نقدی بر کتاب: عربستان بیسلاطین
ماکسیم رودنسون
ترجمهٔ: آزاده
کتابهائی که دربارهٔ شبهجزیرهٔ عربستان در دوران معاصر نوشته شدهاند، غالباً بیانکنندهٔ وضع موجود است. بعضی از آنها گزارشهای روزنامهئی یا سفرنامه است. و بعضی دیگر حکایاتی سطحی بوده که با نثری زیبا، بر درک نادرست نویسنده سرپوش میگذارد، برخی دیگر بهمثابهٔ نوشتههای مستشرقینی است که سادهلوحانه تصور میکنند اطلاعاتشان از اسلام قرون وسطائی، پیشفرض درستی برای شناخت دنیای عرب در زمان حال است. این کتابها را غالباً یا خادمین قدرتهای بزرگ نوشتهاند یا نویسندگان انقلابی؛ متأسفانه بهنظر میرسد که حتّی نویسندگان انقلابی هم بهرغم حُسننیتشان علاوه بر آن که بیش از حد با مسأله کلی برخورد کردهاند، اطلاعاتشان هم نادرست است. بههمین دلایل است که روبهرو شدن با کتاب بسیار مستند فرد هالیدی بهنام عربستان بیسلاطین غیرمنتظره است. این کتاب بر پایه نقد اطلاعات دست دوم موجود و مشاهدات دست اول نویسندهئی که زبان این منطقه را میداند، نگاشته شده است. خوبی دیگر این کتاب موضعگیری درست مخالفگرای آن علیه مصالحهگرائی محافظهکار سرمایهداری غرب و مواضع رسمی آن است. با این همه این کتاب با آن که از دیدگاه یک مارکسیست انقلابی نوشته شده، از اسطورههای قراردادی چپ فاصله گرفته است. طغیانهای جدید شبهجزیرهٔ عربستان نه فقط غربیها بلکه همهٔ اعراب را هم گیج کرده است. بههمین دلایل وجود این نوع کتابهای غیرمنتظره ضروری و مسرتبخش است.
عربستان بیسلاطین حوزهٔ تحقیقی جامعی دارد. کتاب بهاین صورت آغاز میشود که جنبش انقلابی عرب را در چهارچوب رشد مرکب و ناموزون اقتصاد سرمایهداری قرار داده، از تأثیرات آن بر مناطق کمربندی و واکنش مشابه مرکب و ناموزون در طبقات مختلف جهان عرب بهطور کلی و شبهجزیرهٔ عربستان بهطور اخص، سخن میگوید. پس از گزارشی کوتاه از رشد تاریخی این جامعهٔ شبهجزیرهئی ارائه کرده است. این دو بخش مقدمه گونه، بهتحلیلی از قسمتهای مختلف این شبهجزیره منتهی میشود که در آن بر نفوذ امپریالیسم و جنبش انقلابی ناشی از آن، تاکید شده است. بخشهای جداگانهئی بهعربستان سعودی، یمن شمالی، یمن جنوبی، سلطاننشین عمان و شورش ظفار (با یک بخش پرارزش دربارهٔ جبهه خلقی رهائیبخش عمان و خلیج فارس)، کویت، بحرین و سایر دولتهای کوچکتر حوزه خلیج که حتی نامشان هم مورد اختلاف است، اختصاص داده شده است. تحقیق هالیدی پیرامون عربستان با یک فصل اصولی در باب ایران، کشوری که بهقول او سیاست نیمهامپریالیستیاش بخش مهمّی از سیاست شبهجزیرهئی را تشکیل میدهد، ادامه مییابد. این کتاب با فصلی دقیق و ضروری در باب استراتژی امپریالیستی و رشد سرمایهداری در این منطقه و هم گزارشی انتقادی از نقش قدرتهای کمونیستی پایان مییابد؛ در حالی که ترسیم شرایط واقعاً دشوار منطقه که با بودن آنها احتمال پیروزی انقلاب در کشورهای حوزهٔ خلیج میرود، رابطه میان نظریه و عمل را تأئید میکند.
