سربداران
فیلمنامه
محمود دولتآبادی
صحنهٔ اول
صحنه خارجی. مزرعهای در جوار سبزوار. غروب. پائیز. سال ۷۹۵ هجری. سیزده سال پس از انقراض سربداران.
امیرشاهی شاعر بازمانده سربداران سبزوار در مزرعهٔ خویش. پیرمردی که موهایش سپید شده و پشتش خم شده است. در کنار او تاریخنویس گمنام سربدار، لب جوی آب نشستهاند. آفتاب دارد غروب میکند.
- امیرشاهی شاعر: ما غروب کردیم. ما غروب کردیم. بهاین خورشید نگاه کن. ابرها را میبینی که چگونه خورشید را در خود فرو میکشند؟ ابرهای تیموری خورشید سربداران را بلعیدند. ما، مردم ما تنها یک لحظه چشم بهآفتاب گشودند و خورشیدشان خاموش شد. پنجاه سال، پنجاه و چند سال در چشم روزگار همانند برآمدن و فروشدن خورشیدیست. ما برآمدیم، زمین خراسان را با خون خود شستیم و مردیم. ما برآمدیم، بر جنگل انبوه مازندران تابیدیم و مردیم. ما برآمدیم تا سمرقند نور پاشیدیم و مردیم. ما بهیاری کرمانیان شتافتیم و بازگشته غروب کردیم. از سربداران دیگر تنها نامی باقی مانده است. سربداران سرخویش بردار کردند تا از یادها نرود که «ما نیز مردمی هستیم» پدرم و پدر او سربدار بودند. خود نیز تا رمق درپای داشتم بودم. بودیم و بودند. روزگار سر نیامد، روزگار ما سر آمد. امروز دیگر شعر نمیسرایم. تنها مرثیههایم را پیش خود، در خفا زمزمه میکنم. آه... آه از تفرقه. ما خود، خود را خوردیم. بیگانه بهاز این چه میخواست؟ اما فرزندم، تو راست بنویس. سخن بوالفضل را خوب دریاب. تو تاریخ را بهدرستی بنویس. چنانکه جانب حق را رعایت کرده باشی. نام این مردم بهخامهٔ تو آراسته باد.
- تاریخنویس: «من داد این تاریخ بهتمامی خواهم داد» اگر بر خطا نرفته باشم سخن فخر ما بیهقی اینست.
- امیرشاهی شاعر: سخن بهدرستی گفتی. پیداست که از هوش و حافظهای دقیق برخورداری.
- تاریخنویس: آنچه دارم بهخدمت این تاریخ گرفتهام.
- امیرشاهی شاعر: پس «داد این تاریخ بهتمامی خواهی داد!»
- تاریخنویس: اینک گوش با شما دارم.
- امیرشاهی: برخیزیم.
هر دو مرد در غروب برمیخیزند و پشت بهما (دوربین) راه میافتند در مزرعه.
- امیرشاهی: در این قیام مردان نامی بسیار بودند. اما بیش از آنها مردم گمنام سر خود بردار کردند.
دور و محو میشوند.
«بسته»
بخش دوم
بازگشت به گذشته
صحنه خارجی. صبح. طلوع آفتاب. براباد. دهی در سبزوار.
کنار کوره راهی یک گاری که بهگاوی بسته شده است ایستاده. کنار گاوی سه سوار ایستادهاند. دو مغول و یک فارس. میان گاری پر است از دهقانان و آفتاب نشینان. دستهای مردها بههم بسته شده است. تعدادی مرد و جوانسال هم پشت گاری صف بستهاند. در چهرهها حالتی از انتظار، نومیدی و خشمی فروخورده دیده میشود: دوربین روی یکایک چهرهها پرسه میزند. پیرمردی سرش را در میان دستهایش فرو برده است. جوانی تف میکند. مرد میانه سالی، زیرزبانی با خود حرف میزند.
- مرد: خدایا... خدایا... داد از بیداد.
سوار مغول بهاو براق میشود. مرد میانه سال سرش را پائین میاندازد. اسبهای سواران بیتابی میکنند. سم بر زمین میکوبند. یکی از مغولها از اسب فرود میآید و چپق ترکیش را آتش میکند، بهتنهٔ گاری تکیه میدهد و مشغول کشیدن میشود. سوار فارس که رمضان نام دارد دور گاری چرخی میزند و سرجایش میایستد. مغول دیگر از اسب فرود میآید و تنگ اسبش را محکم میکند. مغول اول (سوچی نام دارد) طرف رفیقش میرود و چپقش را بهاو میدهد:
- سوچی: توتون کردستان
گوچا چپق را از همقطارش میگیرد و دود میکند.
- سوچی: دیر کردند، نه؟ تو چی خیال میکنی؟
- گوچا: میان.
- سوچی: باید خودم میرفتم. نمیخواهم کار بهخشونت بکشه.
- گوچا: چه فرقی میکنه؟ ما که حلوا بهکسی تعارف نمیکنیم.
رمضان، سوار فارس از اسبش پیاده شده رو بهآنها میآید. نزدیک که میشود سوچی چشمش بهاو میافتد.
- سوچی: کی بهتو گفت که پیاده شوی؟ کی گفت؟
رمضان در حالیکه دهنهٔ اسبش را بهدست دارد سرجا میخکوب میشود.
- سوچی: گفتم کی بهتو گفت پیاده شوی؟... سوار شو. بالای اسب.
- رمضان:سوچی خان...
- سوچی: من نمیشنوم. بالای اسب. بجّه!
رمضان بهچابکی سوار میشود. مغولها بهخود میپردازند. مردهای درون گاری بهرمضان نگاه میکنند. رمضان نگاهش را از ایشان میدزدد و روبر میگرداند. مردهای درون گاری بهیکدیگر نگاه میکنند. چند چشم در یک تصویر. چشمهای دیگر. نگاهها میخواهند احساس پیوند خود را با رمضان بهاو بفهمانند. اسب رمضان روی پاها بلند میشود و شیهه میکشد. سوچی چپقش را میتکاند و آن را زیر قبا بیخ کمرش میزند. رمضان قوطی ناسوارش را از بیخ کمر بیرن میآورد و گردناس را زیر زبانش میاندازد. پیرمرد میان گاری همچنان میکند
«بسته»
صحنهٔ سوم
خارجی. حیاط یک خانه در براباد. صبح.
دو سوار مغول مردی را از تنور بیرون میکشند و از کنار مادرپیرش کشان کشان بهسوی در میآورند. مادرپیر، چشمهایش نابیناست، عصازنان دنبال آنها میرود و دست بدون عصایش را در هوا دنبال پسرش بهجستجو میگرداند.
- پیرزن: تو را بهدین بگذار یکبار دیگر دستم را بهشانههایش بکشم. تو را بهدین، من همین یک جوان را دارم. تو را بهدین!
دو سپاهی مغول جوان را از درگاهی حیاط بیرون میبرند. مادر در میان درگاهی میایستد و دستهایش را بههر طرف تکان میدهد. حرفهائی میزند که ما نمیشنویم. پسربچهای جلو میآید و دستش را میگیرد.
- پیرزن: کجا بردنش. کجا؟ جوانم را کجا بردند؟ من را بهرد او ببر. ببرم پسرکم. ببرم. من دق میکنم.
پسرک پیرزن را بهرد پسرش و سپاهیان مغول میبرد.
«بسته»
صحنهٔ چهارم
خارجی. صبح. بیرون آبادی. کنار گاری.
