جشن تولد

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۸ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۵۴ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) (استفاده از الگوی چپ‌چین + افزودنِ رده.)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۵

اسلاومیر مروژک

سراغ وکیلم رفته بودم. تالار خانه‌اش وهم‌انگیز بود. از لابه‌لای پشت‌دری‌های توری و برگ گل‌های کاغذی نور کمی تو می‌آمد. خانم خانه که روی مبلی با روکش سفید لمیده بود لباسی به‌تن داشت با نقش پروانه. پروانه‌های درشت وچشمگیر. هر بار که ماشین باری یا وسیلهٔ نقلیه‌ئی در این مایه از خیابان عبور می‌کرد، شرابه‌های بلوری چلچراغی که بالای سر من از سقف آویزان بود به‌هم می‌خورد و جیرینگ جیرینگ صدا می‌کرد. وقتی رفته رفته چشم‌هایم به‌نور کم و محو تالار عادت کرد، آن رو به‌رو، کنج اتاق، زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سرباز شدم. قفس مانند قفس بچه‌های نوپا بود با دیواره‌ئی بلند، و پشت میله‌های چوبی قفس میز کوچکی بود، و پشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی می‌بافت.

از آن جا که خانم صاحبخانه نه تنها او را معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی به‌اش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سؤالی بکنم.

با وجود این که سخت کنجکاو شده بودم و حتی دلهره هم به‌ام دست داده بود طوری رفتار کردم که انگار او را ندیده‌ام. پس از گذشت دقایقی که معمولاً برای این جور دیدار‌ها کافی است بلند شدم خداحافظی کردم.

در حال خروج نگاه کنجکاوانه‌ئی به‌آن قفس کوچک انداختم امّا آنچه توانستم ببینم تنها نیمرخی بود که روی بافتنی خم شده بود. خانم وکیل همچنان که مرا به‌طرف در خانه راهنمائی می‌کرد با کمال مهربانی مرا به‌جشن تولد شوهرش شنبهٔ هفتهٔ بعد، دعوت کرد.

در این شهر من تازه‌وارد بودم و به‌این جهت چیزی را که در تالار وکیل دادگستری دیدم به‌حساب یکی از خصوصیات مردم آن جا گذاشتم. با وجود این امیدوار بودم که در ملاقات بعدی از ته و توی قضیه سر در بیاورم.

شنبه شب لباس مرتبی پوشیدم و به‌سوی ویلای آقای وکیل راه افتادم. خانه، به‌برکت نور فراوان از دور پیدا بود. و کمی دور‌تر در ستاد ژاندارمری هم نمایش آتش بازی برقرار بود. این نشان می‌داد که ژاندارمری هم به‌نشانهٔ علاقه به‌وکیل دادگستری و مشاور شهر در جشن تولد او شرکت کرده است.

از پرچین و در چوبی گذشتم. دهلیزی که از در ساختمان واردش می‌شدی مثل روز روشن بود. از آن جا یک راست به‌تالار وارد شدم. نور چلچراغ چشمم را زد. مبل‌ها بدون روکش سفید بودند. به‌صورت سرخ کشیش و صورت زرد خانم و آقای داروساز نگاه کردم.

خانم و آقای دکتر که ریاست اتحادیه را بر عهده داشت و صاحب کارخانه‌ای بود که برای دولت قلم خودنویس می‌ساخت، همینطور جناب و کیل و بانو به‌استقبال من آمدند.

در‌‌ همان حالی که من به‌آقای وکیل تبریک می‌گقتم و هدیهٔ خودم را تقدیم می‌کردم، خانم خانه که لباس شب پوشیده بود شالی هم روی شانه انداخته بود دعوتم کرد که بنشینیم.