تنظیم مطالب در این کتاب جای خالی باقی نمیگذارد: زیرنویسها پُر از اطلاعات است و متن اصلی کتاب را با واقعیت قرین میکند و شامل مطالب اضافی بسیار و چندین نقشه و جدول آماری است. وانگهی در آخر کتاب پنج ضمیمه وجود دارد که عبارتند از فهرست اختصارات (که فوقالعاده ضروری است). مطالب آماری دربارهٔ کشورهای مورد بحث در کتاب، مبادلهٔ نامههای متعدد میان دولت انگلستان و سلطان مسقط و عمان در سال ۱۹۵۸، برنامه سیاسی PFLOAG [جبههٔ خلق برای رهائی منطقهٔ خلیج فارس] در سال ۱۹۷۱، یک نامهٔ سرگشاده از جبههٔ خلق برای رهائی منطقهٔ خلیج فارس بهمردم بریتانیا در سال ۱۹۷۰، یک راهنمای کوتاه برای مطالعه بیشتر و همچنین آدرس گروههائی که برای همبستگی با نیروهای انقلابی شبهجزیره عربستان همکاری میکنند.
نفوذ سرمایهداری
خلاصه کردن کتاب ممکن نیست چرا که در آن اطلاعات ناشناخته و یا کمشناختهئی از احزاب گوناگون، جنبشها و جبهههای رهائی بخش شبهجزیره گردآوری شده است، علاقمندان بهاوضاع شبهجزیرهٔ عربستان حتی اگر با دیدگاه نویسنده هم موافق نباشند، از خواندن این کتاب بهرهمند خواهند شد. بهترین شکل برخورد با این کتاب این است که همواره موضع نویسنده را در نظر داشته باشیم. موضع نویسنده ۱۸۰ درجه با موضع نوشتههای محافظهکارانهٔ مرسوم فرق دارد و نویسنده خود آن را پنهان نمیکند. شاید بتوان اثبات کرد که روابط تولید سرمایهداری در عربستان همچنان که مارکس نیز در مورد دنیای مستعمراتی بهطور کلی بهآن قائل بود، در تحلیل نهائی دارای رشد مثبت بوده است. امّا بیشک این نفوذ بهدلایل انساندوستانهٔ مورد ادعای امپریالیستها که برای توجیه دخالتهای سیاسی و اقتصادی خود و بهبهانه پیش راندن این ممالک از آن بهرهجوئی میکنند، سرچشمه نمیگیرد. وانگهی نفوذ سرمایهداری چنان بدبختی و اختناقی را موجب شد که مردم منطقه فقط در مبارزه با مؤسساتی که این گونه پیشرفتها را تحمیل میکنند میتوانند از پیشرفت واقعی برخوردار شوند. این مبارزات و عکسالعملهای خشونتآمیز علیه نفوذ سرمایهداری را شاید بتوان مثبتترین پیآمدهای این نفوذ دانست. حتی در موردی مثل ایران که بالا رفتن سطح زندگی برای مردم فوقالعاده گران تمام شده است. در حال حاضر نوع رشد این ممالک با اغتشاش عجیبی که در اقتصاد بهوجود آورده، تنها محرک ایجاد مشقّت برای قشرهای فقیرتر جامعه بوده است. این کارها بهقیمت استثمار کامل کشورهای همسایه یا ساکنان بومی انجام شدهاند.
بنابراین نباید از حفظ ثبات در این کشورها پشتیبانی کرد. موقعیت طبقات جدید در این زائدهٔ محلیِ جدیدِ نظام سرمایهداری بهگونهئی است که میتوانند سودهای کلان بهچنگ آورند و شاید بخشهائی از طبقات محروم نیز از خردهریزهای آن نصیبی ببرند. امّا حفظ ثبات در حقیقت بهمعنی حفظ اختناق و استثمار است: در بهترین شکل، رشد اقتصادی را محدود و در بدترین شکل، عقبافتادگی اقتصادی را تشدید میکند، اختلافات پی در پی را بهدنبال خواهد آورد و مردم را بهشورشهائی وامیدارد که با استفاده از نیروهای متشکل دولتهای محلی و قدرتهای اصلی سرمایهداری وحشیانه سرکوب میشود. ما فقط میتوانیم از جنبشهائی حمایت کنیم که در برابر این وحشیگریها و ستمگریها مقاومت میکند؛ وظیفه ما مبارزه با روحانیت جدیدی است که در عربستان شکوفا شده است.
