پنجمین سفر «گالی‌وِر»*

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۱۹ توسط MIM (بحث | مشارکت‌ها) (OCR کامل)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰

آندْرِیْ آنیکین Andrey Anikin (نویسندۀ معاصر شوروی)

از سوی ناشر

بیخود نیست که می‌گویند: کسی را از سرنوشت خود خبر نباشد.

لموئل گالی‌ور Lemuel Gulliver بعد از پایان دادن به‌کارِ یادداشت‌های مربوط به‌خاطرات چهار سفر پرمخاطرۀ دریائیش به‌کشورهای ماورای بحار چنین پنداشته بود که باقی ایام عمرش را میان افراد خانواده‌اش در صلح و صفا سپری خواهد کرد. ولیکن به‌حکم شرایطی که پیش آمده بود ناچار شد به‌زودی راه سفری دیگر را در پیش بگیرد و گزارش آن را٬ وقتی در آیندۀ دور٬ به‌رشتۀ تحریر درآورد. مرحوم دکتر جاناتان سویفت که از قرار معلوم ناشر اصلی یادداشت‌های گالی‌وِر بود فرصت آن را نیافت که این گزارش را نیز انتشار دهد٬ و اکنون این وظیفه بر عهدۀ تعهد ماست.

گالی‌وِر در جریان پنجمین سفر خود از دو سرزمین بازدید کرد. سرزمین‌هائی که فاقد لی‌لی‌پوت و غول و جزایر پرنده یا اسب‌های سخنگو بود [۱]. با اینهمه داستان بی‌پیرایه‌اش عاری از لطف و آموزندگی نیست. سیاح ما می‌نویسد:

«شیوۀ زندگی مردم این دو سرزمین چنان متفاوت و حتی متضاد است که مشکل بتواند در تصور کسی بگنجد. امّا من روی تجربۀ شخصی خود متقاعد شدم که ابنای بشر از لحاظ نارسائی‌های سرشت خود شباهت‌های عجیبی با یکدیگر دارند. اکنون که فاصله من و خطّ پایان عمرم دم به‌دم کم و کمتر می‌شود٬ بار دیگر دست به‌قلم برده‌ام تا انسان‌ها را از مخاطراتی که در پس استحالۀ اهالی پکونیاریا pekuniaria (یعنی این مردم سودجو و نفع‌پرست) و یا اهالی اکْویگومیا Ecvigomia (یعنی این مردمی٬ که روحاً و جسماً فقیرند) نهان است برحذر دارم».

وی ریشۀ نام نخستین سرزمین را٬ به‌حق٬از کلمۀ لاتینی پکونیا (به‌معنی پول) مشتق می‌داند. و البته در همین جا با حجب و فروتنی مخصوص به‌خود قید می‌کند که موضوع کشف نحوۀ راه یافتن زبان لاتین را به‌جزیرۀ پرتی که در مناطق جنوبی اقیانوس هند واقع شده است به‌عهدۀ اشخاص عالم‌تری وا می‌گذارد. اِکویگومیا نیز کلمه‌ای است با ریشۀ لاتین، و می‌تواند به‌معنی «سرزمین انسان‌های برابر» باشد.

امیدواریم در آینده بتوانیم آن قسمت از گزارش گالی‌وِر را که از رویدادهای سرزمین پکونیاریا و آداب و رسوم اهل آن حکایت می‌کند منتشر کنیم. لیکن در حال حاضر ناچاریم به‌معلومات مختصری بسنده کنیم؛ معلوماتی که باید روشنگر رویدادهای بعدی باشد.

پول٬ مالکیت و رقابت - این سه خدای والای پرستشگاه پکونیاریائی - بی‌رحمانه بر همه چیز مردم حکومت می‌کند. سرزمینی است که در آن هیچ کاری به‌رایگان صورت نمی‌گیرد. هیچ گامی برداشته نمی‌شود مگر اینکه نفعی از آن متصور باشد.

گالی‌وِر موفق شد با روش ادارۀ کشور نیز آشنا شود. نام پارلمان آن کاخ مالکان است و از کسانی تشکیل می‌شود که بتوانند و بخواهند ثابت کنند که ثروت‌شان از حدّ معینی بر گذشته است.

تا مدتی دراز موفق نمی‌شد به‌اصالتِ بازی‌های احمقانه٬ و اعمال عجیب و بی‌معنی٬ اسراف و گشادبازی مردم در امر پوشاک و تزئین خانه‌های‌شان خو بگیرد. لیکن سرانجام پی برد که سرّ رفاه و رونق اقتصادی مملکت در همین امر نهفته است و مالکان با تمامی امکاناتی که در اختیار خود دارند این سودای عجیب را تشویق می‌کنند.

در سرزمین پکونیاریا هنر بردۀ تجارت شده است. نقاشانش دیرزمانی است که دست از نقاشی شُسته به‌طراحی لباس‌های جدید زنانه و آرایش موی سر روی آورده‌اند. نویسندگانش نیز دیگر قلم بر کاغذ نمی‌گذارند مگر به‌مدح و تمجید فریبکارانۀ کالاهائی که روز‌به‌روز بی‌خاصیّت‌تر و بیهوده‌تر می‌شوند. همچنین سال‌هاست که از علم خالص و اصیل نیز خبری نیست. چرا که این کالا نیز از دیرباز بی‌خریدار مانده است.

گالی‌وِر از نوعی حسابداری عجیب و غریب هم که در خانواده‌های پکونیاریائی میان والدین و فرزندان‌شان برقرار است حکایت‌ها دارد: والدین از نخستین روز تولد هر فرزند خود هر دینار پولی را که صرف هزینه‌های او می‌شود در دفتری ثبت می‌کنند. نیز از سنّت حیرت‌انگیزی سخن می‌گوید که «مزایدۀ معصومیت» خوانده می‌شود و برطبق آن٬ دخترانی از خانواده‌های آبرومند امّا نه متمول٬ بکارت خود را علناً برای فروش عرضه می‌کنند و طبعاً نصیب کسی می‌شوند که بهای بیش‌تری بپردازد. گالی‌وِر می‌نویسد که یک بار در جریانِ یکی از همین حراج‌ها دختری بر سکوی مزایده نمایان شد که با نانسی Nancy دختر خودِ او به‌دوپارۀ یک سیب می‌مانست٬ و از مشاهدۀ این شباهت حیرت‌انگیز چیزی نمانده بود که از هوش برود.

سرنوشت تلخ٬ گالی‌وِر را برای مدتی نسبتاً طولانی به‌پشت میله‌های زندان می‌فرستد و بجا است گفته شود که این زندان به‌یک شرکت خصوصی تجارتی تعلق دارد. و در همین زندان است که با مردی درست و حسابی و بی‌غرض آشنائی به‌هم می‌رساند و با استفاده از تجربیات او آزادی خود را باز می‌یابد. ماجرا از این قرار است که یک شرکت بازرگانی که نیازمند معلوماتِ دریانوردی و جغرافیایی گالی‌وِر شده بود با صرف مقداری پول موفق می‌شود او را از پشت میله‌های زندان بیرون آورد. گالی‌وِر در شهر تونواش Tonwash پایتخت کشور پکونیاریا - سکونت اختیار می‌کند٬ نفوذی به‌دست می‌آورد و مورد توجه دو مرد متنفّذ - یعنی ناگیر Nagir رئیس دولت٬ و اُفّور Offur ارباب سندیکای آدمکشان حرفه‌ئی واقع می‌شود. به‌رغم میل باطنی خود٬ در مرکز یک بازی بزرگ سیاسی و مالی به‌دام می‌افتد و وضعش روز‌به‌روز خطرناک‌تر می‌شود. هر دو گروه - یعنی هم یک شرکت بازرگانی که از حمایت مستقیم رئیس دولت برخوردار است و هم رقبای این شرکت که در شمار دوستان اُفّور هستند به‌تجریبات شخص گالی‌وِر احتیاج پیدا می‌کنند و بر سر تصاحب او دست به‌ماجراجوئی می‌زنند...

بگذارید دنبالۀ ماجرا را از زبان خود او بشنویم:

فصل اوّل

ماجرای ربوده‌شدن گالی‌وِر. وی از کشتی می‌گریزد، به سرزمین «اِک ویگومی‌یا» می‌افتد و با پذیرائی ناخوشایندی مواجه می‌شود.


...ازهمان روز دو سه جوان بزن بهادر همیشه و همه جا - چه پشت درِ اتاق کارم، چه در منزل مسکونیم، چه در کالسکهٔ قشنگم - مراقب من بودند. آنها که به‌قول معروف تا دندان‌های‌شان مسلح بودند و لحظه‌ئی چشم از من بر نمی‌گرفتند، از طرف کمپانی شرق به‌محافظت من گماشته شده بودند.

امّا چیزی نگذشت که متوجه شدم گروه مسلح دیگری هم مرا زیر نظر دارد، و بی‌درنگ دریافتم که افراد اُفّور هستند. اکنون در همه حال دو دسته محافظ - دو گروه متخاصم که هر آن ممکن بود برای یکدیگر دست به‌اسلحه ببرند - مرا همراهی می‌کرد. همه‌اش دعا می‌کردم که بین آن‌ها کار به‌اسلحه نکشد، زیرا اطمینان داشتم که در آن صورت من بیچاره‌ام که پُلم آن وِر آب است.

‏در این گیرودار، مقدماتِ سفر دریائی من از هر لحاظ فراهم شده بود و بدین ترتیب می‌توانستم از قلمرو دست‌های درازِ اُفّور خارج شوم. البته برای فرار از چنگ مراقبان او هم نقشهٔ پیچیده‌ئی طراحی شده بود، امّا افسوس که حکم سرنوشت چیز دیگری بود...

‏در اینجا باید به‌خاطر نقل پاره‌ئی جزئیات (که برای روشن کردن مسائل و رویدادهای بعدی نمی‌توانم ‏از آن‌ها بگذرم) از خوانندگان پوزش بخواهم. قضیه از این قرار است که بر اثر خوردن غذا‌های ناآشنا و غیر عادی دچار چنان یبوستی شدم که اجباراً مقدار زیادی از اوقات مرا صرف موضوعی کرد که معمولاً رسم نیست درباره‌اش به‌صدای بلند حرف زده شود. در خانهٔ زیبائی که در یکی از مدرن‌ترین محلات شهر تونواش اجاره کرده بودم، به‌حکم سلیقه یا هوس معمار باشی، محلّ قضای حاجت در فاصلهٔ نسبتاً زیادی از اتاق خواب، در انتهای یک راهرو کوچک قرار داشت؛ و هنگامی که در آن محل گوشه‌نشینی اختیار می‌کردم یکی از محافظانم روی کاناپهٔ کوچکی که توی راهرو قرار داشت مستقر می‌شد و با حالتی آکنده از شکیبائی عارفانه بازگشت مرا چشم به‌راه می‌ماند.

‏دو شب پیش از تاریخی که قرار بود نقشهٔ فرار عملی شود، دیروقتِ شب به‌گوشهٔ دنج مورد بحث (که به‌سفارش من نشیمن نرمی هم برایش تهیه شده بود) پناه بردم. هنوز شاید پانزده دقیقه‌ئی نگذشته بود که همهمه و هیاهوی مشکوکی به‌گوشم رسید و در‌‌ همان لحظه، چفت پُشتِ درِ آبریزگاه ‏از جا درآمد، دَرَش چارتاق باز شد و دست خشنی دهانم را فشرد. در دَم مشاهده کردم که اولاً عدهٔ مهاجمان از دو تن تجاوز نمی‌کند و ثانیاً جوانِ محافظ من که گویا روی کاناپه به‌خواب رفته بود بر کف راهرو افتاده و در میان برکه‌ئی از خون غوطه‌ور است. یک ضربهٔ ناگهانی خنجر به زندگیش خاتمه داده بود. یکی از آن دو نابکار پوزخندی زد و با استفاده از‌‌ همان خنجر بندهای شلوار مرا پاره کرد، به‌طوری‌که ناچار شدم با دست شلوارم را بچسبم تا از پاپم نیفتد. مهاجم دوم پنجرهٔ کوچکی را که مشرف به‌کوچهٔ تنگی بود گشود و سوت آهسته‌ئی کشید. ارتفاع پنجره از کف کوچه، کم و بیش دوازده فوت بود امّا آنها پیشاپیش نردبانی زیر پنجره آماده کرده بودنب. کهنه‌ئی به‌دهان من فرو بردند، سرِ دست بلندم کردند و به رذل سوّمی که زیر پنجره بالای نردبان منتظر بود تحویلم دادند. من که دست‌هایم به شلوارم بند بود، داشتم محتاطانه از نردبان پایین می‌رفتم که، ابتدا صدای یک تک تیر و بلافاصله صدای تک تیری دیگر و آنگاه فریاد‌های دشنام و ناسزا و هیاهو به گوشم رسید. امّا در همین لحظه مرا به‌درون کالسکه‌ئی که با پرده‌های فرو افتاده در آنجا متوقف بود هل دادند. دو تن از اوباش در طرفین من مست‌تر شدند، سورچی تازیانه‌اش را به‌گردهٔ اسب‌ها نواخت. کالسکه با تمام سرعت به‌حرکت درآمد و دَمی بعد یکی از دو محافظ کهنه را از دهانم بیرون آورد. کوشیدم با آدم‌ربایان وارد معامله شوم. حق و حساب کلانی به‌آن‌ها پیشنهاد کردم امّا یخم نگرفت: ناکس‌ها عین مجسمهٔ سنگی نشسته بودند و حتی میان خودشان هم حرفی رد و بدل نمی‌کردند. بیجهت نیست که می‌گویند افراد اُفّور را نمی‌شود تطمیع کرد، زیرا از یک سو دستمزد‌های کلان دریافت می‌کنند و از سوی دیگر سزای خیانت‌شان مرگی است فجیع و گریزناپذیر.

‏نمی‌دانستم کجا می‌رویم، امّا ساعتی بعد روشن شد: می‌رفتیم به‌بندرگاه تونواش. پس فردای آن شب در نقش ناخدای یک کشتی این بندرگاه را ‏به‌قصد دریا‌ها ترک کنم، امّا اکنون ناچارم کرده بودند با وضع اسفناکی که بر عرشهٔ یک کشتی نا‌شناس قدم بگذارم. خلاصه آن‌که در کابین آبرومندی جایم دادند، لباس آراسته‌ئی تنم کردند، و غذای اشتهاآوری جلوم گذاشتند. ساعتی بشر هم صدای جمع شدن زنجیر لنگر و برافراشته شدن بادبان‌ها به‌گوشم رسید؛ از قرار معلوم داشتیم به‌طرف مصب رودخانه حرکت می‌کردیم. در واقع هم با توجه به‌ضربه‌های امواج بر بدنهٔ کشتی، چیزی نگذشت که احساس کردم رودخانه را پشت سر گذاشته‌ایم و وارد آب‌های دریا شده‌ایم. ظواهر امر چنین حکم می‌کرد که اُفّور و دوستانش - و شاید هم مشتریانش - تصمیم گرفته بودند با توسّل به‌زور به‌مقصود خود برسند. آنها قصد داشتند مرا نخست به لاه Lah و آنگاه با استفاده از کشتی‌های خود به‌هلند ‏انتقال دهند.

‏صبح روز بعد، هنگامی که پیشخدمت صبحانه را به‌کابینم آورد پیغام ‏دادم که می‌خواهم با ناخدا حرف بزنم. نیم ساعتی نگذشته بود که به‌کابینم آمد رفتارش آمیخته با ادب و خوشروئی بود. گفت نباید خودم را یک «اسیر» تصور کنم؛ دلیلش هم این که می‌توانم آزادانه و به‌میل خود همه جای کشتی را بازدید کنم هم‌چنین گفت دوست نمی‌دارد در کار دیگران دخالت کند، و از همین روست که به‌آگاهی از هویت من یا دانستن دلایلِ تبعید سریع و مخفیانه‌ام به لاه علاقه‌ئی نشان نمی‌دهد وهمهٔ تلاشش بر این استوار است که وظیفه‌اش را که برای اجرایش پول کلانی گرفته - شرافتمندانه انجام بدهد و مرا صحیح و سالم در لاه به‌دست اشخاص معینی بسپارد.

‏به‌او گفتم لطف و ادبش را ارج می‌نهم، و از آنجائی که خودم هم کهنه دریانوردی از قماش خود او هستم دلم می‌خواهد مرا از مسیر کشتی آگاه کند. توضیح داد که در امتداد سواحل اِک ویگومی‌یا جلو می‌رویم و پس از آن، کمربندِ صخره‌های زیرآبی را در منطقهٔ سواحلِ شرقیِ جزیره دور می‌زنیم، گیرم در هیچ بندری توقف نخواهیم کرد.

‏امّا در هفتمین روز سفرمان به‌دنبال تندباد غیر منتظری که برخاست ‏دکلِ کشتی به‌علت موریانه خوردگی از پایه شکست و در حال سقوط بست‌های دگلِ فرعی را هم خُرد و طناب‌هایش را پاره کرد. با این لطمات، دیگر امکان نداشت بتوانیم خودمان را به‌لاه برسانیم و بازگشت‌مان به‌بندر تونواش نیز رفتن به‌دهان اژد‌ها بود. ناخدا تصمیم گرفت راه یکی از بنادر کشورِ اک ویگومی‌یا را که در فاصلهٔ پنجاه میلی آن قرار داشتیم پیش بگیرد ‏و کشتی را در آنجا تعمیر کند.

‏.درست است که بین این دو کشور جنگی اعلام نشده بود معهذا روابط‌شان سخت تیره و خصمانه بود. به‌کشتی‌های پکونیاریائی قویاً توصیه شده بود که جز در موارد اضطراری در بنادر اِک ویگومی‌یا پهلو نگیرند. امّا ‏برای ناخدای ما چارهٔ دیگری باقی نمانده بود.

‏کشتی، هنگامی که داشت به‌بندر نزدیک می‌شد پرچمش را بر افراشت و با به‌صدا درآوردن سوت مخصوص که بیان کنندهٔ نیات دوستانه‌اش بود اجازه خواست به‌بندرگاه وارد شود امّا دو شبانه روز گذشت بی‌آنکه برج مراقبت بندر به‌سوت دوستانهٔ ما پاسخی بدهد. چیزی نمانده بود که به‌کلّی امیدمان را از دست بدهیم، که بالاخره اجازهٔ ورود به‌بندر را دریافت کردیم.

‏ناخدا از من خواهش کرد به‌کابین خود بروم و در عین حال یکی از ملوانان خود را به‌مراقبت از من گماشت. ملوان مزبور که کلید در کابین را هم به‌کمربندش بسته بود همانجا کف کابین من می‌خوابید.

‏درست است که مدتی در شک و تردید بودم امّا سرانجام تصمیم گرفتم که در اولین فرصت از کشتی بگریزم. جزو جیرهٔ روزانه‌ام نوعی وُدکای دریائی محصول پکونیا بود که مرا به‌یاد جین خودمان می‌‌انداخت. جیرهٔ چند روزم را جمع کردم و روز آخر، آفتاب که پرید، به‌محافظم گفتم بیا با هم گلوئی تر کنیم. سعی کردم خودم تنها لبی به‌جام آشنا کنم و بیش‌تر به‌ملوان بخورانم که البته جوانک هم ظاهراً اعتراضی به‌این شیوهٔ مهمان‌نوازی نداشت. سرانجام، هنگامی که به‌خواب سنگین مستان فرو رفت کلید را از کمربندش باز کردم، در کابین را بی‌سر و صدا گشودم و خود را به‌عرشهٔ کشتی رساندم. خوشبختانه شبی چنان ظلمانی بود که پنداری اندرونِ بشکه‌ئی قیر! و من موفق شدم به‌مدد تکه طنابی عرشه را ترک کنم و تا سطح آب دریا پائین بروم. تا ساحل دویست یاردی فاصله بود که شناکنان طی کردم و موقعی که لباس‌های خیسم را می‌چلاندم نورِ فانوسی را دیدم که به‌طرفم می‌آید. لحظه‌ئی بعد، در تاریک و روشنی شبانه سیاهی‌های دیگری را هم مشاهده ‏کردم که به‌سوی من می‌دویدند. یکی از آن‌ها به زبانی که مفهومم نبود فریاد زد. به‌زبان پکونیاریائی بانگ زدم که مسلح نیستم، و همانجا به‌انتظار ماندم. ناگهان صفیر تک تیری برخاست. سوزشی در کتفم احساس کردم و بر ماسه‌ها درغلتیدم.

