پنجمین سفر «گالی‌وِر»*

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۳:۲۲ توسط MIM (بحث | مشارکت‌ها) (35)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰

آندْرِیْ آنیکین Andrey Anikin (نویسندۀ معاصر شوروی)

از سوی ناشر

بیخود نیست که می‌گویند: کسی را از سرنوشت خود خبر نباشد.

لموئل گالی‌ور Lemuel Gulliver بعد از پایان دادن به‌کارِ یادداشت‌های مربوط به‌خاطرات چهار سفر پرمخاطرۀ دریائیش به‌کشورهای ماورای بحار چنین پنداشته بود که باقی ایام عمرش را میان افراد خانواده‌اش در صلح و صفا سپری خواهد کرد. ولیکن به‌حکم شرایطی که پیش آمده بود ناچار شد به‌زودی راه سفری دیگر را در پیش بگیرد و گزارش آن را٬ وقتی در آیندۀ دور٬ به‌رشتۀ تحریر درآورد. مرحوم دکتر جاناتان سویفت که از قرار معلوم ناشر اصلی یادداشت‌های گالی‌وِر بود فرصت آن را نیافت که این گزارش را نیز انتشار دهد٬ و اکنون این وظیفه بر عهدۀ تعهد ماست.

گالی‌وِر در جریان پنجمین سفر خود از دو سرزمین بازدید کرد. سرزمین‌هائی که فاقد لی‌لی‌پوت و غول و جزایر پرنده یا اسب‌های سخنگو بود [۱]. با اینهمه داستان بی‌پیرایه‌اش عاری از لطف و آموزندگی نیست. سیاح ما می‌نویسد:

«شیوۀ زندگی مردم این دو سرزمین چنان متفاوت و حتی متضاد است که مشکل بتواند در تصور کسی بگنجد. امّا من روی تجربۀ شخصی خود متقاعد شدم که ابنای بشر از لحاظ نارسائی‌های سرشت خود شباهت‌های عجیبی با یکدیگر دارند. اکنون که فاصله من و خطّ پایان عمرم دم به‌دم کم و کمتر می‌شود٬ بار دیگر دست به‌قلم برده‌ام تا انسان‌ها را از مخاطراتی که در پس استحالۀ اهالی پکونیاریا pekuniaria (یعنی این مردم سودجو و نفع‌پرست) و یا اهالی اکْویگومیا Ecvigomia (یعنی این مردمی٬ که روحاً و جسماً فقیرند) نهان است برحذر دارم».

وی ریشۀ نام نخستین سرزمین را٬ به‌حق٬از کلمۀ لاتینی پکونیا (به‌معنی پول) مشتق می‌داند. و البته در همین جا با حجب و فروتنی مخصوص به‌خود قید می‌کند که موضوع کشف نحوۀ راه یافتن زبان لاتین را به‌جزیرۀ پرتی که در مناطق جنوبی اقیانوس هند واقع شده است به‌عهدۀ اشخاص عالم‌تری وا می‌گذارد. اِکویگومیا نیز کلمه‌ای است با ریشۀ لاتین، و می‌تواند به‌معنی «سرزمین انسان‌های برابر» باشد.

امیدواریم در آینده بتوانیم آن قسمت از گزارش گالی‌وِر را که از رویدادهای سرزمین پکونیاریا و آداب و رسوم اهل آن حکایت می‌کند منتشر کنیم. لیکن در حال حاضر ناچاریم به‌معلومات مختصری بسنده کنیم؛ معلوماتی که باید روشنگر رویدادهای بعدی باشد.

پول٬ مالکیت و رقابت - این سه خدای والای پرستشگاه پکونیاریائی - بی‌رحمانه بر همه چیز مردم حکومت می‌کند. سرزمینی است که در آن هیچ کاری به‌رایگان صورت نمی‌گیرد. هیچ گامی برداشته نمی‌شود مگر اینکه نفعی از آن متصور باشد.

گالی‌وِر موفق شد با روش ادارۀ کشور نیز آشنا شود. نام پارلمان آن کاخ مالکان است و از کسانی تشکیل می‌شود که بتوانند و بخواهند ثابت کنند که ثروت‌شان از حدّ معینی بر گذشته است.

تا مدتی دراز موفق نمی‌شد به‌اصالتِ بازی‌های احمقانه٬ و اعمال عجیب و بی‌معنی٬ اسراف و گشادبازی مردم در امر پوشاک و تزئین خانه‌های‌شان خو بگیرد. لیکن سرانجام پی برد که سرّ رفاه و رونق اقتصادی مملکت در همین امر نهفته است و مالکان با تمامی امکاناتی که در اختیار خود دارند این سودای عجیب را تشویق می‌کنند.

در سرزمین پکونیاریا هنر بردۀ تجارت شده است. نقاشانش دیرزمانی است که دست از نقاشی شُسته به‌طراحی لباس‌های جدید زنانه و آرایش موی سر روی آورده‌اند. نویسندگانش نیز دیگر قلم بر کاغذ نمی‌گذارند مگر به‌مدح و تمجید فریبکارانۀ کالاهائی که روز‌به‌روز بی‌خاصیّت‌تر و بیهوده‌تر می‌شوند. همچنین سال‌هاست که از علم خالص و اصیل نیز خبری نیست. چرا که این کالا نیز از دیرباز بی‌خریدار مانده است.

گالی‌وِر از نوعی حسابداری عجیب و غریب هم که در خانواده‌های پکونیاریائی میان والدین و فرزندان‌شان برقرار است حکایت‌ها دارد: والدین از نخستین روز تولد هر فرزند خود هر دینار پولی را که صرف هزینه‌های او می‌شود در دفتری ثبت می‌کنند. نیز از سنّت حیرت‌انگیزی سخن می‌گوید که «مزایدۀ معصومیت» خوانده می‌شود و برطبق آن٬ دخترانی از خانواده‌های آبرومند امّا نه متمول٬ بکارت خود را علناً برای فروش عرضه می‌کنند و طبعاً نصیب کسی می‌شوند که بهای بیش‌تری بپردازد. گالی‌وِر می‌نویسد که یک بار در جریانِ یکی از همین حراج‌ها دختری بر سکوی مزایده نمایان شد که با نانسی Nancy دختر خودِ او به‌دوپارۀ یک سیب می‌مانست٬ و از مشاهدۀ این شباهت حیرت‌انگیز چیزی نمانده بود که از هوش برود.

سرنوشت تلخ٬ گالی‌وِر را برای مدتی نسبتاً طولانی به‌پشت میله‌های زندان می‌فرستد و بجا است گفته شود که این زندان به‌یک شرکت خصوصی تجارتی تعلق دارد. و در همین زندان است که با مردی درست و حسابی و بی‌غرض آشنائی به‌هم می‌رساند و با استفاده از تجربیات او آزادی خود را باز می‌یابد. ماجرا از این قرار است که یک شرکت بازرگانی که نیازمند معلوماتِ دریانوردی و جغرافیایی گالی‌وِر شده بود با صرف مقداری پول موفق می‌شود او را از پشت میله‌های زندان بیرون آورد. گالی‌وِر در شهر تونواش Tonwash پایتخت کشور پکونیاریا - سکونت اختیار می‌کند٬ نفوذی به‌دست می‌آورد و مورد توجه دو مرد متنفّذ - یعنی ناگیر Nagir رئیس دولت٬ و اُفّور Offur ارباب سندیکای آدمکشان حرفه‌ئی واقع می‌شود. به‌رغم میل باطنی خود٬ در مرکز یک بازی بزرگ سیاسی و مالی به‌دام می‌افتد و وضعش روز‌به‌روز خطرناک‌تر می‌شود. هر دو گروه - یعنی هم یک شرکت بازرگانی که از حمایت مستقیم رئیس دولت برخوردار است و هم رقبای این شرکت که در شمار دوستان اُفّور هستند به‌تجریبات شخص گالی‌وِر احتیاج پیدا می‌کنند و بر سر تصاحب او دست به‌ماجراجوئی می‌زنند...