کتاب را یک ضدامپریالیست انگلیسی نوشته است. نویسنده توجه خاصّی بهاعمال انگلیسیها در عربستان دارد، خاصه آن که دولت انگلیس میکوشد اعمالش را با توجیهات مزورانه یا انکار آنها پنهان نگاه دارد. هالیدی با ترتیب خاصی پرده از راز کلیهٔ این سیاستها برمیدارد و با لحن تندی پیآمدهای وحشیانهٔ سیاست انگلیس و بیدادگریهائی را که زیر پوشش این سیاستها پنهان است، فهرستوار ارائه میکند. در حالی که شاید این افشاگریهای دقیق، برای کتابی که چند دهه بعد از اتفاقات مشروح نوشته شده، لازم نباشند؛ با این وجود این اطلاعات ماهیت اقدامات فعلی را افشا میکند.
بحث اساسی دیگر این کتاب، که بهنظر من اهمیت زیادی دارد و نویسنده بارها بدان پرداخته، همانا تصویری است که امروزه بسیار رایج است. و آن این است که کشورهای نفتی، قدرتهای غربی را سرکیسه میکنند و در باب مطلب بیش از حد غلو شده است. هر چند که این موضوع واقعیت دارد امّا باید تأکید کنیم که این تصور، تصوری نیست که فقط در غرب وجود داشته باشد. بلکه بسیاری از ملیگرایان عرب و چپیهای عرب نیز همین نظر را دارند. همان گونه که برخی از هواداران پروپاقرص «جهان سومی» جناح چپ اروپا نیز چنین میاندیشند. بهنظر میرسد که هالیدی رژیمهای محلی و مدافعان آنها را ارائهدهندگان این نظریه میداند. امّا در حالی که مطمئناً میتوان در این باب بهبحث پرداخت، نباید فراموش کرد که این مدافعان با هم تفاوت دارند و همان طور که نویسنده نیز خود اعتراف میکند، اینها حداقل برخی اوقات خود را انقلابی میدانند.
در این زمینه هالیدی سخن از نیمهامپریالیسم بهمیان میآورد و استدلال میکند که امپریالیسم اخیراً شکلی گرفته است که کاملاً جدا از شکل مستعمراتی آن است. در بسیاری از کشورها، سرمایهداری که زیر سلطه قدرتهای غربی قرار دارد، راه را برای شرکای جدید و جوانتر باز کرده و این روندی است که از طریق آن طبقات حاکم کشورهائی که قبلاً مستعمره بودند، با بهدست آوردن استقلالی سیاسی، راه رسیدن بهامتیازات اقتصادی معینی را در فرایند استثمار جهانی سرمایهداری کشف کردهاند. در عربستان سعودی و ایران، بهعلت سودهای اضافی کلانی که از نفت بهدست میآید، این رابطهٔ جدید سادهتر است. بنابراین، بعضی از کشورهای سرمایهداری خاورمیانه را میتوان نیمهامپریالیست خواند. ارتش و طبقات حاکم این کشورها، این قدرت را بهآنها میدهد تا همچون قدرتهای واسطهئی درون مجموعهٔ نظام جهانی، عمل کنند. هالیدی فهرست این قبیل کشورها را چنین ارائه میدهد: ایران، عربستان، اردن و اسرائیل و سپس یونان، ترکیه، پاکستان و اتیوپی را که دولتهای کمربندی خاورمیانهاند بهآنها اضافه میکند.
هالیدی، مفهوم نیمهامپریالیسم را برای انتقاد کردن از آنچه که او دو اشتباه مکمل هم در شناخت انقلابیون میخواند، بهکار میگیرد. آنهائی که معتقدند رها شدن از استعمار نوعی فریبکاری است و روابط استعماری کهنه بهصورت نظامی دیگر با نام استعمار نو ادامه پیدا میکند؛ در واقع اختلاف بین نظام کهنه و نو را پنهان کرده و تصور میکنند که استعمار فقط شکل نفوذ امپریالیستی است. از طرف دیگر آنهائی که (مثل چین و شوروی) گذار از مستعمره بودن را همان گذار پیشرفته و ضدامپریالیستی میدانند، در توضیح این اختلافات غلو میکنند، این گونه کشورها فرضیات یکسانی را در باب هویت امپریالیسم و استعمارگرائی بهکار میگیرند. در واقع این دو دسته دچار یک خطا هستند که همانا ابراز رضایت از شکست سرمایهداری است، که در واقع هنوز بهوقوع نپیوسته است، و لذا چنین تصوری فقط میتواند پیآمدهای سیاسی مضری داشته باشد.