از نگاه مردهای درون گاری و سپاهیان، سواری میبینیم که از کوچهئی بیرون میتازد و بهسوی گاری میآید. نزدیک و نزدیکتر میشود. گوچا بهپیشوازش میرود. سوار گوسفند را بهاو میدهد. گوچا گوسفند را بهزمین میاندازد. سوچی گردنش را میگیرد و دنبهاش را وزن میکند. سوار بهنزدیک سوچی میآید.
- سوچی: کو بقیه؟
- سوار: هنوز دارند با مردکه کلنجار میروند. از خانه بیرون نمیآید. بههیچ زبانی از خانه بیرون نمیآید.
- سوچی: حرفش چیست؟
- سوار: نه. فقط میگوید نه.
رمضان بهنزدیک مغولها میآید و گوش میایستد. سوچی خشمگین شده است.
- سوچی: گم شو از اینجا. گم شو.
رمضان دور میشود. تصویر مرد درون گاری که از درک این رابطه لبخند تلخی میزند.
- سوچی: فقط نه؟
- سوار: فقط نه.
سوچی پشت بهدو همقطارش قدم میزند. برمیگردد و توی صورت سوار نعره میزند:
- سوچی: پس شماها چه میکردید؟ چوب بودید؟ یا اینکه پوک شده بودید؟ کو آن برّش پدران ما؟ ها؟ یک حیوان اهلی بهشما میگوید «نه»؟
- سوار: خان، من این شیشک را از خانهاش ورداشتم و آوردم.
- سوچی: من خودش را میخواهم. شیشک! همهٔ شیشکها مال ما است. در این سرزمین کی تو گرسنه ماندهای؟ سپاهی ایلخان ابوسعید کی گرسنه مانده است؟
- سوار: من... من... خبر آوردم. تا دستور خان چی باشد؟
- سوچی: من او را میخواهم. دستور من همین بود.
سوچی خود بر اسبش سوار میشود. در همین هنگام چشمش بهمردی میافتد که بین دو سوار بهسوی آنها آورده میشود. گوچا بهسوچی نگاه میکند.
- گوچا: شاید خودش باشد؟
سوچی رو بهسوار میگرداند.
- سوچی: اینها جزو دستهٔ شما بودند؟
- سوار:نه، خان.
- سوچی: تو بمان. تو بیا.
سوچی میتازد و سوار هم درپی او میتازد. در چند قدمی با مرد و دو سوار تلاقی میکنند. سوچی یکدور اسب خود را بهدور آنها میچرخاند، نگاهشان میکند و براه خود میرود. سوچی از سوار راه خانه را میپرسد سوار با شلاقش سمت را نشان میدهد. سوچی میتازد. وارد کوچه میشود، خروسی زیردست و پای اسبش پرپر میزند.
سوچی میتازد. پسربچهای از جلوی اسبش میگریزد و بهپناه دیوار میدود. سوچی میتازد. پیرمردی لای در را میگشاید و نگاهش میکند.
سوچی میتازد. گوساله گاوی جلوی اسبش میرسد، سوچی با لگد بهگردهٔ گوساله میکوبد. گوساله مردنی روی زمین میغلتد.
سوچی میتازد، پیرزن کور در صحن کوچه دارد پیش میآید. برخورد با پیرزن.
«بسته»
صحنهٔ پنجم
خارجی. کنار دیوار کوزهگری دهکدهٔ براباد. روز.
یک سپاهی مغول چند کوزه را با یک ضربت درهم میشکند و نعره میکشد.
- سپاهی: بیارشان بیرون!
پدر نوجوانها بال قبای سپاهی را گرفته التماس میکند.
- پیرمرد: سردار! ارباب! خان بزرگ! من همین دو تا دست را دارم. آنها را از من مگیر. من بیشتر از نصف درآمدم را مالیات میدهم. بهخدا من بندهٔ خان بزرگم. اینها دستهای من هستند.
سپاهی پیرمرد را از خود وا میکند و روی بار کوزه میافکند. پیرمرد در شکستگی کوزهها فرو میرود. سپاهی بهدورن میرود و از چشم میافتد. پیرمرد خود را از درون باز کوزه بیرون میکشاند و دست و بال میزند.
- پیرمرد: من صنعتگر این ولایتم سردار. این دو تا پسر برای مردم، برای سپاهیها، برای خانها کوزه میسازند. من مالیات میدهم. برای خدا دستهایم را از من مگیر.
سپاهی مغول دو نوجوان را از در بیرون میکشاند. دستهایشان را میبندد و بر اسب مینشیند. پیرمرد رکاب سوار را میگیرد. سوار با لگدی پیرمرد را بهدور میاندازد و میتازد. دو نوجوان در پی اسب میدوند. پیرمرد نیمخیز نگاهشان میکند.
«بسته»
صحنهٔ ششم
خارجی. حیاط خانهٔ مهدی. روز. دوربین روی در بسته. در خانهٔ مهدی با لگد سوچی باز میشود. سوچی و در پی او سوار بهحیاط هجوم میآورند.
نمای عمومی.
کدخدا بهجلو میدود و کرنش میکند.
- کدخدا: سلام، خان.
- سوچی: میخواهم ببینمش.
- کدخدا: بیرون نمیآید قربان.
سوچی از خشم پنجه در عمامهٔ کدخدا میاندازد و آنرا پائین میکشد و بر زمین میکوبد.
- سوچی: پی تو چکارهئی مردکه؟
- کدخدا: التماس کردم خان. التماس.
سوارها دور سوچی حلقه زدهاند. سوچی بهآنها میتوپد.
- سوچی: نانخورها.
سوچی بهدر اتاق هجوم میبرد و با لگد آنرا در هم میشکند، چهرهٔ زن مهدی در تاریکی پیداست.
- سوچی: بیا بیرون قرمساق.
- کدخدا: قربان سرت گردم. رفته توی کندو قایم شده. هر چه کردم بیرون نمیآید.
سوچی فریاد میکشد.
بیرون.
- کدخدا: نمیاد قربان
- سوچی: نمیاد؟
«ادامه»
صحنهٔ هفتم
داخلی. اطاق
سوچی خودش را بهدرون اطاق میاندازد و بهصنوبر، زن مهدی هجوم میبرد و گیسهای او را بهدور دست خود میپیچد و میکشد. جیغ صنوبر بلند میشود.
مهدی درون کندو بهخود میپیچد.
سوچی بهصورت صنوبر سیلی میزند.
- سوچی: بیرون! بیرون!
سوچی وحشیانه زن را میزند و با هر سیلی فریاد میکشد «بیرون». مهدی از دهانهٔ کندو بالا میآید، چشمهایش مثل چشم گرگ شده. از بالای کندو خودش را روی سوچی میپراند. سوچی، مهدی و صنوبر، هر سه بر زمین میغلتند. مغولها و کدخدا بهاتاق هجوم میآورند. جمعی روی مهدی میافتند. مهدی یکی دوتاشان را میاندازد. اما سرانجام گرفتار و مهار میشود. دستهایش را از پشت میبندند و بیرونش میکشانند. صنوبر بههمسرش چسبیده است و همراه او کشیده میشود.
- صنوبر: نمیگذارم ببریدش! نمیگذارم. خون. خون. از روس نعش من باید ببریدش!
مرد مغول با پشت دست بهدهن صنوبر میکوبد. صنوبر پس میافتد و سرش بهدیوار میگیرد. زار میزند،
- صنوبر: خونخوارها! سگهای پلشت! شویم را کجای میبرید؟ مهدی! مهدی!
«ادامه»
صحنهٔ هشتم
خارجی. حیاط.
اهالی جلو در جمع شدهاند. مردهای مغول بهکمک کدخدا مهدی را از بیرون میکشانند و بهحیاط میبرند. صنوبر میدود. یکی از مغولها خنجرش را بیرون میکشد و زیر گلوی صنوبر میگذارد. صنوبر خاموش میشود.