بگذارید دنبالۀ ماجرا را از زبان خود او بشنویم:

فصل اوّل

ماجرای ربوده‌شدن گالی‌وِر. وی از کشتی می‌گریزد، به سرزمین «اِک ویگومی‌یا» می‌افتد و با پذیرائی ناخوشایندی مواجه می‌شود.


...ازهمان روز دو سه جوان بزن بهادر همیشه و همه جا - چه پشت درِ اتاق کارم، چه در منزل مسکونیم، چه در کالسکهٔ قشنگم - مراقب من بودند. آنها که به‌قول معروف تا دندان‌های‌شان مسلح بودند و لحظه‌ئی چشم از من بر نمی‌گرفتند، از طرف کمپانی شرق به‌محافظت من گماشته شده بودند.

امّا چیزی نگذشت که متوجه شدم گروه مسلح دیگری هم مرا زیر نظر دارد، و بی‌درنگ دریافتم که افراد اُفّور هستند. اکنون در همه حال دو دسته محافظ - دو گروه متخاصم که هر آن ممکن بود برای یکدیگر دست به‌اسلحه ببرند - مرا همراهی می‌کرد. همه‌اش دعا می‌کردم که بین آن‌ها کار به‌اسلحه نکشد، زیرا اطمینان داشتم که در آن صورت من بیچاره‌ام که پُلم آن وِر آب است.

‏در این گیرودار، مقدماتِ سفر دریائی من از هر لحاظ فراهم شده بود و بدین ترتیب می‌توانستم از قلمرو دست‌های درازِ اُفّور خارج شوم. البته برای فرار از چنگ مراقبان او هم نقشهٔ پیچیده‌ئی طراحی شده بود، امّا افسوس که حکم سرنوشت چیز دیگری بود...

‏در اینجا باید به‌خاطر نقل پاره‌ئی جزئیات (که برای روشن کردن مسائل و رویدادهای بعدی نمی‌توانم ‏از آن‌ها بگذرم) از خوانندگان پوزش بخواهم. قضیه از این قرار است که بر اثر خوردن غذا‌های ناآشنا و غیر عادی دچار چنان یبوستی شدم که اجباراً مقدار زیادی از اوقات مرا صرف موضوعی کرد که معمولاً رسم نیست درباره‌اش به‌صدای بلند حرف زده شود. در خانهٔ زیبائی که در یکی از مدرن‌ترین محلات شهر تونواش اجاره کرده بودم، به‌حکم سلیقه یا هوس معمار باشی، محلّ قضای حاجت در فاصلهٔ نسبتاً زیادی از اتاق خواب، در انتهای یک راهرو کوچک قرار داشت؛ و هنگامی که در آن محل گوشه‌نشینی اختیار می‌کردم یکی از محافظانم روی کاناپهٔ کوچکی که توی راهرو قرار داشت مستقر می‌شد و با حالتی آکنده از شکیبائی عارفانه بازگشت مرا چشم به‌راه می‌ماند.

‏دو شب پیش از تاریخی که قرار بود نقشهٔ فرار عملی شود، دیروقتِ شب به‌گوشهٔ دنج مورد بحث (که به‌سفارش من نشیمن نرمی هم برایش تهیه شده بود) پناه بردم. هنوز شاید پانزده دقیقه‌ئی نگذشته بود که همهمه و هیاهوی مشکوکی به‌گوشم رسید و در‌‌ همان لحظه، چفت پُشتِ درِ آبریزگاه ‏از جا درآمد، دَرَش چارتاق باز شد و دست خشنی دهانم را فشرد. در دَم مشاهده کردم که اولاً عدهٔ مهاجمان از دو تن تجاوز نمی‌کند و ثانیاً جوانِ محافظ من که گویا روی کاناپه به‌خواب رفته بود بر کف راهرو افتاده و در میان برکه‌ئی از خون غوطه‌ور است. یک ضربهٔ ناگهانی خنجر به زندگیش خاتمه داده بود. یکی از آن دو نابکار پوزخندی زد و با استفاده از‌‌ همان خنجر بندهای شلوار مرا پاره کرد، به‌طوری‌که ناچار شدم با دست شلوارم را بچسبم تا از پاپم نیفتد. مهاجم دوم پنجرهٔ کوچکی را که مشرف به‌کوچهٔ تنگی بود گشود و سوت آهسته‌ئی کشید. ارتفاع پنجره از کف کوچه، کم و بیش دوازده فوت بود امّا آنها پیشاپیش نردبانی زیر پنجره آماده کرده بودنب. کهنه‌ئی به‌دهان من فرو بردند، سرِ دست بلندم کردند و به رذل سوّمی که زیر پنجره بالای نردبان منتظر بود تحویلم دادند. من که دست‌هایم به شلوارم بند بود، داشتم محتاطانه از نردبان پایین می‌رفتم که، ابتدا صدای یک تک تیر و بلافاصله صدای تک تیری دیگر و آنگاه فریاد‌های دشنام و ناسزا و هیاهو به گوشم رسید. امّا در همین لحظه مرا به‌درون کالسکه‌ئی که با پرده‌های فرو افتاده در آنجا متوقف بود هل دادند. دو تن از اوباش در طرفین من مست‌تر شدند، سورچی تازیانه‌اش را به‌گردهٔ اسب‌ها نواخت. کالسکه با تمام سرعت به‌حرکت درآمد و دَمی بعد یکی از دو محافظ کهنه را از دهانم بیرون آورد. کوشیدم با آدم‌ربایان وارد معامله شوم. حق و حساب کلانی به‌آن‌ها پیشنهاد کردم امّا یخم نگرفت: ناکس‌ها عین مجسمهٔ سنگی نشسته بودند و حتی میان خودشان هم حرفی رد و بدل نمی‌کردند. بیجهت نیست که می‌گویند افراد اُفّور را نمی‌شود تطمیع کرد، زیرا از یک سو دستمزد‌های کلان دریافت می‌کنند و از سوی دیگر سزای خیانت‌شان مرگی است فجیع و گریزناپذیر.

‏نمی‌دانستم کجا می‌رویم، امّا ساعتی بعد روشن شد: می‌رفتیم به‌بندرگاه تونواش. پس فردای آن شب در نقش ناخدای یک کشتی این بندرگاه را ‏به‌قصد دریا‌ها ترک کنم، امّا اکنون ناچارم کرده بودند با وضع اسفناکی که بر عرشهٔ یک کشتی نا‌شناس قدم بگذارم. خلاصه آن‌که در کابین آبرومندی جایم دادند، لباس آراسته‌ئی تنم کردند، و غذای اشتهاآوری جلوم گذاشتند. ساعتی بشر هم صدای جمع شدن زنجیر لنگر و برافراشته شدن بادبان‌ها به‌گوشم رسید؛ از قرار معلوم داشتیم به‌طرف مصب رودخانه حرکت می‌کردیم. در واقع هم با توجه به‌ضربه‌های امواج بر بدنهٔ کشتی، چیزی نگذشت که احساس کردم رودخانه را پشت سر گذاشته‌ایم و وارد آب‌های دریا شده‌ایم. ظواهر امر چنین حکم می‌کرد که اُفّور و دوستانش - و شاید هم مشتریانش - تصمیم گرفته بودند با توسّل به‌زور به‌مقصود خود برسند. آنها قصد داشتند مرا نخست به لاه Lah و آنگاه با استفاده از کشتی‌های خود به‌هلند ‏انتقال دهند.