اختلافات
در کتاب برخی مسائل مطرح شده است که من در باب طرح آن با مؤلف موافق نیستم و همچنین نکات دقیقی نیز وجود دارد که قصد دارم دربارهٔ آن مطالبی بنویسم. مطالب خود را با بعضی نکات کلیتر شروع میکنم و خصوصاً میپردازم بهدو واژه که مؤلف بهکار برده است و عبارتند از امپریالیسم و امپریالیست. شاید در اینجا نویسنده خواسته خوانندگان انگلوساکسون و سازشکار را دچار ضربه کند. با این همه، هالیدی بهخلاف بسیاری از نویسندگان، این زحمت را بهخود میدهد که روشن سازد واژهٔ امپریالیسم را بهچه معنی بهکار برده است: «نظامی که در قرن نوزدهم بهظهور پیوست و از طریق آن دولتهای سرمایهداری پیشرفتهتر (یعنی کشورهای صنعتیشده)، جهان کمتر پیشرفته را استثمار کرده و [منابع آن را] بهکار گرفتند». این تعریف قابل دفاع است و از تعریف لنین در باب امپریالیسم گرفته شده، امّا همان طور که غالباً اشاره میکند اشکالاتی نیز دارد. این تعریف میرساند که امپریالیسم کاملاً متفاوت از سایر انواع استثمار بوده و تحت انقیاد درآوردن مردم از طریق دولت قویتر است، و این بهنوعی ابهام منجر میشود. کسانی که با تاریخ پیش از قرن نوزدهم سر و کار ندارند، میتوانند خلائی را که این تعریف میان امپریالیسم مدرن و اشکال قدیمیتر غلبه و انقیاد ایجاد میکند را (از قبیل آن چه معمولاً در باب امپریالیسم مقدونیهئی و رومی میخوانیم) نادیده بگیرند. امّا چنین خطای کوچک لغوی میتواند افراد ساده را (که شامل بسیاری از انقلابیون هم میشود) بهاین تصور هدایت کند هیچ یک از دولتهای غیرسرمایهداری معاصر نمیتواند بهاستثمار و سرکوب سایر دولتها بپردازد. این مطلب در زمینه دیگری هم بروز میکند. یعنی وقتی که هالیدی در دو یا سه مورد عبارت امپریالیسم را بهصورتی ناشیانه و اسطورهئی بهکار میگیرد، یعنی همان طور که میان چپیها عمومیت دارد. این کار، پدیدهٔ مشخص امپریالیسم و ظهور آن را در سطوح سیاسی و اقتصادی دیگرگون کرده، همچون مفهومی جلوهگر میسازد که حیات مخصوص بهخود داشته و ظاهراً در شخصیت و ارادهٔ خود غرق شده است. این نوع برخورد، امپریالیسم را بهنوعی توطئهٔ جهانی سازمانیافته تبدیل میکند که یک مرکز تخیلی راه انداخته است. مثلاً همان طور که نازیها در مورد اتحاد یهودی-کاتولیک-ماسونیک میاندیشیدند یا کمونیستهای زیر نفوذ استالین در مورد تروتسکیستها و راستیها در اتحاد با سرویسهای مخفی امپریالیستها، تصور میکردند. مثلاً هالیدی مدعی است که از اوایل قرن نوزدهم امپریالیسم (اگر راجع بهانگلیسها صحبت میکند، چرا فقط نمیگوید انگلستان) این هدف (!) را داشته که «شبهجزیره را بهیک فسیل تبدیل کرده و آن را منزوی کند». در واقع بازرگانان انگلیسی میخواستند کالاهای خود را بهفروش رسانند، و سیاستمداران انگلیسی میخواستند از بازرگانان و از مسیر مسافرت بههندوستان مراقبت کنند. همان گونه که هالیدی در قسمتهای دیگر کتاب نشان میدهد، فسیل شدن و منزوی شدن، معلول سیاستهای دیگری بود. لزومی ندارد که تحلیلهائی ارائه بدهیم که در بهترین شکل مبهم بوده و فقط در خدمت گرایش طبیعی موجود میان چپیها باشد، یعنی تحلیلهائی با همهٔ تأثیرات جریانهای اجتماعی، همچون طرحهای بداندیشانهئی برخورد میکند که از نظر اخلاقی قابل شماتت است.