سوچی و بقیه جلو چشم همه مهدی را کف حیاط، لب گودال بر زمین میخوابانند. سوچی تخت چکمهاش را بیخ گردن مهدی میگذارد و فشار میدهد.
- سوچی: پدران من، پستان مادران نشابور را بریدند، حالا من نتوانم تو را از خانهات بیرون بکشانم؟ تو اگر بهزهدان مادرت هم گریخته بودی، من بیرونت میکشیدم.
پیرمرد همسایه که جزو تماشاگران است زیرلب با خود حرف میزند و چشم بهسوچی دوخته است.
- پیرمرد: مادران نشابور!... تاوانش را پس خواهید داد. گاو بهدمش رسیده.
سوچی متوجه پیرمرد شده، بهسوی او هجوم میبرد.
- سوچی: تو چرا اینجوری داری نگاه میکنی پیرمرد؟
- پیرمرد: چهجوری، قربان؟
- سوچی: همینجوری؟
- پیرمرد: من هیچ جوری نگاه نمیکنم، قربان.
- سوچی: پس بهچی اینجور زُل زدهئی؟
- پیرمرد: بنده کورم قربان.
- سوچی: کور؟
- پیرمرد: بله، خان!
- سوچی: زیر لب داری چه میگوئی؟
- پیرمرد: ذکر خدا، خان. ذکر خدا.
مهدی بطور نیمخیز بهاهالی نگاه میکند و با خود حرف میزند.
- مهدی: مردگان!
سوچی بهطرف او برمیگردد و فریاد میزند.
- سوچی: دهنش را ببند!
مغولی دهن مهدی را با دستمال میبندد.
«ادامه»
صحنهٔ نهم
خارجی.
کوچه. جلو در خانهٔ مهدی. میان کوچه اسبها منتظر ایستادهاند و سم بر زمین میکوبند. سپاهیها مهدی را از در حیاط بیرون میکشند. سوچی، دستهای مهدی را به طنابی بسته است. یک سر طناب را بهپشت زین اسب خود میبندد، پا بهرکاب میگذارد و اسب را یورتمه میبرد. سوارهای دیگر هم بهراه میافتند. مهدی دنبال اسب دوانده میشود و نگاه بهدنبال سر، دارد. مردم جلو خانهٔ مهدی ایستادهاند. نگاهها وحشت زده و پرهراس است و جابهجا احساس شفقت و همدردی در نگاهها دیده میشود. دوربین روی چهرهٔ پیرمرد میماند.
- پیرمرد: روزگار بر یک قرار نماند. من میدانم. من این را خواندهام.
نمای عمومی. یورتمه رفتن سوارها. نگاه مردم از پشت دیوارها و روی بامها بهمهدی که برده میشود.
«بسته»
صحنهٔ دهم
خارجی.
بیرون ده براباد. روز. گاری ایستاده است. گاو بهسوئی نگاه میکند. مردها درون گاری و دنبال سرگاری منتظر برجا هستند. رمضان ایلچی، سواره بهگاری نزدیک میشود.
- رمضان: چرا این مهدی غیچی کلهشقی بهخرج میدهد؟ نمیبیند که اینها سوارند؟
دوربین روی چهرهها. هیچکس جوابی نمیدهد. همه خاموشند.
- رمضان: بعد از اینهمه سال هنوز جنس اینها رو نشناخته؟
چهرهها خاموش و بیتفاوت.
- رمضان: شماها که با پای خودتان آمدید، مگر چه عیبی داره؟
جوانکی برافروخته جواب رمضان را میدهد.
- قنبر: ما با پای خودمان نیامدیم. ما را آوردند!
فضل، پسرخالهٔ قنبر پایش را روی پای او میکوبد.
- فضل: نمیتوانی خفهشوی؟
رمضان بهفضل براق میشود.
- رمضان: تو خودت چرا خفه نمیشوی، خارپشت؟
فضل نگاهی کوتاه بهرمضان دارد و سرش را پائین میاندازد و خاموش میماند.
رمضان از روی اسب خم میشود و کاکل فضل را میگیرد.
- رمضان: با توام. گمانم بیگاری بست نیست، تنت هم میخاره؟ ها؟
فضل خاموش است. رمضان کاکل او را بهخشم رها میکند.
گردن فضل لق میخورد و روی شانههایش میماند.
- رمضان: شما همه لالید، ها؟ با شما هستم.
- فضل: ما زبان تو را نمیفهمیم.
- رمضان: نمیفهمید؟ من بهزبان مادری دارم حرف میزنم.
- فضل: ما نمیفهمیم. تو بهزبان مادری حرف نمیزنی.
- رمضان: من دارم فارسی حرف میزنم.
- فضل: نه. تو داری مغولی حرف میزنی.
- رمضان: من بهزبان مادرم، بهزبان پدرم، بهزبان مردم این مملکت حرف میزنم. تو نمیفهمی؟
- فضل: من نمیفهمم، نه!
- رمضان: شماها چی؟
هیچکس جوابش را نمیدهد. همه سرها را پائین میاندازند.
رمضان بهکلی از کوره در میرود.
- رمضان: شما هم نمیفهمید. چارپا شدید؟ حالا زبانتان را باز میکنم.
رمضان با تازیانهٔ اسبش روی شانههای فضل میکوبد. فضل مچاله میشود. خاموش میماند. رمضان خشمگین، باز هم میکوبد. بالاخره میایستد و تقریبا زار میزند.
- رمضان: شماها چرا با من حرف نمیزنید؟
- فضل: نگفتم تو بهزبون آنها حرف میزنی، اجنبی؟
- رمضان: مادر چموش!
صدای دیگری میآید.
- صدا: اجنبی.
صدائی دیگر همین را تکرار میکند. صدای سوم را رمضان با صفیر تازیانهاش میبرد و اسبش را دور گاری و آدمها میگرداند.
«بسته»
صحنهٔ یازدهم
خارجی. دهانهٔ کوچهٔ براباد. بیرون دهکده. روز.
سوچی و همراهانش را میبینیم که بهسوی گاری میآیند. تصویرهای شکسته از چهرهها، یراقها، پاها، نفس اسبها. عدّهای نزدیک میشوند. سوچی بهگاری نزدیک میشود و آدمها را میشمرد.
- سوچی: من بیست و هفت نفر خواسته بودم. یکی دیگر.
نگاه مغولها بهعقب برمیگردد و روی صنوبر میماند. صنوبر زیر نگاه آنها مثل پرندهئی که افسون شده باشد برجا خشک میشود. مغولی بهاشارهٔ سوچی از اسب پائین میپرد و طنابی را بهمچ دست او میبندد، پبش میکشاندش و او را هم بهمردهای دنبال گاری میبندد. سوچی فرمان حرکت میدهد، کاروان حرکت میکند. از دور، پیرزن کور را میبینیم که عصازنان دارد میآید. بهنظر میرسد یکی دو جایش زیر دست و پای اسب صدمه دیده باشد. چیزهائی میگوید که نمیشنویم.
«بسته»
صحنهٔ دوازدهم
در راه. خارجی. روز.
کاروان دارد بهپبش میرود. مغولها گاری و مردم را در حلقهٔ خود گرفتهاند و در حرکتند. مرد بومی گاو را پیش میراند. مغولی شیشک مهدی را جلوی اسب خود دارد. سایهها کنار راه پیش میخزند، مهدی بهدنبال اسب میآید. سوچی برمیگردد و بهمهدی نگاه میکند. زهرخندی روی لب دارد.