فصل دوّم

گالی‌ور در بیمارستان. وی دربارهٔ «ئوآن Oan (امپراتورِ کبیر) اطلاعاتی کسب می‌کند. «برابر»‌ها و «فوق برابر»ها.


‏خوشبختانه مردی که به‌طرف من شلیک کرد تیرانداز ماهری نبود: گلوله فقط گوشتِ نرمِ کتفم را سوراخ کرده بود، امّا از قرار معلوم خون زیادی از من می‌رفت. از اینرو هنگامی که مرا، خیس و خونین، کشان کشان به‌سوئی ‏می‌بردند بیهوش شدم.

‏وقتی به‌خود آمدم احساس کردم شانه‌ام زخمبندی شده خونریزی آن ‏بند آمده بود. لخت و عور روی چیزی شبیه تخت دراز کشیده بودم و پتوی فرسوده‌ئی رویم کشیده شده بود. مردی به‌درون آمد و با حصول اطمینان از این که به‌هوش آمده‌ام فرمان داد بلند شوم و پیراهنی داد که به‌تن کنم. در اجرای فرمان حرکت حساب نشده‌ئی کردم که بر اثر آن درد شدیدی در شانه‌ام پیچید و چیزی نماند که بار دیگر از هوش بروم. نوار زخمبندی از خون تازه خیس شد. مرد تازه‌وارد بیرون رفت و لحظاتی بعد به‌اتفاق مرد دیگری که ازحرکات سنجیده و لحن آمرانه‌اش پیدا بود که پزشک است بازگشت. دو تن دیگر هم پشت سر آن‌ها آمدند و کنار در ایستادند.

‏پزشک، نوار‌ها را با حرکاتی ماهرانه باز کرد و با مایعی که همراه آورده بود به‌شست و شوی زخم پرداخت.

‏ناگهان فریاد‌ها و صدای ضربه‌هائی که نه از ناقوس و نه از سنج بود از ورای پنجره برخاست. پزشک مرا به‌امان خدا‌‌ رها کرد، هر چهار تن به‌سوی پارچه‌های طومار شکلی که به‌دیوار‌ها آویخته با حروفی ناآشنا عبارتی بر آنها نوشته شده بود چرخیدند و چیزهای نامفهومی ادا کردند که بی‌شباهت به‌اذکار و اوراد نبود؛ شبیه‌‌ همان اصواتی که از پشت پنجره و از لای دری که باز بود، و از نقاط دیگر به‌گوش می‌رسید. آنگاه این اصوات به‌نجوای یکنواختی مبدل شد و رفته رفته به‌خاموشی گرائید. من در تمام این مدت با زخمی که به‌خود‌‌ رها شده بود (و خوشبختانه خونریزی نگران کننده‌ئی نداشت) روی تخت دراز کشیده بودم. مدتی که پزشک سرگرم بستن زخم بود من به‌تماشای این ‏‏نمایندگانِ مردمِ اِک ویگومی‌یا مشغول بودم: هر چهار تا لباس‌های متحدالشکلی به‌تن داشتند: پیراهن‌های بلند از پارچه‌ئی شبیه چَتائی، شلوارهای کوتاهِ تا زانو، و کفش‌های زمخت تختْ چوبی. به‌زودی پی بردم که همهٔ مردم این دیار - مرد و زن - لباس‌های یکجوری می‌پوشند. از هدف‌هائی که «اصلِ برابری» در این جا دنبال می‌کرد یکی این بود که وجوه تمایز ظاهریِ زن و مرد به‌حداقلِ ممکن رسانده شود.

‏هنگامی که پزشک کارش را تمام کرد یکی از مردهائی که دَمِ در ایستاده بود چیزی از او پرسید. پزشک نگاه استفهام آمیزش را به‌من دوخت و جوابی داد و به‌اتفاق آن دو از اتاق خارج شد. اکنون فقط در اتاق من ماندم و مردی که پیراهنی به‌من داده بود تا بپوشم. از قرار معلوم، شب‌های گذشته را روی تختی که در چند قدمی تخت من قرار داشت می‌خوابیده است. به‌سختی احساس خستگی می‌کردم و چیزی نگذشت که به‌خواب رفتم.

‏از خواب که بیدار شدم بشقابی میوهٔ پخته برایم آوردند که بااشتهای تمام تهش را بالا آوردم. احتمالاً بیش از بیست و چهار ساعت بود لب به‌غذا نزده بودم. در این موقع هم اتاقیم چیزی از من پرسید که چون زبانش را نمی‌دانستم منظورش را نفهمیدم، امّا لحظه‌ئی بعد نطقش باز شد و به‌پکونیاریائی درآمد که زبان پکونیاریائی حالیم می‌شود یا نه؛ و چون پاسخِ مثبت مرا شنید. پرسید:

- حالت چطور است؟ می‌توانی به‌سؤال‌های ما جواب بدهی؟ ‏ گفتم با کمال میل به‌همهٔ سئوالات‌شان پاسخ خواهم داد، چون احاس می‌کنم که حالم بهتر شده است.

‏بی‌درنگ بیرون رفت و دقیقه‌ئی بعد به‌اتفاق دو مردی که در جریان ‏تجدید پانسمان و آن مراسم عجیب نیایش حضور داشتند بازگشت. از آن دو، یکی سؤال می‌کرد و دیگری یادداشت برمی‌داشت. هم اتاقی من که نقش مترجم را بر عهده گرفته بود نخستین سئوال را ترجمه کرد:

- اسمت چیست؟ ‏ به او گفتم که در زادگاه خودم لموئل لی‌وِر نامیده می‌شوم امّا در پکونیاریا اسمم را گذاشته بودند نِمیس Nemis انسان دریائی

- به‌چه منظوری سعی کرده بودی به‌سرزمین اِک ویگومی‌یا رخنه کنی؟ تاریخچهٔ زندگیم را به‌اختصار بازگفتم و اضافه کردم که از پیاده شدن در سرزمین آن‌ها هیچ قصد سوئی در سر نداشته‌ام.

- واقعاً به‌چه منظوری سعی کردی به‌خاکِ ما رخنه کنی؟

‏اظهاراتم را با تفصیلات و جزئیات بیش‌تری تکرار کردم امّا باز با‌‌ همان سئوال پیشین روبه‌رو شدم:

- حقیقت را بگو: به‌چه منظوری می‌خواستی به خاک اِک ویگومی‌یا ‏رخنه کنی؟

‏و این بازی‌ها بار‌ها و بار‌ها به‌همین شکل تکرار شد، به‌طوری که دست آخر به‌راستی از پا درم آورده بود چند لحظه با یکدیگر به‌مشورت نشستند، آنگاه از اتاق بیرون رفتند و مرا با مرد مترجم تنها گذاشتند. به‌نظر می‌رسید که او، هم نگهبان من باشد، هم پرستار و هم پیشخدمت من. احساس کردم که اکنون نوبت طرح سئوالات خودم فرا رسیده است.

‏گفتم - من کجا هستم؟

‏معلوم شد که در بیمارستان نظامی به‌سر می‌برم. مردی که به سوی من ‏تیراندازی کرده بود به‌کمک دیگر سربازان به‌اینجا انتقالم داده بودند.

پرسیدم: - چرا تیراندازی کردند؟ آخر من که مسلح نبودم.

- از این بابت مجازات خواهند شد.

- این‌هائی که سؤال پیچم کرده بودند کیستند؟

- یکیشان از «فوق برابر»ها است. مردم سرزمین ما، همه «برابر»ند، امّا برخی از آن‌ها به‌خصوص مردان شایسته‌مان - برابر‌تر از دیگران هستند که ما ‏به‌آن‌ها «فوق برابر» می‌گوئیم. ‏ حالا چه دلیلی دارد که این فوق برابر حرف‌های مرا باور نمی‌کند؟ آخر من که جز حقیقت چیزی به‌او نگفتم.

‏مترجم چنان نگاهم کرد که انگار نه من چیزی گفته بودم نه او چیزی شنیده بود. کوشیدم از درِ دیگری وارد شوم؛ این بود که پرسیدم:

- چه‌طور است که زبان پکونیاریائی را به‌این خوبی تکلم می‌کنی؟

امّا این سئوالم نیز بی‌پاسخ ماند. انکار اِک ویگومی‌یائی‌ها عادت دارند که برای بی‌جواب گذاشتن پرسش‌های نابجا، اصلاً آن‌ها را نشنوند و، خلاص! ‏ هر دومان سکوت اختیار کردیم. در این میان از سرِ بیکاری به‌در و دیوار چشم دوختم و نگاهم به‌چیزی افتاد که پیش از آن متوجهش نشده بودم: تصویر بزرگی بر بالای تختم. شمایل مردی میانه سال با صورتی پهن.

پرسیدم: - این تصویر کیست؟


‏حیرتزده نگاهم کرد و گفت:

- تصویر امپراتور ئوآن است.

- مگر اِک ویگومی‌یا یک کشور امپراتوری است؟

- نه، کشور ما سرزمین برابر‌ها است.

در این صورت امپراتور به‌چه دردتان می‌خورد؟

‏جوابی نیامد. لحظه‌ئی صبر کردم و بعد محتاطانه پرسیدم: - آیا امپراتور ئوآن زنده است؟

- البته!

- چند سال دارد؟

- نود. ‏ گفتم که به‌ظاهر کم سن و سال‌تر می‌نماید و بعد پرسیدم:

- چند فرزند دارد؟

‏در جوابم گفت که همهٔ مردم اِک ویگومی‌یا فرزندانِ او هستند. ‏ - تو تا حالا امپراتور را به‌چشم خودت دید»ه‌ای؟ ‏ با ترسی ناشی از موهوم پرستی جواب داد: ‏ - نه، نه، نه؟ امپراتور ئوآن را فقط فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ برابر‌ها می‌توانند از نزدیک ببینند.

‏و نکتهٔ جالب این بود که حسابِ این «فوق»»‌ها را روی انگشت‌هایش ‏نگه می‌داشت تا مبادا دچار اشتباه شود!

- چرا؟ مکر هیچ وقت برابرِ مردم ظاهر نمی‌شود؟

- امپراتور ئوآن همیشه به‌فکر مردم انمت.

گفت‌و‌گوی‌مان به بن‌بست رسیده بود، امّا من هنوز هم امیدم را از دست نداده بودم و سعی می‌کردم اطلاعات بیش‌تری به‌دست بیاورم.

‏سلامتم را رفته رفته باز می‌یافتم. درد شانه‌ام تقریباً تسکین یافته بود. تحرک و کنجکاوی بار دیگر در وجودم جان گرفته بود. از این رو اظهار تمایل کردم که برای گشت و هواخوری از بیمارستان خارج شوم امّا با مخالفت قاطعانهٔ مترجم روبه‌رو شدم. ناگزیر سعی کردم بازهم با او به گفت و گو بنشینم، و این بار تنها به سئوال پیچ کردنش اکتفا نکردم بلکه از اروپا و از کشور پکونیاریا هم چیزهائی بر ایش گفتم. نتیجهٔ امر به‌راستی غیر منتظره بود: موقعی که خواب بودم یک تخت و یک اِک ویگومی‌یائی دیگر را هم به اتاقم فرستاده بودند. ئنباهت این دو با یکدیگر، شباهت حیرت‌انگیزِ دو برادر دوقلو بود، به‌طوری‌که غالباً از هم تمیزشان نمی‌دادم. این یکی هم با زبان پکونیاریائی آشنائی داشت. اکنون این دو تقریباً مدام به‌زبان خودشان با هم اختلاط می‌کردند، به‌سئوالات من پاسخی نمی‌دادند و اگر هم می‌کوشیدم با عنوان کردن مطلبی سر محبت را باز کنم بی‌هیچ تعارفی حرفم را قطع می‌کردند.

‏بعد از دو روز، بار دیگر فوق برابر (که ظاهراً رئیس بود) و منشی او سر و کله‌شان پیدا شد. هر دو مترجم بالا سرِ تختم ایستادند و به‌ترجمه کردن پرسش‌های فوق برابر پرداختند. اکنون دیگر تردیدی نداشتم که این ملاقات نوعی بازجوئی است. یقینم شده بود که در حسن نیّت من شک کرده‌اند.

‏مترجم اوّلی پرسید: - اسم واقعی تو چیست؟

با حالتی آمیخته به‌آزردگی خاطر توضیح دادم که به‌دروغ بافتن عادت نکرده‌ام، و تأکید کردم که اظهارات قبلیم چیزی جز حقیقت محض نبرده است.

- هدفت از ورود به سرزمین ما چه بود؟

‏روز از نو روزی از نو! - ناچار شدم یک بار دیگر، دو ساعت تمام، دربارهٔ مبداء حرکتم و هدف‌های بی‌شائبه‌ام توضیحات بدهم. پر واضح است که از این گفت و گو یا بازجوئی نیز حاصلی عاید شد.

دوبار دیگر هم به‌سراغم آمدند و باز‌‌ همان سؤال را تکرار کردند. به قصدِ وقت‌کُشی، به‌تفصیل تمام، همهٔ جزئیات زندگی خودم و جزئیات زندگی پدرم و جزئیات زندگی اقوامم را که در انگلستان به‌سر می‌بردند، به‌اضافهٔ شرح زندگی و سفرهای متعدد ناخدایانی را که شخصاً می‌شناختم با آب و تاب فراوان برای فوق برابر تعریف کردم. امّا فوق برابرِ لعنتی که همچنان خر خودش را می‌راند و مثل این که بار اول است مرا می‌بیند به‌مترجم دستور داد از من سؤال کند هدف واقعیم از پیاده شدن در خاکِ اِک ویگومی‌یا چه بوده است!

باری، سرانجام، یک روز نه چندان خوش دستور رسید که بساطم را جمع کنم، و از بیمارستان یکراست به زندانم فرستادند. بین راه، آدم‌ها و ساختمان‌ها را با حرص و ولع تماشا می‌کردم امّا عمر این حظ بصر کوتاه بود؛ چرا که زندان در فاصلهٔ نیم‌میلی بیمارستان قرار داشت.

مرا با پنج زندانی دیگر به‌سلولی انداختند. خوشبختانه یکی از آنها با زبان پکونیاریائی آشنائی مختصری داشت. علت زندانی شدنش را که جویا شدم حکایت زیر را برایم تعریف کرد:

‏چند هفته پیش در منطقهٔ سکونت او زلزله‌ئی رخ داده بود. او فرزند دوسالهٔ خود را به‌بیرون ساختمان انتقال داده بار دیگر به‌درون دویده بود تا بچه گربهٔ مورد علاقهٔ پسرش را هم نجات بدهد. درست است که موفق شده بود حیوان کوچولو را هم از معرکه بدر برد، امّا در همان لحظه ساختمان فرو ریخته، ضمن همهٔ دار و ندار او مجسمهٔ نیم تنهٔ امپراتور مم که از تزئینات ضروری و اجباری گریزناپذیر هر خانوادهٔ اِک ویگومی‌یائی محسوب می‌شود زیر سنگ و خاک مدفون شده بود. تنی چند از شاهدانِ ماجرا مراتب را گزارش داده بودند و اکنون او در انتظار تعیین نوع مجازات خود در زندان به سر می‌بُرد!

‏نزد این مرد مهربان نگونبخت، با جدیت فراوان به فرا گرفتن زبان اِک ویگومی‌یائی پرداختم و در مدت دو هفته‌ئی که همزنجیر او بودم آشنائی مختصری با این زبان پیدا کردم.

فوق برابر از سرم دست برداشته بود و رفته رفته چنین به‌نظرم می‌رسید که به‌طور کلی وجود مرا هم از یاد برده است، لیکن همزنجیر من که با قوانین کشورش آشنائی بیش‌تری داشت نظرش این بود که مقدمات محلی دربارهٔ من ‏از پایتخت کسب تکلیف کرده‌اند و منتظر اعلام نظر مقامات مرکزند. پایتخت، نوتیاک Notiak ‏نامیده می‌شد و در هفتاد میلی ساحل جزیره قرار داشت.

درواقع هم حدس او درست از آب درآمد. یک روز فوق برابر احضارم کرد و به‌وسیلهٔ مترجم اظهار داشت که قرار است به «منظور پاکسازی شعور»م به‌مناطق روستائی و مزارع اعزام شوم.

از سرِ گستاخی پرسیدم که آیا این دستور از طرف رئیس او در پایتخت صادر شده است یا از سوی مقدمات محلی؟ - فوق برابر لحظه‌ئی به‌من خیره شد و چیزی نگفت. مترجم که به‌طرز عجیبی دستپاچه شده بود مِن مِن کنان گفت که مقامات مرکز به‌امور مهم‌تر از این‌ها می‌رسند؛ مقامات محلّی دستور دارند رأساً دربارهٔ من تصمیم بگیرند.

البته بعد‌ها معلومم شد که درست در‌‌ همان روز‌ها، چهار بار فوقِ برابری که به‌این نوح مسائل رسیدگی می‌کرد مغضوب واقع شده، به‌اتهامِ «نقض فرمایشاتِ امپراتور ئوآن» مقام خود را از دست داده بود. از اینرو هیچ کسی در پایتخت مایل نبود مسئولیت پروندهٔ مرا به‌عهده بگیرد.

فوق برابرِ محلّی و مردِ مترجم را سخت سراسیمه یافتم؛ از اینرو بر آن شدم که با استفاده از این فرصت در مورد سرنوشت خود استمزاجی بکنم.

پرسیدم: - مرا به‌کجا می‌فرستند، و به‌چه منظور]

- تو بینِ مردم و برای مردم کار خواهی کرد.

- آیا این حرف را باید چنین معنی کنم که بازهم در زندان به‌سر خواهم برد؟

- خیر. تو مثل همهٔ فرزندان ئوآن آزاد و برابر خواهی بود.

- یعنی اگر دلم خواست می‌توانم محل سکونتم را ترک کنم؟

- البته، منتها به دو شرط: اوّلاً باید تعالیم ئوآنِ کبیر را موبه‌مو فرابگیری؛ ثانیاً مردمی که قرار است بین‌شان کار و زندگی کنی باید دربارهٔ آزادیت تصمیم بگیرند. ‏ - امّا آخر من که جوان نیستم. دلم می‌خواهد برگردم به‌وطنم.

این بار نیز جوابی نیامد. صبح روز بعد با مرد نگونبختی که مجسمهٔ نیم تنهٔ ئوآن را در قلمرو قهر طبیعت جا گذاشته بود وداع گفتم و پس از آن که حداقل کیفر را برایش آرزو کردم به‌راه افتادم تا در نمی‌دانم کجا» شعورم پاکسازی شود»!

فصل سوّم

شعور گالی‌وِر پاکسازی می‌شود. وصایای امپراتور ئوآنِ کبیر. موضوع مالکیت، در کشور اِک ویگومی‌یا.


‏در اینجا هم اسم نِمیس روی من ماند، گیرم با مختصر تفاوتی در تلفظ. و جای آن است که بگویم که بر سبیل اتفاق، نِمیس در زبان اِگ ویگومی‌یائی کم و بیش به‌معنی «کلّهٔ گُنده» است. مدارک مربوط به‌اعزامم را با همین نام پر کردند و من به‌پیوست مدارک مورد بحث به‌روستا اعزام شدم.

صبح زود به‌اتفاق سه مَرد روستائی که برای انجام کاری به‌شهر آمده بودند راه روستا را در پیش گرفتم. اگر به‌سرم می‌زد می‌توانستم به‌سهولت از دست آن سه بگریزم، امّا در آن شرایط اقدام به‌فرار چیزی جز حماقت نبود. این بود که تصمیم گرفتم در انتظار فرصت مناسب‌تری موقتاً تن به‌قضا دهم.

