فیل در پرونده
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
شهر «ک» دارای یکهزار و شش کوچه، سه کشیش، هفت قهوهخانه، یک بخشدار، دو مهمانخانهچی، هفده زن بیوه، سه معلم، دو معلمه، یک رئیس انجمن شهر، دو بازار، چهار حزب سیاسی و غیره است.
ممکن است عدهای بخاطر چنین مقدمهای که بیشباهت به احصائیۀ کتب رهنمای جهانگردی و یا کتاب درسی جغرافیا نیست، نگارنده را مورد سرزنش قرار دهند، بهمین علت بهتر است بمنظور فرار از چنین سرزنشی، از ذکر بقیۀ جزئیات صرف نظر کنیم و به نقل فوری داستان عجیبی که در شهر «ک» رخ داده بود، بپردازیم.
داستان از اینقرار است که علاوه بر چیزهائی که در بالا بدان اشاره شد، شهر «ک» یک باغ وحش هم دارد. این باغ وحش سیار در مراجعت از بازار مکارهای که موفقیت زیادی در آن کسب نکرده بود، چند روزی در این شهر متوقف شد. گرچه بمحض ورود باغوحش، آقای پایا اظهار داشته بود: «بدون اینهم شهر ما بقدر کافی حیوان دارد»، معذلک آن مرد محترم - یعنی متصدی باغ وحش ناچار بود راهش را بطرف شهر «ک» کج کند، زیرا برای ادامۀ سفرش، دیگر آهی در بساط نداشت.
ساوای (1) بقال مقداری تخته و میخ نسیه باو فروخت، نیچکوی (۲) صابونپز هم مقداری الوار و گوشت برای حیواناتش باو قرض داد. بدین ترتیب سیرکچی مهربان ما موفق شد با قرض و قولهای در ظرف یک روز خیمهاش را علم کند. سحرگاه روز بعد هم دایره زنگیاش را بدست گرفت و در شهر براه افتاد تا در نبش هر کوچهای بایستد و عبارت مشهور: «مناژری (3) باشکوه جهانی! بشتابید برای تماشای آنچه تاکنون ندیدهاید!» و غیره را اعلام کند.
در این حال چنانچه شما واقعاً هم سری به این باغوحش که بجاست بگوئیم فقط از شش حیوان تشکیل شده است، بزنید، صاحب آن قبل از هرکاری شما را بطرف یکی از قفسهای بدبو و متعفن رهنمائی نموده توضیحاتی بشرح زیر خواهد داد: «خرس. در علم بنام Urrus Belliccosus معروف است. هیولای بینظیری است. تاکنون دو مأمور باغوحش را خورده است. از باغوحش مسکو خریداری شده است. سال گذشته، وقتی که هنوز در باغوحش مسکو به سر میبرد، قفسش را شکست و پس از خوردن صاحب باغوحش و بلعیدن یکی از کارمندان باغ، به جنگل بولون (۴) که در حوالی مسکو است پناه برد... سه روز تمام دکانهای مسکو را بستند و متمولین شهر به ایرکوتسک (5) که نزدیکیهای مسکو است فرار کردند. فقط ژنرال گورکو (6) در شهر باقی ماند. روزی چندین بار از پطروگراد تلگرافی سؤال میکردند: «خرس کجاست؟»، ژنرال گورکو در چه حال است؟»، «ژنرال ربیکین (1) کجاست؟» «در اینجا شایع است که خرس ژنرال بیچایف (۲) را بلعیده است...» و غیره.
با توجه بظواهر امر ممکن بود فرض کرد که خرس مورد بحث که با عده کثیری از ژنرالهای روس طرف شده بود، واقعا هم روزی در مسکو زیسته، اما نه در تابستان گذشته، بلکه در سال ۱۸۱۲ همراه ناپلئون اول و موقع هجوم وی بروسیه. این خرس چنان لاغر و زهوار دررفته و پشم ریخته بود که هر بینندهای با مشاهدهٔ آن بیاد کلاهبرداری که تازه از زندان آزاد شده باشد میافتاد.