- سوچی: پروپی قرصی داری! میخوای بازم کلهشقی خودت را امتحان کنی؟
دهان مهدی بسته است. فقط سوچی را نگاه میکند. سوچی ناگهان شلاق را با کفل اسب آشنا میکند. اسب از جا میکند و بهتاخت در میآید. مهدی بهدنبال اسب کشیده میشود. سوچی اسب را یک میدان میتازد. سر اسب را بر میگرداند و رو بهکاروان میتازد. نزدیک کاروان تاخت را کُند میکند و همپای آن میشود. مهدی از حال رفته است. صنوبر چشم بهشویش دارد. لبهایش میلرزند، اما نمیخواهد بگرید. لبها را بهدندان میگزد. مهدی دیگر بیاراده بهدنبال اسب کشیده میشود. نگاه مردها و واکنش فروخوردهٔ آنها را میبینیم. گاریچی بومی اندوهگین بهنظر میرسد و گوئی کارش را از یاد میبرد. سوار مغول چوبهٔ شلاقش را توی گوش او فرو میکند.
- مغول: تو! چرا مُردهئی؟!
گاریچی تکان میخورد. بهخود میآید و چوب را بهپشت گاو میزند. راه ادامه دارد.
از روبرو دو مرد پیش میآیند. یکی خرش را میراند و دیگری در کنار او راه میرود و چوبدستی بهدست دارد. یکی پیلهور و دیگری درویش است. نزدیک کاروان که میرسند خود را بهکنار راه میکشانند. کاروان میگذرد، اما سوچی و یک سوار دیگر کنار آنها میایستند. پیلهور گردن الاغش را بهدست دارد. و درویش کمی دورترک ایستاده است.
- سوچی: چه بهخورجین داری؟
- پیلهور: همهٔ سرمایهام، سردار.
- سوچی: خوردنی ست، پوشیدنی ست یا نوشیدنی؟
- پیلهور: من سر همین ماه مالیاتم را دادهام،سردار.
- سوچی: بهتو گفتم چی بهخورجین داری؟
- پیلهور: کشمش سبز، گردو، نبات و نیم منی هم مویز شاخه.
سوچی بهسوار اشاره میکند، سوار از اسب پائین میرود و خورجین را خالی میکند.
- پیلهور: من مالیاتم را دادهام، خان. دادهام.
سوچی بهسوارش دستور میدهد.
- سوچی: کشمش و گردو باقی مال خودش.
- پیلهور: این همهٔ سرمایهٔ من است خان. من مالیاتم را دادهام.
- سوار: پوزهات را ببند دیگر. کی گفت که دارد از تو مالیات میگیرد؟
سوار به تقسیم کالای خورجین میپردازد. سوچی به درویش رو میکند.
- سوچی: تو با خود چه داری، قلندر؟
- درویش: نفس حق!
- سوچی: خوش سخنی و حاضر جواب! دیگر چه داری؟
- درویش: چوبدستی بهدست و طیلسانی کهنه در بر. میبینی که کف پاهایم را در چرمی کهنه پوشاندهام.
- سوچی: سفر میکنی؟
- درویش: گذر میکنم.
- سوچی: کجا؟
- درویش: از کجا بدانم؟ مگر میدانم از کجا آمدهام، تا بدانم بهکجا میروم؟
- سوچی: پخته سخن میگوئی؟
- درویش: سخن پخته نشانی از سینهٔ سوخته دارد.
- سوچی: مقصود سفر را برایم نگفتی؟
- درویش: آب رودکی مقصد خود داند؟ تو میدانی ذات حیات راه بهکجا میبرد؟
- سوچی: حکمت میگوئی؟
- درویش: پروردهٔ آنم.
- سوچی: تو را لایق میبینم. چرا نباید مشاور ایلخان بزرگ باشی؟ اینگونه سرگردانی شایسته فضل تو نیست!
- درویش: درویش پابند دل خویش است، نه دلبند پای سلطان.
سوچی بهفکر فرو میرود. سوار با کیسههای کشمش و گردو بهسوچی نزدیک میشود و منتظر اجازه است.
- سوچی: جای تو کجاست درویش؟
- درویش: خاک. خاک. از کاروانتان دور افتادید!
سوچی بهگاری که دارد میرود نگاه میکند و دودل عنان میگرداند و آرام بهراه خود میرود. سوار از پی او روان میشود. درویش همچنان بهرفتن او نگاه میکند و لبخندی بر لب دارد. پیلهور بهدرویش نزدیک میشود. سراسیمه است.
- پیلهور: بردند! بردند! تاراجم کردند!
- درویش: نوبر است؟!
- پیلهور: نه، اما هر بارش داغ آدم تازه میشود.
- درویش: اگر این داغ تازه بماند، اقلا بد نیست!
- پیلهور: تو دیگر کی هستی؟ من نابود شدهام و تو میگوئی بد نیست؟
- درویش: راه بیفت برادر، راه بیفت!
پیلهور الاغش را روبهراه میکند. دو مرد دوشادوش یکدیگر راه میافتند، نمای دور. رفتنشان. از روبهرو، نزدیک، دو مرد با هم گفتگو میکنند.
- درویش: کشمش خود را میبینی، اما جوانی را که همچون لاشهٔ مرداری در پی مردار کشانده میشود نمیبینی. خود را میبینی، اما مردمی را که برده میشوند تا بهدست خود کاخ ایلخان را بنا کنند و گور خود را بکنند نمیبینی؟ خر خود را میبینی و مردم خود را نمیبینی؟ چشمانت تنگ و دلت کور است. درد تازیانه را فقط هنگامی حس میکنی که بر گردهٔ خودت بنشیند. بیداد را میبینی، اما سرت را زیر جل خرت قایم میکنی تا بیداد تو را نبیند. غافلی که بیداد تو را هم میجوید، مییابد. بیداد مثل باد است. بر همه چیز و همه جای میوزد. تو خود را در کدام پناه پنهان میتوانی کرد؟
- پیلهور: مگر تو قصد سمنان نداری؟
- درویش: شاید. چه معلوم؟
- پیلهور: با من که همراه شدی گفتی دارم. حالا داری یا نداری؟
- درویش: دارم!
- پیلهور: خوب پس چیزی بهدوراهی نماند. راه ما از هم جدا میشود.
- درویش: برعکس، راه من و تو یکیست.
- پیلهور: نه، من زبان تو را نمیفهمم.
- درویش: میفهمی. از من اگر بگریزی، شاید راهت را گم کنی.
- پیلهور: نه. من راه خودم را بلدم.
- درویش: تو راه خانهٔ خودت را بلدی. نه راه خودت را.
- پیلهور: اصلا تو چه گفتگوئی با من داری؟ من فراخور تو نیستم.
- درویش: هستی!
- پیلهور: نه نیستم! تو باید با فاضلان گفتگو داشته باشی.
- درویش: داشتهام. بیزارم کردهاند. از این پس میخواهم با مردم گفتگو داشته باشم. با تو. از من تا تو یک گام بیش نبوده است و من این گام را برداشتهام. یک گام، از خیال تا خاک! خوب گوشهایت را باز کن پیلهور. اگر از من بگریزی سرت را میشکنم!
- پیلهور: تو دیوانهئی!
- درویش: از آنرو که از عقل طرفی برنبستهام.
- پیلهور: تو مگر درویش نیستی؟ درویش مگر مرد خدا نیست؟ مرد خدا با خدا کار دارد، مرد خدا را با مردم چه کار؟
- درویش: شاید من خدا را در مردم میجویم!
- پیلهور: استغفراله!
- درویش: این خواهش زمانه است.
- پیلهور: من از تو میترسم، مرد.