‏تمام طول آن روز را در جاده‌ئی پر گرد و غبار که گاه و بیگاه از میان دهی می‌گذشت طی طریق کردیم. خانه‌های این دهکده‌ها را کلبه‌های محقری تشکیل می‌داد همه از خشت خام. همه جا تقریباً خلوت بود زیرا همهٔ مردم در مزارع مشغول کار بودند. شب را در یکی از همین کلبه‌ها بر بستری کاه خشک و جل و پلاس کهنه که بر کف آن گسترده بود به‌روز آوردیم و صبح بار دیگر به‌راه افتادیم و مقارن ظهر به‌مقصد رسیدیم.

مرا به‌ساختمانی که بنا بود در آن اقامت کنم هدا‏یت کردند. بنائی بود شبیه خوا‌بگاه پادگان‌ها، با سقفی کوتاه و به‌عرض تقریبی پانزده پا. در امتداد دیوار‌ها نیمکت‌های چوبیِ دوطبقه‌ئی تعبیه شده بود که روی هر یک تشک و پتوئی به‌چشم می‌خورد. در این خوابگاه در حدود ۶۰ مرد مجرّد، از پیر تا جوان، زندگی می‌کردند. اکثریت با جوانان و نوجوانان بود و به‌احتمال بسیار زیاد، من مسنّ‌ترین فرد این گروه به‌شمار می‌رفتم.

‏پشت دیواری که در انتهای ساختمان احداث شده بود اتاقی مربع شکل بود به‌عرض خود ِخوابگاه که «خانهٔ ئوآن» ناهیده می‌شد. بر دیوارهای این اتاق جملاتی از فرمایشات امپراتور که مشابهش را بر دیوارهای بیمارستان نیز دیده بودم به‌چشم می‌خورد. علاوه بر این کلمات قصار، چندین تصویرامپراتور نیز - تصویرهائی شبیهِ هم - بر دیوار‌ها آویخته بود. مراسم عای یومیه - همان که قبلاً وصفش را آوردم - در اینجا هم به‌جای آورده می‌شد. مبانی فرمایشات امپراتور جمعاً سیزده اصل تشکیل می‌داد که به «وصایای ئوآن» مشهور بود. این «وصایا» را آن قدر شنیده بودم که دیگر ملکه‌ام شده بود و دیگر در هیچ شرایطی امکان نداشت فراموششان کنم. حتی همین حالا هم اگر نیمه‌های شب از خواب بیدارم کنید در عالم خواب و بیداری همهٔ آن‌ها را با هر ترتیبی که بخوامید برای‌تان تکرار خواهم کرد. - و اینک:


وصایای ئوآن

۱. هرچه اندک‌تر خوری افزون‌تر کار کنی.

۲. چون به‌دقت درنگری دریابی که چیزهای «زائد» تنها‌‌ همان هاست که نخست «ضروریات» به‌نظر می‌آمده است.

۳. گاوِ اَخته بیش از نرْگاوِ اَخته ناشده به‌کار می‌آید. از این رو اخته گاو از نَرْگاو مفید‌تر است.

۴. وَجهِ تمایز انسان از حیوان این است که انسان، آگاهانه و دانسته اطاعت می‌کند.

۵. همه چیزی دستخوش تغییر است: دیروز دوست، امروز دشمن؛ امروز دشمن، فردا دوست.

۶. چون خصم را سرنشکنی زنده بماند، و چون زنده مانَد تو را سر بِشکند.

۷. به‌درستی که فقر، بزرگ‌ترین ثروت‌ها است.

۸. بی‌نظمیِ نیکو، به از نظمِ بد است.

۹. نخست خانهٔ کهنهٔ خود را درهم کوب، آنگاه به‌اندیشهٔ سرای نو باش.

۱۰. مَرغزار را زود به‌زود درو کن: علف نورُسته نیکو‌تر از علف پیشین است.

۱۱. آدمی، آنگاه که تنهاست دستخوش اندیشه‌های ناخوش می‌شود. امّا در جمع، دیگران یاریش خواهند داد تا دربارهٔ خود به‌افشاگری پردازد و ‏به‌اصلاح حال خویش توفیق یابد.

‏۱۲. اوّلی با دوّمی «برابر» است و دوّمی با سوّمی، هرگاه مردم بخواهند، ممکن است با سوّمی «فوق برابر» باشد[۲]

۱۳. گمان مدار که فرزانه‌تر از «برابر»های دیگری. امّا اندیشه نیز مکن که «برابر»های دیگر از تو فرزانه‌ترند.


البته این‌ها فقط در حکم تحصیلات ابتدائی بود. می‌بایست سایر فرمایشات ئوآن را، نیز، دربارهٔ بسیار متنوع و گاه سخت غیرمنتظره - از نسیم شمال گرفته تا ببر، یا از طبخ آش گرفته تا زایمان - کلمه به‌کلمه فراگیرم. آنگاه نوبت به‌اشعار امپراتور می‌رسید و پس از آن، پیام او خطاب به‌دانش‌آموزان و سرانجام به‌اندیشه‌های درخشان ا‏و در بارهٔ تجلیات مادّی ‏و معنوی جسمِ انسان. در این میان گاه و بیگاه متن‌های ‏تازه‌ئی از فرمایشات امپراتور از پایتخت به‌شهرستان‌ها می‌رسید که پاره‌ئی اوقات نه تنها مغایر که گاهی حتی یکسره ناقض فرمایشات پیشین خود او بود و از این رهگذر به‌راستی موجب بروز کابوس‏های واقعی می‌شد. مثلاً یکی از فرمایشات ئوآن به شرح زیر بود:

از مارهای سمّی مهراسید، زیرا بسی کم‌تر از آن خطرناکند که گمان می‌رود.

‏امّا یک روز ناگهان اعلام شد که دشمنان کشور فرمایش مورد بحث را تحریف کرد»ه‌اند، و اصل آن بدین شرح بوده است:از مارهای سمّی بهراسید، زیرا بسی بیش از آن خطرناکند که گمان می‌رود.

فصل تابستان بود و بحبوحهٔ کارهای کشاورزی. در این فصل، با طلوع خورشید بیدارمان می‌کردند، بعد از مراسم نیایش صبحانه‌مان را که معمولاً از میوهٔ پخته و کلوچهٔ آرد ذرت تشکیل شده بود به‌خوردمان می‌دادند و به‌دشت و مزرعه روانه‌مان می‌کردند. مقارن ظهر نوبت ساعتی استراحت و مراسم نیایش دوم می‌رسید. ساعت پنج نیز - اگر وضع خاصی پیش نمی‌آمد - کار مزرعه به‌پایان می‌رسید و به‌صرف ناهار مشغول می‌شدیم.

‏پس از مراجعت به سربازخانه، حدود دو ساعت از وقت‌مان به فرا گرفتن تعالیم ئوآن می‌گذشت. حالا دیگر خستگی چنان بر وجودمان چیره شده بود که اکثر بچه‌ها چُرت‌شان می‌گرفت. البته اگر فوق برابر کسی را درحال چرت زدن مشاهده می‌کرد با بیلچهٔ چوبیِ دسته بلندش ضرباتی، گر چه نه چندان دردآور، بر گونه‌های او وارد می‌آورد.

‏علاوه بر این‌ها، هفته‌ئی یک بار هم جلسهٔ سوگند وفاداری نسبت به ئوآن» برگزار می‌شد. هر بار یکی از حضار سوگندی را ادا می‌کرد و هر سوگندی هم فورمول خاص خودش را داشت. مثلاً خوکچران از جایش بلند می‌شد و سوگند می‌خورد که: «با عنایت به‌اصل سوم ئوآن و با توجه به‌تمثیلات مربوط به‌خوک‌های پرخیر و برکت، سوگند می‌خورم که مدت بارداری خوک‌هائی را که به‌دست من سپرده شده‌اند به دوماه تقلیل دهم. درود به‌ئوآن!»

کلمهٔ «درود» د را همگی به‌صدای رسا تکرار می‌کردند و در‌‌ همان حال، فوق برابر، نگاهش را به‌دقّت به‌دهان‌ها می‌دوخت.

‏بازار سوگندهای نامربوط که غالباً با توسل به‌هزار دوز و کلک و با هزار مَن سریش به «وصایای ئوآن» چسبانده می‌شد سخت رواج بود. مثلاً یک نفر از جایش بلند می‌شد و با اشاره به‌اصل ششم امپراتور (موضوع دشمن و سرهای شکسته) سوگند می‌خورد که در عرض یک هفته صد‌ها ساس را (که واقعاً هم مایهٔ عذاب‌مان بودند) به هلاکت برساند.

‏تشریفات عجیب دیگری هم متداول بود به‌نام «جلسهٔ خودرسواسازی». در این گونه جلسات انسان می‌بایست گناه‌ها و جرائم من درآوردیِ مختلفی را با مهارتی هرچه تمام‌تر به‌خود نسبت بدهد. مثلاً افشاگری یا «خودرسواسازیِ» زیر در آن روزها رواج بسیار داشت: «من در تمام ساعات روز گذشته حتی یک بار هم به فکر ئوآنِ کبیر نیفتادم!» پاره‌ئی دیگر خود را به‌شکم پروری و خواب‌های شهوت‌انگیز دیدن و یا به‌نادیده گرفتن اصل برابری و یا به‌بدرفتاری با حیوانات، متهم می‌کردند.

«خودرسواسازی»های من معمولاً با اقبال همگان روبه‌رو می‌شد. به طوریکه حتی فوق برابر واحدمان هم با دقّت و علاقهٔ مخصوص به‌آن‌ها گوش می‌داد، زیرا غالباً گوشه‌هائی از زندکی گذشته‌ام را که اکنون به‌رؤیای مبهمی می‌مانست چاشنی گفتارم می‌کردم.

‏گاهی اوقات - به‌خصوص در مواردِ جدّی - جلسهٔ افشاگری به‌آنجا می‌انجامید که «خودرسواساز» پیراهنش را از تنش در بیاورد و با ترکهٔ مخصوص که در «خانهٔ ئوآن» نگهداری می‌شد به‌خود تازیانه بزند و یا وظیفهٔ شلاق زنی را به‌یکی از حضار واگذار کند. من سعی می‌کردم از چنین شناعتی اجتناب کنم ولی از نگاه‌های فوق برابر پی می‌بردم که دیر یا زود ناچار خواهم شد از این بوتهٔ آزمایش نیز بگذرم.

‏امّا ناخوشایند‌ترین مراسمی که برگزار می‌شد - نه به‌طور منظم بلکه فقط در موارد ضروری جلسات «افشاگری‌های متقابل» بود. در این گونه جلسات معمولاً یک نفر را به‌عنوان قربانی انتخاب می‌کردند و اتهامات گوناگونی به‌اش نسبت می‌دادند: تن پرور است، فرمایشات ئوآن را به‌دقت فرا نمی‌گیرد، دَله است، به‌گونه‌ئی شبه انگیز انزواطلب است، و اتهاماتی ازهمین دست. البته گاهی اوقات اتهاماتی بد‌تر از این‌ها را هم عنوان می‌کردند. معمولاً در بدو امر یک نفر دیگر هم به‌افشاگر می‌پیوست (بیش‌تر به‌خاطر آنکه خود افشاگر در معرض اتهامات متقابل قرار نگیرد) و به‌این ترتیب رگباری از افشاگری‌ها و اتهام‌های گوناگون - هر یکی هولناک‌تر و در عین حال بی‌ربط‌تر از دیگری بر سر متهم بیچاره می‌بارید. رسم بر این بود که این همه را با سری فروافتاده گوش کنند. هرگاه متهم طاقت از دست می‌داد و زبان به‌اعتراض می‌گشود کار به‌ناسزا‏گوئی و توهین‌های وحشیانه می‌کشید وحتی - تا آن جائی که حافظه‌ام یاری می‌کند - دو یا سه بار بر سر متهم ریخته مضروبش نیز کرده بودند. در چنین مواردی، فوق برابر، این همه را نه با خونسردی که با خرسندی نظاره می‌کرد. روی یکی از دیوار‌ها، در محلّی چشمگیر، اصلی از اصول ئوآن چنین خودنمائی می‌کرد: «هرگاه برابر‌ها گناهکارت بشمارند تردید نداشته باش که گناهکاری».

‏هفته‌ئی یک روز هم اوقات‌مان به‌جای کار معمولی روزانه، صرفِ تعلیمات نظامی می‌شد. در چنین روزی تنها دلخوشی‌مان تکه‌ئی پیه خوک، یک عدد نان کلوچه و استکانی ودکای محلی تشکیل می‌داد که علاوه بر جیرهٔ معمولی روزانه در اختیارمان قرار می‌گرفت.

مرا در بدو امر به‌کار خرمنکوبی گماشتند امّا از آن جائی که قادر نبودم پابه‌پای افراد جوان فعالیت کنم به‌واحد بارگیری پِهِن منتقلم کردند که البته به‌راحتی از پسِ این کار برمی‌آمدم. از آن پس به‌مشدغل دیگری هم گماشته شدم - گاه دشوار، گاه آسان، و‌گاه حتّی خوشایند.

واحدی که در آن به‌کار مشغول شدم مزرعهٔ بزرگی بود که فعالیت اصلی آن کشت ذرّت و پنبه و صیفی‌جات و دانه‌های روغنی مختلف و نیز دامداری و صنایع دستی بود. قسمت اعظم فرآورده‌های واحدمان را به‌نقاط دیگر کشور حمل می‌کردند و در همه حال آنچه برای ما باقی می‌ماند به‌زحمت احتیاجات ضروری‌مان را تکافو می‌کرد.

در یکی از روزهای نخست ورودم به‌مزرعه، از روی ساده‌لوحی از همسایه‌ام پرسیده بودم:

- این مزرعه به‌کی تعلق دارد؟

وحشت زده نگاهم کرد اطراف را به‌دقت پائیده و گفته بود:

- به‌کی؟... به‌برابر‌ها... به‌دولت... به‌ئوآن...

این ابهام و بی‌خبری در غالب مظاهر زندگی مردم اِک ویگومی‌يا ‏مشهود بود. هر چیزی به‌هرحال در مالکیت «کسی» بود، امّا چه کسی؟ - دیگر در این باره احدالناسی سخن نمی‌گفت. برابر‌ها و دولت، یعنی خودِ ما، رسماً مالک شمرده می‌شدیم ولی خود را‌‌ همان‌قدر مالک مزرعه «مان» احساس می‌کردیم که مالکِ ماه یا ستاره‌ها.

در حقیقت، به‌مفهوم کم و بیش واقعی کلمه، مالک یا صاحب هیچ چیز نبودیم؛ تکرار می‌کنم: مطلقاً هیچ‌چیز. حتی شلوار و پیراهن و کفش را هم دولت در اختیارمان می‌گذاشت که می‌بایست پس از فرسوده شدن تحویلشان بدهیم. انسان هرقدر هم کار می‌کرد ممکن نبود بتواند مزهٔ مالکیت چیزی را بچشد.

‏روستائیانی که در کلبه‌های جداگانه سکونت داشتند از ساده‌ترین نوع زندگی برخوردار بودند: مختصری آذوقه و سوخت، چند تا کاسه و بشقاب، و خِرت و پِرت‌هائی به‌نام اثاث البیت. امّا همین مختصر هم به‌خودِ آن‌ها تعلق نداشت. آن‌ها مجاز نبودند چیزی را بفروشند یا هدیه کنند یا به‌ارث بگذارند. به‌مجردی که کسی بدرود زندگی می‌گفت فوق برابر‌ها سر می‌رسیدند ودربارهٔ نحوهٔ تقسیم ماتَرَکی که مورد استفادهٔ آن خدابیامرز بود تصمیم می‌گرفتند: بخشی از آن را به‌فرزندانش وامی‌گذاشتند و بقیه را ضبط می‌کردند.

‏قضاوت زیر سخت رایج بود: «آدمی عریان چشم به‌جهان می‌گشاید، عریان هم به‌خاک سپرده می‌شود. هر کسی در سرزمینی که به‌سر می‌بَرَد در حکم میهمانِ برابرهائی است که میان‌شان زندگی می‌کند. آنان ابزار کار و وسایل زندگی را به‌عاریت در اختیارش قرار می‌دهند و او به‌هنگام مرگ هرآنچه را که دریافت کرده و هرآنچه را که بلااستفاده باقی نهاده به‌آنان باز می‌گرداند».


فصل چهارم

‏اعدام یک أددوبار فوق برابر» <. برای کالی ور همسری تعیین می‌کتأ. ‏کارمندی که در یمارستان استنطاقم کرد» بود، همچنین رئیسی که تحت تعلیمش ومایای ثوآن را فرا می‌گر فتیم، در سلسله مراتب فوق برابری ‏د ‏سرزمین اک ویکرمی یا در با~‌ترین رده قرار دائنتند. این سلسله مراتب ‏شامل پنج رده یا پنج درجه بود. فوق برابرهای أرجات بالا وقتی در انظار همگان ظاهر می‌ئندند مثل همه مردم عادی لباس می‌پوئنیدند: پیراهن بلند، ئنلوار تاز انو، و کفش چوبی. اما بین مردمی که در میان ئنان کار می‌کردم سخت شایع بود که این کونه فوق برابر‌ها در خانه‌های مجلل زندکی می‌کنند و گروهی از برابر‌ها را به عنوان نوکر و کلفت در خدمت خود أارند. ‏روزی یک «أدوبار فوق برابر» د و به عبارت أیکر: فوق فوق برابر ~ به مزرعه ما آمد. هث ما را به دشت فرا خواندنأ و او سخنرانی زیر را ایراد کرد: ‏_ ثوآن کبیر چنین می‌فرمایأ: «أهرگاه بخواهیم، و تلاشنی و اراده کنیم، آب رودخانه به بالای کوه جاری خواهأ شد>». همه شما با این فرمایش ابپرا تور آشنا هستیأ و مدام تکرارئنی می‌کنیأ اما چنان می‌پند ارید که این موفرح ارتباطی به ئنما فدارد. ماحمل آنکه اجاز» می‌أهید نهری که از مزرعه‌تان می‌گذرد همه ساله در فصل طغیان‌ها پارک ثوآژ را پر از سنک و گل و لای کند. فقط دشمنان ما هستنا که می‌خواهنا بارک ثوآن به چاله ئی پر از زباله مبدل شنود. این، ‌‌نهایت آرزوی آن‌ها ست. بیاشید به پینئکاه ثوآژ سوگند بخوریم که آب را به بالای کوه جاری کنیم! ‏قی چند فژیاد زدنأ: ««سوکند می‌خو ریم!»> گروهی أیکر به آنان پیوستنأ و لحظه ئی بعد، انبو» جمعیت چون تنی واحد نعره می‌کشید، سرو دست تکان می‌داد، و پا بر زمین می‌کوبیأ. باید اقرار کنم که من هم به مصداق آنکه ««انسان، درمیان انبوه جمعیت،‌‌ همان کسی نیست که در تنهائی خویش است»»، درست مثل أیکران و نه به طور تصنعی فریاد می‌زدم و دست تکان می‌دادم. ‏بارک ثوآن، در پائین دست نهر، در فاملأ هفت هشت میلی روستای ما واقع شده و نقطه بسیار زیباثی بود. در طول خیابان‌های مشجوش، در پنا» سایه بان‌های مخصوص که تعبیه کرده بودنأ مد‌ها مجمه سنگی ئوآن _ همه ‏شبیه هم ~ برپا بود. بر کمرگاه صغره‌ها نیز وصایای اپبرا تور با حروف درشت وم

  • صفحه 35

‏ده تی تی حک ثث ه بود. ‏فرددعر ~ن روز، همه ~ ۱ ‏> ~عن مز <بعد> إ تعطیان ۵ ‏دند وانییره جمعیت با

‏بیل وکنک وکج بیل وفررقز، ن مرحقی إ دست‌های حای أرنقطه تی بالا‌تر ´> ز ووستأ» ر س علی اتهر ستقردثند. ا. بزا. در کا_ «. حتن فضای ر کار کناف همه دادوهئبأق ژ <اممی داده، ادزا دین رربه: اپدرخلتن الله به د «۵ ‏ ««تقسید شدنأ که هر گروه بفد ادز» ؤ <~ءء سرعت حغارعن ب عن خو> ا ه ۵ ‏ «» أیگرمی داد. شب‌ها ~رکه هأ و ۰ ‏نسرخه قدأ می‌را> ثه، ~ا. من سوخت> ~پستانن پادگان‌ها و کلبه‌ها جمع آوری شدء بود می‌~زا.: دد. (گر. ثسر ند. هنو زیگ ماه فگذشته بود که سز بزرگی ادهث ادث ۰ ‏ند و ا~. ب نهر به تدد. -ر یثنت آزر کرد آمد. ‏ا <» چنت ر بعد هد: ک فی ا.. مفذکی> ~ داد. با ت «په یا ران‌های شدید در کوصت ن ئ که ءر فعمل. إ: یز بیندادن _. ئ پنتظ ه نبو ~ نهر به رودی خروشأق مبزر ثشرو ~ب، ر. یابیه، پتت سد <فته> فته بالا آمد. همه ما تقریبا اخت و عر» ق، دست به) «ر ۰ ‏نث پم. زن ومرهد قاتن_، تا کو توی آ~ أفتیم و سعی کر دیم دیژدرک مد را>.. لا <لأشیم اتا همه تلاش ومازر س نتیحه ماند. سد درهم ثتکست و وومت‌ای ثه معل. مکو~ <ن بمژ دء یک حین ند په_ زدن از

  • صفحه 36

‏میان رفت. ازمیزان تلفات این سیل بنیان کن اطلاع درستی به دست نیاما اما تا مدت‌های مدید هم،‌گاه و بیگاه. اجسادی در غیرمنتظره‌ترین مکان‌ها کنئف می‌شد. سیلاب، بعد از ویران کردن روستا و منهدم کردن کشت و زرع ما در سراشیبی جلگه به را» افتاأ و خروشان و أمان به بارک ثوأن سرازیر شد.