میخواهم انتقادات دقیقتری بکنم. این انتقادات مربوط بهمطالبی است که در مرکز ثقل توجه نویسنده نیست. اوّل از همه، ناشران باید برای فقدان یک فهرست اعلام و همچنین فهرست نقشهها، مورد انتقاد قرار گیرند. وانگهی اگر اشتباه نکنم، دو زیرنویس که در متن بهآنها اشاره شده، از چاپ افتاده است. انتقاد اصلی و موردنظر من متوجه محتوای کتاب در دورهٔ ماقبل مدرن است. اشتباه است که ادعا کنیم عربستان در قرن نوزدهم تحت سلطهٔ مستقیم امپریالیسم بود. مهمتر از این، شرح مربوط بهکشور پادشاهی عربستان جنوبی قبل از اسلام، بر اساس منابع کهنه و نظریاتی است که مدت مدیدی است که هیچ یک از متخصصین بهآنها نپرداختهاند. مدارک باستانشناسی نشان میدهد که سد معارب (در یمن شمالی فعلی)، که هالیدی میگوید تا قرن دوّم میلادی مورد استفاده بود، حداقل تا اواسط قرن ششم وجود داشته است. همچنین مسجّل نیست که قسمت اعظم یهودیان یمن پس از تسخیر اورشلیم توسط امپراطور شیتوس در سال ۷۰ میلادی حتماً بهآنجا مهاجرت کرده باشند: گرایشی کلی برای مهم جلوه دادن سقوط اورشلیم بهدست مهاجرین یهودی وجود دارد، زیرا آنها خیلی پیش از این موقعیتی استوار داشتند. هنگام بحث دربارهٔ تسنّن و تشیع، یعنی دو گرایش اصلی اسلام، صحیحتر است که بگوئیم سنّیها انتخاب احتمالی خلیفه را خارج از خاندان پیامبر پذیرفتهاند. علاوه بر این، نادرست است اگر عبارت حمیری را آن طور که عربها بهکار میبرند بهعنوان زبان عربستانِ جنوبیِ قبل از اسلام بشناسیم. قبیلهٔ حمیر [یکی از اقوام قدیم عربستان جنوبی که در ناحیه ظفار میزیستند و بهتدریج قدرت یافته، سلطنت سبا را بهدست گرفتند. بههمین جهت تاریخ دولت حمیری دنبالهٔ تاریخ سبا محسوب میشود. قلمرو سلاطین حمیری تقریباً شامل یمن کنونی بود] فقط یکی از قبایل عربستان جنوبی بوده و شهرت آن مدیون تسلطش بر این ناحیه در دورهٔ مشخصی است. امّا بسیاری از مردم دیگر هم بهاین زبان سخن میگفتند و لذا بهتر است که آن را زبانی مشترک در جنوب عربستان بدانیم با مشتقات معاصر.
چندین نکتهٔ دقیق نیز بایستی راجع بهتحلیل مربوط بهظفار ذکر شود. اول از همه، اینکه، اصولاً روشن نیست آن طور که هالیدی میگوید، اوفیر (Ophir) [دریا بندر یا ناحیهئی که از آنجا کشتیهای سلیمان طلا و جواهرات و عاج و بوزینه و طاووس میآورند] که در کتاب مقدس عهد عتیق آمده، اشاره بهظفار باشد. ثانیاً در بحث مربوط بهاشغال ظفار توسط حمیریها ابهامی وجود دارد. چرا که ظفار بخشی از کشور پادشاهی حضرموت [منطقهئی در ساحل جنوبی عربستان] است و کلیه دولتهای واقع در غرب (نه فقط مناطق حمیری) هر وقت فرصتی مییافتند میکوشیدند تا این منطقه را اشغال کنند. در صفحهٔ بعد هالیدی بهسلسلهٔ مینجوی که قاعدتاً بر ظفار قرون یازدهم و دوازدهم حکومت کرده، اشاره میکند: این واقعیتی است که خانوادهٔ مانجو (Manju) یا مانجوا که منشاء آن ایرانی است، و در باب آنها اطلاعات دقیقی در دست نیست، مگر آنکه یکی از افراد این سلسله در سالهای ۱۱۴۵ تا ۱۱۴۶ در ظفار سلطنت میکرده؛ بهنظر میرسد که این سلسله تا سالهای ۱۲۲۱ یا ۱۲۲۲ بر سر قدرت بوده و سپس سرنگون شده است.