در آغاز فرصتی برایم پیش نیامد. برای اولین بار موقعی توانستم با نگاه در تالار دوری بزنم که در یک گفت‌و‌گوی دستجمعی شرکت کرده بودم، و در آن شلوغی، یک لحظه بدون این که کسی متوجه بشود سرم را برگرداندم. اشتباه نکرده بودم. کنج تالار، زیر یک نخل قفسی بود و در قفس مردی بود امشب سر و وضعش مرتب‌تر و صورتش را گذاشته بود روی دست‌هایش و چرت می‌زد. تا حدودی که ادب اجازه می‌داد به‌آن گوشه و او خیره شدم. امّا حضار که همگی مهمان‌های دائمی جناب وکیل بودند مطلقاً توجهی به‌قفس و مرد نداشتند. با حرارت حرف می‌زدند و با صدای بلند همان‌طور که معمول این نوع جشن‌هاست. شاید آن مرد خفته نگاه‌های مرا حس کرده: به‌نظرم آمد که پلک‌هایش از هم باز شد امّا دوباره به‌‌همان حال اوّل افتاد. حالی که نشانهٔ بی‌تفاوتی و بی‌قیدی کامل بود.

وسط خنده‌ها و گپ زدن‌ها با داروساز بحث با کشیش، با سرسختی و لجاجت - شاید بیهوده – سعی می‌کردم جوابی برای سؤال قفس و آن مرد پیدا کنم که، درهای تالار چارطاق باز شد و پیشخدمت‌ها میزی را به‌وسط تالار کشیدند روی میز بشقاب کارد و چنگال گذاشتند و غذا‌ها و بطری‌های رنگارنگ را آوردند و چیدند. حالا بچه‌های وکیل دادگستری هم آمدند و کنار ما پشت میز نشستند. منظرهٔ درخشان شام شور و هیجانی تازه در مهمانان آفرید. بعد از خالی کردن نخستین جام شراب همهمه‌ئی شاد و بی‌فکرانه آغاز شد و ناگهان میان غش غش خندهٔ خانم‌ها و شوخی‌های زمخت و رعدآفرین آقایان ترانه‌ئی به‌گوش آمد. به‌راستی آن که توی قفس بود زده بود زیر آواز: «ولگا، ولگا...» و آواز حزین و خاطره‌انگیز او را زخمهٔ بالالایکائی همراهی می‌کرد. جمعیت نسبت به‌این آواز چنان بی‌توجهی نشان داد که گوئی پرنده‌ئی گمگشته آمده آوازی سر داده و پر کشیده و رفته... بعد از این ترانه، مرد «چشم‌های سیاه» را خواند و بعد از آن ترانه‌هائی پیوسته شاد‌تر و پرشور‌تر مثل سرود: «ما جوانان...»

در این هنگام «دسر» را تقسیم کردند. میز غذا را ابری از دود سیگار پوشانده بود. دیدم بچه‌های وکیل دادگستری پس از آنکه از مادرشان اجازه گرفتند تنگ کنیاک آلبالو را از روی میز برداشتند دویدند طرف قفس و از لای میله‌ها دادندش به‌دست آن مرد. او هم بالالایکا را گذاشت کنار و در ‌‌نهایت آسودگی خیال و حال بنا کرد به‌نوشیدن. آنگاه دو یا سه بند از سرود: «به‌پیش ای سربازان آزادی» را خواند و بعد از آن هم سرود «تراکتورچی‌ها» را.

من داشتم با کشیش دربارهٔ تئوری داروین بحث می‌کردم و به‌این جهت نمی‌توانستم درست دقیق بشوم. امّا همه حواسم پیش او بود.

کشیش دلیل می‌آورد که: «بعضی‌ها ادعا می‌کنن که آدم از نسل میمونه... خُب، یک چیز مسلّمه: کسی که همچین هجویاتی بگه، بی برو برگرد خودش از نسل میمونه.» گرچه من خودم هم تحت تاٌثیر الکل یک خرده گیج شده بودم توانستم تشخیص بدهم که کنیاک آلبالو روی مرد درون قفس اثر کرده.

صاحبخانه که گویا تازه متوجه تعجب من شده بود، خندان خندان ازم پرسید: «شما نمی‌دونین این کیه؟ این سلیقهٔ خانم بنده است. اون دوست نداشت برای تزیین تالار قناری یا پرنده‌ئی تو این مایه‌ها بخره. می‌گفت پرنده مرنده دیگه خیلی عادی و پیش پا افتاده است. به‌این جهت براش یه انقلابی گرفتم. نترسین، اون کاملاً رام شده.»