‏هفته بعدهنگامی که با استفاده از خشت‌های نیم پخته سرگرم احداث دیوارهای جدید خوابگاه‌مان بودیب و روستائیان نیز به تجدید بنای کلبه‌های» ‏مح‌تر خویش پرداخته بودنأ با منظره حیرت انکیری روبه رو فئدیم: چند مامور ‏پلیس، طنابی به گردن‌‌ همان مر> فوق فوق برابری که برای ما سخن گفته

  • صفحه 37

‏بود انداخته کنان کشان به طرف سد می‌بردندش. فکاهش کردم و دیدم که مردی بإبه سال بود. باکشان گام برمی داشت و با‌هایش غرقه خون بود. او را بالای دیو اردرهم ئنکسته سد نکهداشتند و با نواختن ضربه هائی به سنج، ما را به گردهم آشی دعوت کزدنأ. کف دریاچه ئی که رم ستای ما و پارک امپراتور را درهم کوبیده بود با قشر ضخیمی از گل و لای باتلاقی، که تا زانو قد می‌داد پوشیده ئمده بود. مأموری که ارشد بر دیگران بود روی جعبه ئی ایستاد و کنت: ‏~ اپبرا تور کبیر ما می‌فرمایأ: «» پیئنی ازاقدام به مرکاری، سه بار و بازهم سه بار با مردم مشورت کن>>. این مرد پست فطرت نه تنها این امل را فادید» گرفته با هیچ کس مشورت نکرده بود بلکه اقدامش هم در جهت خلاف افکار عمومی مردم سرزمینمان بود. خلافکاری او موجب شده است به بارک ثوآن ~ یعنی به مکانی که مردم اک ویک می‌یا مقدسش می‌دارنا • خسارات جبران ناپذیری وارد آید. و اینک بر برا برهاست که او را به مجازات برساننا! ‏انبو» جمعیت لحظه ثی چند به سکوت فرو رفت، به طوری که فقط خس خس وحشتناک ثفس ثفس زدن‌های مرد أدمجرم «» به گوشنی می‌رسید. مأمور ارشد با ائناوه به کفپ دریاچه فریاد زد: «دبیندازیدش پائین!» د درمیان جمعیت همهمه ثی بیچید بدان سان که گفتی دریای پیشنی ازتوفان بود. مجرم به زانو درآمد و دستمالأ فمین حر) ~ او موجب هلاکتش شد. زنی که فرزندش را در جریان سیل از دست داده بود پیش ازدیگران به سوی او حمله ور شد و سیلی سختی به صورتش نواخت، و لحظه ئی بعد، مردانی که در ازدحامی سنگین به یکدیگر تنه می‌زدنأ دست و پای مرد بینوا را کرفتنأ، چند بار در هوا نوسانش دادند و به درون لجن‌ها پرتا بش کردنأ. فریاد او در غریو و غرش انبوه جمعیت نائننیده ماند. مردم گل و لای زیر پای خود را بر می‌دائنتند مشت مشت به آن نقطه دریاپجه پرتاب می‌کردنأ، چنان که به زودی در آنجا تنها تلی از لجن دیده می‌شد که کرم واربرخودمی بیچید. من که تاب دیدن این گونه مناظر را فدارم ددی بر کرد اندم. مجازات بدون استنطاق و محاکمه _ مرف نظر از گناهی که انسان مرتکب شده بائمد _ به «ا~ بس هولناک است> ‏تعداد کودکانی که در جریان سیل به فلاکت رسیده بودنأ خوشبختا نه اندک بود. جهت ووئن ئنمدن علت این امر فاچارم دربارأ نحوه تربیت و پرورش کودکان در این سرزمین توفیحات مختصری بدهم. در اینجا ~ برخلاف پکونیاریا که رابطه والدین و فرزندان ئنان برپایه بدهکاری و

  • صفحه 38

‏بستانکاری استوار است • کودکان به طور کلی أرمحیطی جدا از خانواده خود تربیت می شونا. هر نوزادی مجاز است. فقط تا سن سه سالکی در أامان مادر پرورش یابأ، و از آن پس از مادر جداینئی می کنند. ‏در جریان سیل اکنر نوزا دان روستای ما نه در کلبه ها بلکه به بپثت مادوان شان بسته شد» بودنأ و به فمین علت هم جان سالم بدر بردنأ. کودکانی هم که سن شان بینشی ازسه سال بود أرنقطه ئی دوراز مسیر سیل به سر می بردنأ زیرا این ها را _ همان طور که اشاره ئند _ از والدین نشان جدا می کنند و در مؤسسات مخصوص تحت نظر م مراقبت مردان د زناذ آزموده ~ می د~. ‏به این ترتیب کرو» بیشماری از پدرها و مادرها هرکن کودکان شان را نمی بیننأ، البته جا دارد که گفته شنود کا» و بیکاه ممکن است لطف و عنایت مخصوص مقدمات شامل حال خانواد»ئی شود و پدر و مادر به ملاقات فرزند خود توفیق یابند. لیکن پدر همه کودکان اک ویگرمی ط _ نه به ئنوخی، که به طور جدی _ ثوآن به شمار می رود، و باران حقیقی این کودکان، جیزی در حد ««نمایندگان فاقد اختیار اپبرا تور<> محسوب می شونا. ‏مردم اک ویگرمی ط امل تک همسری را به طور مؤکدی رعایت می کنند و خیانت و بی وفائی در زندکی زناشوئی آنان پدیده ئی است تقریبأ ‏~ ‏ناشناخته. اقا ازدواج یک اک ویکرمی یاثی نه به دنبال عشق و عاشقی یا از ‏سر حسابگری، بلکه تنها به صلاحدید فوق براپرها صورت می کیرأ. شلا گاه و بیگاه تنی چند از مردان مجرد خوابگاه مان بدون اطلاع قبلی و به صوابدید فوق برابر مربوطه به کوی خانوادکی که در آنجا زوج ها در اتاق هائی به تنکی قفس زندگی می کنند منتقل می شدنا. کاه چنین اتفاق می افتأ که زن و شوهری تا روز ازدواج شان به هیچ عنوانی یکدیگر ر.ا ندیده باشنأ. کاه نیز زن و مردی هر روز شانه به ئنانه هم کار کرد»اند بی آن که حتی به ذهن یکی از آن دو خطور کرد» بائنا که زندکی مئنترکی در انتظارئنان است. در موارای هم که چندان نادر نیست بیوه زنی میانه سال به همسری جوانی بیست ساله، و یا به عکس مرد زن مرده نسبتأ مسنی به ئنوهری دختری جوان برگزیده می شود. ‏کاهی اوقات امر ددرسواسازید» یک مرد بد انجا می انجامد که از~ش جداینئی کنند وبار دیگر به خوابگاه مجر دان عودتش دهنأ یا~ أیکری _ درست نمی دانم به عنوان مجارإت یا به منظور اصلاح او _ بر ایش برکزیننا. البته یک زن نیز ممکن است به کیفرهائی از فمین دست کرفتار شنود. ‏گاه اتفاق می افتأ که مردی دچار تنبیه انضباطی شود. دراین کونه موارأ

  • صفحه39

‏او را بومل ر موقت از همسرش جدا می‌کنند یا او «ا دامی دا «~ لإظ د ه~ن بزرثی ~~ رزررر لا «را نلان تاریخ از فمب‌تر شدن با همسرش خوددا «ی ~ ب أ ~و ربی از ا~ از زن نو» به دفعات معینی که از قبل تعیین د ابلاغ ~. ~~ ت‌تر _~ کند اتا فراموش فباید کرد که عدم «عایت ایز قاعده عملی بمی خطرناک ئنمرده می‌~د زیرا دد -~ن~ی ~ف ا «گ _ ~ مبر، ی. ~~اق ~ و س ک کشیدن و سپس ل «فتن به ه سیلأ همسایگان کاد ‏بمندان «ئنوار یا فامحتملی نیست. ‏~ از آنلا زنی می‌زایا مکن است فانراده‌اش به یک کلبه آزاد ‏رر~~ ر یا. ~نتان مای ~~ خاواده‌های بحه دا «~ شرد. ‏~ ~ ‏~ؤ~ر رر ل ر ~ ~ل آ~. زن مورد بث موفق به زادذ بچه دیگ ی نشرد ‏معمولأ فرزند اولش را از او هی گیر~ «زن د ~ «دا ۹ ‏گدی ~ف´~~ میم می‌دهنأ. ‏برای «أشن کردذ هرچه بیشتر فضاهای عجیب و غریب زندگی ‏ء » • ‏-نواد~کی هرام ا~ ویک می‌ط توجه خوانند~کان را به واقعه زیر _ واقعه ئی از ‏زندگی خودم ~ معطوف می‌دارم. ‏از آنجا که از یک سو وظایف محوله را با پشتکار و جدیت بسیار انجام می‌دادم و از سوی دیگر فرمایشات ثوآن کبیر را با جد و جهد فراوان مطالعه د بردهی می‌کردم أدمدتی کم تراز یک سال مورد توجه مخصرص مقدمات بالا قرار کرفتم. برای مقابله با هرگونه افشاگری احتمالی یاد گرفته بودم نقب هائی به شکل خود وسواسازی گوناگون بزنم. گاهی اوقات ناگزیر می‌شدم به وسواسازی یکی از همسایکان خود اقدام کنم اما در همه حال سعی می‌کردم کار افنئاگری به مضروب شدن متهم یا کیفر شدید دیگری فینجامد. ‏روزی فوق برابر احضارم کردو گفت: _ ئوآن کبیر می‌فرمایأ: أدجوان پیر خواهأ شد اما پیر ممکن نیست جوان شود>». موی سرت ووزبه روز سفید و سفید‌تر می‌شود، فمیس. تو وصایای ثوآن را آموخته ثی و اجرا می‌کنی، از این رو درخور دریافت پاداش فتی. در ماه آینده قرارا ست برای شش تا از زن‌ها ئنوهر انتخاب کنیم، و ما تصمیم گرفته‌ایم یکی از آن‌ها را به تو بدهپم... این مطلب را معمولا رسم نیست بگویند، اما از آنجائی که تو مرد خوبی هستی نه تنها چیزی را از تو کتمان نمی‌کنم بلکه به طور محرمانه خبرت می‌دهم که آدم خوش طالعی هستی: همسری که برای تو انتخاب کرده‌ایم دختری است بسیار جوان، به اسم... به اسم...

  • صفحه 40

‏اوراق محتوی نام عروس‌ها را که روی می‌زش بو «ورق زد و ا «امه ذات: _... به اسم أیالا ه ا» و~. ‏و بر چهی» خشن و پرچین و چروکنئی چیزی شبیه لبخند نمایان ئند. چنان سراسیمه و آشفته شده بودم، که زبانم بند آمد. خوشبختا نه به سرم زد که ندا در دهم: أددرود بر ئوان!>» _ و پر واضح است ´:» فوق برابر نیز چون پژواکی ندای مرا تکرار کود. ‏ایالا را می‌شناختم چندین بار در مزرعه و درخوکدانی کنارش کار کرده بودم و حتی یک دوبار هم حرف هائی بین ما رذ و بدل شده بود، اثا به قول اروپائی‌ها فودم را به هیچ وجه در حدی نمی‌دانستم که بتوانم خوشبختینئی را تامین کنم. علاوه بر این، ازدواج ممکن بود امکانات مرابرای فراراز این سرزمین، محد ود‌تر کند. و نکته آخر اینکه مری (» «لا همسر وفادارم در انگلستان چشم به راهم بود و عشق او مرا از تن دادن به ازدواج مجدد باز می‌داشت. ‏با این همه، سکوت را بر اظهارعقید» ترجیح دادم، از فوق برابر عمیقأ ابراز تنئکرکز «م، بار دیگر به ثوآؤ بزرگ درود فرستادم و به جای خودم بازگشتم.

‏کالی ور به دلدادگان یاری می‌کند، اقا از این رهگذر خود او گرفتار دردسر می‌شود. ‏علف سبز، لای تخته سنگ‌ها هم می‌روید. به رغم همأ تلاش که در ‏- ‏زمینه سرکوب احساسات طبیعی اک ویکرمی یائی‌ها به عمل می‌‌اید، عشق با ‏سماجت چشمگیری پایداری می‌کند و به هیچ روی قصد فدار> از محنه زندگی انسان‌ها باپس بکشد. ‏بر آن شدم که با أط لا دزدکی حرف بزنم، تصمیم رؤ~ را به اطلاع او برسانم و ازنقطه فظرهای او أرباب ازدواج و درباره شخص خودم آگاه شوم. چند روز بعدء هنگامی که برای جمع آوری ریشه مالت بیل می‌زدیم فرصت مناسبی دست داد. مرد‌ها زپین را بیل می‌زدنأ و زن‌ها ریشأ مالت را جمع می‌کردنأ. ترتیبی دادم که أیالا پشت سرم قرار بگیرد و با استفاده از یک فرمت مناسب به آمستگی برسیدم:

  • صفحه 41

‏_ أیالا خبر داری که فوق برابر‌ها تصمیم گرفته‌اند شوهرت بدهنأ؟ چشم‌های درشتنئی را وحشت. ده به من درخت، با حالتی خاکی از ترس ‏به پیرامون خود نگریست و گفت: ‏~ حدس می‌زدم، اما نمی‌دانم که را برایم انتخاب کرده‌اند. _ مرا. ‏چهره‌اش حالتی به خود کرفت که حکایت کننده ‌‌نهایت حیرت و آشفتگی و افطراب و ترس او بود. أط لا آرزوی همچون منی را به دل ‏ه ‏فداشت، از این رو از واکنششر رنجنئی به دل راه فدادم. در خوابگاه‌مان تکه ‏آینه شکسته ئی وجود داثنت که با نگاهی در آن پی برده بودم که تا چه حد پیر و شکسته به نظر می‌رسم. و اصولا املا چرا نمی‌بایست پیر به نظر أیم؟ سه سال پیش که سفر خود را آغاز کردم مردی بودم نه چندان جوان، صاحب دو نوه. و باید یبذیریم تنها فمین سه سالی که بر من گذشت می‌تو انت مردی بس جوان‌تر و محکمتر از مرا به پیری خمید» تامت مبدل کند، چه رسد به من که سال‌های جوانی را نیز پشت سر گذ استه بودم. ‏أط لا سبد پر از ریشه مالتنئی را بر زمین‌اند اخت و خاموشنی و بی‌حرکت برجای ماند. اشک چشم مایش را برکرد. لب هایئنی ازهم باز شد من به زحمت زمزمه سرنئار از یأسش را ئنمنیدم که: د «نوت ۱ ‏» ۷ ‏، آخ، نوت!... <_ و همه چیز ‏ه > ‏دستگیرم شد: او جوانی را که در ساختمان مجردی ما، دو تخت ان ور‌تر از ‏تخت من زندکی می‌کرد، دوست می‌داشت اما نه با عنئقی ازنوع عشق‌های ‏ه ‏مردم اک ویکرمی یا، بلکه با عشقی که معمول و مرسوم همه دنیا است. مدتی ‏بود که تو نخ این جوان بودم. با سواد‌تر و با فرهنگ تز ازسایر وفقایمان به نظر می‌آمد، أرواقع هم در کذئنته دانشجوی دانشکده پزئنکی بود. املا فمین چندی پیش فوق برابر‌ها با عنایت و الهام از امل دوم ئوآن نتیجه گیری کرده بودنأ که اطبای دانشمند و علم طب جیز زائدی است. از فمین رو در دانشکده را تخته کردنأ و داننئجو‌ها را به اطراف و اکناف کشور اعزام دائتند. نوت که به مزرعه ما فرستاد» شده بود کاهی اوقات به مداوای دام‌ها می‌پرداخت، زیرا دابپزنئکی در شمار مشدغل ممنوعه به حساب نمی‌آمد. بجاست که متذکر شوم در آن زمان دابپزئنک‌ها مردم را هم مداوا می‌کردنأ. ‏آیا چیزی طبیعی‌تر از عشق این دو موجود ممکن بود وجود دامنته بائنا؟ ‏از صمیم قلب آرزو می‌کردم، که به نحوی به أین دلدادگان بینوا کمک

  • صفحه 42

‏کنم اثا نمی‌دانستم چگونه. نزد فوق برابر رفتن و همه چیز را اقرار کردن، عملی بود أرحد یک حماقت محض، زیرا «ر این مووت ممکن بود أیالا را نه به من بدهنأ نه به نوت، بلکه نصیب یک موجود فرومایه ئی شود. در اینجا مناسب‌ترین سلاحی که می‌تو انت کارکی افتأ حیله بود. پیش از هر کار ‏د » ‏می بایست بدون برانگیختن سوءظن أیکران اعتماد این أوجوان را نسبت ‏به خود جلب کنم. وقت بسیار تنگ بود، چرا که می‌خواستنا یک هفته بعد أیالا را به> <عقد> <من درآورند. (چون نمی‌د: نم در آنجا مراسم پیوند زناشوئی را چه می‌نامنا لاجرم کلمه عقد را به کار کرفتم). مراسم ازدواج چنین است که عروس و داماد رسمأ سوکند می‌خورنا ومایای ثوآن را در زندکی زناشوئیشان بی‌کم و کاست به مرحلأ اجرا درآورند. یکی از این ومایا می‌کویا: «دزناشوئی لذت و تمتن نیست، بلکه کاری است برای برابر‌ها.>> ‏فنکام مرف غذای فقیرانه‌مان فرمتی دست داد تا با نوت حرف بزنم. وقتی که دانئت بقیه سبزیجاتش را می‌خورد کنارش نشستم و به نجوا کفتح که از عنئق او به أیالا اطلاع دارم. رنگ از مووت جوان بینوا برید و از ‏» < ء ‏دستپاچکی جیزی فمانده بود که لقمه در کلوینئی کیر کند. بدون شنک مراسم ‏افنئاکری و مجازات را در ذهن مجسم کرده بود. شتابزده توضیح دادم که فباید از من ترسی به دل راه دهد زیرا فقط خیر و صلاح او و أیالا را می‌خواهم. اثا بر چهره‌اش، کما کان نقشی جز ترس و سوءظن مئاهاه نمی‌ئند. در فمین لحظه تنی چند به طرف ما آمدنأ و گفت و کویمان به فاچار قطع شد. ‏بعد، فکر کردم بهتر است با دختر جوان وارد مذاکره شوم، نه با نوت. به او کفتح دوستنئی بی‌جهت از من واهمه دارد، من قصد دارم به آن دو کمک کنم وعجالتأ تنها نقشه ئی که به مغزم خطور کرده این است که تمارض کنم تا تاریخ «> عقدکنان> ۰ ‏عقب بیفتأ. و در‌‌ همان حال ترمیه کردم که خود آن‌ها نیز چاب» ئی بیندیشند. ‏دو روز بعد نوت آمد و گفت به من اعتماد می‌کند و از صمیم قلب متشکر است. معلوم شد تصمیم کرفته‌اند به کوه بزننأ. در آن زمان عده زیادی ‏ه ‏از مردم إک ویکرمی یا که به علل متعدد از فوق برابر‌ها و کاهن‌های ثوان ‏وحنشت دائنتند به کوهستان‌ها پناه برده بودنأ. نوت فمنأ خواهش کرد، که اکر اتفاقأ کزرم به بایتخت افتاأ با والدیفش که برخلاف اکثر إک ویکرمی یا ئی‌ها آن‌ها را می‌شناخت و دوست ئنان می‌داشت ملاقاتی بکنم. ألیار شناختن ‏پدر و مادوش این بود که او را در سن هفت سالکی، به علت بیماری فئدیدی م م