بهتر بود انسان از تماشای فیل صرفنظر کند، زیرا این حیوان از فرط پیری و بدبختی به عادیترین سائلی که در مدخل کلیسا دست تکدی دراز میکند، شباهت داشت. بدیهی است فیل هم مانند خرس یک اسم لاتیم و حتی یک حماسه داشت. در این حماسه گفته میشد که «اعضای یک هیأت انگلیسی»، «راجهٔ بخارا» را برای سوزاندن وی، روی همین فیل بسوی شعلههای آتش برده بودند. بنظر میرسد که انگلیسیها با کمال میل حاضر شوند فیل را بعنوان یادبود آن واقعه تاریخی بخرند.
در قفس بعدی پرندهای قرار داشت که «کشف جدیدی در علم» بشمار میآمد و بهمین علت هنوز فاقد «اسم عامیانه» بود، اما در علم بنام Socsocus Dulicivitoperus خوانده میشد.
شهرت این پرنده در این بود که «برای تولید مثل تخم نمیگذاشت، بلکه مانند حیوانات پستاندار میزائید.» اما کافی بود تماشاچی با دقت بیشتری باین Socsocus Dulicivitoperus بنگرد و بدون هیچ زحمتی شباهت فوقالعادهای بین این پرنده که معلوم نیست بچه علتی دمش را برنگ آبی رنگ آمیزی کرده بودند، با اردک خانگی معمولی، بیابد. اما دم این پرنده نبود که تماشاچیان را تحت تاثیر قرار میداد، بلکه «زائیدن» آن بیش از هر چیز دیگری، توجه آنان را بخود معطوف میکرد.
علاوه بر اینها، باغ وحش دارای یکی سمور آبی و یک روباه بود که گوشهایش را تعمداً بریده بودند تا بتوانند آنرا «روباه سوئدی» بنامند؛ همچنین میمونی که فقط شباهتی به میمون حقیقی داشت و انگار با دریافتن این موضوع بالاقیدی آشکاری یهمهٔ ساکنان باغوحش و حتی تماشاچیان مینگریست.
بعنوان هفتمین جاندار تماشائی میتوان از همسر صاحب باغ وحش نام برد. این مخلوق بسیار لاغر با کلاه گیس کثیفش، چنان نحیف و شفاف بود که بنظر میرسید بتوان او را چون برگ کاغذی در دست گرفت و مچاله کرد. وقتی انسان به لباسهایش نگاه میکرد گمان میبرد که Socsocus Dulicivitoperus ها به او هجوم آورده و پرهایش را کندهاند. موهای او آنقدر آشفته و نامنظم بود که بنظر میرسید آنها را با شانهٔ کشاورزی بر سرش ریختهاند.
زن، در گیشهٔ کوچکی که به کمک چند پرده تعبیه شده بود فرار داشت و بنظر میرسید که او نیز (مانند حیوانات دیگر) در قفس نشسته باشد. وقتی نگاهش میکردم، هر لحظه منتظر بودم صاحب باغ وحش، یعنی شوهرش، با اشاره به زن بگوید: «اسم علمی این یکی Mulier Feminus (1) است! حیوانی است که زیاد یافت میشود. به سهولت بدست میآید، اما رام کردنش دشوار است...» و الی آخر.
اهالی شهر «ک» به تماشای باغ وحش میرفتند. اما پس از اینکه همهٔ آنها از برابر قفسها گذشتند، مرد سیرکچی میزان مداخلش را محاسبه کرد و متوجه شد بااینکه هر تماشاچی یک گروش (۲) بعنوان حق ورود پرداخته است، درآمدش از دویست و ده گروش تجاوز نمیکند. اگر ورودیهٔ باغ وحش حتی نیم گروش هم تعیین میشد، مسلماً شهر «ک» نمیتوانست تماشاچیان بیشتری برای باغ وحش تأمین کند.
در این حال، در عرض هشت روز، میزان بدهی ارباب محترم باغ وحش بابت بهای گوشت به پانصد و هجده گروش رسیده بود، زیرا که بهرحال حیوانات باغوحش باید چیزی میخوردند و ارباب آنها نیز باید چیزی مینوشید.
نیچکوی صابونپز، چند روز متوالی گوشت نسیه باو میفروخت، ولی پس از یکهفته وقتی که متوجه شد که جناب سیرکچی بهیچوجه در فکر تأدیه قروضش نیست، بوی مراجعه کرد و گفت:
- قبض بنویس
- با کمال میل
و سیرکچی با گفتن اینحرف، قبضی بمبلغ پانصد و هجده گروش نوشت و بدست نیکچوی صابونپز داد.