- درویش: این آرزوی ایلخان است. مردم از مردم بیم دارند. از این بهتر او چه میخواهد؟
- پیلهور: دارم چه میشنوم؟
- درویش: سخن حق، دریاب که بهجنونت نکشاند.
- پیلهور: دارم کلافه میشوم.
- درویش: این آغاز عشق است.
- پیلهور: مگر تو نمیخواستی بهسمنان بروی؟
- درویش: چرا؟
- پیلهور: پس چرا از بیراهه میروی؟
- درویش: من راههای نرفته را نمیروم.
به دوراهی میرسند.
- پیلهور: خوب؟
- درویش: به هوش باش همسفر من. شاید توفان از راه برسد. خاک، تب کرده است!
پیلهور بهراهش میرود. درویش همچنان رفتن او را نظاره میکند. پیلهور برمیگردد.
- پیلهور: برایت یک مشت مویز آوردم.
- درویش: صدقه است؟
- پیلهور: نه. نه.
- درویش: نمک رفاقت؟
- پیلهور: نمیدانم. نمیدانم. این راه به «بیارجمند» میرسد. طولانی است.
- درویش: توقع دعای سفر که از من نداری؟
- پیلهور: نه. نه.
- درویش: پس قبول.
درویش کشمشها را میگیرد. پیلهور میرود. درویش نگاهش میکند. پیلهور دوگام باز میگردد. سرجایش میماند.
- پیلهور: راستی، آن مردم را کجا میبردند؟
لبخند روشنی روی چهرهٔ درویش میرود. با خودش زمزمه میکند.
- درویش: خوب است! خوب است!
- پیلهور: ها؟ نگفتی؟
- درویش: گویا خواهر ایلخان میخواهد، برای ایلخان کوشکی بنا کند.
«بسته»
صحنهٔ سیزدهم
خارجی. محل ساختمان کوشک. روز.
معمار چینی، مردی ریزه پیزه، همراه دستیار خود و ناظرخان مغول مشغول طرح نقشهئی است و برای ناظرخان توضیح میدهد. معمار چینی با چوب ظریفی نقشه را بهناظرخان نشان میدهد.
- معمار چینی: این قسمت شبستان است. ورودی شبستان بهایوان در این ناحیه است. شما اصرار دارید که طاقها زیاد بلند نباشد. اگر اشتباه نکنم غرض خاتون بزرگ این بوده است که در این کوشک حالت خیمه و سرسرا حفظ شود. این نظر مطلوب و خوشآیندی است. اما من در نهایت فروتنی میخواهم نکاتی را بهعرض برسانم که بنده بنا بهعلاقهئی که بهحرفه و هنر خود دارم، در طول زندگانیم مطالعاتی روی معماری ایرانی انجام دادهام. معماری قدیم این کشور روحیهئی والا و فاخر داد. این معماری خبر از بلندنظری و گشادهدستی میدهد. البته روحیهٔ سلطهجوئی هم دارد. با توجه بهاینکه پدر من از چین آورده شده و همچنین پدر و پدران من پیشهئی جز معماری نداشتهاند، و این کمترین هم مادامالعمر خدمتگزار ایلخان بودهام، میخواهم پیشنهاد کنم اجازه داده شود ستونهای شبستان را رفیعتر محاسبه کنم. بدیهی است سعی خواهم کرد که در این کوشک آمیزهئی از معماری باستانی چین، معماری باستانی ایران، و روحیهٔ مغولی بکار بندم. البته نظر نهائی و عملی نظر خاتون بزرگ است و بعد نظر جناب ناظرخان که نمایندهٔ خاتون هستند.
ناظرخان سری تکان میدهد و نگاهش همچنان بهنقشه است.
- ناظرخان: جایِ... جایِ حشم کو؟
- معمار چینی: اینجا. در منتهی الیه باغ. در قسمت پائین.
- ناظرخان: هر چی نگاه میکنم راهی نمیبینم که بهبالای کوه برسد!
- معمار چینی: کوره راهی هست. کوه هم در این ناحیه کمی بریده میشود. کار اول ما هموار کردن راه است. زمان هم مناسب است. ده ماه از سال را بهراحتی میتوان کار کرد. مناسبترین استادکارها را هم از گوشه و کنار ولایت گرد آوردهام. تا پایان همین هفته گروهی از یزد و گروهی از هرات خواهند رسید. گِلکار و سنگتراش. بهترین سنگتراشها را به سپاهان سفارش دادهام، و البته همانطور که آگاهی دارید، گلکارهای خراسان و سمنان خود از بهترینها هستند.
- ناظرخان: گفتی که حرمسرا در کدام قسمت قرار دارد؟
- معمار چینی: رو بهدرهٔ سبز. جایی که خورشید در دریچههایش طلوع و غروب کند. گچکارهای بخارا عهدهدار تزئین اندرونی خواهند بود.
- ناظرخان: و... محبس؟
- معمار چینی: در کمرکش کوه. لب پرتگاه. برای آن که یک راه بیشتر نداشته باشد: راه ورود. ذیگر راههایش از دوزخ سر برخواهند آورد.
- ناظرخان: این خیلی اهمیت دارد. اندازهاش را باید فراختر بگیری. این روزها اوباش بیش از اندازه خودسری میکنند.
- معمار چینی: بهظاهر به نام کوشک بر خود دارد، اما در اصل ساختن شهری در نظر دارم: «خاتونشهر.» میتواند تا دامن تپهها از یکسو و تا لب رودخانه از سوی دیگر ادامه پیدا کند. ایلخان بر بالا اسکان میکنند، کاخ تابستانی خاتون بزرگ در منتهیالیه غربی واقع خواهد شد. چاکران نزدیک، و بزرگان سپاه در پیرامون، تجار، بعد از سپاهیان قرار خواهند گرفت، و در صورت لزوم، در آینده کسبه و چاکران خردهپا در دورترین نقطهٔ شعاعی که از کوشک ایلخان بهبیرون کشیده میشود خانههای خود را بنا خواهند کرد. این طرحی است درازمدت قربان.
- ناظرخان: جیره، انتظامات و فرمان کار با ما خواهد بود!
- معمار چینی: بدون شک.
هر دو از روی نقشه برخاسته راه میروند.
- ناظرخان: شما اول هر ماه گزارش پیشرفت کار، تلفات، ملزومات و مشکلات را بهمن خواهید داد.
- معمار چینی: بدون شک.
- ناظرخان: هرگونه تماسی با خاتون بزرگ توسط من خواهد بود.
- معمار چینی: ارادهٔ شما محترم است.
- ناظرخان: ارادهٔ همهٔ ما، ارادهٔ ایلخان است.
- معمار چینی: همین طور است. دقیقاً.
هیاهو توجه معمار و ناظرخان را برمیانگیزد. برمیگردند و نگاه میکنند: در پائین دست چند گاری از چند نقطه پیش میآیند. در هر گاری جمعیتی از مردم دیهها وول میخورند و بهدنبال گاریها نیز تعدادی پیش رانده میشوند.
«بسته»
صحنهٔ چهاردهم
خارجی. کنار یک خرسنگ. روز.
سوچی میایستد. همچنان سوار بر اسب طناب را میکشد و مهدی را روی خرسنگ میاندازد. از اسب پائین میآید و بهکاروان با دست فرمان حرکت میدهد. کاروان با دست فرمان حرکت میدهد. کاروان میرود. نگاه صنوبر بهمهدی است. سوچی بالای سر مهدی میایستد. خم میشود و دستمال از دهن او باز میکند. چهرهٔ مهدی درهم کوفته است. سوچی پایش را بیخ سر مهدی روی سنگ میگذارد و با زهرخندی بهاو نگاه میکند. لبهای مهدی خشک است.