  • صفحه 43

‏که دچار شده بود به طور موقت تحویل والد نیش داد» بعد هم به طور کلی فرامو شش کرده بودنأ. ‏درجوابش گفتم که نقنئه‌شان را نه رد می‌کنم نه تایید. زیرا به علت عدم آشنائی کافی با کشرر آن‌ها نمی‌توانم سخاطرات احتمالی فرار را بیش بینی کنم. با حدت و حرارت خاص جوان‌ها أرجوابم درآمد که او و أیالا حاضرنا بمیرند اثا حافر نیستنا از هم جدا شونا. چشم‌هایم از ائنک پر شد و به اننی قول دادم که تا سرحد امکان کمکشان کنم. قرار گذانئتیم که فردای آن روز من» دبیمار شوم»» و آن دو باید «ر این فرمت آذوقه کافی تهیه کنند و مقدمات فراوشان را فراهم أورند. ‏وانمود کردم که به دل درد شدیدی مبتلا شده‌ام. وؤسا که از وبا و أیکر بیماری‌های واگیردار وحشت داشتنأ. مرا جدا از دیگران در کلبه ئی محبوس کردنأ. تنها وسیلأ معالجه‌شان گرسنگی دادن بود و هرگاه أیالا با استفاده ازتاریکی شب به دادم نمی‌رسید و دو تا کلوچی از درز در رد نو کرد چه بسا که واقعأ بیمار می‌شام. دو روز بعد، اعلام کردم که حالم بهتر شده است و به «امپزشک _ که در روستای دور دستی مشغول مداوای دام‌ها بود _ نیازی فدارم. اقا در‌‌ همان حال از فوق برابر استدعا کزدم که با توجه به سن و سال هن و روزه ~ روزه ئی که داشتم، تاریخ ازدواج چندی به تاخیر افتأ زیرا بیم آن می‌رود که فتوانم توقعات عروس خود را برآورم. فوق برابر که با چنین طنز خشن و بی‌ادبانه ناآشنا نبوت با قاه قاهی وقیحانه وشوخی‌های رکیکی که حتی رغبت نمی‌کنم به خاطر بیام رم استدعایم را بذیرفت. ‏شب، دیر وقت، نوت به طرف تخت من خرید و نجوا کنان خبر داد که همه چیز را آماده کرد»‌اند و قصد دارنا فرد اشب فرار کنند. از صمیم قلب موفقیتشان را آرزو کردم و گفتم بیم آن دارم که وبال گردنشان شوم والأ با کمال میل به آنان ملحق می‌شام. ‏بدبختانه مرد منی که همسایه تخت به تختم بودء متوجه پچ پچ ما شده بو «. با آنکه آن شب از جزئیات گفت‌و‌گوی ما سر در فیاو ده بودء دو سه روز بعد که فرار آن دو برملا شد نزد مقدمات شتافته و موضوع گفت‌و‌گوی شبهه برانگین ما را گزارش داد» بود. در بدو امر قصد دانتم همکاری خود را در این ماجرا یکسره انکارکنم اثا علاوه بر همسایه ئی که محبتس رفت چند گزارشگر دیگر نیز علیه من شهادت دادند و بدین ترتیب انکار را بی‌فایده ‏ءم یافتم.

  • صفحه 44

‏هنگامی که ممن شرم چیزی را از دست فغواهم داد تصمیم کرفتم با سلاح سرد دشمن به جنگی بروم. در این مدت چنان به تعالیم ثوآن مسلط شره بو «م که در موارأ مروری به فوبی می‌تو انستم اموش را به نفع خودم به کار بگیرم. ‏برای برگزاری جلأ وسواسازی من بزرگ‌ترین ساختمان مزرهه را برکز ۰ ‏ه بودد. یش از دم یت تن در تالار مغصرص آن گرد آمدنأ. سه تن فوق برابر پشت می‌زی توار کرنتند و مرا، روبه جمعیت، در جایگاه مته‌مان شاندند و یکی از برابر‌ها با این هبارت مراسم انشاگری را آفاز کرد: ‏_ ثوآن کبیر مینو ماید: أداز تیانا یک میمون پر معدل است به مقامأ او پی بری مگر آنه ه به تازیانه‌اش بندی <<. ‏با دست «سوی من اشاره ثی کردو ادامه داد: ‏_... و این میمون پر، از آن با أه به فدرت شلاتشر می‌زدیم چنین شر بزرگی به پا کرده است... ‏به میان حرنشر أویدم («هان همه ازکتانی حیرت انگیز من باز ماندا و گفتم) ‏_ از حصرر فوق برابر ارجمند هذر می‌نواهم. اتا ثوآن کبیر در فمین تمیل مینو ماید که از میان سه میمون پر، مردم از اندیشه‌های میمونی که گردو به دسش داده شده بود بهره بردنأ نه میمونی که شلاتشر زده بودنأ. نوق برابر بانگ ارد: ‏_ یمیی، تو مق فدازی ثوآن را به باد تمغز بگیری! ‏آنگاه دمی به نگر فرو ونت، حوامش را جمع کرد و ادامه داد: ‏_ این مرد که حیف است نام برابر را یدک بکشد دو جوان بی‌تجربه را که با تعالیم ثوآن بزرگ آشناثی کانی نداشتنأ افوا کرده و آن‌ها را در مف دشمنان امپراتور توار داده است. ما کانی را که بغواهنأ أرجامعأ برابر‌ها از کار شرانتمندانه بگریزنا أرشمار دشمنان ثوآن کبیر توار می‌دهیم. ‏آنگاه ماجرای فرار نوت و ایالا را تشریح کرد، آن دو را توپایان خدعه و یرنگ من ناهید و مرانعام ازمن فواست به گناه سود اعتراف کنم. به‌‌ همان ترتیبی که تعمیم گرفته بودم دم به دم از امل موموع _رج می‌شدم «مدام از کلمات قمار ثوآن بهره برداری می‌کردم. شیوه دناعی من فی ق برابر را أرموقعیت دشواری توار می‌داد. ‏گفتم: _ تعت هیچ شرایطی باد بپذیریم که جوانی و بی‌تبوبگی و»

  • صفحه 45

‏می تو!. ند کسی <ر؟. ادز «رف دادرعن نسبت به تعالیپ توآدنر کب ر باد: داد د. فی اهو ش~نکنید که... ‏سبابه دست راستم را با حالتی برمعنا بلند کردم و چنین ادامه دادم: _... ثوآن کبیر می‌فرمایأ: د «برای دانستن به ایمان احتیاج است، نه به تحصیی>>. من حا فرم تضمین کنم که جوانان مورد بحث، افراد با ایمانی هستنا. بیاشید این فرمایش ئوآن وانیز از پستوی خاطرمان بیرون آوریم و جلو». ‏فظرمان بکذا ریم که: «أیک فرد برابر در جائی کار می‌کند که به حال بوابر‌ها ‏مفید‌تر باشد»»... ‏این بار فوق برابی دومی کا تیزهوش‌تر از اولی به نظر می‌آمد بانگ ز: _ دروغ می‌کویا! یک فرد بوابو در جائی کار می‌کند که ~ق برابر‌ها معین کرده باننند! ‏مطمئن بو «م که چنین فرمایشی وجود خارجی فدارد (این قبیل ‏~ ه ‏اندیشه‌های ساده از ئوان بعید می‌نمودا و ازاین رو بی‌أرنک تقاضا کرد. م که ‏منبع و مأخز این فرمایش را ارائه دهنأ. وافح است که او و همکارانش قادر نبودنأ تقاضای مرا اجابت کنند. درمیان انبو» جمعیت تنی جند پوزخند زدنأ. من که از حصول چنین موفقیتی به هیجان آمده بودم ادامه دادم: ‏ ««وجه تمایز انسان از حیوان این است که انسان دانسته و آگاهانه ‏اطاعت می‌کند»>. فباید این چهار مین اصل ثوآن کبیر را به بوته فراهوشنی بسیاریم. مرکاه فوق برابرهای محترم تصرر کرده بائنند که انسان‌ها باید فاآگاهانه فرمانبری کنند مطمئنأ به راه خطا قدم نهاده‌اند. یقین دارم اگر _ق برابر‌ها زحمت پاکسازی شعور و آگاهی جوانان را بر خود هموار می‌کردنأ وبه آنان توقیح می‌دادند که انسان باید آگاهانه به اراأ» فوق برابر‌ها تن دردهأ چنین وضعی پیش نمی‌آمد. ‏ظاهرأ این فربه ئی بود، و نه برآپرو که به چشم_ فوق برابر‌ها با حالتی خاکی از افطراب و آئنفتگی به نجوا پرداختنا. ‏بحث و مناظره‌مان در فمین مایه ادامه پیدا کرد. در برابر استدلال‌های بر طمطراق و ناسزا گوئی‌های فراوانشان، کلمات قصار و تمثیلات و فرمایئنات نوبه نیر ثوآن را رو می‌کردم و مخالفان خود را به باد تمسخر می‌کرفتم.‌اید اقرار کنم که باره ئی از فرمایشات ابپرا تور را بفهمی نفهص تحریف می‌کردم، و حتی یکی دوبارهم با این پشتگرمی که درکرماگرم مناظره ‏م م فرصتی برای وارسی دست نمی‌دهد از قول ثوآن فرمایئناتی هم ابداع کردم.


‏این م ضر و این بساط برای مردم إک ویگرمی یا چنان فیر مادی بود، که ونته رفته آشکارا اظهار خو سنودی ی کردنأ. و اکر شوق براپر‌ها از‌‌ همان سلاح معمولی قدرتمندان _ سلاحی که به فنکام لنگ مدن کمیت استدلالشان بدان متوسل می‌ئوند _ یاری نمی‌کرنتند، خدا ی دانأ که پایان این مابوا ممکن بود به کقا‌ها بکسد. و سلاحی هم که به کارکرت سر الحق خشز‌ترین نوع آن

‏فوق برابری که مرا به «روغکوئی متهم کرده بود با چهره ئی برافروخته از خشم به پا خاست و گفت: ‏_ این میمون پیر تا کی باید از قوانین برابری ما سوء استفاده کند؟ او اصل دهم ئوآن را فراموشنی کرده است که می‌گویا: ««مرغزار را زود به زود درو کن...»> بر هر که خود را فرزند واقعی ثوآن می‌ئنمارد فرض است که مدای این حرامزاده را دزگلویش خفه کند! ‏آنگاه به سوی من آمد و مئتنش را بر پهنه مورتم کوبیأ. تکانی خوردم اما همچنان بر سر پا باقی ماندم.‌‌ همان دم سه چهار تن خوش رقص نوکر صفت ازمیان جمعیت به طرف من هجوم آو أند، بر زمینم افکندنأ و با لکد به جانم افتادنأ. خودم را گلوله کردم و کوشنیدم تا مکر چهره و سایی قسمت‌های حساس بدنم را از فربه‌‌هایشان محفوظ نکه دارم. اما از قرار معلوم، یا قتل انسان با قوانین مملکتیشان مغایرت دائنت و یا دست کم کشتن ین در برنامه کار فوق برابر‌ها نبوت. آن‌ها بیش دویدنأ و به کمک مشت و سقلمه و فشار ۰ ‏د ‏ئنانه، مرا از زیر دست و پای ان فرومایکان بیرون کشیدنا. و یکی از فوق ‏برابر‌ها فریاد ز>. ‏_ ب یر~ بیرون، و در حیاط‌‌ همان بلائی را بر سرش بیاورید که خدمتگزاران وفادار ا. مپراتور گلوم - ۰ ‏اد بر سر خائنی که از اعتماد امپراتور سوء استفاده کرده بود آوردنا! ‏دست و پاپم را کرفتنأ، کشان کشان بردنام به حیاط، برتم کردنأ روی چمن، و جند جوان نفرت انکیر که اگر نه جای نوه‌ها، دست کم جای فرزندانم بودنأ، به سرابای ولو شد»‌ام ئناشیدند. در آن حال به قهقهه می‌خندیدنأ و متلک‌های هرزه بارم می‌کردنأ. چشمم جائی را نمی‌دید اما می‌توانم با اطمینان خاطر بکریم که أیکران، خاموشنی و بی‌صدا فظار» کر این شناعت بودنأ. ‏سرانجام با تنی مصدوم و خونین و آلوده، در دخمه زیرزمینی نیمه تاریکی که پر از موش محرائی بود زندانیم کردنأ. در زیرزمین، تنها نبردم. م~


‏هرای ناآشنا، علی رغم بوی نفرت انگیز تهوع آوری که از لباس‌هایم برمی خاست ء تا حهٔ که مقد ووش بود یا ریم کرد. اسمم را برسید و علت زندانی ئندنم وا جویا شد. دلیلی فداشت چیزی را از او کتمان کنم، و از این وو تمامی ماجرا. وا صادقانه بر ایش حکایت کردم. چون به آن قسمت از قصیه که ئنمامل مفتضح کردن فوق برابر‌ها بود رسیدم، بی‌اختیار خندید. با آنکه لب‌هایم از هم شکافته بود، خو «من نیز نتوانستم جلو خند»‌ام را بگیرم. ‏آنگاه من ازاسم وعلت زندانی شدن او جویا شام. گفت هر بار که قرار می‌شود یکی از مکرو فوق براپر‌ها به روستا بیاید، او را از سر احتیاط به بند می‌کشند تا مبادا مطالب نامربوطی ازدهانش بپرد. مقدمات محلی بر این نقطه ضعف او وقوف کامل داشتنأ. مطمئن بود که به زودی آزادش خواهنا کرد ر بار دیگر به کاو روزانه خود بازخواهأ گشت. میر اب آغل بود. ‏یک جمله این مرد عجیب و غریب أرمغزم جرقه ئی ایجاد کر «، وهنگامی که ووی بستری ازکاه پوسیده چشم بر هم نهاده به خواب رفته بود فکر بکری از ذهنم کذئنت. وضعی -! شتم مایوس کننده. مطمئن بودم که فوق برابرهای محلی به این مفتی‌ها از جنایت دوگانه‌ام همکاری با فراریان و به راه انداختن مناظره. _ نخواهند گذشت. کشتن. من از راه گرسنگی دادن یا از هر طریق پنهانی دیگر کابی دشواری نبوت. حتی اگر تصمیم می‌گرفتنأ بار دیگر مرا به سر کارم با. ز گرداننا هم یقین داشتم که هرگز موفق به فرار نمی‌شام. بایت به هر ترتیبی که ئنمده توجه فوق برابرهای محالی مقام وابته به محافل پایتخت را ‏به خو «م جلب می‌کردم. اما چگونه؟ ظاهرأ فقط یک راه وجود داشت> ««اعلام کنم که به مشتی اموا «~ دولتی دسترسی دارم و به این وسیله وادارشان کنم که به حرف‌هایم گوش بدهنأ. ‏حالا دیگر، آن قه ر ساد» لوح نبردم که راستگوئی کنم. راستی و صداقت. مرا به زنه ان. به اعمال شاقه، و به این زیرزمین وحشتناک کشاناه بود. اکنون لازم بو «که «ووغ را هم بیازمایم. ورود مقدمات شهری به ووستایمان فرمت مناسب را دو اختیارم می‌گذاشت. ‏ «و ساعت بعد، غذایمان وا آور «ند. به مردی که غذا را آورد» بود گفتم که از ووود فوق برابرهای محالی مقام اطلاع دارم و می‌خواهم خبرهای مهمی را در اختیارشان بگذاوم. مرد. سکوت اختیار کرد» بود اقا من مطلب را به اشکال مختلف تکرار کردم. روز بعد نیز فمن تجدیه مطلب گفتم باید راز ‏م م مهمی را که به سرنوشت کشور بستکی دارد فاش کنم. صبح روز سوم ء هرا از


‏دخمه زیرزمینی بیرون آوردنأ، اجازه «ا «ند سر و صورتم را بشوپم، لباسم را عوض کنم و ریشم را بتراشم. آنگاه زخم‌هایم را شست و شو دادند و به ساختمان اداری مزرعه هدایتم کردنأ. در دفتر امور اداری، دو اک ‏~ ۰ ‏ویکرمی یاثی فااشنای با وقار و‌‌ همان فوق برابری که جله´ محاکمه یا ‏افشاکری مرا اداره کرد» بود در انتظار من بودنأ. ‏یکی از‌‌ همان وؤسا از من خواست که حرف بزنم. گفتم در اعترا فات سال گذئنته‌ام فقط دو نکته وجود داشت که با حقیقت وفق می‌دهد: غریبه‌ای هستم از یک کشور دوردست شمالی و در سرزمین پکونیاریا مرا فمیس می‌ناهیده‌اند. واقعیت امر این است که من به عنوان جاسوس یک کشور ‏ه ‏همجوار به اک ویکرمی یا اعزام شده بودم تا اطلاعاتی از وضع این مملکت ‏به دست بیاورم زیرا خبرهای رسیده خاکی از آن بود که محافل حاکمأ اک ‏~ ‏ویکرمی یا قصد دارنا در کشور همسایه مورد بحث نیرو پیاده کنند. ‏آئنائی‌هایم را با فاگیر و أفور و سایی مقدمات بوجستأ ئنهر تونواش، با مهارت و ظرافت بسیار به رخ آنان می‌کشیدم و به این ترتیب خودم را شخص مطلعی جلوه می‌دادم. می‌بایست این شبهه را> ر ذهن ئنان به وجود بیاورم که پرنده آسمان‌های بلندم. وطبمأ بعد از زبان بازی‌های بسیار به القاء این شبهه توفیق یافتم. ‏نحوق بوا بومحلی خاموش و بی‌صدا ننشسته بود و تا حدودی احساس ناراحتی می‌کرد. البته حالا دیگر می‌توانست دلش را به این خوش کند که در ‏ < د ، د ‏جریان مناظر» جلسه ا افنئاکری، شخصیت مهمی سنک روی پخش کرده است ‏نه یک بی‌مروپای هشت من نه شاهی. ‏اشار» کردم که جنانجه علاقمند باشنا می‌توانم از فیات، هدف‌ها، و نقشه‌های کشور همسایه اسرار مهمی در اختیارئنهان بکذارم. هردو فوق برابر محالی مقام با چهره‌های نفوذ ناپذیر نشسته بودنأ و فقط کا» بیکاه نگاهی بینشان رد و بدل می‌ئند. وقتی که حرف‌هایم را تمام کردم یکی از آن‌ها با لحن مؤدهانه ئی گفت که اظهار اتم را مورد ~ و مداقه قرار خواهنا داد. آنکاه مرا به اتاقی هدایت کردنأ که دارای یک دست وختغواب نظیف بود. رویدادهای هفته کزشته چنان آزارم داد» مرا از پا انداخته بود که با احساس ‏. د د ‏لذ`ت فراوان دراز کئنیدم و بی‌دونک، به خوابی سنگین فرو رفتم.