عصر روز نهم، وقتی سیرکچی مشاهده کرد که قروضش بمیزان پنج برابر سریعتر از درآمدش افزایش مییابد، همسرش را صدا کرد. آنها دو نفری نشستند، یک بطر شراب روی میز نهادند و بطور جدی دربارهٔ خود، حیوانات خود و اینکه نمیتوان بدینترتیب زندگی را ادامه داد بحث کردند. در پایان این جلسهٔ مشورتی، قطعنامهٔ خاصی که صبح روز بعد اهالی شهر از متن آن اطلاع حاصل کردند، بتصویب رسید.
صبح روز بعد، همزمان با باز شدن دکانها، در سرتاسر شهر شایع شد که شب گذشته صاحب محترم «مناژری با شکوه جهانی» فرار کرده و زن و سمور آبی و میمون را نیز با خود برده است. گفته میشد که او بقیهٔ چیزها یعنی قروض، خرس، فیل، روباه سوئدی، و Socsocus Dulicivitoperus را برای اهالی شهر بجای گذاشته است.
تمام شهر با شنیدن این خبر بهتزده شد. البته همهٔ اهالی شهر «ک» میتوانستند مبهوت شوند و میتوانستند هم اصولا موضوع فرار را با خونسردی و بیاعتنائی تلقی کنند، اما ساوای بقال و نیچکوی صابونپز واقعاً و از صمیم قلب متأثر و مبهوت بودند.
بدیهی است مقامات دولتی، همانطوریکه وظیفهشان ایجاب میکند، فوراً «اقدامات مقتضی» بعمل آورند، زیرا بالاخره فلسفهٔ وجود دولت هم همین است که پس از وقوع حادثهای در فکر اقدامات مقتضی باشد.
دولت، بلافاصله کارمندی را مأمور تنظیم فهرستی از باقیماندهٔ اموال میکند.
آقای پایا، یک برگ کاغذ میگیرد، به تعداد لازم ستون باز میکند، بباغوحش میرود و پس از استقرار در گیشه، فهرست اموال را تنظیم میکند. این فهرست پس از تنظیم شدن، تقریبا به شکل زیر بود:
۱ - فیل بزرگ ..................................................... یک رأس ۲- دمپائی پاره..................................................... یک جفت ۳- روباه. بدون گوش. درون قفس................................. یک رأس ۴- میز آبیرنگ. با کشو........................................... یک عدد ۵- پرندهای با دم آبیرنگ، شبیه اردک. درون قفس............. یک عدد ۶- جوراب مردانه. کاملاً پاره....................................... یک لنگه ۷- خرس، با پوست مستعمل. درون قفس....................... یک رأس ۸- میخ معمولی................................................... نیم کیلو ۹- دایره زنگی. مستعمل. با جفجفه............................. یک عدد ۱۰- کتان معمولی. بزرگ. کثیف.................................. یک پارچه ۱۱- پردهٔ قرمز. معمولی. ........................................ یک جفت ۱۲- بطری بزرگ که با توجه به بوی .............................. ۱۳- سطل. دسته دار............................................. دو عدد
آن محتوی درد شراب بوده.................................... یک عدد
۱۴- چوب دراز ..................................................... یک اصله ۱۵- تسمه. سوراخ دار............................................ یک عدد ۱۶- چراغ. بدون لوله.............................................. یک عدد ۱۷- تابلو با نوشتهٔ «مناژری باشکوه جهانی».................... یک عدد
حکومت، پس از تنظیم فهرست، باغوحش را مهر و موم کرد. اما حیوانات معصوم با مشاهدهٔ اینکه پایای منشی بهیچوجه در نظر ندارد شکمشان را سیر کند، چنان نالهای سر دادند که اشک در چشمان همهٔ کسانی که زاریشان را شنیدند، حلقه زد. فیل مانند بیوهزنی که در مراسم یادبود مرگ شوهرش بگرید زار میزد، اما خرس از شدت گرسنگی آنقدر لاغر شده بود که مانند قناری جیرجیر میکرد. ولی بدیهی است که آقای پایا حق نداشت احساسات خود را بروز دهد، زیرا در حال انجام وظایف اداری بود.