‏صبح روز بعد، هنگامی که پیشخدمت صبحانه را به‌کابینم آورد پیغام ‏دادم که می‌خواهم با ناخدا حرف بزنم. نیم ساعتی نگذشته بود که به‌کابینم آمد رفتارش آمیخته با ادب و خوشروئی بود. گفت نباید خودم را یک «اسیر» تصور کنم؛ دلیلش هم این که می‌توانم آزادانه و به‌میل خود همه جای کشتی را بازدید کنم هم‌چنین گفت دوست نمی‌دارد در کار دیگران دخالت کند، و از همین روست که به‌آگاهی از هویت من یا دانستن دلایلِ تبعید سریع و مخفیانه‌ام به لاه علاقه‌ئی نشان نمی‌دهد وهمهٔ تلاشش بر این استوار است که وظیفه‌اش را که برای اجرایش پول کلانی گرفته - شرافتمندانه انجام بدهد و مرا صحیح و سالم در لاه به‌دست اشخاص معینی بسپارد.

‏به‌او گفتم لطف و ادبش را ارج می‌نهم، و از آنجائی که خودم هم کهنه دریانوردی از قماش خود او هستم دلم می‌خواهد مرا از مسیر کشتی آگاه کند. توضیح داد که در امتداد سواحل اِک ویگومی‌یا جلو می‌رویم و پس از آن، کمربندِ صخره‌های زیرآبی را در منطقهٔ سواحلِ شرقیِ جزیره دور می‌زنیم، گیرم در هیچ بندری توقف نخواهیم کرد.

‏امّا در هفتمین روز سفرمان به‌دنبال تندباد غیر منتظری که برخاست ‏دکلِ کشتی به‌علت موریانه خوردگی از پایه شکست و در حال سقوط بست‌های دگلِ فرعی را هم خُرد و طناب‌هایش را پاره کرد. با این لطمات، دیگر امکان نداشت بتوانیم خودمان را به‌لاه برسانیم و بازگشت‌مان به‌بندر تونواش نیز رفتن به‌دهان اژد‌ها بود. ناخدا تصمیم گرفت راه یکی از بنادر کشورِ اک ویگومی‌یا را که در فاصلهٔ پنجاه میلی آن قرار داشتیم پیش بگیرد ‏و کشتی را در آنجا تعمیر کند.

‏.درست است که بین این دو کشور جنگی اعلام نشده بود معهذا روابط‌شان سخت تیره و خصمانه بود. به‌کشتی‌های پکونیاریائی قویاً توصیه شده بود که جز در موارد اضطراری در بنادر اِک ویگومی‌یا پهلو نگیرند. امّا ‏برای ناخدای ما چارهٔ دیگری باقی نمانده بود.

‏کشتی، هنگامی که داشت به‌بندر نزدیک می‌شد پرچمش را بر افراشت و با به‌صدا درآوردن سوت مخصوص که بیان کنندهٔ نیات دوستانه‌اش بود اجازه خواست به‌بندرگاه وارد شود امّا دو شبانه روز گذشت بی‌آنکه برج مراقبت بندر به‌سوت دوستانهٔ ما پاسخی بدهد. چیزی نمانده بود که به‌کلّی امیدمان را از دست بدهیم، که بالاخره اجازهٔ ورود به‌بندر را دریافت کردیم.

‏ناخدا از من خواهش کرد به‌کابین خود بروم و در عین حال یکی از ملوانان خود را به‌مراقبت از من گماشت. ملوان مزبور که کلید در کابین را هم به‌کمربندش بسته بود همانجا کف کابین من می‌خوابید.

‏درست است که مدتی در شک و تردید بودم امّا سرانجام تصمیم گرفتم که در اولین فرصت از کشتی بگریزم. جزو جیرهٔ روزانه‌ام نوعی وُدکای دریائی محصول پکونیا بود که مرا به‌یاد جین خودمان می‌‌انداخت. جیرهٔ چند روزم را جمع کردم و روز آخر، آفتاب که پرید، به‌محافظم گفتم بیا با هم گلوئی تر کنیم. سعی کردم خودم تنها لبی به‌جام آشنا کنم و بیش‌تر به‌ملوان بخورانم که البته جوانک هم ظاهراً اعتراضی به‌این شیوهٔ مهمان‌نوازی نداشت. سرانجام، هنگامی که به‌خواب سنگین مستان فرو رفت کلید را از کمربندش باز کردم، در کابین را بی‌سر و صدا گشودم و خود را به‌عرشهٔ کشتی رساندم. خوشبختانه شبی چنان ظلمانی بود که پنداری اندرونِ بشکه‌ئی قیر! و من موفق شدم به‌مدد تکه طنابی عرشه را ترک کنم و تا سطح آب دریا پائین بروم. تا ساحل دویست یاردی فاصله بود که شناکنان طی کردم و موقعی که لباس‌های خیسم را می‌چلاندم نورِ فانوسی را دیدم که به‌طرفم می‌آید. لحظه‌ئی بعد، در تاریک و روشنی شبانه سیاهی‌های دیگری را هم مشاهده ‏کردم که به‌سوی من می‌دویدند. یکی از آن‌ها به زبانی که مفهومم نبود فریاد زد. به‌زبان پکونیاریائی بانگ زدم که مسلح نیستم، و همانجا به‌انتظار ماندم. ناگهان صفیر تک تیری برخاست. سوزشی در کتفم احساس کردم و بر ماسه‌ها درغلتیدم.

فصل دوّم

گالی‌ور در بیمارستان. وی دربارهٔ «ئوآن Oan (امپراتورِ کبیر) اطلاعاتی کسب می‌کند. «برابر»‌ها و «فوق برابر»ها.


‏خوشبختانه مردی که به‌طرف من شلیک کرد تیرانداز ماهری نبود: گلوله فقط گوشتِ نرمِ کتفم را سوراخ کرده بود، امّا از قرار معلوم خون زیادی از من می‌رفت. از اینرو هنگامی که مرا، خیس و خونین، کشان کشان به‌سوئی ‏می‌بردند بیهوش شدم.

‏وقتی به‌خود آمدم احساس کردم شانه‌ام زخمبندی شده خونریزی آن ‏بند آمده بود. لخت و عور روی چیزی شبیه تخت دراز کشیده بودم و پتوی فرسوده‌ئی رویم کشیده شده بود. مردی به‌درون آمد و با حصول اطمینان از این که به‌هوش آمده‌ام فرمان داد بلند شوم و پیراهنی داد که به‌تن کنم. در اجرای فرمان حرکت حساب نشده‌ئی کردم که بر اثر آن درد شدیدی در شانه‌ام پیچید و چیزی نماند که بار دیگر از هوش بروم. نوار زخمبندی از خون تازه خیس شد. مرد تازه‌وارد بیرون رفت و لحظاتی بعد به‌اتفاق مرد دیگری که ازحرکات سنجیده و لحن آمرانه‌اش پیدا بود که پزشک است بازگشت. دو تن دیگر هم پشت سر آن‌ها آمدند و کنار در ایستادند.

‏پزشک، نوار‌ها را با حرکاتی ماهرانه باز کرد و با مایعی که همراه آورده بود به‌شست و شوی زخم پرداخت.