‏کالی ور تحت حمایت یک ««پنج بار فوق برابر»» موسوم به نوئیل االالا قرار می‌کیرأ. گفت و کوهای کالی ور با میک ۰۶ ‏هه منشی. ‏هفت فنئت روز بعد مرا در کالسکه زهوار در رفته ئی نشاندند. که در هر دست انداز جاده مخرس سهمکینش کوشنی را آزار می‌داد، و در معیت دو مرد جوان به سوی مقصد نامعلومی حرکتم دادند. مقارن غروب وسیدیم به اقامتگاه یک... باید بکریم «دمقام محالی رتبه» ء البته اکر خدای فاکرده. در سرزمین د «برابر»»‌های اکویگومی یا از مقدمات محالی رتبه خبری باشد_ دم در ورودی اقامتگاه، مراقبان من اوراقی را ارائه کردنأ و آنکاه به حیاطی هدایت شدیم که دیوارهای بلند سفکی داشت. ‏مرا از در بغلی به داخل ساختمان راهنمائی کردنأ و در طبقه بالا اتاقی به اختیارم کذاشتند که پنجره‌اش به باغ باز می‌ئد. دو مرد جوان مؤدهانه خداحافظی کردنأ و بی‌آنکه در اتاق را بئنت سرئنان ببندنا تنهایم کذاشتند. نگاهی به اطرافم کردم. در اک ویگرمی ط اولین بار بود که به ماختمک نی پا می‌نهادم که در آن خبری از تصاویر و مجسمه‌های نیم تنه و فرمایشات ثوآن نبوت. روی دیوار‌ها چندین تابلو آب رنگ دلپذیر به چئنم می‌خورد و یک پرأ» بزرک ابریشمین سنک‌ها را پوئنانده بود. تزئینا~ اتاق‌ها روی هم رفته ساده و در‌‌ همان حال سرشار ازمسن سلیقه بود. ‏هنوز جند دقیقه ئی فکذشته بود که مرد نه چندان جوانی از در درآمد. لباسی که به تن داشت، اکرجه ساده و معمولی بود هم درخت خوبی داشت. هم پارپجه مرغوبی. در انتظار شنیدن فرمانش ازروی صندلی بلند شدم ولیکن او چنان معطل می‌کرد که انکار هیچ عجلائبی ندانئت. پس انجام کنت: ‏‌من اسم ترا می‌دانم. درباره واقعی یا غیر واقعی بودن آن هم بعدأ حرف خواهیم زد. أسم من میک است ومنشی پنج بار فوق برابر نوئیل هستم. ‏به این نتیجه رسیدم که حساب‌هایم _ دست کم برای مرحلأ ابتدائی نقشه‌ام _ غلط از آب درنیامده است. نوئیل یکی از متنفذ‌ترین افر ادمملکت به شمار می‌رفت. ئنایع بود که او ثوآن را ملاقات می‌کرده است یا می‌کند. و جا دار «یادآوری کنم که این مطلب درئنمار ابهام‌های همیثگ زندکی مردم اک ویک می‌یا محسوب می‌شود. از یک سو وانمود می‌ئند که ئوآن در قید حیات است و هر اقدامی که در سراسر آن سرزمین انجام می‌کرفت به نام نامی او بود! از سوی أیکر نیز چنین به نظر می‌رسید که او جود خارجی فدارد


‏زیرا هیچ کسی دربارأ اعمالش به عنوان یک انسان و حتی به عنوان یک حکمران اشاره ئی نمی‌کرد. او چیزی در حد یک خدا ئنمرده می‌شد. اقا در تصریرهائی که از اودیده بودم آدمی بود با چهره ئی سخت معمولی. جالب این است که مرگا» مئلا مرد یا زن بینوائی به آب می‌افتاأ و غرق می‌ئد هرگز کسی ادعا نمی‌کودکه ثوآن مجازاتش کرده است، اقا شلاق زدن یک مجرم درملاءعام قطعأ به نام نامی ثوآن صورت می‌کرفت. ‏میک برسید آیا ازمحل اط~ رضایت دارم، و آنکاه اظهار امیدواری کرد که غذای آنجا فیزمطبوع طبعم واقع شود. زنکی. د و پیشخدمت فئاممان را به اتاق آورد. آن شب برای نخستین بار اختلاف آئنپزخانه‌های اک - ‏ویکرمی یا ئی‌ها را ارزیابی کردم و پی بردم که امل برابری در کیفیت ‏ماکولات و مشروبات رعایت نمی‌شنود. ‏میک از من خواست داستانم را با ذکر تمام جزئیاتش بازگو کنم. أرحالیکه می‌کو شیدم ازهرگونه تناقض گوئی اجتناب کنم اظهارات هفته گذشته‌ام را تکرار کردم. بی‌آنکه میان حرفم بدود گوش می‌داد. فقط کاه و یک ه مطلبی را درد فترش یادداشت می‌کرد. بعد نوبت به پرسش‌های اورسید و من پی بردم که با مردی بسیار با هوش و مطلع سر و کار دارم. علاقه زیادی دائنت که درباره روابط من با مقدمات عالیرتبه پکونیاریا و ویزکی‌ها و خصرمیات اخلاقی ئنخمیت‌های آن سرزمین و ممجنین درباره قشه‌های کپبانی و لنئکرکشی به هندوستان اطلاعاتی کسب کند. سئوالا تی هم راجع به اروپا کرد اقا پیدا بودکه بیشتر از روی کنجکاوی است تا برحسب ‏فرووت. ‏شب تا دیر وقت کرم گفت و کو بوایم. سرانجام میک از جا بلند شد، مؤدهانه ئنب خوشی را برای من آرزو کرد و بیرون رفت. تا دو روز بعد او را فدیدم. اجازه یافته بودم که آزادانه در باغ گردش کنم ومن از این احسان غیر منتظره با کمال لذت استفاده منی کردم. علاو» بر آثار معمولی ئوآن چند جلد از تالیفات فی ئیل فیزکه نوعی بازگوئی و تفسیر فرمایشات ئوآن به شمارهی رفت در اختیارم نهاده ئنده بود. گذشته از این‌ها دو جلد کتاب قدیمی ا~ ویگرمی ط ئی هم نصیبم شد که واقعأ مایه خوئنحالیم ئند. حدود بیست سال بیش از این، به تبعیت ازفرمان ئوآن یا شاکر دانش، همه کتابخانه‌های سرزمین اک ویکرمی یا منهدم یا تعطیل ئنده بودنأ. اکثر چاپخانه‌ها به ویرانه مبدل ‏شده و انتشار مرکونه کتابی به جز آثار ئوآن و تالیفات مفسران او ممنوع م و


‏ <عه م شده بود. ‏این گونه امواج انهدامی وتحریمی‌گاه و بیکاه بر سرتاسر کشور فرو می‌غلتید و انسان‌ها و ائنیای و حتی حیوانات را تربانی خو «می‌کر «. الغاهائی از این دست _ مانند!. لفای دانش بزشکی که قبلا از آن سخن گفتم _ تحت لوای امل `دوم ثوآن (موفرع اسراف و تبایر) مووت می‌کرفت. یک بار دستور صادر شد که همه کشتی‌های تجارتی و صید ماهی را به آتش بکشند و ملوان‌ها وصیا‌دان را به نواحی مرکزی جزیره کوچک بدهنأ. مجازات عدول از این دستور، مرک بود. فمین جندی پیش هم، در سطح کئنور تمامی سگ‌ها را کشتنأ و دانشمندان متخصص پرورشنی سک را در ئنهر‌ها، درملاء عام ‏به تیرهای برق بسته طی مراسمی هو کرده بودنأ. ‏چهار روز بعد، میک به سراغم آمد تا به قول خو «ش پاره ئی از بمزئیات امر را روئنن کند. آنچه مایه آزار من می‌شد پرسنئی‌های مربوط به ماموریت موهوم جاسوسیم بود. اتاخوشبختانه به ویژه فمین مطلب کمتر از هر موضرع أیکری توجه هم صحبتم را به خود جلب می‌کرد. ‏از آن بس یکدیگر را بیشتر ملاقات می‌کر دیم. هر دو سه روز یک بار ‏میک سری به من می‌. د و جند ساعتی را با صحبت‌ها و مرف شامی دلپذیر سپری می‌کرد. به ویزه علاقه زیادی به دانستن فئکل حکومتی و نیز رابطه بین حکمرانان و ملت‌های سرزمین‌های مختلفی که می‌شناختم دانئت. یک روز گفت که پیش از سوزاندن و از بین بردن کتاب‌ها در داننئکده علوم فلسفی تدریس می‌کرده است، و از آن روز به انکیره علاقه ائنی به این گونه مسائل پی بردم. میک در پایان هر بحثی اظهارنظر می‌کرد که همه ائنکال حکومتی چیزی نیستنا جز یک مئت اشتباهات تاریخ، و همه ملت‌ها با توجه به وصایای ه آن» دیر یا زو «جامعه برابر‌ها را خواهنا ساخت. و من هر بار در جوا بش می‌گفتم: أددرود به ثوآن! «_ بجاست بگریم که در اک ویگرمی. ط چنان به این عبارت عادت کر>» بو «م که حتی حالا هب‌گاه و بیکاه در نابه جا‌ترین موارأ به کاوش می‌برم و هم صحبت‌هایم را غرق تعجب می‌~ ‏بدیهی است که ممکن نبوت همیشه درباره مسائل و موفوعات دور از ~ ‏ا~ ویکرمی یا حرف بزنیم. با ان که میک ئنخص خوددار ومحتاطی بود اکنون در ‏موا دی نه چندان نا‌«ر راجع به مطالبی بحث و گفت‌و‌گو می‌کرد که یا «و~ از آن‌ها نبر ندائنت و یا اطلاعات مبهمی درباره‌شان داشتم. از طریق ‏م و کنارهم بپیدن و مقایه کردن گفته‌های او و تجر بیات شخصی خودم مطالبی


‏که در کتاب‌ها خوانده بودم، رفته رفته با شیر» زندکی ««م این دیار آنثنا‌تر و آئننا‌تر می‌ئندم. ‏عجیب‌تر از همه آنکه سرزمین إک ویگرمی یا، کشوری بدون تاریخ است. و به عبارت دقیق‌تر، تاریخ این دیار از زمانی شروع می‌شود که ثوآن حکمرانان تد و نامطلوب قدیمی را سرنگون کرد» خود بر تخت امپراتوری کشور برابر‌ها تکیه زده است. از تاریخ بیشین ئنهان بمزپسند واقعیت و چند رویداد و چند اندیشه جسته و کریخته که به ألایل مختلف مورد قبول ثوآن قرار کرفته و در آثارش ائناراتی به آن‌ها ئمده، چیز أیکری باقی فمانده است. یکی از فمین بقایا، فرمان افسانه ئی ابپرا تور گلوم است که به استناد آن به سر اپایم ادرار کرده بودنأ. به جز آنچه کذئت، بقیه تاریخ این سرزمین، یعنی ‏~ ~ ‏تاریخ پیننی ازاستیلای ثوان براک ویکرمی یا _ژ بئببیا. ممنوعدات بود. تازه چه ‏جأی گفت و کو از تاریخ است، که هنوز چندی از به قدرت رسیدن ثوآن فگذشته بود که نه تنها اکثر کاخ‌ها و خانه‌های مجلل را منهدم کردنأ، بلکه پاره ئی از شهر‌ها را هم به آتش کئنیدند و ساکنانش را در نقاط مختلف کشور اسکان دادند. یکی از فرمایشات امپراتور می‌کویا: «داصل برابری، روی خاکستر‌ها و ویرانه‌های حریق آغاز می‌شنود>>. ‏امل اؤل ئوآن: ««هرپجه کمتر بخوری، بیشتر کار خواهی کرد>> با جدیت و پنئتکار فراوان به کار کرفته می‌ئند. این امل مورد تردید هیچ کسی قرار نمی‌کرفت اثا از سوی أومکتب مختلف مورد تفسیر واقع می‌ئند. بعضی آن را یک فورسول قطعی دارای یک معنی واحد تلقی می‌کردنأ، و برخی معتقد بودنأ که عکس آن نیز صحیح است: «دهر چه بهتر کار کنی، کمتر می‌توانی بغوری>». ‏در هر زمانی، که مکتب دوم فایتی می‌ئند و تفسیر ثانوی این اصل به مرحلأ اجرا در می‌آمد اتفاقات عجیبی رخ می‌داد. خوب کار کردن یکی از ویژکی‌های هر انسان معمولی است. بر کسی پوشیده نیست که انسان از کاری که با موفقیت انجامش داد» باشد لذت فراوان می‌برد حتی اکر توقع پاداش و تشویق هم ندائنته بائنا. اثا در ا. ینجا جیره روزانه کسی را که خوب کار می‌کرد تقلیل می‌دادند و با توسل به وسایل کونا کون زندکیش وابد‌تر می‌کردنأ. به منکام ئنیوح این سیستم، اقتصاد کشور رو به ازهم پإئنیدکی می‌رفت زیرا تلاش ممکان بر آن بود که تا حد امکان بد‌تر و کمتر کار کنند. ‏در چنین سواقعی یکی از فوق برابرهای أرجات بالا طی سخنرانی مبسوطی رر



‏اعلام می‌کرد که بعضی ازعناصر فرمایئات ثوآن را تحریف کن ده‌اند؟ و بعد به یاد یک جملأ ئوآن می‌افتادنأ که در جائی کفته بود: «دپادانئر ئنایسته، با ارزش‌تر ازمجازات شایسته است»». آنکاه سیستم «أعکس اصل»» ملنی می‌ئنمد و طرفدار انس را • به محقید» من به حق _ به کیفر می‌رسانیدنا.

‏اما چندی بعد آدم جیغ جیفوئی پیدا می‌شد و بار دیگر ادعا می‌کرد که با الغای مفهوم معکوس امل اول، ئوآن را دچار بی‌مایکی کرد»‌اند. این آدم در کنف حمایت یکی از فکرر فوق براپر‌ها قرار می‌کرفت و همه چیز از نو آغاز می‌شد. و پروا فح است که این همه موجب افز ایس ثروت کنشور نمی‌شد. ‏» ‏ «أمبارز با اسراف <» نیز موجب أیکری بود برای بروز بدبختی‌ها. منلا ‏حدود دو سال پیش از ورود من به این دیار، خوردن شیر را نوعی اسراف اعلام کرده بودنأ از این رو در مدتی بسیار کوتاه همأ دام~ی شیرده را ذح کرده خورده بودنأ. این مساله برای من که به خوردن فرآو ده‌های لبنی عادت ‏د ‏کرده بودم یک محرومیت جدی بود، و هنگامی که در خانه نوئیل سفره‌ام را با ‏» . » ‏ئنیر و کره و لور رنگین کردنأ به نحو دلپذ´ پری شگفت. ده شام. از قرار ‏معلوم ممنوعیت ئنامل حال این گونه فوق برابر~ی محالی مقام نمی‌شد.

‏بعضی ازممنوعیت‌ها تا د» سال هم به قوت خودشان باقی می‌ماندنأ. اما بعضی دیگر را بلافاصله بعد از آشکار شدن عواقب مهلک ئنان ملنی می‌کردنأ. سال گذشته ناگهان حصه سراسر کشور را در بر کرفت؟ از انجائی که علم طب در همه جا به جز ارتنشی لفو شده بود هیچ پزشکی پیدا نشد که به داد بیماران برسد. در این میان مردی را پیدا کردنأ که گویا بنیان گزار مبارزه با علم طب بود. این مرد را به اتفاق سه همدستش درملأ عام اعدام کردنأ اما چندی بعد معلوم شد که در زمان آغاز مبارزه با طب، این چهار نفر در دورافتاد»‌ترین نقطه کشور سرگرم کار خود بوده در این ماجرا کمترین نقنئی فداشته‌اند! ‏» ‏در اک ویکرمی یا نه از پول خبری هست نه از بانک و نه از پس اندارو ‏این جور چیز‌ها. چنین استدلال می‌شود که در جامعه برابر‌ها، از جمیع نعم مصرفی به هرکسی‌‌ همان تدرمی رسد که یک فرد برابر درمیان برابر‌ها بدان نیاز دارد. و باز أدفرض می‌شود»> که به فوق برابو‌ها هم‌‌ همان قدر می‌رسا که به برابر‌ها. آن‌ها گذشته از جیره ناچیز برابر~ سایی نعم مصرفی و وسایل زندگی را تحت عنوان ««بهره برداری موقت»> ازدولت به عاریت می‌گیرنا. هیچ


‏بعید نبوت که نوئیل و میک و حتی من که بر سبیل اتفاق به جمع آنان پیوسته بودم روزی از حق استفاده از خانه و باغ و امطبل و البسه مرغوب محروم ‏> » . » ‏شویم. اما برابر‌ها چگونه می‌توانستند غذا‌های کوارائی را که خورده بوایم و ‏ئنراب‌های کهنه ئی را که نوئنیده بوایم و حتی جامه‌های خوئندوختی را که پوشیا» بوایم از ما پس بکیرند؟ ‏یکی از فرمایئنات ئوآن _ که در هیچ یک از مجموعه‌های رسمی آ~نار امپراتور ائناوه ئی به آن فئنده _ خاکی است که: ««فوق برابر به معنای غیر برابر ‏~ د ‏نیست <>. مردم اک ویکرمی یا پیرامون فرمایش مورد ~ نکته ~کوئی‌های ‏لفظی فراوان أارند. یکی از فیلسو فان این دیار که آ~نارش را سال‌ها بعد به شعله‌های آتشنی سپردنأ امل فوق واپنین ~می کرد: ‏دو کلمأ فوق و غیر (و یا نیست) از بین می‌روند، و حب دیگر، به این ترتیب برابری همگانی برقرار می‌شود!

‏سفر افطراب آمیز و سرشار از ألهر» به پایتخت. مرگ>> می‌ک»» منشی. ‏رفته رفته نشستم خبردار شد» بود که وجود من، به ألایلی که معلومم نبرد، مورد احتیاج میک و اربابثی نوثیل است. با توجه به رفتار دوستانه میک و آزادی ووزافزونی که در اختیارم گذاشته شده بود، پی می‌بردم که رفتارم عاری از نقص بوده است. ‏شبی که قرار بود فردایننی به پایتخت عزیمت کنیم گفت‌و‌گوی جالبی بین ما صورت کرفت. داستانی را که درباره ماموریت جاسوسی خود به~ بافته بودم بی‌کم و کاست به یاد داشتم، و با استفاده از فرمتی که دست داده بود کفتح که ماموریت داشتم برای موا د محاصره، از سیستم دفاعی کشور اطلاعاتی به دست بیاورم. ‏میک لبخندی زد، نگاه خیره‌اش را به من درخت و گفت: ‏_ یمیس، ما اظهارات تو را مورد بررسی قرار داده‌ایم. تو حقایق مربوط به خودت را یک سال پیش اقرار کرده بودی. ظرف چند هفته گذئنته، فقط دروغ سرهم کرده‌ای. أرواقع تو از چنگ أ~ر گریخته بودی و هیچ ماموریتی هم به تو محول نشده بود.