تا فهرست تنظیمی آقای پایا شماره بخورد، تا تصمیمی روی آن گرفته شود و بالاخره تا دستور اجرا گردد، یکی روز گذشت و در طی همین یکروز «روباه سوئدی» لعنتی که با چنین رفتاری خو نگرفته بود، حاضر نشد حتی این یک روز را هم تحمل کند و بدون دلیل و عذر موجه سقط شد. فردای آنروز قبل از آغاز حراج، آقای پایا با دست مبارک خود، در برابر اسم روباه، در ستون «ملاحظات» نوشت: «بمرگ طبیعی سقط شد» تا بعدها احیاناً کسی نتواند ادعا کند که آنرا کشتهاند.
عدهٔ کثیری (و حتی میتوان گفت تقریباً همهٔ اهالی شهر) در مراسم حراج شرکت کردند و این امر بهیچوجه تعجب آور نبود، زیرا که این حراج یکی از جالبترین حراجها بشمار میرفت. همه میخندیدند، بیکدیگر چشمک میزدند و متلک میگفتند، در این بین فقط آقای پایا، مملو از شرافت نفس و وقار، با تکبر تمام مانند کسی که بکار خود مسلط باشد، در گیشه مستقر شده بود.
میز آبی رنگ و کشوی آن بمبلغ هفت گروش، نیم کیلو میخ بمبلغ سی پارا و قطعهٔ بزرگ کتان به نوزده گروش بفروش رسید. لنگه جوراب مردانه را بدور انداختند، اما در موقع حراج پرده های قرمز رنگ مباحثهٔ مختصری در گرفت، زیرا عدهای اصرار داشتند که رنگ قرمز پرده ها «غیر اخلاقی» بوده و بهمین علت در شأن پنجره های یک خانهٔ درست و حسابی نیست. بالاخره هم قهوهچی شهر پرده ها را بمبلغ سه گروش خریداری کرد. کولی ها با پرداخت چهل و دو گروش دایره زنگی را خریدند. تابلوئی را که «مناژری با شکوه جهانی» بر آن نوشته شده بود، بقال شهر به بهای هشت گروش خرید تا بعداً کلمهٔ «بقالی» را جانشین «مناژری» سازد. ضمن ابتیاع آن، تمام زیبائیهای تابلوئی را که «بقالی با شکوه جهانی» بایستی روی آن نوشته شود، در برابر دیدگانش مجسم کرد. یک جفت دمپایی را به چهارده گروش و پرندهٔ نادرالوجود یعنی Socsocus Dulicivitoperus را بقمیت یک اردک معمولی فروختند، زیرا که خریدار در نظر داشت فقط شامی از آن تهیه کند. پس از حراج اشیاء فوقالذکر جنب و جوش ناشکیبانهای بین جمعیت آغاز شد، آقای پایا انگشتش را روی فهرست گذاشت و با لحن بسیار جدی و رسمی در حالیکه روی کلمهٔ «فیل» تکیه میکرد، گفت: «فیل را بیآورید!»
در اینجا همهمهٔ غیرقابل تصوری برخاست. از هر طرف صدای شوخی و استهزاء شنیده میشد. مردم قهقهه میزدند و فریاد میکشیدند، بطوریکه صدای آقای پایا که میکوشید دربارهٔ چیزی توضیحاتی بدهد، بهیچوجه شنیده نمیشد. بهمین علت آقای پایا لازم دانست مردم را برعایت نظم و آرامش دعوت کند، پس خطاب بجمعیت، نطق متقاعدکنندهٔ زیر را ایراد کرد:
- چتونه؟ چرا شیهه میکشید؟ مگر مکیبینید که فیل هم مثل چیزهای دیگر است؟ پس چرا نمیشود فیل را فروخت؟ مگر شما نبودید که مثلا در موقع حراج دمپائیها یا میخها نمیخندیدید؟ چرا؟ چون آنها میخ یا دمپائی بود. خوب، حالا هم ما فیل میفروشیم. کجای اینکار خندهدار است؟ اگر فیل من درآوردی بود، باز حق با شما بود، اما من که از خودم نساختهام. ایناهاش اسمش در فهرست نوشته شده و هر کسی هم که میل داشته باشد میتواند بفهرست مراجعه کند و متقاعد شود که در اینجا نوشته شده است «فیل». بنابراین هیچ دلیلی برای خنده وجود ندارد.