‏ناگهان فریاد‌ها و صدای ضربه‌هائی که نه از ناقوس و نه از سنج بود از ورای پنجره برخاست. پزشک مرا به‌امان خدا‌‌ رها کرد، هر چهار تن به‌سوی پارچه‌های طومار شکلی که به‌دیوار‌ها آویخته با حروفی ناآشنا عبارتی بر آنها نوشته شده بود چرخیدند و چیزهای نامفهومی ادا کردند که بی‌شباهت به‌اذکار و اوراد نبود؛ شبیه‌‌ همان اصواتی که از پشت پنجره و از لای دری که باز بود، و از نقاط دیگر به‌گوش می‌رسید. آنگاه این اصوات به‌نجوای یکنواختی مبدل شد و رفته رفته به‌خاموشی گرائید. من در تمام این مدت با زخمی که به‌خود‌‌ رها شده بود (و خوشبختانه خونریزی نگران کننده‌ئی نداشت) روی تخت دراز کشیده بودم. مدتی که پزشک سرگرم بستن زخم بود من به‌تماشای این ‏‏نمایندگانِ مردمِ اِک ویگومی‌یا مشغول بودم: هر چهار تا لباس‌های متحدالشکلی به‌تن داشتند: پیراهن‌های بلند از پارچه‌ئی شبیه چَتائی، شلوارهای کوتاهِ تا زانو، و کفش‌های زمخت تختْ چوبی. به‌زودی پی بردم که همهٔ مردم این دیار - مرد و زن - لباس‌های یکجوری می‌پوشند. از هدف‌هائی که «اصلِ برابری» در این جا دنبال می‌کرد یکی این بود که وجوه تمایز ظاهریِ زن و مرد به‌حداقلِ ممکن رسانده شود.

‏هنگامی که پزشک کارش را تمام کرد یکی از مردهائی که دَمِ در ایستاده بود چیزی از او پرسید. پزشک نگاه استفهام آمیزش را به‌من دوخت و جوابی داد و به‌اتفاق آن دو از اتاق خارج شد. اکنون فقط در اتاق من ماندم و مردی که پیراهنی به‌من داده بود تا بپوشم. از قرار معلوم، شب‌های گذشته را روی تختی که در چند قدمی تخت من قرار داشت می‌خوابیده است. به‌سختی احساس خستگی می‌کردم و چیزی نگذشت که به‌خواب رفتم.

‏از خواب که بیدار شدم بشقابی میوهٔ پخته برایم آوردند که بااشتهای تمام تهش را بالا آوردم. احتمالاً بیش از بیست و چهار ساعت بود لب به‌غذا نزده بودم. در این موقع هم اتاقیم چیزی از من پرسید که چون زبانش را نمی‌دانستم منظورش را نفهمیدم، امّا لحظه‌ئی بعد نطقش باز شد و به‌پکونیاریائی درآمد که زبان پکونیاریائی حالیم می‌شود یا نه؛ و چون پاسخِ مثبت مرا شنید. پرسید:

- حالت چطور است؟ می‌توانی به‌سؤال‌های ما جواب بدهی؟ ‏ گفتم با کمال میل به‌همهٔ سئوالات‌شان پاسخ خواهم داد، چون احاس می‌کنم که حالم بهتر شده است.

‏بی‌درنگ بیرون رفت و دقیقه‌ئی بعد به‌اتفاق دو مردی که در جریان ‏تجدید پانسمان و آن مراسم عجیب نیایش حضور داشتند بازگشت. از آن دو، یکی سؤال می‌کرد و دیگری یادداشت برمی‌داشت. هم اتاقی من که نقش مترجم را بر عهده گرفته بود نخستین سئوال را ترجمه کرد:

- اسمت چیست؟ ‏ به او گفتم که در زادگاه خودم لموئل لی‌وِر نامیده می‌شوم امّا در پکونیاریا اسمم را گذاشته بودند نِمیس Nemis انسان دریائی

- به‌چه منظوری سعی کرده بودی به‌سرزمین اِک ویگومی‌یا رخنه کنی؟ تاریخچهٔ زندگیم را به‌اختصار بازگفتم و اضافه کردم که از پیاده شدن در سرزمین آن‌ها هیچ قصد سوئی در سر نداشته‌ام.

- واقعاً به‌چه منظوری سعی کردی به‌خاکِ ما رخنه کنی؟

‏اظهاراتم را با تفصیلات و جزئیات بیش‌تری تکرار کردم امّا باز با‌‌ همان سئوال پیشین روبه‌رو شدم:

- حقیقت را بگو: به‌چه منظوری می‌خواستی به خاک اِک ویگومی‌یا ‏رخنه کنی؟

‏و این بازی‌ها بار‌ها و بار‌ها به‌همین شکل تکرار شد، به‌طوری که دست آخر به‌راستی از پا درم آورده بود چند لحظه با یکدیگر به‌مشورت نشستند، آنگاه از اتاق بیرون رفتند و مرا با مرد مترجم تنها گذاشتند. به‌نظر می‌رسید که او، هم نگهبان من باشد، هم پرستار و هم پیشخدمت من. احساس کردم که اکنون نوبت طرح سئوالات خودم فرا رسیده است.

‏گفتم - من کجا هستم؟

‏معلوم شد که در بیمارستان نظامی به‌سر می‌برم. مردی که به سوی من ‏تیراندازی کرده بود به‌کمک دیگر سربازان به‌اینجا انتقالم داده بودند.

پرسیدم: - چرا تیراندازی کردند؟ آخر من که مسلح نبودم.

- از این بابت مجازات خواهند شد.

- این‌هائی که سؤال پیچم کرده بودند کیستند؟

- یکیشان از «فوق برابر»ها است. مردم سرزمین ما، همه «برابر»ند، امّا برخی از آن‌ها به‌خصوص مردان شایسته‌مان - برابر‌تر از دیگران هستند که ما ‏به‌آن‌ها «فوق برابر» می‌گوئیم. ‏ حالا چه دلیلی دارد که این فوق برابر حرف‌های مرا باور نمی‌کند؟ آخر من که جز حقیقت چیزی به‌او نگفتم.

‏مترجم چنان نگاهم کرد که انگار نه من چیزی گفته بودم نه او چیزی شنیده بود. کوشیدم از درِ دیگری وارد شوم؛ این بود که پرسیدم:

- چه‌طور است که زبان پکونیاریائی را به‌این خوبی تکلم می‌کنی؟

امّا این سئوالم نیز بی‌پاسخ ماند. انکار اِک ویگومی‌یائی‌ها عادت دارند که برای بی‌جواب گذاشتن پرسش‌های نابجا، اصلاً آن‌ها را نشنوند و، خلاص! ‏ هر دومان سکوت اختیار کردیم. در این میان از سرِ بیکاری به‌در و دیوار چشم دوختم و نگاهم به‌چیزی افتاد که پیش از آن متوجهش نشده بودم: تصویر بزرگی بر بالای تختم. شمایل مردی میانه سال با صورتی پهن.

پرسیدم: - این تصویر کیست؟


‏حیرتزده نگاهم کرد و گفت:

- تصویر امپراتور ئوآن است.

- مگر اِک ویگومی‌یا یک کشور امپراتوری است؟

- نه، کشور ما سرزمین برابر‌ها است.

در این صورت امپراتور به‌چه دردتان می‌خورد؟

‏جوابی نیامد. لحظه‌ئی صبر کردم و بعد محتاطانه پرسیدم: - آیا امپراتور ئوآن زنده است؟

- البته!

- چند سال دارد؟

- نود. ‏ گفتم که به‌ظاهر کم سن و سال‌تر می‌نماید و بعد پرسیدم:

- چند فرزند دارد؟

‏در جوابم گفت که همهٔ مردم اِک ویگومی‌یا فرزندانِ او هستند. ‏ - تو تا حالا امپراتور را به‌چشم خودت دید»ه‌ای؟ ‏ با ترسی ناشی از موهوم پرستی جواب داد: ‏ - نه، نه، نه؟ امپراتور ئوآن را فقط فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ برابر‌ها می‌توانند از نزدیک ببینند.