  • صفحه 55

‏اعتراف می‌کنم که مثل لبو سرخ شدم و> ~ و پاپم ر~ ~ کور. اثنک هن گویا مایه تفریح «سرگرمی میک شده بود. سرانجام دلش «_ل من سوخت و ادامه «ا « ‏‌حب» این ~ف‌ها مهم نیت. من وضعت را «ولژ ~~ ~ی ~~ «ا~ن دا ~~ نی کردی قطعأ حالا مشغول پهن کشی یا ه ر آوردن ریث از ‏ذمیذ مبردی. ‏گفتم: ~ البته اگر زند ۰ ‏»‌ام می‌لازا~ ‏~ ط ر دیگر نگاه نافذش را به من درخت و سکوت انتیار کرر ‏از اقافتم در کاخ نوئیل یک ماهی می‌گذشت. درست ا~ ک نوبر هی~ددم د خوب می‌خوا بیدم اما انزوا و گوشه ننئینی رفته رفته خسته‌ام می‌کرد. به فمین علت از شنیدن خبر حرکتمان به جنوب پایتخت سفت خوشحال ئنمدم. ‏نوئیل و همراهانش را یک دسته مسلح نظامی همراص می‌کرد. او توی کالسکأ مستفی نشسته بود و‌گاه و بیگا» یکی از دستیارانش و بیش از ممه. میک را به حضرر می‌طلبید و هرگاه قصد می‌کرد تنها بماند یا لازم بود با شخص أیکری مذاگر» کند میک لإلا~ «د_ذ من می‌آمد تا محبت‌‌هایمان ‏را ادامه بدهپم. ‏پیش از آن هرگز قیافه نوئیل را نک یده بودم. از این روء اکنون، در ‏~ ‏هر فرمت مناسبی که دست می‌داد به این إک ویکرمی یائی مقتدر نظر ‏می درختم. مردی بود در حدود شمت ساله، هنوز قرص و چابک و رند» دل، که ظاهر کنهنه سرباز سرد و گرم چشیده ئی را دانئت. چشم هاینئی از پشت شیشه‌های عینک سخت تیز و موشکاف می‌نمود. سرانجام در جریان یکی از توقف‌‌هایمان میک مرا به حضرر او معرفی کرد. از من چیزهائی برسید ~ یک مشت سئوال پیش پا افتاده _ اثا چنین به نظرم می‌رسید که به جای گوش دادن به حرف‌های من دارد حالات چهره‌ام را بررسی می‌کند. ‏داشتیم از دشت حاصل خیز بسیار پر جمعیتی عبور می‌کر دیم. در طول راه، روستائیانی را می‌أیدیم که گروه گرو» راهی سزارع بودنأ یا از سزارع باز می‌گشتنأ. من هم تا چندی پیش مثل همه این آدم‌ها تحت رهبری یک _ق برابر توی مف گام برمی داشتم، اثا حالا در کناری ایستاده به فظاره‌گری بی‌طرف فبدل شده بودم. در‌‌ همان حال فراموش نمی‌کردم که ممکن بود در هر لحظه ئی بخت از من روی بگردانأ و مرا نزد آ نان، به صف آ نان، باز گردانأ. و


‏» ‏درحال حافر فقط یک شانس یا یک موفقیت حیرت انکیر بود که به نجاتم امده ‏بود. گاهی اوقات به گروهی از کودکان دراز> «تا چهار ««ساله برمی خور دیم که زیر نظر مربیان خود سرگرم انب م ترین‌های نظامی بودنأ. آنچه در اک ‏- ء ء ‏ویکرمی یا هرکن مشاهده نمی‌شود منظر» بچه هائی است که به سادکی مشغول ‏بازی و جست و خیز باشنأ. ‏بسیاری از مشهودا تم ء مایه سرگرمی یا حیرتم می‌شد اما به زودی با منظره ئی روبه رو شدم که واقعأ به گفتنش ~ ارزد. در کنار هر کلبه ووستائی، پای هر خوابگاه کارگری. بربام انبار‌ها یا روی بلندی‌ها، قفس هائی به چشم می‌خورد که دیوارهای جانبیشان از مفتول یا توری. مرغی یا شبکه به هم فشرد» ئی از طناب ساخته شده بود و از. ظواهر امر برمی آمد که از مدت‌ها قبل بلااستفاده مانده‌اند زیرا یا دیوارهإی جانبی آن‌ها بار» بار» بود یا در‌ها و حتی چارچوپ‌های ثنان شکسته. ‏از میک برسیدم: _ موفرع این قفس‌ها چیست؟ لحظه ئی فکر کرد و آنکاه از سر بی‌میلی جواب داد: _ این‌ها یادگار سیاهکا ری‌های آمون» ۰ ‏_ ۵ ‏است. ‏_ اقا آخر این آمون کپست و این همه قفس به چه دردش می‌خورده؟ _ یک زمانی نزدیک‌ترین شاگرد ثوآن کبیر به شمار می‌رفت... ماجرای ‏اعمال فدخلقی او مربوط به هفت سال پیشنی است. او یکی از پنج باو ~ق برابر‌ها بود ن با استفاأ» از موقعیت خود «ست به یک ملله اعمال سیا» زدء اما جندی بعد پرده از کار‌هایش برداشته شد... ‏حس کنجکاویم سخت تحریک شده بو>. گرچه میک علاقه بجندانی به موضوع آمون و قفس‌ها از خود نشان نمی‌داد من نتوانستم جلو خودم را بگیرم و سئوال پیچش فکنم و سرانجام هم موفق شدم زیر زبان منشی را یکشم. ‏آمون به یکی از فرمایشات ثوآن استناد می‌کرد که تا آن زمان عنایت ‏چندانی به آن نشد» بود. امل مزبور چنین است: د «اگر نمی‌دانید شکم برابر‌ها ‏» » » < ‏را چکو~ نه پر کنیا، نگاه‌تان را به اسمان بدوز ید تا مواد غذ` ائی لازم را بیابید» <. ‏آمون با توجه به این امل اعلام کرد که اشاره ثوآن کبیر به د «کبوتر» دهای آسمان بوده است. او مدعن بود که مرگا.. کبوتر‌ها را در مقیاس وسیع پرورش بدهید کلیه فیازهای کشور از لحاظ گوشت و تخم کبوتر تامین خواهأ ئند، و ‏» ‏ه‌مان طور که> ر اک و ~مکومی یا متداول است این حرکت ازیک حرف پوچ و م م»


‏بی اساس ئنروع ئند ولیکن بی‌أرنک به صورت تب پرو «ش کبر‌تر سرا~ ‏ه ‏~ «را فرا کرفت. این عبارت که «دهر اک ویکرمی یاثی صد کبوتر به ثواژ ‏تقدیم می‌کند!»» ئنعار روز شد _ شعاری که حتی زن‌ها و کودکان شیرخوار و بیرمردان را هم مستقنی نمی‌کرد. در مدتی کوتاه، تمداد ‏کبوتر‌ها ازمیلیارد (و ئناید هم بیشتر) تجاوز کرد زیرا پرورش دهندگان جدی و متعب، تکفیر هرچه بیشتر کبوتر را جزو افتخارات خود می‌شمردنأ. ‏همه موجودی مفتول و توری مرغی و طناب ممکت به مصرف ساختن صد‌ها هزار کبوتر خان رسید. هیچ کسی مجاز نبوت از این سه کالا جز برای ساختن کبوتر خان استفاده کند. مردم کار و. زندکی ئنان را در سزارع و کارگاه‌ها‌‌ رها کرده بودنأ؟ کودکان درس و مدرسه را کنار گذاشته بودنأ! حتی فوق برابر‌ها هم کبوترکنئی می‌کردنأ و تخم کبوتر گرد می‌آوردنا. همه ذخیره مخلات کثنور به مصرف تغذیه کبوتر‌ها رسیده بود اما گوشتی که عاید می‌شد جوابگوی احتیاجات مردم نبوت. تخم کبوتر، هم ریز بود هم غذائیت چندانی فداشت، هم به علت ئنکنندگی زیاد آن، بسته بندی و حمل و فقلش هزار منشکل پیننی می‌آورد. ‏مقارن پایان دومین سال «أجنون کبوتر>» حاد ۰ ‏نه ئی رخ داد که واقعأ باید ‏از آن به عنوان ««یک فایهه وحشتناک>» یاد کرد. یک جور بیماری ناشناخته به جان کبوتر‌ها افتاأ، به طوری که حیوان‌های بی‌زبان را هزار هزار و میلیون میلیون تلف می‌کرد. اجساد این پرنده‌ها بام خانه‌ها وکف باغچه‌ها وسنگفرشنی خیابان‌ها را پر کرده بود. بیماری نوظهور به سایی مرغ‌های خدنگی هم سرایت کرد و دام‌ها و آدم‌ها را نیز در معرض مخاطو» قرا داد. همه مردم کارئنان شده بود جمع کردن و دفن کردن جسد کبوتر. گذئنته از این‌ها فاچار ئندند میلیون‌ها کبوتر سالم را هم بکشند تا بتواننا جلو پیشروی بیماری را» ‏بکیرند. ‏البته لازم به توقیح نیست که لبه تیز خشم ۰ ‏و غصب مقدمات حاکمه ‏متوجه آمون و أوستان وطرفدار انس شد. و البته در این فرمت وقبا و دئنمنان آمون بیکار ننشستند. آن‌ها از این خشم عمومی با مهارت و ظرافت بسیار ‌‌نهایت بهره برداری را می‌کردنأ و به مخالف خوانی‌ها جهت می‌دادند. یکی از کسانی که در خفا علیه آمون فعالیت می‌کرد فمین نوثیل بود. ‏سرانجام یک روز مردم خشمگین خانه آ~ن را محاصره کردنأ. عده ئی ‏م و ازمحافظانثی به قتل رسیدنأ و بقیه فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم آ~ن «


‏همسر و فرزندانش را با تنی چند از دوستانش به شاخه‌های درختان بانمش آویختنأ و خانه‌اش را به ئنعله‌های آتش سپردنأ. در فمین موقر ~هٔ سرط ز به دستور نوثیل به محل حاد ۰ ‏نه شتافتنأ، مردم را متفرق کردنأ وحتی تنی چند از پتعصان را هم به خاک و خون کشیدنا. ‏تا دو سال بعد از «أبلیه کبوتری>» هنوز مملکت دچار قحطی بود. کناه این قحطی را به کردن آمون انداختنا و در‌‌ همان حال نفوذ نوثیل در سراسر کشور ووزبه روز افزوده ند. ‏اقا اجاز بدهید بار أیکر برکر دیم به ماجرا‌های سفرمان. ‏ئنب را در دهکده ئی کذراندیم که قبلأ همه ساکنانش را از آنجا کوچ داده بودنأ. من و میک قرار بود در یک اتاق بغوا بیم. نیمه‌های شب از صدای فریاد و تیراندازی از خواب بریدم. میک را دیدم که در اتاق ایستاده است. به اختصار دستور داد، که آنجا را ترک فکنم و خود شتابزده بیرون رفت و بعد از حدود یک ساعت و نیم مراجعت کرد. با اینکه ازساعتی پیش سکوت حکمفرما ئند» بود، معهذا هنن ز هم بیدار بودم. روبه من کرد و کنت: ‏_ جنایتکاران قصد دائنتند فی ثیل را به قتل برساننده اثا البته نتوانستند کاری از پیننی ببرنا. دو ففرشان به قتل رسیدنأ و سومی زنده دستگیر ئد. زبانم ~ به قول معروف _ برای پرس و جو کردن می‌خار ید، اثا از قیافه منشی فهمیدم که طرح سئوالا تم را به وقت مناسب تری موکول کنم. ‏مبح روز بعد مردی را که در جریان سوء قصد دستگیر ئنده بود، با یک»». ‏نگاه کز´ را دیدم. ظاهرا زخم کاری برد ائنته و بیهوش بود. او را در کالسکه ئی ‏که برای فمین منظور تخلیه کرد» بودندتحت نظرپزئنک مخصوص نوثیل حمل می‌کردنأ. مردی بود بسیار جوان، و تقریبأ یک بسربچه. چهره رنگ پرید» از خونریزیئنی چنان منقبض شده بود که کوشنی مایش بهن‌تر و درئنت‌تر به نظر می‌آمد. انگیز» ائز ازاین سوء قصد چه بود و جه سرنوئنتی انتظان ش را می‌کشید؟ ‏تنگ غروب به شهر کوچکی وسیدیم که فاصله‌اش تا پایتخت به قدر یک ‏». ‏رن ز راه بود. هنوز چیزی فکذشته بود که میک به حضرر اریابش احضار ند ‏اما خپلی زود برگشت و با صدائی ~ اعلام کرد که پنج بار فوق برابر، او و مرا به مرف شام دعوت کرده است. ‏... پنج نفر به دور یک میز کرد بزرک ننشسته بوایم: فی ثیط، ~، من و ‏دو افسر بلند پایه که در شمار محارم فی ثیی بودنأ. طبق توصیه ~ از طرح و «


‏هرگونه سئوالی اجتناب می‌کردم و فقط به پرسنئی‌های نوثیل پاسخ می‌دادم. صریح و روئنن. این اولین بار بود که در اک ویگرمی یا در جمعی حضرر می‌یافتم که طی دو سه ساعت گفت‌و‌گو حئی یک بار هم به ثوآژ و فرمایشاتش اشاره نمی‌رفت. ‏ه ‏ئوثیل أوجام ازبهترین شراب إک ویکرمی یا را سر کشید مووت ‏خاکستری متمایل به زردئنی گل‌اند اخت. دو افسر بلند پایه مست کرده بودنأ، بلندبلند حرف می‌زدنأ و حتی گاهی اوقات توی حرف نوثیل می‌دویدنأ. پیشخدمت یک بطر دیگر شراب آورد وجام‌های خالی را پر کرد. در فمین لعظه نوثیل خطاب به میک گفت: ‏_ بیا جدیت را با من عوض کن. می‌خواهم با مه‌مان آن سوی دریا‌ها از نزدیک حرف بزنم. ‏د. ک پثپتإ رده اطاعت کرد و بعد از آنکه اریابش ادر کنارم نئنست، ‏رفت و مندلی ئوثیل را اشفال کرد. ئوثیط پیشنی از آنکه حرفی بزند جام ئنرابی را که جلو دستنئی بود بلند کرد و ما هم به او تاسی کر دیم. میک معمولا کم می‌فوشید اثا این بار جامی را که از آن نوثیل بود تقریبأ تا ته سر کشید. ‏ئوثیل گفت: _. نمی‌س، منشی من تو را شخص با هوش و عاقلی گزارش کرده است. البته او ده سالی هست که به من خدمت می‌کند، و من عادت کرده‌ام که به او اعتماد بکنم... ‏» ‏بی اختیار نگاهی به میک اندا ختم و یکه خوردم: تشنجات دردا لودی ‏» ‏چهره رنگ پریده‌اش را که کبود می‌زد مسخ کرده بود. پینئانینئی پوشیده از ‏قطره‌های درئنت عرق بود. با چنئم‌های بی‌حرکتنئی مستقیمأ نگاهم می‌کرد اما آئنکار بود که مرا نمی‌بیند. ناگهان تکانی خورد و در حالی که سفره را هم با خودئنی می‌کشید بر کف اتاق نقش بست. شتابزده از روی مندلی جهیدم و به طرف او أویدم. میک دائنت جان می‌داد. کف برلب آو ده بود د فربان نبضثی حقیقتأ ~نانیه به ۰ ‏نانیه کند وکند‌تر می‌شد. جای هیچ شنک و تردیدی نبوت: او را بازهری بسیار قوی و مؤ~نر مسموم کرده بودنأ. سرم را بلند کردم و به پیرامونم نگریستم. ئوثیل که جام شراب هنوز هم در دستش دیده می‌شد، از ۰ ‏» ‏جای خود حرکت نکرده بود، و تقریبا‌‌ همان قدر رنگ برید» بود که منشپش. ‏أوافسر بلند پایه ازروی مندلی ماشان بلند شدنا. توی دست یکی از آن‌ها _ معلوم نیست به چه علت _ تپانچه ئی دیده می‌شد. ‏ی فویاد زدم: _ دکتر را خبر کنیأ! می‌ترسم دیر شد» بائنا. احتمالأ توی


‏شراش زهر ویغته بودنأ. ‏هر سه به یکدیگر می‌ره شرد. ائا از آنجائی که هیچ یک از ما أجار کرجک‌ترین مارمه ئی نشده بوایم نتیجه گرنتیم که زهر را ~ أرجامی ویغته بودنأ که قرار بود مورد استفاده نوثیل قرار بگیرد. و بدین ترتیب، معاومأ. جا، جان نوثیل را نجات داده موجب مر~ منسی او شده بود.

‏مبارز» در اک ویکرمی یا. ‏دلم به حال میک می‌سوخت. درواقح از اینکه سکن بود مرگ او تغییراتی در وفع و رابطه من با نوثیل موجب شود سخت دلواپس بودم. ‏منکامی که یکی از افسر‌ها با ضربه پا در اتاق را باز کن ده فریاد زده بود:» دخیانت!»، چنان قنئترق و الم شنگه ئی برپإ شد که قاتل توانست بکریزد، پروا فح است کسی جز‌‌ همان پیشخدمتی که جام شراب‌ها را بر کرده بود نمی‌تو انسته است قاتل باشد. او ضمن پر کردن جام نوثیل مقداری زهر هم در ئنرابنئی ریخته بود. پزشک مغصرص، جام مورد بحث را پیدا کرد و در شرابی که ته آن باقی مانده بود وجود یک جور سم شناخته ئنده محلی را تنئخیص ‏شبی بود بس اضطراب آور‌تر از شب قبل. افراد گارد نوثیل همه شهر و حومه را زیر و رو کردنأ تا ئناید قاتل را پیدا کنند اقا تلاشنیشان بی‌نتیجه بود. با آنکه آن ئنب کسی نتوانست بغوابد معهذا به دستور نوثیل مبح سحر بار دیگر راه افتا دیم. او در کالسکه ئی که مد‌ها سوار مسلح محامره‌اش کرده بودنأ تک و تنها بود. جسد منننی را در یک گاری نهاده زین پوشی بر او انداخته بودنأ. من با یکی از آن «و افسر محالی رتبه همسفر بودم. به مجرد اینکه در کالسکه جا کرفت خر خرس برخاست و تا مقارن ظهر خوا بید. ساعتی بعد بیدار نند، لیوانی شراب طلبید وتامدتی به هم ~شیرین سخن مبدل شد. همه علائم لطف ومحبتی واکه شب گذنئته نوثیل به من ننئان داده بود، خوب به خاطر دائنت، از این رو در گفت و کوی با من بی‌پرده‌تر از میک بود. گذئنته از این‌ها، چنین به نظر می‌رسید که حاد ۰ ‏نه غم انکیر دوشین قفل از زبانش برداشته است. ‏از مغنان او جنین دستگیرم ئند که طی دو سه سال اخیر موقعیت هٔ


‏ف~ «د -ن ~د ~و برابر~ی که برکشور حکمرانی می‌کنند به شدت ‏. ت لزل شده است. رقبائی پیدا ئنده بودنأ که عرصه را بر ا~ ژ~ال و سیاستمدار پیر تنک می‌کردنأ. ~و «پنج ماه قبل. بوامیا آن لا» اول ~ وقبایش تشتت و تفرقه افتأ و ~نانیأ خو «او بتوانا نیروی قابل اعتاای کرر خود جمع کند پایتخت را ترک کرده بود اثا فقط تو انسته بو «بمزئی از آدذد~ش دا دآددد <د اکنون به پایتخت باز می‌گشت تا مبارزه را از س بگرد. أدبار سوء قصدی به جاننئی ئمده بود ثابت ی کر، لا> ~~ ازا ورر د~ د برای جلا گیری از بازگشتش به پایتخت حا فرند دست به هر کاری بزننأ. ‏تنک غروب بود که همسفرم بار أیکر به خواب رفت و این فرمت را ‏به من داد که در آرامش مطلق بینایشم. یقین دائنتم که میک و نوثیل مرا از آن دخمه پر از موش محرائی نجات داده بودنأ تا برای روز مبادا، به عنوان فردی که ممکن بود در موارأ افطراری به کارشان آید کنار خود نکه أارند. من، آزادی و جتی زندگی خود را مدیون آن دو بودم. در آن سرزمین هیچ گونه رابطه و پیوندی فداشتم. ولیکن، أرعوض، در محافل بالای پکونیاریا دارای ارتباطات و أوستان به د أخوری بودم که تحقیقات أستکاه نوثیل این واقعیت را تائید کرده بود. علاوه بر این‌ها، هم با فنون دریانی دی آشنائی فراوان دائنتم وهم کشورهای دوردست را خوب می‌شناختم. و حالا امیدم فقط به این بود که در آینده نیز مورد احتیاج نوثیل بائنم تا بتوانم از نیاز او به سود خود بهره برداری کنم. ‏خانه شهری نوثیل هم چیزی در حدود یک قلعه کوچک بود که دائمأ ‏به وسیلأ سرباز‌ها محافظت می‌شد. اجازه یافته بودم که در معیت دو اک ‏ه ‏ویکرمی یاثی در ئنهر بکردم و به هر نقطه‌اش که دلخواهم بانئد سر بزنم. ان ‏دو، افرادی بودنأ کم حرف و~لی وعلی رغم همه کوشش‌هایم حاضر نبودنأ جز درباره مسائل بیش پا افتاده زندکی روزمر» به گفت و کوی أیکری تن بدهنأ. ‏~ ‏ئنههر نوتاثیک اأ «ا «لا در طول بجندین قرن پایتخت اک ویگ می‌یا بود. ‏اثا درحال حافر آنچه علائم مشخصه این ئنهر را تشکیل می‌داد، نه ‏. د ‏قصر‌های باشکوه و ابنیه ا قدیمی، بلکه سنک نبشته هائی بود به شکل الواح ‏قبور. در نقاط مختلف ئنهر، میان ویرانه‌ها و زمین‌های بایر، سنک‌های عظیص به چشم می‌خورد که روی آن‌ها با حروفی> ونئت مطالبی از این قبیل حک