- سوچی: بهراه آمدی؟
- مهدی: آب!
- سوچی: حالا دیگر میتوانی سنگ بکنی، نه؟
- مهدی: آب!
- سوچی: دیگر بهسرت نمیزند که رو در روی من بایستی. بهسرت میزند؟
مهدی زبانش را روی لبها میمالد.
- سوچی: ما رسیدهایم. کار از همین امروز شروع میشود، تو چه کاری بلدی؟
- مهدی: آب. آب!
سوچی از خورجین ترک اسبش مشک آبی بیرون میآورد، در مشک را باز میکند و مشک آب را روی دهان مهدی نگاه میدارد.
- سوچی: قول میدهی که جوان سربهراهی باشی؟
مهدی سرش را با یک ضرب بلند میکند و دهن مشک را بهدندان میگیرد و تا سوچی بتواند مشک را از دهان او در بیاورد، مهدی دهنی تر کرده است. مشک دست سوچی است.
- مهدی: آب. آب.
- سوچی: کار. کار. با رغبت کار میکنی؟
مهدی لبهایش را بهزبان میلیسد.
- سوچی: بهمن قول بده. کار میکنی؟
- مهدی: نه!
- سوچی: پی میمیری؟
- مهدی: نه!
- سوچی: یعنی کار میکنی؟
- مهدی: نه!
سوچی دق دل خود را باتازیانه بر سینهٔ مهدی خالی میکند. پا در رکاب میگذارد و طناب را میکشد. مهدی دنبال اسب بهراه میافتدو سوچی بهکاروان نگاه میکند. کاروانها بههم رسیدهاند. مامورها دارند آدمها را از مسئولان تحویل میگیرند. سوچی میتازد. میرسد. در حدود دویست و پنجاه مرد سرشان یکی شده است. سوچی خودش را از اسب بهزیر میاندازد و بهنزدیک تحویلداری میرود.
صحنهٔ پانزدهم
اردوگاه. روز. نمای پشت.
چند سیاه چادر برپا شده. تحویلدار روی بلندی ایستاده و کنار معبدی که با طناب تعبیه شده در کار شمارش افراد کاروان است.
- تحویلدار: افراد هر کاروان جدا جدا، پشت سر هم بایستند.
ماموران مشغول نظم دادن بهافراد کاروان خود میشوند. تحویلدار جمعیت کاروان اول را میشمارد. بهپایان شمارش که میرسد از مامور مسئول میپرسد:
- تحویلدار: کدام بلوک؟
- مامور: بلوک مشکان.
- تحویلدار: چند نفر؟
- مامور: چهل و دو نفر.
تحویلدار روی طومارش خط میکشد.
- تحویلدار: دستهٔ دوم.
دستهٔ دوم پیش میآیند. مامور میشمارد و تحویلِ تحویلدار میدهد.
- مامور: از من سی و دو نفر خواسته بودند.
- تحویلدار: کدام بلوک؟
- مامور: بلوک باشتین
- تحویلدار: این دو تا بهدرد کار نمیخورند. بروند جزو تلفات. سی نفر.
دو نفر بهوسیلهٔ مامور از جمع جدا میشوند.
تحویلدار یادداشت میکند و میگذرد. دستهٔ دیگر جلو آورده میشوند.
- تحویلدار: بعدی.
- مامور: هفتاد نفر.
- تحویلدار: از کدام بلوک؟
- مامور: بلوک بگاو.
آدمها از معبر عبور میکنند و آن طرف در گودالی که دورش با بند چادر ریسمان کشی شده جا میگیرند.
- تحویلدار: بعدی.
- مامور: چهل و هشت نفر.
- تحویلدار: کدام بلوک؟
- مامور: بلوک یام.
آدمها میگذرند.
- تحویلدار: بعدی!
- سوچی: آدمای من.
- تحویلدار: چند نفر؟
- سوچی: بیست و هفت نفر.
- تحویلدار: از کدام بلوک؟
- سوچی: بلوک بالا.
- تحویلدار: چند نفر؟
- سوچی: بیست و هفت نفر.
تحویلدار اشاره بهمهدی میکند.
- تحویلدار: با او؟
- سوچی: بله.
- تحویلدار: او حساب نیست. من جنازه تحویل نمیگیرم. بیست و شش نفر.
- سوچی: سالم تحویلش میدهم. امشب بخوابد سرحال میآید.
- تحویلدار: سرحال که آوردیش، تحویل میگیرم.
تحویلدار، بهطرف مامور سرنگهبان میرود.
- تحویلدار: سالم دویست و سیزده نفر. خودت هم بشمار.
- سرنگهبان: شمردم.
تحویلدار طومار را به سرنگهبان میدهد.
- تحویلدار: مُهر خودت را اینجا بزن.
سرنگهبان طومار را مهر میکند. تحویلدار بهسوی چادرها براه میافتد. سوچی بهسوی مهدی میرود و رودر روی او میایستد. مهدی خیره بهاو میماند.
- سوچی: حرامزاده!
«بسته»
صحنهٔ شانزدهم
خارجی. سایهٔ چادر. روز.
اسبها پراکنده بهچرا هستند.
مغولها نشستهاند و خستگی راه را ازتن بدر میکنند. پاها را برهنه میکنند. کمرها را باز میکنند. کلاهها را برمیدارند. چپق میکشند. آب از مشکها مینوشند. دستمالهای نان و ماست را گشودهاند و میخورند و یا قصد خوردن دارند. اینها همه کسانی هستند که آدمها را از آبادی جمع کردهاند آوردهاند. مغولها بطور پراکنده با هم گفتگو دارند.
- مغول اول: نافرمانی زیاد شده.
- مغول دوم: خیلی. روز بهروز زیادتر میشه.
- مغول سوم: مردم شرور و موذی! ما هزار سال دیگر هم نمیتوانیم بهدل خود راهشان ببریم.
- مغول چهارم: موذی. موذی. آدمهای موذی!
- مغول پنجم: فقط باید بالا سرشان شمشیر باشه.
- مغول پیر: این سالها بیشتر سرپیچی میکنند. جوانی ما مثل بز بودند.
- مغول اول: گمان نکنم این سرپیچیها خود بهخود باشد!
- مغول پیر: من هم عقیده تو را دارم.
- سوچی: من بهراهشان میارم.
سوچی مشک آب را سر میکشد. جوانک زیبای بومی بهسوی آنها میآید.
- جوانک: ناظرخان. ناظرخان.
مغولها خود را جمع و جود میکنند. ناظرخان وارد میشود. مغولها دست روی شکم بلند میشوند. ناظرخان همچنان بر بالای اسب.
- ناظرخان: اون زن کی بود؟ از کدام بلوک؟
- سوچی: چاکر آوردمش قربان. از بلوک بالا.
- ناظرخان: مرد در آن خانه نبود؟
- سوچی: مرد سرپیچی کرد قربان، هر دو را آوردم.
- ناظرخان: حالا کو آن مرد؟
- سوچی: حاضر است خان.
- ناظرخان: بیارش.
ناظرخان از اسب فرود میآید و بهچادر میرود.
«بسته»
صحنهٔ هفدهم
خارجی. روز. اردوگاه.
میان گودال، چند مامور فارس در سایهٔ اسبهایشان نشسته مشغول خوردن نان و آب هستند. سوچی بهطرفشان میرود. مامورها خودشان را جمع و جور میکنند. مهدی کنار گودال افتاده است. سوچی بالای سر او میرود . بلندش میکند و جلو سینهٔ خود براهش میاندازد. مامورهای فارس نگاه میکنند. رمضان و دیگری.