پس از یک چنین نطق مدبرانهای، خنده مردم قطع شد و فقط وقتی که دو ژاندارم فیل را بمیدان آوردند «آه» متعجبانه و هیجان آمیزی از جمعیت برخاست.
فیل، با خونسردی ظاهری و باطنی غیرعادی اجازه داد که بحراج گذاشته شود. فقط در همان آغاز حراج، وقتی که اعلام کردند که بهای آن مبلغ دویست گروش تعیین شده است غرورش جریحهدار شد و چیزی نمانده بود که با یک حرکت تند خرطوم، ضربتی بسر آقای پایا وارد آورد، لیکن کارمند با تجربهٔ پلیس با اینکه منتظر چنین یورشی نبود، دست و پایش را گم نکرد و با یک جهش برقآسا خود را در پشت پرده مخفی ساخت. البته حاضرین نتوانستند از خنده خودداری کنند، اما آقای پایا که رنگش چون گچ سفید شده بود، با چهرهای بسیار رسمی روی صندلیاش قرار گرفت و گفت:
- علت اینکه من نمیخندم همین است! در اینجا هیچ چیز خندهداری وجود ندارد!
بالاخره حراج شروع شد. گهگاه بعضیها یک پارا یا یک گروش بقیمت فیل میافزودند. کاملا معلوم بود که کسی نیازی بفیل ندارد، فقط محض خنده قیمتش را بالا میبردند، زیرا هر افزایشی با کنایه و شوخی و متلک توأم میشد.
نیچکوی صابونپز بیش از هر کس دیگری بجریان حراج علاقمند بود، زیرا که او عمدهترین طلبکار صاحب فراری باغ وحش بشمار میآمد. و بالطبع برداشت او از درآمد حراج بیش از سایر طلبکاران میشد. بهمین دلیل نیچکوی نگون بخت تلاش میکرد هر شیئی، حتی نیم گروش هم که شده گرانتر فروخته شود. او در حالیکه مواظب بود شئی مورد فروش بیخ ریش خودش نماند، مرتباً قیمتها را بالا میبرد. در مورد فیل نیز همین کار را کرد. وقتی بهای فیل را شوخی کنان تا دویست و شش گروش بالا بردند، نیچکو یک گروش بر آن افزود. کسی از بین جمعیت دو گروش، بعد یکنفر دیگر ده پارا و بالاخره هم سومی نیم گروش بر بهای فیل افزود، بطوریکه قیمت آن به دویست و ده گروش رسید. نیچکوی صابون پز یک گروش دیگر بالا رفت، سپس یک نفر دیگر یک پارا افزود و بعد سکوتی بر جمعیت حکمفرما گشت. نیچکو بمنظور بازارگرمی یک پارا هم اضافه کرد. همه ساکت شدند.
طبل حراج صدا میکند، فیل با بی صبری تمام چشمک میزند، آقای پایا بچهره حاضرین خیره شده است، و میخواهد بداند آیا کسی حرفی ندارد. نیچکوی صابون پز میکوشد مردی را که در کنارش ایستاده است، برای افزودن لااقل یک پارا راضی کند، اما او حاضر نمیشود. خواهی نخواهی خود نیچکو نگاهی به فیل، بعد بجمعیت و سپس به آقای پایا میافکند و با نگاه خویش استدعای ترحم میکند. «دو!..!» نیچکو پشت گردنش را میخاراند، دانه های درشت عرق بر پیشانیش ظاهر میشود. و «سه...». صابون پز دستهایش را حرکت میدهد و نگاه معصومانهٔ خود را به فیل که خرطومش را تکان میدهد و با لطف و مهربانی به صابون پز مینگرد، میدوزد - دور و بر آنها وقایع غیرقابل تصوری رخ میدهد - مردم میخندند، فریاد میکشند، به صابون پز تبریک میگویند و مسخرهاش میکنند. نیچکو هنوز بخود نیامده بود که ژاندارمی طناب فیل را بدستش داد و او که هنوز مالکیت فیل را درست درک نکرده بود متضرعانه گفت: - ای مردم، به بدبختیام نخندید! نیچکو بسوی خانهاش رهسپار شد، فیل هم با خونسردی و با اطمینان باینکه نیچکوی صابون پز بایستی آدم خوبی باشد، بدنبالش راه افتاد.