در مقدمهٔ کتاب، هالیدی جنگ عرب و اسرائیل را مورد ارزیابی سیاسی قرار میدهد. امّا این ارزیابی بهقدری فشرده است که نمیتواند رضایتبخش باشد. درست است که ملیتگرائی اسرائیلی و فلسطینی را «در یک سطح قرار داد» زیرا اسرائیل کشوری است که بهقیمت نابودی فلسطین شکل گرفته است. امّا اگر، پس از تمام شدن صهیونیسم و دولت صهیونیستی (و این نکته نیز باید روشن شود)، همزمان با تشکیل اسرائیلی استعمارگرا، «ملت اسرائیل حق برخورداری از حقوق مساوی با هر گروه دیگر ملی را دارد، و این شامل یک دولت تجربهشده و مستقل نیز هست»، مشکل میتوان دید که «گفتن این که مشکل فلسطین نتیجهٔ برخورد میان دو ملیتگرائی مشروع است» چه اشکالی دارد. من شخصاً در این مورد «متخصص» هستم و میتوانم بهدقت کامل منظور هالیدی را بفهمم؛ امّا باورش دشوار است که یک خوانندهٔ عادی هم بتواند منظور او را درست دریابد.
ضداسطورهها
اگر همهٔ کتاب را یکجا در نظر بگیریم، این انتقادات فقط در درجهٔ دوّم اهمیت قرار دارد، و صداقت قابل تحسین هالیدی در فاصله گرفتن از برخی اسطورهها و نظرات جنبشهائی که، هم او و هم من، از آنها حمایت میکنیم، این نظریات را تشدید میکند. کتاب او مسلماً با انتقادات شدیدی از طرف این جنبشها روبهرو خواهد شد. مثلاً او میگوید از نظر تاریخی غلط است که امپریالیسم انگلستان را در تجزیهٔ یمن بهیمن شمالی و جنوبی مقصّر بدانیم؛ حتی اگر انگلستان از این تقسیمبندی سوءاستفاده کرده باشد، امّا این اختلاف قبل از تاریخ ورود انگلستان بهمنطقه بود، و اگر این اختلاف ادامه یافت، بهدلیل سوءاستفادهٔ انگلستان از این اختلاف نبود. هالیدی همچنین اعتقاد (رایج در دهه ۶۰) مبنی بر این که شرکتهای نفتی عمداً کشف مقادیر قابل ملاحظهئی نفت را در یمن جنوبی پنهان کردهاند، مورد انتقاد قرار میدهد. وانگهی در بحثهای مربوط بهقیام قبایل در یمن جنوبی، هالیدی بر این نکته تکیه میکند که با وجودی که بسیاری شرارتها در دنیا در خدمت سرمایهداری و امپریالیسم است، امّا همهٔ آنها چنین نیستند. نکته دیگر این که تسلط امپریالیستی در عمل نتایج مثبتی در بر داشت و کسانی که در وهله اوّل در مقابل آن پایداری کردند (یعنی سران قبایل) اشتباه میکردند که آن را نادیده میگرفتند، در جنبشهای بعدی این نکته را در برنامههای خود گنجاندند. او همچنین جناح چپ جنبش انقلابی یمن جنوبی را بهخاطر سابقهاش نسبت بهدموکراسی مورد انتقاد قرار میدهد: مثلاً هنگامی که جناح چپ با ریاست جمهوری قحطان الشابی ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹ بهمخالفت برخاست او را بهنداشتن مشی دموکراسی در جبهه آزادیبخش ملی که حاکم بود، متهم کردند؛ امّا وقتی خودشان در ژوئن ۱۹۶۹ بهقدرت رسیدند، توانائی برقرار کردن یک رابطهٔ انقلابی میان رهبری سیاسی را نداشته یا حداقل نمیدانستند چگونه آنرا اعمال کنند. در منطقهٔ خلیج فارس نیز اسطورههای ملیتی مشابهی وجود دارد. گرایشی میان اعراب هست که مهاجرت نیمهپرولتاریای تهیدست ایرانی و پاکستانی را بهکشورهای کوچکتر حوزهٔ خلیج، بخشی از نقشهٔ صهیونیستها، برای اسکان اقوام دیگر در شبه جزیره عربستان، و در نتیجه محاصرهٔ قلمرو عربی میداند. همان گونه که هالیدی تأکید دارد، این مهاجرت نتیجهٔ بازار کار سرمایهداری و سیاستهائی است که حکام عرب منطقه اتخاذ کردهاند.