- رمضان: سر این یکی چه بلائی میخواهند بیاورند؟
- ولی: جوان جاداری هم بهنظر میرسد.
- رمضان: ترسم از اینه که جان سالم درنبرد.
- نادر: خیلیها مردند، او هم بالاش.
- یتیم: تَرسَت از این نباشد. تَرسَت از این باشد که خودت را عملهٔ ستم او کنند.
- رمضان: دل آدم میسوزد.
- ولی: هرچی فکر میکنی میبینی چاقو دستهٔ خودش را نمیبرد.
- نادر: این دل توی سینهٔ، دیگر دل نیست. سنگه.
- رمضان: سنگی پر خون.
- جولا: حرف! حرف! این حرفها بهما نیامده، ما ماموریم. حالیتون نیست؟
- ولی: مگر کسی حرف زد؟
- یتیم: گور پدرش! خربوزه را خورده پای لرزش هم بشینه.
- نادر: بگذار سگ کشش کنند، بهما چه؟
- رمضان: بهدست خودم هم بدهند میکشمش!
- جولا: این درسته. نون ابوجهل را میخوری باید برای ابوجهل شمشیر بزنی. درسته؟ این دفعه را نشنیده میگیرم.
جولا مشک آب را بهدهان میبرد.
«بسته»
صحنهٔ هیجدهم
خارجی. روز. جلو در چادر.
سوچی و یک سپاهی دیگر مهدی را روی خاک میکشانند و با خود میبرند. جلوی در چهار سهپایهئی علم شده است. دو مغول گوسفندی را که از خانهٔ مهدی ربوده شده میخوابانند و مشغول بستن دست و پای گوسفند میشوند. مهدی بهگوسفندش نگاه میکند.
مغول خنجرش را بیرون میکشد و پوزهٔ گوسفند را بهدست میگیرد. سوچی برای گرفتن اجازه بهداخل چادر میرود. مغول دیگر بند دستهای مهدی را بهدست دارد. رفتن سوچی بهمهدی فرصت میدهد که بریده شدن سر گوسفند خود را ببیند.
خون از گلوی شیشک فواره میزند. مهدی چشمهایش را با درد میبندد. دو مغول بغلهائی هیزم میآورند و در گودال زیر سهپایه میریزند. مغول سلاخ، کلهٔ شیشک را بهسوی یکی از آن دو میاندازد. مغول سر گوسفند را در هوا میگیرد.
سوچی، مهدی را بهچادر میبرد.
«بسته»
صحنهٔ نوزدهم
داخلی. روز. همان ساعت
مهدی جلوی سینهٔ سوچی و مغول دیگر بهچادر قدم میگذارد. خسته است. با این همه کوششی دارد که سرپای بهایستد. نمیخواهد خودش را بیندازد. ناظرخان بالای مجلس نشته است و سرش پائین است. مجلس ساکت است. ناظرخان سرش را بلند میکند. و مهدی را نگاه میکند.
- سوچی: زانو بزن! زانو بزن، کفتار!
مهدی برمیگردد او را نگاه میکند سوچی با لگد بهخم زانوهای مهدی میکوبد.
- سوچی: زانو بزن، مادرچموش!
مهدی با لگدهای دو مرد مغول بر خم زانوهایش، بهزانو در میآید.
- ناظرخان: تو کی هستی؟
- مهدی: همچنان خاموش نگاهش میکند.
- ناظرخان: تو ... کی هستی؟
مهدی خاموش است. ناظرخان بلند میشود، پیش میآید و رودرروی مهدی میایستد.
- ناظرخان: تو ... اسم نداری؟
- مهدی: نه.
ناظرخان میکوشد خشمش را بروز ندهد،اما چشمهایش خشم درون او را بازگو میکنند.
- ناظرخان: تو از یک مادری که زائیده شدهئی
- مهدی: نه!
- ناظرخان: یک مردی که با زنی جفت شده تا تو را پسانداخته، نه؟
- مهدی: نه!
سوچی خودش را وارد گفتگو میکند.
- سوچی: ایلخان، او فقط همین یک کلمه را بلد است: نه.
ناظرخان احساس نجات میکند. روی سخن، سوچی را قرار میدهد.
- ناظرخان: کارش چیست؟
- سوچی: دهقان است.
- ناظرخان: رو زمین تیول کار میکرد؟
سوچی صورت مهدی را قبضه میکند.
- سوچی: ایلخان از تو میپرسد: در تیول کار میکردی؟
مهدی بیجواب میماند.
ناظرخان: برای خودت کار میکردی؟
مهدی بیجواب میماند. ناظرخان لگدی بر چهرهٔ مهدی میکوبد. مهدی پس میافتد.
- ناظرخان: تو را زجرکش میکنم، چموش!
دو مغول مهدی را بلند میکنند. ناظرخان در میان دو ردیف ایستادهٔ سپاهیان مغول تا ته چادر قدم میزند، بر میگردد و روبهروی مهدی میایستد.
- ناظرخان: تو... زن داری، نه؟
مهدی بیجواب میماند.
- ناظرخان: اون زن، زنِ توئه، نه؟... زن خوش ساق و سُمیه! اون برای تو حیفه! نمیذارم اون سنگ ار کوه بکنه. دستهایش پینه میزنه. زن خوش تن و بدنیه!
مهدی بهروی مغول تف میاندازد. مغول رو میگرداند. سوچی از پشت سر مهدی، کمرِ شلاقش را میان دندانهای او قرار میدهد و میکشد. سر مهدی بهعقب خم میشود.
ناظرخان روی میگرداند و با کف دست تُف را از روی صورت خود پاک میکند.
ناظرخان، پشت به همه.
- ناظرخان: ببردیش. چرخِ فلک!
دو مغول مهدی را بیرون میبرند.
«بسته»
صحنهٔ بیستم
خارجی. بیرون چادر. همان ساعت.
مهدی جلوی سینهٔ دو مغول از چادر بیرون آورده میشود. یک لحظه بهدشت و بهطرف اردوگاه نگاه میکند. نگاهش بهگوسفندش که حالا در آتش دارد بریان میشود میافتد. دو تا مغول دارند گوسفند پوستکنده را روی آتش میچرخانند. سوچی و مغول دیگر مهدی را بهپیش هل میدهند. از پشت سر دور شدن آنها را میبینیم. یکی از آشپزها ران شیشک را برای ناظرخان میبرد. ناظرخان همچنانکه بهرفتن مهدی نگاه میکند، ران گوسفند را بهنیش میکشد.
صحنهٔ بیست و یکم
خارجی. بعد از ظهر. گودال.
مردم توی گودال صنوبر را کنار دیوار جا داده او را در میان گرفتهاند. هنوز گیج بهنظر میرسند. خاموشند. قنبر و فضل چفت هم بیخ دیوار گودال ایستادهاند و بهبیرون نگاه میکنند. قنبر، اسب را که افسارش روی زمین کشیده میشود نشان فضل میدهد.
- قنبر: تو قلاب بگیر. فقط قلاب.
- فضل: نمیشه. این دور و برها پر از نگهبانه.
- قنبر: تو فقط قلاب بگیر.
- فضل: بهگردن خودت.
- قنبر: بهگردن خودم. تو فقط قلاب بگیر.
فضل قلاب میگیرد. قنبر پا روی قلاب دست فضل میگذارد. خودش را نرم بالا میکشد و از زیر ریسمان بیرون میلغزد و بهسوی اسب میرود. مثل مرغ روی اسب میپرد و اسب را بهتاخت در میآورد. مغول نگهبان قیه میکشد. مغولها بیرون میریزند، در یک چشم برهمزدن سوار اسبها میشوند و مثل گلهئی اسب وحشی دسته میشوند و در پی قنبر میتازند.