جماعت مست و شنگول رفته بودند تو بحر مرد و بالالایکای او و آقای وکیل داشت توضیح می‌داد:

«اون اهل همینجاس... می‌دونین‌ها چند سال پیش وحشی بود، تا جائی که خسارت‌هائی هم وارد کرد. امّا حالا دیگه کاملا رام شده. خودتون که می‌بینین: حالا دیگه می‌تونیم بی‌هیچ دلواپسی و ناراضی خیالی تو خونه نیگرش داریم... گلدوزی می‌کنه، بالالایکا می‌زنه، آواز می‌خونه... البته طبیعیه که بعضی وقتام یکه و از این رو به‌اون رو می‌شه و فیلش یاد هندوستون می‌کنه.»

من خجولانه اظهار عقیده کردم که: «شاید اشتیاق آزادی رو داره و شوق حرکت. آخه فراموش نکنیم که اون یه انقلابیه.»

دکتر از حرف من خیلی ناراحت شد: «تصور می‌فرمائین این جا بهش بد میگذره؟ یه زندگیِ تأمین شده و، آسودگی خیال و، حتی یه مثقال فکر و غصه!... ما اونو جوری تربیت کردیم که حتی تو دستمون غذا می‌خوره. خودتون که ملاحظه کردین. اون حالا دیگه یه ذره هم خطرناک نیست. فقط عید استقلال کشور و سالگرد انقلاب، این دو روز و می‌گذاریم بره برا خودش چرخی بزنه. میره و بعدم با پای خودش برمی‌گرده... خب، آخه شهر مام کوچیکه، کجا بره خودشو قایم کنه مثلاً؟»

همان موقعی که آقای وکیل دادگستری داشت برای من توضیحات می‌داد، مرد که گویا فهمید صحبت دربارهٔ اوست چشم‌هایش را برگرداند به‌طرف دیگر و چین‌هائی روی پیشانیش پدیدار شد. کشیش که داشت با چنگال یک تکه پنیر را به‌طرف دهان بالا می‌برد، وسط راه میز و دهان خشکش زد. صحبت قطع شد. قاشق چایخوری از دست رئیس اتحادیه افتاد. صدای قاشق. حتی وکیل دادگستری هم ناگهان جدی شد. امّا «او» نگاه غریبی به‌مهمان‌ها انداخت، بالالایکا را برداشت، چسباند به‌سینه‌اش و خواند: «به‌سوی پناهگاه‌ها، تودهٔ کارگر!...»

همه نفس راحتی کشیدند. کشیش پنیرش را خورد، و همه با شور و رغبت گوش به‌نوای بالالایکا سپردند. وکیل با خوشحالی داد زد: «عالی است!» و محکم به‌ران خود کوفت. داروساز از خنده ریسه رفت و رئیس اتحادیه از خنده چشم‌هایش پر از اشک شد. فقط خانم وکیل بود که دلخور به‌نظر می‌رسید. به‌شوهرش گفت: «عزیزم! حالا دیگه خیلی دیر شده، فکر نمی‌کنی بهتره بچه‌ها برن بخوابن؟ روی قفس اونم پتو میندازیم تا امشب دیگه نخونه.»

آقای وکیل گفت: «درسته، حالا دیگه انقلابی باید لالا کنه!»

پاسی از شب گذشته بود، آخرین مهمان من بودم. آقای وکیل با خوشروئی از این که آمده بودم ازم تشکر کرد و خداحافظی کردیم. موقع رفتن از کنار قفس رد شدم. یک پتوی بزرگ موبلند که گل‌های بنفش داشت انداخته بودند روی قفس. احساس می‌کردم از زیر پتو زمزمهٔ بالالایکا می‌آید. بله، مطمئن بودم که یک نفر دارد سرود «برای آخرین نبرد...» را می‌خواند.

ترجمهٔ ایرج زهری