سیل جمعیت پشت سر آن دو بحرکت درآمد، بطوریکه میدان حراج خالی ماند و کولیها موفق شدند خرس را تقریباً به رایگان بخرندو
نیچکو مانند اشخاص کتک خورده در کوچه ها سرگردان است. با کمال میل حاضر بود بجای اینکه راهبر فیل باشد، کسی طنابی بر گردنش اندازد و او را بدنبال خودش بکشد، علاوه بر این نیمهٔ او یعنی همسرش سویکا (7) که اکنون سه ماه است اجازه نمیدهد نیچکو کلاه نوی برای خود بخرد، چه خواهد گفت؟
بفرض اینکه سویکا هم اعتراضی نکند، آخر فیل بچه دردش میخورد؟ خدایا، خداوندا، ای مریم مقدس؛ آخر چهکسی در خانهاش فیل نگه میدارد؟ معمولا قناری یا خرگوش یا سگ و یا بز کوهی در منزل نگه میدارند، اما لطفاً بفرمایید ببینم فیل در خانه بچه درد میخورد؟ باز آقای بخشدار بعنوان آدمی که لوس و ننر بار آمده، ممکن است یک چنین شکوه و اسرافی را بخود اجازه دهد، اما نیچکو، نیچکوی صابون پز فیل بچه دردش میخورد؟ آیا تاکنون شنیده شده است که صابون پزی چون او در خانهاش فیل نگهدارد؟
در اینجا نیچکو بخاطر آورد که حیاطش هم کوچک است و محلی برای نگهداری فیل نخواهد داشت و باز بخاطر آورد که فیل هر روز حداقل به سی من کاه احتیاج دارد، آنهم در صورتیکه خوراکش کاه باشد، ولی چنانچه این حیوان لعنتی گوشتخوار باشد در اینصورت خوراک روزانهاش حتماً کمتر از یک گوسفند نخواهد بود.
نیچکوی صابون پز با چنین افکار حزن انگیزی بخانهاش نزدیک میشد، پشت سر او فیل و بدنبال فیل انبوه جمعیت و دستهای از پسربچهها روان بودند. ناگهان احساس کرد پاهایش به دو قطعه سرب تبدیل شده و زانوهایش هم دیگر خم نمیشوند. نیمهٔ او سویکا، که پسربچه ها داستان فیل را برایش تعریف کرده بودند، جلو خانه ایستاده بود. در اینجا لازم است خاطر شما را مستحضر سازم که این خانم سویکا نیمهٔ معمولی یک صابون پز معمولی نبود، این زن آنچنان نیمهای بود که صابون پز ما در مقام قیاس با وی بیش از یک چهارم بحساب نمیآمد و تازه آنهم در مواقعیکه سویکا حرف نمیزد، اما کافی بود این زن لب بسخن بگشاید تا نیچکوی بدبخت بیک شانزدهم تنزل کند.
صابون پز ما در افکار حزنانگیز خود دست و پا میزد، به سوی چنین نیمهای میرفت. پشت سر او فیل که طنابی بگردن داشت با خونسردی و آرامش قدم برمیداشت، مردم هم بدنبال فیل میرفتند. چنانچه فیل در پاسخ اولین «آه» تعجبآمیز خانم سویکا خرطومش را تکان نمیداد، نیچکوی بیچاره مجبور میشد در انظار تمام مردم نقش فیل را انجام دهد. اما او با استفاده از فرصت مناسب با عجله بزنش توضیح داد که به چه بهای نازلی موفق بابتیاع فیل شده و چه استفادهٔ کلانی از این معامله نصیبش خواهد شد، زیرا که «از پیه فیل گرانبهاترین و مرغوبترین صابونها را تهیه میکنند». وقتی که خانم سویکا بدون ابراز کلمهای اجازه داد نیچکو فیلش را داخل حیاط کند، مردم فوقالعاده متعجب شدند.
بدین ترتیب همهٔ این ماجرا بخوبی و با مسالمت پایان پذیرفت. حراج بیش ار آنچه انتظار میرفت با موفقیت خاتمه یافت.
آقای پایای منشی، مانند کسی که موفق شده است در عمر خود «فیل بفروشد» در شهر قدم برمیداشت؛ کولیها دایرهای را که هم اکنون خریده بودند، بصدا درمیآوردند؛ بقال تابلوی جدید «بقالی با شکوه جهانی» را بر بالای دکانش نصب کرده بود، خرس را بیکی از بازارهای مکاره برده بودند؛ همچنین به طور یقین پرندهٔ Socsocus Dulicivitoperus را پخته و با ترشی کلم خورده بودند، در این بین فقط رنجها و مرارتهای نیچکوی سیهبخت بود که پایانی نداشت.