‏و نکتهٔ جالب این بود که حسابِ این «فوق»»‌ها را روی انگشت‌هایش ‏نگه می‌داشت تا مبادا دچار اشتباه شود!

- چرا؟ مکر هیچ وقت برابرِ مردم ظاهر نمی‌شود؟

- امپراتور ئوآن همیشه به‌فکر مردم انمت.

گفت‌و‌گوی‌مان به بن‌بست رسیده بود، امّا من هنوز هم امیدم را از دست نداده بودم و سعی می‌کردم اطلاعات بیش‌تری به‌دست بیاورم.

‏سلامتم را رفته رفته باز می‌یافتم. درد شانه‌ام تقریباً تسکین یافته بود. تحرک و کنجکاوی بار دیگر در وجودم جان گرفته بود. از این رو اظهار تمایل کردم که برای گشت و هواخوری از بیمارستان خارج شوم امّا با مخالفت قاطعانهٔ مترجم روبه‌رو شدم. ناگزیر سعی کردم بازهم با او به گفت و گو بنشینم، و این بار تنها به سئوال پیچ کردنش اکتفا نکردم بلکه از اروپا و از کشور پکونیاریا هم چیزهائی بر ایش گفتم. نتیجهٔ امر به‌راستی غیر منتظره بود: موقعی که خواب بودم یک تخت و یک اِک ویگومی‌یائی دیگر را هم به اتاقم فرستاده بودند. ئنباهت این دو با یکدیگر، شباهت حیرت‌انگیزِ دو برادر دوقلو بود، به‌طوری‌که غالباً از هم تمیزشان نمی‌دادم. این یکی هم با زبان پکونیاریائی آشنائی داشت. اکنون این دو تقریباً مدام به‌زبان خودشان با هم اختلاط می‌کردند، به‌سئوالات من پاسخی نمی‌دادند و اگر هم می‌کوشیدم با عنوان کردن مطلبی سر محبت را باز کنم بی‌هیچ تعارفی حرفم را قطع می‌کردند.

‏بعد از دو روز، بار دیگر فوق برابر (که ظاهراً رئیس بود) و منشی او سر و کله‌شان پیدا شد. هر دو مترجم بالا سرِ تختم ایستادند و به‌ترجمه کردن پرسش‌های فوق برابر پرداختند. اکنون دیگر تردیدی نداشتم که این ملاقات نوعی بازجوئی است. یقینم شده بود که در حسن نیّت من شک کرده‌اند.

‏مترجم اوّلی پرسید: - اسم واقعی تو چیست؟

با حالتی آمیخته به‌آزردگی خاطر توضیح دادم که به‌دروغ بافتن عادت نکرده‌ام، و تأکید کردم که اظهارات قبلیم چیزی جز حقیقت محض نبرده است.

- هدفت از ورود به سرزمین ما چه بود؟

‏روز از نو روزی از نو! - ناچار شدم یک بار دیگر، دو ساعت تمام، دربارهٔ مبداء حرکتم و هدف‌های بی‌شائبه‌ام توضیحات بدهم. پر واضح است که از این گفت و گو یا بازجوئی نیز حاصلی عاید شد.

دوبار دیگر هم به‌سراغم آمدند و باز‌‌ همان سؤال را تکرار کردند. به قصدِ وقت‌کُشی، به‌تفصیل تمام، همهٔ جزئیات زندگی خودم و جزئیات زندگی پدرم و جزئیات زندگی اقوامم را که در انگلستان به‌سر می‌بردند، به‌اضافهٔ شرح زندگی و سفرهای متعدد ناخدایانی را که شخصاً می‌شناختم با آب و تاب فراوان برای فوق برابر تعریف کردم. امّا فوق برابرِ لعنتی که همچنان خر خودش را می‌راند و مثل این که بار اول است مرا می‌بیند به‌مترجم دستور داد از من سؤال کند هدف واقعیم از پیاده شدن در خاکِ اِک ویگومی‌یا چه بوده است!

باری، سرانجام، یک روز نه چندان خوش دستور رسید که بساطم را جمع کنم، و از بیمارستان یکراست به زندانم فرستادند. بین راه، آدم‌ها و ساختمان‌ها را با حرص و ولع تماشا می‌کردم امّا عمر این حظ بصر کوتاه بود؛ چرا که زندان در فاصلهٔ نیم‌میلی بیمارستان قرار داشت.

مرا با پنج زندانی دیگر به‌سلولی انداختند. خوشبختانه یکی از آنها با زبان پکونیاریائی آشنائی مختصری داشت. علت زندانی شدنش را که جویا شدم حکایت زیر را برایم تعریف کرد:

‏چند هفته پیش در منطقهٔ سکونت او زلزله‌ئی رخ داده بود. او فرزند دوسالهٔ خود را به‌بیرون ساختمان انتقال داده بار دیگر به‌درون دویده بود تا بچه گربهٔ مورد علاقهٔ پسرش را هم نجات بدهد. درست است که موفق شده بود حیوان کوچولو را هم از معرکه بدر برد، امّا در همان لحظه ساختمان فرو ریخته، ضمن همهٔ دار و ندار او مجسمهٔ نیم تنهٔ امپراتور مم که از تزئینات ضروری و اجباری گریزناپذیر هر خانوادهٔ اِک ویگومی‌یائی محسوب می‌شود زیر سنگ و خاک مدفون شده بود. تنی چند از شاهدانِ ماجرا مراتب را گزارش داده بودند و اکنون او در انتظار تعیین نوع مجازات خود در زندان به سر می‌بُرد!

‏نزد این مرد مهربان نگونبخت، با جدیت فراوان به فرا گرفتن زبان اِک ویگومی‌یائی پرداختم و در مدت دو هفته‌ئی که همزنجیر او بودم آشنائی مختصری با این زبان پیدا کردم.

فوق برابر از سرم دست برداشته بود و رفته رفته چنین به‌نظرم می‌رسید که به‌طور کلی وجود مرا هم از یاد برده است، لیکن همزنجیر من که با قوانین کشورش آشنائی بیش‌تری داشت نظرش این بود که مقدمات محلی دربارهٔ من ‏از پایتخت کسب تکلیف کرده‌اند و منتظر اعلام نظر مقامات مرکزند. پایتخت، نوتیاک Notiak ‏نامیده می‌شد و در هفتاد میلی ساحل جزیره قرار داشت.

درواقع هم حدس او درست از آب درآمد. یک روز فوق برابر احضارم کرد و به‌وسیلهٔ مترجم اظهار داشت که قرار است به «منظور پاکسازی شعور»م به‌مناطق روستائی و مزارع اعزام شوم.

از سرِ گستاخی پرسیدم که آیا این دستور از طرف رئیس او در پایتخت صادر شده است یا از سوی مقدمات محلی؟ - فوق برابر لحظه‌ئی به‌من خیره شد و چیزی نگفت. مترجم که به‌طرز عجیبی دستپاچه شده بود مِن مِن کنان گفت که مقامات مرکز به‌امور مهم‌تر از این‌ها می‌رسند؛ مقامات محلّی دستور دارند رأساً دربارهٔ من تصمیم بگیرند.

البته بعد‌ها معلومم شد که درست در‌‌ همان روز‌ها، چهار بار فوقِ برابری که به‌این نوح مسائل رسیدگی می‌کرد مغضوب واقع شده، به‌اتهامِ «نقض فرمایشاتِ امپراتور ئوآن» مقام خود را از دست داده بود. از اینرو هیچ کسی در پایتخت مایل نبود مسئولیت پروندهٔ مرا به‌عهده بگیرد.