برجستهترین جنبهٔ کتاب عربستان بیسلاطین آن است که نویسنده بهگونهئی آشکار خود را از گرایشهای تکراری و اسفانگیز بسیاری از مارکسیستهای انقلابی، جدا میکند. یعنی از گرایشی که با ملیتگرائی توافق دارد بهبهانه این که ملیتگرایان قربانیان امپریالیسماند. با وجود این من فکر میکنم بهکار بردن لغت انحراف برای نظرات سوسیالیستهائی که بهناسیونالیسم گرایش پیدا کردهاند یا ناسیونالیستهائی که بهسوسیالیسم گرایش پیدا میکنند، نادرست است. هالیدی بهوضوح از پرداختن بهسوانح ملیتگرائی طفره میرود و بهجای آن محدودیتهای یک ضدامپریالیسم کاملاً ملیتگرا را نشان میدهد. وی حتی بهوضوح تحدید سنتی همگونی نظریه و عمل را رد کرده و در مقدمهاش مینویسد که او نماینده موضع هیچ جنبشی نیست، و تا جائی که میداند هیچ حزب یا جنبشی در شبهجزیره، با همهٔ نظرات او موافق نیست. بهطور خلاصه او نمیخواهد با بسیاری از ملیتگرایان سرخنما (عبارت لنین) در یک جبهه قرار گیرد؛ ملیتگرایانی که بهاسم مارکسیسم، ملیتگرائی جهان سوم را سپر قرار داده یا از پیروزیهای آن استقبال میکنند، حال آن که زیر پرچم سلطنت سعودی یا شاه هستند و با این بهانه که ستمزدگان جهانند. این پیروزیها حتی اگر جنبههای مثبتی هم داشته باشند، هرگز نباید عکسالعمل منفیاش را فراموش کرد. و اگر بتوانیم درسی از مارکس بیاموزیم، هرگز نباید فریب این بهاصطلاح اتحاد ملی را بخوریم، حتی اگر این اتحاد تا اندازهئی در طی حوادث یا شرایط دورهٔ مبارزه بهصورت ضرورت جلوهگر شود. بنابراین میتوان اطمینان زیادی داشت که بتوان انقلابیونی را پیدا کرد که هیچگاه تسلیم نشوند و همواره موضعگیری طبقاتی خود را حفظ کنند. البته نمیخواهم بگویم طبقه تنها جزء تشکیلدهندهٔ چنین تحلیلهائی است. اگر از من بپرسند آیا خوب است که هنوز خود را مارکسیست بدانیم، خواهم گفت، افرادی چون هالیدی نشان میدهند که اختلاف بنیادی عمیقی میان یک تحلیل مارکسیستی و یک تحلیل غیرمارکسیستی وجود دارد.
این کتاب جالب و پراهمیت است، هم بهعنوان توضیحی دربارهٔ یک منطقه مهم در جهانی پرآشوب و هم بهعنوان منبعی که پدیدههای شایان اهمیت فراوان در دنیای معاصر را بهصورتی اصولی فرمولبندی میکند.
آخرین نکتهئی که اهمیتی زیاد دارد، این است که در بازگشت بهموضع انقلابیمان باید امیدوار باشیم که این کتاب، کار نیروهای ارتجاعی روی زمین (همانند ارتش انگلیس در پوشش نازکش) را در اجرای نقشهای نفرتانگیزشان علیه مردم عمان، که گناهی جز پس زدن شکل بخصوص کریه و کهنه اختناق ندارند، بارها مشکلتر کند.