1- Savvaاو سه روز اول را از خانه بیرون نیآمد، خودش هم بدرستی نمیدانست که آیا بیرون رفتنش بهتر است یا در خانه ماندنش. در شهر او را به «نیچکو - فیل» ملقب کرده و بمناسبت «بدبختی»اش هزاران لطیفه و داستان شاخدار ساخته بودند. در خانه هم زنش یعنی سویکا که نیچکو بالاخره مجبور شده بود به وی اعتراف کند که از پیه فیل هیچ نوع صابونی تهیه نمیشود، روحش را سوهان میزد. و با اینکه این زوج پا از خانه بیرون نمیگذاشتند، شایعات مختلف بخانهشان راه مییافت.
مثلا خانم پرسا همسر زرگر شهر میگفت:
- سویکا، بهرحال تو که بچه نداری...
- خدایا! چه میگوئی پرسا؟ زن رئیس پلیس هم بچه ندارد، پس چرا فیل نگه نمیدارد؟ اصلا از هر کدبانوی حسابی میخواهی بپرس، قسم بده که حقیقتش را بگوید که اگر شوهرش فیل بخانه میآورد، چه عکسالعملی نشان میداد؟
تسانکا زن یانکوی قصاب نزد سویکا میآمد و میگفت:
- خوب سویکا، چه تفاوتی میکند، بالاخره چهار پا چهار پاست، مثلا خود ما هم گاو نگه میداریم و من خیلی هم دوستش دارم...
- ترا بخدا بیش از این حرف نزن! باز اگر این حیوان گربهٔ ملوسی بود، روی زانویم مینشاندم و جلو دکان مینشستم... باز عیبی نداشت... یا مثلا اگر پرندهای بود هر روز صبح ارزن میخورد و آواز میخواند... یا مثلا اگر بوقلمون...
نیچکو برای اثبات اینکه او نیز در بحث آنها شرکت میکند، با ظاهری متفکر صحبت زنش را قطع میکند:
- بنظر من بوقلمون بهتر از هر چیز دیگر است.
لازم است بدانید که گفتگوی ایندو فقط در مواقعی که مهمان داشتند چنین بود، اما وقتی که مهمانی در کار نبود، یعنی نیچکو و سویکا تنها میماندند... اصلا بهتر است نپرسید... بهرصورت گاهی در تنهائی نیز اتفاق میافتاد که مثل آدم با یکدیگر صحبت کنند.
گفتگوی آنها تقریبا چنین بود؛ معمولا سویکا باظریفترین صدای یک همسر، سر صحبت را باز میکند و میگوید:
- خوب نیچکو، حالا دیگر لابد بمیزان حماقت خودت پی بردهای.
- سویکا، نمیفهمم چرا بمن احمق میگوئی.
- چرا؟ خوب، ما با این فیل چکار خواهیم کرد؟
- بگذار برای خودش بنشیند... بگذار... من خودم هم نمیدانم چکارش کنیم.
- هیچ فکرش را کردهای که چه افتضاحی برای خودمان ببار آوردهایم؟ اسم ما سر زبانهاست، به تو لقب «نیچکو - فیل» دادهاند.
صابون پز نگون بخت با حزن و اندوه تأیید میکند:
- بله لقب دادهاند.
و درست مانند شاگرد مبتدی گنهکاری که در برابر معلمی جدی قرار گرفته باشد، جمع و جور میشود.
- حالا کجایش را دیدی، ممکن است به منهم لقب ماده فیل بدهند، همهاش تقصیر توست، توی لعنتی، الهی که دچار صاعقه شوی، الهی که بزیر زمین فرو بروی. اگر این ماجرا همینطور ادامه پیدا کند، از زور خجالت مجبور خواهم شد تا آخر عمرم خانهنشین شوم.