فوق برابرِ محلّی و مردِ مترجم را سخت سراسیمه یافتم؛ از اینرو بر آن شدم که با استفاده از این فرصت در مورد سرنوشت خود استمزاجی بکنم.

پرسیدم: - مرا به‌کجا می‌فرستند، و به‌چه منظور]

- تو بینِ مردم و برای مردم کار خواهی کرد.

- آیا این حرف را باید چنین معنی کنم که بازهم در زندان به‌سر خواهم برد؟

- خیر. تو مثل همهٔ فرزندان ئوآن آزاد و برابر خواهی بود.

- یعنی اگر دلم خواست می‌توانم محل سکونتم را ترک کنم؟

- البته، منتها به دو شرط: اوّلاً باید تعالیم ئوآنِ کبیر را موبه‌مو فرابگیری؛ ثانیاً مردمی که قرار است بین‌شان کار و زندگی کنی باید دربارهٔ آزادیت تصمیم بگیرند. ‏ - امّا آخر من که جوان نیستم. دلم می‌خواهد برگردم به‌وطنم.

این بار نیز جوابی نیامد. صبح روز بعد با مرد نگونبختی که مجسمهٔ نیم تنهٔ ئوآن را در قلمرو قهر طبیعت جا گذاشته بود وداع گفتم و پس از آن که حداقل کیفر را برایش آرزو کردم به‌راه افتادم تا در نمی‌دانم کجا» شعورم پاکسازی شود»!

فصل سوّم

شعور گالی‌وِر پاکسازی می‌شود. وصایای امپراتور ئوآنِ کبیر. موضوع مالکیت، در کشور اِک ویگومی‌یا.


‏در اینجا هم اسم نِمیس روی من ماند، گیرم با مختصر تفاوتی در تلفظ. و جای آن است که بگویم که بر سبیل اتفاق، نِمیس در زبان اِگ ویگومی‌یائی کم و بیش به‌معنی «کلّهٔ گُنده» است. مدارک مربوط به‌اعزامم را با همین نام پر کردند و من به‌پیوست مدارک مورد بحث به‌روستا اعزام شدم.

صبح زود به‌اتفاق سه مَرد روستائی که برای انجام کاری به‌شهر آمده بودند راه روستا را در پیش گرفتم. اگر به‌سرم می‌زد می‌توانستم به‌سهولت از دست آن سه بگریزم، امّا در آن شرایط اقدام به‌فرار چیزی جز حماقت نبود. این بود که تصمیم گرفتم در انتظار فرصت مناسب‌تری موقتاً تن به‌قضا دهم.

‏تمام طول آن روز را در جاده‌ئی پر گرد و غبار که گاه و بیگاه از میان دهی می‌گذشت طی طریق کردیم. خانه‌های این دهکده‌ها را کلبه‌های محقری تشکیل می‌داد همه از خشت خام. همه جا تقریباً خلوت بود زیرا همهٔ مردم در مزارع مشغول کار بودند. شب را در یکی از همین کلبه‌ها بر بستری کاه خشک و جل و پلاس کهنه که بر کف آن گسترده بود به‌روز آوردیم و صبح بار دیگر به‌راه افتادیم و مقارن ظهر به‌مقصد رسیدیم.

مرا به‌ساختمانی که بنا بود در آن اقامت کنم هدا‏یت کردند. بنائی بود شبیه خوا‌بگاه پادگان‌ها، با سقفی کوتاه و به‌عرض تقریبی پانزده پا. در امتداد دیوار‌ها نیمکت‌های چوبیِ دوطبقه‌ئی تعبیه شده بود که روی هر یک تشک و پتوئی به‌چشم می‌خورد. در این خوابگاه در حدود ۶۰ مرد مجرّد، از پیر تا جوان، زندگی می‌کردند. اکثریت با جوانان و نوجوانان بود و به‌احتمال بسیار زیاد، من مسنّ‌ترین فرد این گروه به‌شمار می‌رفتم.

‏پشت دیواری که در انتهای ساختمان احداث شده بود اتاقی مربع شکل بود به‌عرض خود ِخوابگاه که «خانهٔ ئوآن» ناهیده می‌شد. بر دیوارهای این اتاق جملاتی از فرمایشات امپراتور که مشابهش را بر دیوارهای بیمارستان نیز دیده بودم به‌چشم می‌خورد. علاوه بر این کلمات قصار، چندین تصویرامپراتور نیز - تصویرهائی شبیهِ هم - بر دیوار‌ها آویخته بود. مراسم عای یومیه - همان که قبلاً وصفش را آوردم - در اینجا هم به‌جای آورده می‌شد. مبانی فرمایشات امپراتور جمعاً سیزده اصل تشکیل می‌داد که به «وصایای ئوآن» مشهور بود. این «وصایا» را آن قدر شنیده بودم که دیگر ملکه‌ام شده بود و دیگر در هیچ شرایطی امکان نداشت فراموششان کنم. حتی همین حالا هم اگر نیمه‌های شب از خواب بیدارم کنید در عالم خواب و بیداری همهٔ آن‌ها را با هر ترتیبی که بخوامید برای‌تان تکرار خواهم کرد. - و اینک:


وصایای ئوآن

۱. هرچه اندک‌تر خوری افزون‌تر کار کنی.

۲. چون به‌دقت درنگری دریابی که چیزهای «زائد» تنها‌‌ همان هاست که نخست «ضروریات» به‌نظر می‌آمده است.

۳. گاوِ اَخته بیش از نرْگاوِ اَخته ناشده به‌کار می‌آید. از این رو اخته گاو از نَرْگاو مفید‌تر است.

۴. وَجهِ تمایز انسان از حیوان این است که انسان، آگاهانه و دانسته اطاعت می‌کند.

۵. همه چیزی دستخوش تغییر است: دیروز دوست، امروز دشمن؛ امروز دشمن، فردا دوست.

۶. چون خصم را سرنشکنی زنده بماند، و چون زنده مانَد تو را سر بِشکند.

۷. به‌درستی که فقر، بزرگ‌ترین ثروت‌ها است.

۸. بی‌نظمیِ نیکو، به از نظمِ بد است.

۹. نخست خانهٔ کهنهٔ خود را درهم کوب، آنگاه به‌اندیشهٔ سرای نو باش.

۱۰. مَرغزار را زود به‌زود درو کن: علف نورُسته نیکو‌تر از علف پیشین است.

۱۱. آدمی، آنگاه که تنهاست دستخوش اندیشه‌های ناخوش می‌شود. امّا در جمع، دیگران یاریش خواهند داد تا دربارهٔ خود به‌افشاگری پردازد و ‏به‌اصلاح حال خویش توفیق یابد.

‏۱۲. اوّلی با دوّمی «برابر» است و دوّمی با سوّمی، هرگاه مردم بخواهند، ممکن است با سوّمی «فوق برابر» باشد[۲]

۱۳. گمان مدار که فرزانه‌تر از «برابر»های دیگری. امّا اندیشه نیز مکن که «برابر»های دیگر از تو فرزانه‌ترند.


