
بهظاهر این سخن را بهتو میگوید اما پیداست که خطابش به خویش است. یا میتواند بهاو بگوید، یعنی همه موضوع خطاب این شعرند. آنگاه بهتوانائی خویش پی میبرد و اندیشهٔ جست و جوی «قهرمان» را رها می کند و بهاین یقین و باور میرسد که باید پادر رکاب کند، و بهآن «مردان شفاف» یا آن «ستاره جویان» بپیوندد. دنبالهٔ شعر دلیلی است بر این سخن:
و تو آوازی خواهی شنید که از میانِ شب میگذرد
تمام خطابه ی دوم در شب میگذرد. چنان که تمام خطابهٔ یکم در روز گذشته است. آن که در کنار پنجره ایستاده است آوازی میشنود، که درواقع دنبالهٔ همان خطابه است که در جان او میگذرد، گوئی برای متقاعد کردن خود میگوید:
وقتی که چشمهئی نیست آبی نمیتوان نوشید تشنگی امّا، آغز تولد آب است شب، آغاز ستاره و مرد، مردان، مردمان آغاز کهکشانی از خورشید و عشق، انکار تیرگی است.
در اعماق شعورت ستارهئی هست. که شب را انکار میکند - شمشیر در رگهای ستاره فرو کن!»
این خطابه، با آن که شعر است و منطق خاص خود را دارد، منطقیتر از ان است که فقط بهترازوی منطق شاعرانه سنجیده شود. باری، گوئی یکی از «مردان شفاف» (یعنی، اوی درون شاعر) بانگ برمیدارد که ای شاعر «مردی برای یک سرزمین» میجوئی؟ میخواهی تشنگی را آبی بنوشی؟ «چشمه»ئی میجوئی؟ از «چشمه» است که میتوان آبی نوشید (به «چشمه چشمه سخن» در خطابهٔ یکم توجه کنید). اما این چشمه در توست، در تشنگیِ تو.
تشنگی امّا، آغاز تولد آب است
خطابه ادامه مییابد، بسیار دقیق و منطقی. میخواهی آب بنوشی، اما چشمهئی نیست.
وقتی که چشمهئی نیست آبی نمیتوان نوشید تشنگی امّا آغاز تولد آب است
آیا این بخش از شعر یادآور این بیت مثنوی نیست؟:
«آب» کم جو «تشنگی» آور بهدست تا بجوشد آبت از بالا و پست.
پس سرِ این چشمه یافته شد، در «تشنگی» است، در تشنگیِ ما. و همین منطق، به همین شیوه، دردنبالهٔ شعر هم ادامه مییابد:
شب، آغاز ستاره و مرد، مردان، مردمان آغاز کهکشانی از خورشید و عشق، انکار تیرگی است.
وصف «شب» در اینجا کاملتر میشود. «شب، آغاز ستاره» است، و هر ستاره «مردی» است. در این شب، در این آسمان، ستارهها هست («مردان»)، و ستارههای بیشتر («مردمان») و «آغاز ستاره» سپس به «آغاز کهکشانی از خورشید» می رسد. خورشیدهای بیشمار. شبی که آغازش «کهکشانی از خورشید» است چهگونه شبی است؟ شمشیر در رگهای کهکشانهای خورشید فرو کن! در این جا با زیبائی و قدرت کلام کمنظیری آسمان و زمین یگانه شده است: ستاره و مرد. یگانگی تمامی جهان. شعر با نظم آفرینشیِ زیبائی از مرد، مردان، و مردمان، از ستاره، ستارهها، و کهکشان منظومهئی میسازد که تا بینهایت ادامه دارد، چه این آغاز کهکشانی از خورشید است. این فرایند «تکاملِ» شگفتانگیز چه انگیزهئی دارد؟ در فرهنگ ما چه چیزی میتواند چنین «آفرینش» عظیمی را موجب شود؟ عشق! «و عشق، انکار تیرگی است». در خطابهٔ یکم «عشق معنای عمیق شهادت» است. و در خطابهٔ دوم، «عشق انکار تیرگی است.» پیداست که شاعر، خوساته یا ناخواسته، لبی از عرفان زلال ما نوشیده است، وبههنگام شور و حال به جوهر کمال انسانی، بهعشق روی آورده است. عشق جهان را همیشه روشن، همیشه تابان میخواهد دراندیشهٔ عشق، تیرگی راه ندارد، و اگر بر واژهٔ آغاز در «آغاز کهکشانی از خورشید» تکیه کنیم، و توجه داشته باشیم که این کهکشان تا بینهایت ادامه دارد. دیگر نه اندیشهٔ تیرگی، که تصور تاریکی را هم دور افکندهایم. شاعر در هر بیت شعر به کمال کلام نزدیکتر میشود و با تپش هر واژه به شعر زندهتری دست مییابد. از ویژگیهای برجسته ی هنر بهویژه شعر، یکی آن است که زندگی اجتماعیِ از انسانیت تهی شده ی انسان را سرشار از انساسنیت کند، انسان را به کمال رهنمون شود، رسالت انسانی او را یادآور شود، هشدار دهد، و اگر او نمیداند بهاو بگوید که:
«در اعماق شعورت ستارهئی هست که شب را انکار می کند - شمشیر در رگهای ستاره فرو کن!»
شاعر انسان را می شناسد، شناخت نسبی کاملی از او دارد، میداند که او در «اعماق شعور»ش (در «اعماق» برای این که او آسان بهآن پی نمیبرد، و این را نمیداند) ستارهئی هست که «خون روشنائی» در آن جاری است؛ شمشیر در اعماق شعور خود فرو کن تا آن خون در تمامی هستی تو جاری شود، و ترا سرشار از روشنائی کند. در بند اول «خون روشنائی» بر سر «شهر» (یعنی، جامعیت جامعه) میبایست فرو ریزد، و در این پند باید در تو بجوشد و جاری شود. انسانی که در این شعر تصویر میشود، سرشار از انسانیتی است پر درخشش، شفاف، که خود آغاز کهکشانی از خورشید است. شعورت میتواند کهکشانی از خورشید باشد.
تو، پس از آن که به اوازی که از میان شب میگذشت گوش فر دادی بهخود میآئی و اسبی را که در کنار پنجرهات ایستاده بود، همچنان در آنجا میبینی:
اسبی کنار پنجرهات میایستد آنجا که پیش از این گفته بود: اسبی کنار پنجرهٔ تو خواهد ایستاد با لکهٔ روشن بر پیشانی.
درواقع آن اسب کنار پنجرهات ایستاده بود:
و تو انگاه خواهی گفت: «- مردانی بسیار برای یک سرزمین.»
و دیگر این بار، پس از آن ندا، پس از آن هشداری که آوازش را از میان شب شنیدهای، دیگر نخواهی پرسید «- چرا سواری ندارد؟/ مردی برای یک سرزمین؟» و دیگر نمیپندارد «و نمیدانی هرگز مردی تنها/ طلسم سرزمینی بزرگ را نمیشکند»؛ دیگر یقین دارد که «- مردانی بسیار برای یک سرزمین» هستند که باید به «جانب شب» روند. و او نیز به آنان میپیوندد و «شفاف» بر اسب مینشیند و راه شب و ستارگان را در پیش میگیرد: و روشنائی جهان را خواهد پوشاند!