- سویکا، چرا باید خجالت بکشی؟ در این ماجرا نه تو گنهکاری، نه من. معلوم میشود سرنوشت ما چنین بوده. بخانهٔ بعضیها بیماری راه مییابد، در خانه دیگران اشباج سرگردان وجود دارند، بعضیها هم گرفتار مادرزنند و ظاهرا چنین مقدر شده که ما هم فیل داشته باشیم. از چنگ تقدیر نمیتوان گریخت. بیخود نبود که چندی پیش خواب وحشتناکی دیدم؛ خواب دیدم یکتکه ابر، میفهمی، ابر خیلی بزرگ... دائما پایین میآید... بالاخره این ابر درست روی خانهٔ ما فرود آمد و ناگهان داخل لولهٔ بخاریمان شد. بخانههای دیگر نگاه کردم دیدم از لوله بخاریشان دود خارج میشود، اما به لوله بخاری ما دود وارد میشد. این خواب را چهار سال پیش، درست شی دمیتری مقدس دیدم.
سویکا، همسر صابونپز، روی سینهاش دو بار صلیب رسم میکند، نگاهی بدرون بخاری میافکند و بعد با مسالمت میگوید:
- نیچکو، با همهٔ اینحرفها، تو احمقی!.
مکالمهٔ انسانی ایندو چنین بود.
اما وقتی مثل آدم صحبت نمیکردند، بهتر است حرفش را هم نزنیم. بکبار چمچمهای را که با آن دیگ صابونپزی را بهم میزنند، شکستند، بکبار دیگر شش قالب بزرگ صابون را خورد کردند و یکروز هم پس از پاره کردن شمایل، سه شیشه و سیخ آهنی را شکستند. همهٔ اینکارها هم مربوط بعادت احمقانهای بود که وقتی صحبتشان شکل غیرانسانی میگرفت باید چیزی دردست داشته باشند. خوب، معلوم است که اگر انسان در چنین مواقعی شیئی در دست داشته باشد، حتماً آنرا بشکلی مورد استفاده قرار خواهد داد.
و اما فیل، مثل همهٔ فیلها بود، یعنی کاری بکار مشاجرات و امور خانوادگی نداشتت و در عالم خودش خساراتی بارباب وارد میکرد: آنچه را که به چشمش میخورد میبلعید، تمام محوطه حیاط را اشغال کرده بود بطوریکه جائی برای عبور از حیاط باقی نمانده بود، برگهای درخت توت را کنده و آنرا بشکل مرغ پرکندهای درآورده بود و درخت کوچک آلبالو را که خانم سویکا فردای روز عروسی خود کاشته بود، شکسته بود (در آنروزها خانم سویکا امیدوار بود بچهدار شود و فکر میکرد وفتی بچههایش بزرگ شوند، آنرا «درخت آلبالوی مادر» خواهد نامید).
نیچکو، معمولا صابونهای خود را روی پشت بام کوتاه خانهاش خشک میکرد، فیل این صابونها را تکه تکه با خرطومش برمیداشت و آنها را بسر پسربچههائی که از پشت پرچین اذیتش میکردند، میانداخت. باین ترتیب مقدار شش ئوک صابونی را که روی پشت بام قرار داشت بدور انداخت و بعد مقداری آب در خرطومش جمع کرد، خرطوم را پشت پرچین برد و داخل پنجرهٔ باز خانهای که ژیوکوی کفاش در آن سکونت داشت نمود و آب را بدرون اطاق پاشید. این واقعه درست سر ظهر رخ داد. همه تا مغز استخوان خیس شدند و بچههای ژیوکو چنان ترسیدند که کوچکترین آنها از هوش رفت، سر وسطی به گوشهٔ میز گرفت و شکست و اما بزرگترین آنها که در آنموقع چنگال را با غذا بدهانش برده بود، سقش را سوراخ کرد. مادرزن ژیوکو سر خورد و بجای اینکه بطرف در بدود بسمت آئینه دوید، آن را خرد کرد و سرش
2- Nitchko
3- Menagerie سیرک حیوانات (به فرانسه)
4- Boulone چنین جنگلی در حوالی مسکو وجود ندارد و ساختۀ فکر نویسنده است.
5- Irkoutsk از شهرهای سیبری که با مسکو فاصلۀ چندانی ندارد.
6- Gourko (1900- 1828) ژنرال روسیۀ تزاری که در جنگ با عثمانیها به فتوحات درخشان نائل آمد و در 1879 استاندار پترزبورگ بود.
Soyka -7 Persa Tsanka Yanko Ok واحد قدیمی وزن در صربستان، برابر با یک گرم و یک ثلث. Jivco