مردم از میان گودال سرک میکشند.
در میان گرد و خاک تاخت و تاز اسبها، قنبر و سواران مغول از نظر محو میشوند.
در چهرههای مردم حالتی از بیم و خشنودی حس میشود. برخی مردها بههم نگاه میکنند.
سرنگهبان مغول که از دنبال کردن سواران با نگاه خود خسته شده بهلب گودال میآید و با شلاقش بهفضل اشاره میکند.
- سرنگهبان: تو!
همه بهفضل نگاه میکنند.
- سرنگهبان: تو. بیا بالا.
سرنگهبان شلاقش را بهطرف فضل دراز میکند. فضل از میان جمعیت میگذرد و از شیب ملایم راه گودال بالا میرود. هنوز پا از گودال بالا نگذاشته سرنگهبان شلاقی بهسرش میکوبد، بعد او را بالا میکشد دستهایش را از پشت میبندد. مغولی پیش میآید. سرنگهبان فضل را بهاو میسپارد. مغول، فضل را میبرد. سرنگهبان بالای سر مردم میآید.
- سرنگهبان: زنده زنده پوستش کنده میشود. مایهٔ عبرت دیگران!
- پیرمرد: الله الله!
«بسته»
صحنهٔ بیست و دوم
خارجی. بعد از ظهر.
سوچی و همقطارش دارند مهدی را بهنزد یک نجارخانه میبرند. رمضان و جولا هم با آنها هستند. جلوی نجارخانه که در هوای زیر سایبانی تشکیل شده نگاهش میدارند. چند استادکار و شاگرد مشغول کار هستند. همه ایرانی هستند. سوچی بهمهدی نگاه میکند.
- سوچی: مایهٔ آشوب!
سوچی بهاستادکار نزدیک میشود.
- سوچی: چرخ و پَر حاضره؟
استادکار چرخ و پر را نشان سوچی میدهد.
سوچی مهدی را بهطرف دوپرهٔ بسیار بزرگ و پهن چوبی میبرد. نجارها مشغول بستن پرهها با طناب هستند. کارشان که تمام میشود، سوچی بهمهدی اشاره میکند.
- سوچی: بگیرشان روی دوشت.
مهدی اعتنائی نمیکند. سوچی و همقطارانش او را پای پرهها بهزانو در میآورند، با کمک نجارها طناب را بهدور شانهاش قلاب میکنند.
- سوچی: حالا بلند شو.
مهدی بلند نمیشود.
- سوچی: نشنفتی چی گفتم؟
مهدی همچنان زانو در خاک مانده، سوچی ناگهان شلاقی بهروی سینهٔ مهدی میکوبد. مهدی تکان میخورد. سوچی و همقطارش شانههای مهدی را میگیرند. او را از زمین بلند میکنند و بهراه میاندزاند. مهدی آرامآرام میرود و پرهها روی زمین کشیده میشوند. استاد نجار تیشه و لوازم دیگر کارش را برمیدارد و در پیاو روان میشود. شاگرد نجارها دزدانه رفتن مهدی را نگاه میکنند.
«بسته»
صحنهٔ بیست و سوم
خارجی. دم غروب.
معمار چینی و دستیارش درازای رودخانه را خریدارانه قدم میزنند و ورانداز میکنند.
- معمار: من این محل را مناسب میدانم. دستکندی است که بدل به گرداب شده. اینجا، زمستان و تابستان پر آب خواهد بود. پس هیچ اشکالی پیش نخواهد آمد.
نگاه دستیار بهمهدی، مغولها و نجار میافتد که دارند میآیند.
- دستیار:آوردنش.
معمار چینی نگاه میکند. مهدی زیربار تا خورده است. معمار چینی میکوشد تا از تاثر خود پیشگیری کند. همچنان با سماجت آمدن آدمها را میپاید. مردها نزدیک میشوند. مهدی زیر بار بهزانو در میآید. استاد نجار طناب را از دور شانههای او باز میکند. مهدی بهخاک میافتد. پرهها روی تن او میغلتند. نجار میرود که پرهها را بردارد. سوچی بهاو نهیب میزند.
نجار کنار میآید. معمار چینی مشغول کار شده محل نصب را بهسوچی نشان میدهد.
- معمار: جای مناسبی است. زمینش سخت است و آب هم عمیق است. این گرداب هرگز خالی از آب نخواهد بود. اول پایهها را نصب میکنیم.
معمار و نجار و دستیارش مشغول نصب پایههای چوبی میشوند.
- معمار: البته اگر این پایهها از خاک و سنگ تعبیه میشد، استقامتش تضمین شده بود. اما این، موقتاً خوب است. پرهها!
معمار و دستیار و استاد نجار سراغ پرهها میروند، یکیش را میآورند کار میگذارند. دومی را نجار با کمک همقطار سوچی میآورد. پرهها روی پایه جا میگیرد. معمار چینی با لذت بههنر خود نگاه میکند و:
- معمار: آماده است، خان.
سوچی و همقطارش مهدی را بهسوی چرخ و فلک میکشانند، معمار طریقهٔ بستن و متهم به چرخ و فلک را نشان سوچی میدهد.
- معمار: دستها بهحالت باز در این دو نقطه بسته میشود. پاها بههمان حالت در این نقطه. بدن باید بهحالت یک ضربدر در بیاید.
سوچی و همقطارش مهدی را بهپرهٔچرخ میبندند. معمار و دستیار او که ایرانی است بهمهدی نگاه میکنند. آنها میترسند تاثرشان را بروز دهند و حال خود را زیر نقابی از خشکی پنهان میکنند. مهدی بسته میشود.
معمار بهطرف چرخ میرود.
- معمار: حالا میتوان چرخ را چرخاند. با یک تکان کوتاه. اجازه. اجازه بدهید. شقهکردن انسان با بستن هر پای او بهترک یک اسب از ظرافت بهدور است. انسان را سادهتر از هر حیوانی میتوان کشت. اما این، میدانید، ساده و موثر است. میبخشید البته.
معمار چرخ را بهدور میاندازد.
چرخ درست لب آب رودخانه کار گذاشته شده است. مثل پرههای یک آسیاب است. مهدی روی پرههای چرخ صلیب شدهاست. هر دست روی یک پره، هر پا روی یک پره. ضربدری. چرخ بهچرخش درآمدهو مهدی هر دور یکبار محکم بهسینهٔ آب کوبیده میشود، زیر آب فرو میرود و بالا میآید. مهدی هنوز بهخود نیامده است که دوباره بر آب کوبیده میشود. (البته اگر لازم باشد، با بیرون آمده محکوم ماموری بدن خیس او را شلاق میزند) معمار چینی چند قدم از چرخ فاصله میگیرد و نگاه میکند.
- معمار: دقیق و مطمئن.
معمار چینی بهسوچی:
- معمار: کار من تمام است؟
- سوچی: برو!
معمار دستهایش را پشت سر قلاب میکند و آرام آرام دور میشود. سرش را که بالا میآورد میبیند که چهار سوار جوانکی را بهچهار طناب بستهاند و میان چهار اسب پیش میآورند. جوانک قنبر است. قنبر سر بلند میکند و چشمش بهچرخ و فلک میافتد. چرخ میچرخد، قنبر یک لحظه درنگ میکند.
از چشم مهدی، قنبر، چهار سوار و معمار چینی را که دارد دور میشود میبینیتم که میچرخند. تصویری آمیخته که همهٔ آدمهای موجود در صحنه، در لابلای چرخ پرهٔ چرخ و فلک میچرخند و مهو میشوند.
پایان