البته این‌ها فقط در حکم تحصیلات ابتدائی بود. می‌بایست سایر فرمایشات ئوآن را، نیز، دربارهٔ بسیار متنوع و گاه سخت غیرمنتظره - از نسیم شمال گرفته تا ببر، یا از طبخ آش گرفته تا زایمان - کلمه به‌کلمه فراگیرم. آنگاه نوبت به‌اشعار امپراتور می‌رسید و پس از آن، پیام او خطاب به‌دانش‌آموزان و سرانجام به‌اندیشه‌های درخشان ا‏و در بارهٔ تجلیات مادّی ‏و معنوی جسمِ انسان. در این میان گاه و بیگاه متن‌های ‏تازه‌ئی از فرمایشات امپراتور از پایتخت به‌شهرستان‌ها می‌رسید که پاره‌ئی اوقات نه تنها مغایر که گاهی حتی یکسره ناقض فرمایشات پیشین خود او بود و از این رهگذر به‌راستی موجب بروز کابوس‏های واقعی می‌شد. مثلاً یکی از فرمایشات ئوآن به شرح زیر بود:

از مارهای سمّی مهراسید، زیرا بسی کم‌تر از آن خطرناکند که گمان می‌رود.

‏امّا یک روز ناگهان اعلام شد که دشمنان کشور فرمایش مورد بحث را تحریف کرد»ه‌اند، و اصل آن بدین شرح بوده است:از مارهای سمّی بهراسید، زیرا بسی بیش از آن خطرناکند که گمان می‌رود.

فصل تابستان بود و بحبوحهٔ کارهای کشاورزی. در این فصل، با طلوع خورشید بیدارمان می‌کردند، بعد از مراسم نیایش صبحانه‌مان را که معمولاً از میوهٔ پخته و کلوچهٔ آرد ذرت تشکیل شده بود به‌خوردمان می‌دادند و به‌دشت و مزرعه روانه‌مان می‌کردند. مقارن ظهر نوبت ساعتی استراحت و مراسم نیایش دوم می‌رسید. ساعت پنج نیز - اگر وضع خاصی پیش نمی‌آمد - کار مزرعه به‌پایان می‌رسید و به‌صرف ناهار مشغول می‌شدیم.

‏پس از مراجعت به سربازخانه، حدود دو ساعت از وقت‌مان به فرا گرفتن تعالیم ئوآن می‌گذشت. حالا دیگر خستگی چنان بر وجودمان چیره شده بود که اکثر بچه‌ها چُرت‌شان می‌گرفت. البته اگر فوق برابر کسی را درحال چرت زدن مشاهده می‌کرد با بیلچهٔ چوبیِ دسته بلندش ضرباتی، گر چه نه چندان دردآور، بر گونه‌های او وارد می‌آورد.

‏علاوه بر این‌ها، هفته‌ئی یک بار هم جلسهٔ سوگند وفاداری نسبت به ئوآن» برگزار می‌شد. هر بار یکی از حضار سوگندی را ادا می‌کرد و هر سوگندی هم فورمول خاص خودش را داشت. مثلاً خوکچران از جایش بلند می‌شد و سوگند می‌خورد که: «با عنایت به‌اصل سوم ئوآن و با توجه به‌تمثیلات مربوط به‌خوک‌های پرخیر و برکت، سوگند می‌خورم که مدت بارداری خوک‌هائی را که به‌دست من سپرده شده‌اند به دوماه تقلیل دهم. درود به‌ئوآن!»

کلمهٔ «درود» د را همگی به‌صدای رسا تکرار می‌کردند و در‌‌ همان حال، فوق برابر، نگاهش را به‌دقّت به‌دهان‌ها می‌دوخت.

‏بازار سوگندهای نامربوط که غالباً با توسل به‌هزار دوز و کلک و با هزار مَن سریش به «وصایای ئوآن» چسبانده می‌شد سخت رواج بود. مثلاً یک نفر از جایش بلند می‌شد و با اشاره به‌اصل ششم امپراتور (موضوع دشمن و سرهای شکسته) سوگند می‌خورد که در عرض یک هفته صد‌ها ساس را (که واقعاً هم مایهٔ عذاب‌مان بودند) به هلاکت برساند.

‏تشریفات عجیب دیگری هم متداول بود به‌نام «جلسهٔ خودرسواسازی». در این گونه جلسات انسان می‌بایست گناه‌ها و جرائم من درآوردیِ مختلفی را با مهارتی هرچه تمام‌تر به‌خود نسبت بدهد. مثلاً افشاگری یا «خودرسواسازیِ» زیر در آن روزها رواج بسیار داشت: «من در تمام ساعات روز گذشته حتی یک بار هم به فکر ئوآنِ کبیر نیفتادم!» پاره‌ئی دیگر خود را به‌شکم پروری و خواب‌های شهوت‌انگیز دیدن و یا به‌نادیده گرفتن اصل برابری و یا به‌بدرفتاری با حیوانات، متهم می‌کردند.

«خودرسواسازی»های من معمولاً با اقبال همگان روبه‌رو می‌شد. به طوریکه حتی فوق برابر واحدمان هم با دقّت و علاقهٔ مخصوص به‌آن‌ها گوش می‌داد، زیرا غالباً گوشه‌هائی از زندکی گذشته‌ام را که اکنون به‌رؤیای مبهمی می‌مانست چاشنی گفتارم می‌کردم.

‏گاهی اوقات - به‌خصوص در مواردِ جدّی - جلسهٔ افشاگری به‌آنجا می‌انجامید که «خودرسواساز» پیراهنش را از تنش در بیاورد و با ترکهٔ مخصوص که در «خانهٔ ئوآن» نگهداری می‌شد به‌خود تازیانه بزند و یا وظیفهٔ شلاق زنی را به‌یکی از حضار واگذار کند. من سعی می‌کردم از چنین شناعتی اجتناب کنم ولی از نگاه‌های فوق برابر پی می‌بردم که دیر یا زود ناچار خواهم شد از این بوتهٔ آزمایش نیز بگذرم.

‏امّا ناخوشایند‌ترین مراسمی که برگزار می‌شد - نه به‌طور منظم بلکه فقط در موارد ضروری جلسات «افشاگری‌های متقابل» بود. در این گونه جلسات معمولاً یک نفر را به‌عنوان قربانی انتخاب می‌کردند و اتهامات گوناگونی به‌اش نسبت می‌دادند: تن پرور است، فرمایشات ئوآن را به‌دقت فرا نمی‌گیرد، دَله است، به‌گونه‌ئی شبه انگیز انزواطلب است، و اتهاماتی ازهمین دست. البته گاهی اوقات اتهاماتی بد‌تر از این‌ها را هم عنوان می‌کردند. معمولاً در بدو امر یک نفر دیگر هم به‌افشاگر می‌پیوست (بیش‌تر به‌خاطر آنکه خود افشاگر در معرض اتهامات متقابل قرار نگیرد) و به‌این ترتیب رگباری از افشاگری‌ها و اتهام‌های گوناگون - هر یکی هولناک‌تر و در عین حال بی‌ربط‌تر از دیگری بر سر متهم بیچاره می‌بارید. رسم بر این بود که این همه را با سری فروافتاده گوش کنند. هرگاه متهم طاقت از دست می‌داد و زبان به‌اعتراض می‌گشود کار به‌ناسزا‏گوئی و توهین‌های وحشیانه می‌کشید وحتی - تا آن جائی که حافظه‌ام یاری می‌کند - دو یا سه بار بر سر متهم ریخته مضروبش نیز کرده بودند. در چنین مواردی، فوق برابر، این همه را نه با خونسردی که با خرسندی نظاره می‌کرد. روی یکی از دیوار‌ها، در محلّی چشمگیر، اصلی از اصول ئوآن چنین خودنمائی می‌کرد: «هرگاه برابر‌ها گناهکارت بشمارند تردید نداشته باش که گناهکاری».

‏هفته‌ئی یک روز هم اوقات‌مان به‌جای کار معمولی روزانه، صرفِ تعلیمات نظامی می‌شد. در چنین روزی تنها دلخوشی‌مان تکه‌ئی پیه خوک، یک عدد نان کلوچه و استکانی ودکای محلی تشکیل می‌داد که علاوه بر جیرهٔ معمولی روزانه در اختیارمان قرار می‌گرفت.