‏ئنده بود: ‏>> در اینجا کاخ (فلان) زورگو که در حق مردم ستم روا می‌داشته است برپا بود. این کاخ ابه سال... برابری، به دست برابر‌ها منهدم شده است. د «دد ~ ه~ن: اا ‏یا: د «در این مکان، أؤبائکاه پرستش بت کاذبی که ما او را از سر جهالت حدای خورشید مینا می‌دیم برپا بود. این دزدگاه، به سال... به دست برابر‌ها از پای بست ویران ئنده است» <. ‏از این کونه سنک نبشته‌ها در کوشه و کنار شهر چندان زیاد بود که شهر را به صورت گورستانی جلوه می‌داد. بقایای خانه‌های حریق زده انئراف و متمو لان و نیز تئاتر‌ها و تفریح‌گاه‌ها که به دستور ثوآژ تعطیل و تحریم شده بودنأ، با لوحه‌های کوچک تری مشخص می‌نئدند. پاره ئی از این سنک نبشته‌ها را فمین چندی بیش صب کرده بودنأ. درمحل اقامتگاه سابق آمور لوحه ئی کار گذاشته ئنده بو> از منگ خارای خاکستری رنگ که این کبوتر باز بالقطره و بالفعل را جانی بالقو» و دشمن خلق خطاب می‌کرد. در محل دانشکده پزشکی سابق هم که ئوت جوان _‌‌ همان که نادانسته کتک خو دن مرا و از سوی أیکر نجات مرا سبب ننده بود در آن تحصیل می‌کرد، لوحه ئی به چشم می‌خورد. ‏دلم می‌خواست پدر و مادرئنی را می‌دیدم و از فرزندشان برای آن‌ها سخن می‌گفتم، اقا از ««دم‌هایم» <ترس دائنتم. خدو «سه هفته بعد که هشیاری و دقت مراقبا نم روبه نقصان نهاده بود، موفق شدم برای مدت کوتاهی ئنرئنان را کم کنم و به دیدار والدین نوت بروم. از فرط خوشحالی سراز پا نمی‌شناختنا ومدام دور و برم می‌چرخیدنأ. دربار» عنئق فرزندشان حرف زدم و به آن‌ها اطمینان دادم که أیالا برایشان عروس و دختر خوبی خواهأ بود. اثا نه تنها من، که هیچ کس ممکن نبوت پیننی بینی کند چه وقت به دیدار فرزندشان فایل خواهنا آمد. چه بسا که هیچ‌گاه! ‏یک روز مخمین و پریشان در برابر سنک نبنئته ئی که در محل کتابخانه سابق شهر یا به قول حکمرانان: «أمحل نگهداری کتاب‌های مضر به حال ثوآژ»> صب ئند» بو ۰ ‏ایستاده بودم. مراقبا نم در فاملأ ببند متری من روی چمن دراز کشیده سرگرم دود کردن نوعی توتون محلی بودنأ که هرگز فتوانسته بودم به طعم آن خو بکیرم. ‏بیرمرد نحیفی که عصائی مردستش د-ه می‌شد باکشان به طرف من آمد م و


‏و در حالی که به سنگ نبنئته اشاره می‌کرد گفت: ‏~ از توجه تو بیداست که مال این طرف‌ها نیستی. ‏من مجاز نبردم که از خود و از گذشته‌ام حرفی بزنم، اقا قیافه بیرمرد به قدری مقصرم می‌نمود که نتوانستم جلو زبانم را بکیرم. گفتم که أرواقع از ‏» ه ‏سرزمین دو دستی امده‌ام که> ر اک ویکرمی یا چیزی درباره‌اش نمی‌دا~. ‏بیرمرد نحرد~ک ن گفت: _می أانند، خوب هم می‌داننا؟ توی کتاب‌های این کتابخانه همه چیز نوشته شده بود. هم راجع به کشورهای دوردست، هم راجع به آدم‌های خوب... راجع به همه چیز... ‏از هویتئنی جویا شام، گفت که سابقأ کتابدار فمین کتابخانه بود. از سرنوئنت کتاب‌ها جویا شام، وحشت. ده به پیرامونش نگریست بو به نجوا گفت: ‏_ کتاب‌ها را سوزاندنأ. اقا کتاب‌های نفیس کتابخانه را یا به معبد ثوآن سپردنأ و از دسترس مر «م خارج کردنأ و یا بین مکرر فوق برابر‌ها تقسیم کردنأ. حالا دیگر کم ترکسی هست که آن کتاب‌ها را به یاد داشته بائنأ... مثلأ فمین‌ها... ‏بی آنکه هویت مراقبا نم را بدانا با دستش به طرف آن‌ها اشاره کرد و ادا_> ا>. ‏_... از کتاب و از کتابخانه چه می‌أانند و چه می‌فه‌مند؟

‏... زمان می‌گذشت، ولی موقعیت خامی من ~ تا آنجائی که عقلم قد می‌داد ~ استوار‌تر از آنکه بود نمی‌شد. جوانی که در نخستین سوء قصد به جان نوئیل سرکت ´کرده بود بی‌آنکه أسراری را فاش کرده باشد به علت شدت جراحات وارد» در گذشته بود. و در این میان دشمنان نوثیل مرگ جوان مو د بحث را مستمسک قرار می‌دادند و او را به ارتکاب قتل و جنایت متهم ‏» ‏می کردنأ. از سوی أیکر شایع شده بود که او منشی خود را نیز که اطلاعات ‏زیادی درباره جنایات اریابش دائنت، به فلاکت وسانده است. ‏ه ‏اصل بر این بود که کشور ا~ ویگ می‌یا به وسیلأ شورائی مرکب از ‏مکرر فوق برابر‌ها ادار» می‌شد. اما ترکیب این شورا بر کس معلوم نبرد، فقط می‌گفتنأ که شورا دارای سیزده عضر است. شورا به وسیله کس انتخاب یا منصوب نمی‌شود بلکه به شکل نامعلومی، خودش خودش را منصرب می‌کند. خود امپراتور ثوآن هم رئیس ئنورا به ئنمار می‌رود.


‏دژ اینجا قدرت، أرواقع، در دست سه چهار مرد متمرکز بود که مدام یا در اتحادی یکپارچه بودنأ و یا خصومتی خونبار با یکدیگر. و اکنوذ -پر اعضای این محغل محدود بر علیه نوثیل ائتلاف کرده بودنأ و قصد دائنتند به‌‌ همان ترتیب که خود او آعون را از پا درآورده بود سرنکونش کنند. ‏یک روز نوثیل فمن گفت و کوشی خودمانی ئنمه ئی از زندکیش وابرایم حکایت کرد. عجب تصادفی! عجیب است که او هم مانند ط گیر _ حکمران پکونیاریا _ در عهد ئنباب دارای دو حرفه بود: هنرپیشه سیار و ئنعبد» باز. و تا زمانی که ثوآن حکومت برابر‌ها را تنئکیل ندااه بود به فمین دو حرفه ائنتغال داشت. روزی ثوآنکه در آن زمان‌ها واعظ دوره کردی بیش نبوت. أردهکده دورافتاده ئی با فی ثیی که منئغول اجرای نمایثس بود آئنائی به هم زد و جندی بعد نوثیل در سلک ئناکردان و فمرزمان او درآمد. و هنگامی که قیام‌های ووستائی سراسر کنشور را فرا کرفت آن دو به قیام مردم جهت فکری دادند. بعد ازپیروزی قیام، ثوآن لقب اپبرا توری را تصاحب کرد (کوچه به ظاهر این لقب را پذیرا نمی‌ئند) و نوثیل عنوان پنج بار فوق برابر را یدک کشید. البته فباید فراموشنی کرد که ثوآن به جز او فمرزمان دیگری هم داشت. از این رو نوئیل فاچار بود به خاطر حفظ مقام والای خود و تداوم مناسباتنئی با ‏» د ‏امپراتور، مدام در حالت جنک و مبارز» باشد. او مردی بود زن مرد» و ‏بی فرزند. ‏مرک میک که معتمد و مشاور نوثیل بود ظاهرأ فایهأ جبران ناپذیری به ئنمار می‌وفتداما چنین به نظر می‌رسید که به احتمال بسیار اندک، من بتوانم جای خالی میک را پر کنم. اثا مئنورت و تبادل نظر کردن با من دربار» تحولات~دزه او بادنئمنان رقیبانش امری ~ بود ببرا که من از آرایش ‏ه ~ء ‏قدرت‌ها و از سیستم سیاسی اک ویکرمی یا اکاهی کافی و لازم را فداشتم. ‏برای شرکت در جلسات فئورای مکرر ~ق بوابو~، نوثیل را هم ~ مانند دیگر اعضای شورا _ یک دسته سرباز مسلح همراهی می‌کرد، به طوری که جلسات شورا أرواقع در حلقه محامره یک ارتنشی برکزار می‌ئند. افسران و سربازان متعصب به تاسی از اربابانشان با یکدیگر خصرمت می‌کردنأ و در موارای حتی کارشان به برخورد‌های مسلحانه هم کنئید» بود. ‏جلسات ئنمورا به عرصه مناقنئات لفظی مبدل شده بود و وهبران قوم در حالی که به نام ثوآن سوکند می‌خوردنأ یکدیگر را به ارتکاب انواع گناهان نابخنئودنی متهم می‌کردنأ. یقین دارم طی چند ماهی که در پایتخت به سر وی

  • صفحه 65

‏بازدائنت کنند، لیکن او به سربازان محافظ خود دستور مقاومت داد «أدنتیجه نبرد خونینی در کرفت. فی ثیل موفق نند به کمک یا ران مورد اعتمادش ازکاخ شورا بکریزد و اکنون از راه أیکری به سوی بندر می‌شتافت که یک ناو جنگی در آ نجا منتظرمان بود.

‏فرار از اک ویکرمی یا کا لیور به میهنش باز می‌کردأ. ‏اوفاح و احوالمان بروفق مراد بود. خبر فرار نوثیل هنوز به باسکاه‌های میان را» نرسیده بود. از اینرو هر بار که همسفر من اوراق ممهور به مهر امضای اریابش را به سربازان باسکاه‌ها ارائه می‌داد، با عزت و احترام اجازه عبور می‌دادند. را»‌ها چنان خراب بود که در تاریکی ئنب چار نعل تاختن و حتی یورتمه رفتن سخت خطرناک می‌نمود. با این همه ساعتی بینشی از ورود نوثیل و محافظاننئی به بندر رسیده بوایم. پنج بار فوق برابر سخت از تاب و توان افتاده بود و به زحمت روی زین اسب بند بود. او را ممرا» هفت تن أیکر. من و همسفرم نیز جزو این هفت نفر بوایم _ بی‌درنگ به یک قایق منتقل کردنأ. ‏د » ‏کشتی در نیم میلی سامل لنکر اندانته بو> و به مبرد ان که پا روی عرشه‌اش ‏نهادیم بادبان مایش را برافر اشت. نوثیل به من دستور داد در کابین خود او مستقر شنوم و لحظه ئی بعد مثل مرده‌ها به خواب وفتیم. مبح روز بعد اطلاع ~~کردم که کئنتی به صوب بندر توف‌اش در حرکت است. به این ترتیب ‏نوثیل در نظر داشت به عنوان یک بناهنده سیاسی در پکونیاریا رحل اقامت کند. ‏به او گفتم: _ بیش از هر چیزی په یبی ل اختیار پدا خو اهید کرد. پوزخندی زد و از توی گنجأ کابین.،مند وقجه کهنه کنده کاری. ثناه ئی بیرون آورد که بر بود از انواع زور آلات و جواهرات و بیند مدسک طلای ‏ه » ‏قدیمی اک ویکرمی یا که هر کدام پئنان بیش. از یک استرلییک~ طلا وزن. ‏داشت. کفتح که این همه را بایستی به بانک بسیإرد زیرا دزدان و غارتک ازر بدون تردید سعی خواهنا کرد گنجینه ائنی را به مثارث ببرنا. ‏باید اعتراف کنم که تنها برکت وجود گنجینه او یو ک تو انستد به طرزی معجز آسا به آغوش میهنم بازگردم. ‏در کئنتی، تنها کی که از وجودمند وقپجه مورد ~ خبر دانئت رم


‏افسری بود که مرا تا بندر همراهی کرده بود. او حساب کرده بودکه مرکاه نه در نتدثی یک آجودان بی‌چیز یا یک ژنرال فراری، بلکه به عنوان مالک این گنجینه به کنشور پکونیاریا برسد به موقعیت ممتازی دست خواهأ یافت. بس موفرعمند وقچه را با ناخدای کشتی و جند تن أیکر درمیان کذائنت. آنان تصمیم گرفتنأ مطلب را از أیکران پوئنیده دارنا تا فاکزیر به تقسیم غنیمت نشونا. این اراذل و اوباش، ئنب فنکام با استفاده از یک کلید اضانی در کابین ما را گشودنأ، از خواب شیرین بید ارمان کردنأ، و جفتمان را با تهدید تپانچه به روی عرشه راندنا. ‏گمان می‌کردم جابه جا خواهندمان کشت. از این رو چاره ئی فدیدم جز آنکه ژیرلب دعا بخوانم. نوئیل به طرز شگفت آوری آرام می‌نمود و فکاهش را متفکرانه به زیر دوخته بود. اتا اگر هم مرگی در انتظارمان بود، مرگی بود تدریجی و جانکاه، زیرا لحظه ئی بعد ما را در قایقی نشاندنأ و آن را در امان خدا به آب‌های اقیانوس سپردنأ. خوشبختا نه آن قدر انصاف دائنتند که یک چلیک کوچک پر از آب و مقداری غذا در قایق بگذارنا. ‏دمی بعدکشتی در تاریکی ناپدید شد و من و نوثیل در قایق فگسنی، میان آب‌های اقیانوس تنهای تنها مانایم. می‌دانستم که فباید بیش از مدمیل از سوا حل شمالی پکونیاریا فامله داشته باشپم اقا اشکال کار در این بود که کشتی‌های پکو~ریاثی به فدرت از این محل عبور می‌کردنأ. موقعیتمان به راستی وحشتناک بود! ‏من خوابه خود به ارشب قایق تبدیل شد» بودم و مردی که تا جندی پیش دیکتاتور اک ویگرمی یا به ئنمار می‌رفت بی‌آنکه زبان به اعتراض بکشایا از أستورات من اطاعت می‌. کرد. موجودی آب و غذا را به نش قسمت ~ برای شش روز_ به گونه ئی تقسیم کردم که رمقی هم برای پارو. دن باقی بماند. از روی حرکت خورشید جهت یابی‌های لازم را کردم و به نوثیل اطلاع دادم که بایستی شب و روز _ بدون وقفه _ پارو بزنیم. قرار شد که هر یک از ما دو ساعت پارو بزند و دو ساعت استراحت کند. ‏اقا فردای آن روز باد جنوبی وزیدن کرفت و حرکت قایقمان را به نحو چشمگیری کند کرد. از کف دست‌‌هایمان خون می‌چکید و دست‌ها و شانه‌‌هایمان به شدت درد می‌کرد. نوثیل می‌کونئیداز زیر کار شانه خالی کند اثا من به کمک مشت‌هایم قیامش را سرکوب کردم. بعد از این ماجرا رام نند و فقط‌گاه و بیگاه دندان غر وچه ئی می‌رفت.


‏به این ترتیب هشت یا نه روز سپری ئند (حساب روز‌ها از ۰ ‏ستمان بیرون، فته بو ۰ ‏) و هر> و به این نتیجه وسیدیم که چیزی به مرگمان نمانا؟ است. رمقی برای‌بان و. دن نماند ۰ ‏بوذ. سست و بی‌حال بر کف قایق افتا ۰ ‏؟ ‏بوایم و فقط کا؟ و بیکا. چند ~ئی بینمان ر> و بدل می‌شد. ۰ ‏و روز بعد، نوثیل ۰ ‏جار هذیان شد. د، ست نمی‌۰ ‏انم ۰ ‏ر حالت هذیان بوز ذ، ~ بیداری و سلامت عقل، که عبارت واقعأ حیرت انکیری را بر زبان ا «۰ ‏ذ: ‏_ و حالا با لأفر؟ ما برابر ئندیم...


‏هنگامی که چشمم به بادبان کشتی افتاد خیال کردم دچار توهمات شده‌ام، با آنکه چشم‌هایم را مالش دادم، خودم را نیشگون گرفتم، و کشیده‌ئی چند به صورت خود زدم معهذا بادبان مورد ~، انگار که ازسر لجبازی، ناپدید نمی‌شد که نمی‌شد. سرانجام با هر مشقتی که بود از جایم بلند شدم و ژنده‌هائی ‏‏را که از پیراهن اک دیگ ص ط ئیم باقی مانده بود بالای سرم به حرکت ‏درآوردم... ‏منگامی که ما را بر عرشه کشتی کشیدند ازهوش رفتم. آخرین چیزی که از این لحظه در ذهنم نقش بسته است مکالمه ئی بود به زبان انگلیسی؟ زبانی که از سه سال پیش به این طرف به گوشم نخورده بود. ‏ازبخت بلند من بود که ناخدای این کشتی انگلیسی که از هندوستان عازم کابو بود اندکی به سمت جنوب انحراف مسیر یافته از مسیر اصلی خود ‌دج~ه بن د. وفقط و فقط به فمین دلیل بود که قایق ما را کشف کرده بود. از ماجراهائی که بر ایش تعریف کردم سفت حیرت زده بود و تا مدتی با ورئنی نمی‌شد که همسفرهن، تا دو هفته قبل، از حکمرانان یک کشور متمدن پر جمعیت بوده است. اقا نوثیل به کمک من که اظهاراتش را ترجمه می‌کردم پجنان جزئیاتی از زندکی مردم کنشور خود تعریف کرد که ناخدا نتوانست بیش ازاین در صمیمیت و صداقتمان شنک و تردید روا دارد. ‏چندی بعد بدون هیچ حاد~نه ئی به انگلستان وسیدیم و سرانجام بعداز کزشت سه سال و ده ما» و بیست و هفت روز با بر خاک میهن عزیزم نهادم. اکنون در مزرعه خود انزوا کزید»‌ام و به کار تربیت نوه‌هایم می‌رسم. ‏. نوثیل را به عنوان مهتر و سورچی و پیشخدمت نزد خود استخدام کرده‌ام. اندکی تن پرور است و در باده نوشی هم ماشاءالله بیداد می‌کند. آن طور که باید و ئناید فتوانسته رفایت مرا جلب کند، اثا حب دیگر، بیرمرد بیچاره را ~ لارش بکنیم؟

ترجمۀ سروژ استپانیان

پاورقی‌ها

  1. ^  اشارتی است به‌سفرهای گالیور اثر جاناتان سویفت (۱۷۴۵-۱۶۶۷) هجائی نویس معروف انگلیسی.
  2. ^  اشاره به‌حوادث سفرهای افسانه‌ئی گالی‌ور است.
  3. ^  اصطلاح فوق برابر از همین اصل ریشه گرفته است. [مؤلف]