مرا در بدو امر به‌کار خرمنکوبی گماشتند امّا از آن جائی که قادر نبودم پابه‌پای افراد جوان فعالیت کنم به‌واحد بارگیری پِهِن منتقلم کردند که البته به‌راحتی از پسِ این کار برمی‌آمدم. از آن پس به‌مشدغل دیگری هم گماشته شدم - گاه دشوار، گاه آسان، و‌گاه حتّی خوشایند.

واحدی که در آن به‌کار مشغول شدم مزرعهٔ بزرگی بود که فعالیت اصلی آن کشت ذرّت و پنبه و صیفی‌جات و دانه‌های روغنی مختلف و نیز دامداری و صنایع دستی بود. قسمت اعظم فرآورده‌های واحدمان را به‌نقاط دیگر کشور حمل می‌کردند و در همه حال آنچه برای ما باقی می‌ماند به‌زحمت احتیاجات ضروری‌مان را تکافو می‌کرد.

در یکی از روزهای نخست ورودم به‌مزرعه، از روی ساده‌لوحی از همسایه‌ام پرسیده بودم:

- این مزرعه به‌کی تعلق دارد؟

وحشت زده نگاهم کرد اطراف را به‌دقت پائیده و گفته بود:

- به‌کی؟... به‌برابر‌ها... به‌دولت... به‌ئوآن...

این ابهام و بی‌خبری در غالب مظاهر زندگی مردم اِک ویگومی‌يا ‏مشهود بود. هر چیزی به‌هرحال در مالکیت «کسی» بود، امّا چه کسی؟ - دیگر در این باره احدالناسی سخن نمی‌گفت. برابر‌ها و دولت، یعنی خودِ ما، رسماً مالک شمرده می‌شدیم ولی خود را‌‌ همان‌قدر مالک مزرعه «مان» احساس می‌کردیم که مالکِ ماه یا ستاره‌ها.

در حقیقت، به‌مفهوم کم و بیش واقعی کلمه، مالک یا صاحب هیچ چیز نبودیم؛ تکرار می‌کنم: مطلقاً هیچ‌چیز. حتی شلوار و پیراهن و کفش را هم دولت در اختیارمان می‌گذاشت که می‌بایست پس از فرسوده شدن تحویلشان بدهیم. انسان هرقدر هم کار می‌کرد ممکن نبود بتواند مزهٔ مالکیت چیزی را بچشد.

‏روستائیانی که در کلبه‌های جداگانه سکونت داشتند از ساده‌ترین نوع زندگی برخوردار بودند: مختصری آذوقه و سوخت، چند تا کاسه و بشقاب، و خِرت و پِرت‌هائی به‌نام اثاث البیت. امّا همین مختصر هم به‌خودِ آن‌ها تعلق نداشت. آن‌ها مجاز نبودند چیزی را بفروشند یا هدیه کنند یا به‌ارث بگذارند. به‌مجردی که کسی بدرود زندگی می‌گفت فوق برابر‌ها سر می‌رسیدند ودربارهٔ نحوهٔ تقسیم ماتَرَکی که مورد استفادهٔ آن خدابیامرز بود تصمیم می‌گرفتند: بخشی از آن را به‌فرزندانش وامی‌گذاشتند و بقیه را ضبط می‌کردند.

‏قضاوت زیر سخت رایج بود: «آدمی عریان چشم به‌جهان می‌گشاید، عریان هم به‌خاک سپرده می‌شود. هر کسی در سرزمینی که به‌سر می‌بَرَد در حکم میهمانِ برابرهائی است که میان‌شان زندگی می‌کند. آنان ابزار کار و وسایل زندگی را به‌عاریت در اختیارش قرار می‌دهند و او به‌هنگام مرگ هرآنچه را که دریافت کرده و هرآنچه را که بلااستفاده باقی نهاده به‌آنان باز می‌گرداند».


فصل چهارم

‏اعدام یک أددوبار فوق برابر» <. برای کالی ور همسری تعیین می‌کتأ. ‏کارمندی که در یمارستان استنطاقم کرد» بود، همچنین رئیسی که تحت تعلیمش ومایای ثوآن را فرا می‌گر فتیم، در سلسله مراتب فوق برابری ‏د ‏سرزمین اک ویکرمی یا در با~‌ترین رده قرار دائنتند. این سلسله مراتب ‏شامل پنج رده یا پنج درجه بود. فوق برابرهای أرجات بالا وقتی در انظار همگان ظاهر می‌ئندند مثل همه مردم عادی لباس می‌پوئنیدند: پیراهن بلند، ئنلوار تاز انو، و کفش چوبی. اما بین مردمی که در میان ئنان کار می‌کردم سخت شایع بود که این کونه فوق برابر‌ها در خانه‌های مجلل زندکی می‌کنند و گروهی از برابر‌ها را به عنوان نوکر و کلفت در خدمت خود أارند. ‏روزی یک «أدوبار فوق برابر» د و به عبارت أیکر: فوق فوق برابر ~ به مزرعه ما آمد. هث ما را به دشت فرا خواندنأ و او سخنرانی زیر را ایراد کرد: ‏_ ثوآن کبیر چنین می‌فرمایأ: «أهرگاه بخواهیم، و تلاشنی و اراده کنیم، آب رودخانه به بالای کوه جاری خواهأ شد>». همه شما با این فرمایش ابپرا تور آشنا هستیأ و مدام تکرارئنی می‌کنیأ اما چنان می‌پند ارید که این موفرح ارتباطی به ئنما فدارد. ماحمل آنکه اجاز» می‌أهید نهری که از مزرعه‌تان می‌گذرد همه ساله در فصل طغیان‌ها پارک ثوآژ را پر از سنک و گل و لای کند. فقط دشمنان ما هستنا که می‌خواهنا بارک ثوآن به چاله ئی پر از زباله مبدل شنود. این، ‌‌نهایت آرزوی آن‌ها ست. بیاشید به پینئکاه ثوآژ سوگند بخوریم که آب را به بالای کوه جاری کنیم! ‏قی چند فژیاد زدنأ: ««سوکند می‌خو ریم!»> گروهی أیکر به آنان پیوستنأ و لحظه ئی بعد، انبو» جمعیت چون تنی واحد نعره می‌کشید، سرو دست تکان می‌داد، و پا بر زمین می‌کوبیأ. باید اقرار کنم که من هم به مصداق آنکه ««انسان، درمیان انبوه جمعیت،‌‌ همان کسی نیست که در تنهائی خویش است»»، درست مثل أیکران و نه به طور تصنعی فریاد می‌زدم و دست تکان می‌دادم. ‏بارک ثوآن، در پائین دست نهر، در فاملأ هفت هشت میلی روستای ما واقع شده و نقطه بسیار زیباثی بود. در طول خیابان‌های مشجوش، در پنا» سایه بان‌های مخصوص که تعبیه کرده بودنأ مد‌ها مجمه سنگی ئوآن _ همه ‏شبیه هم ~ برپا بود. بر کمرگاه صغره‌ها نیز وصایای اپبرا تور با حروف درشت وم

  • صفحه 35

پاورقی‌ها

  1. ^  اشارتی است به‌سفرهای گالیور اثر جاناتان سویفت (۱۷۴۵-۱۶۶۷) هجائی نویس معروف انگلیسی.
  2. ^  اشاره به‌حوادث سفرهای افسانه‌ئی گالی‌ور است.
  3. ^  اصطلاح فوق برابر از همین اصل ریشه گرفته است. [مؤلف]