دفاعیهٔ ممنوعهٔ شریف رستم‌آبادی*

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۱:۵۶ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) دفاعیهٔ ممنوعهٔ شریف رستم‌آبادی*» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۳۲


کامبوزیا پرتوی:


غروب که می‌شود، روی عادت، آخرین تکّهٔ تلخی را هم تو کاغذ می‌پیچی می‌دهی به قجر، پول را که گرفتی از دکانش می‌زنی بیرون سوار موتورت می‌شوی روشنش می‌کنی و از راه باریکهٔ لات جاده خودت را می‌رسانی به‌ جاده، تا پاسگاه یک بند با یک دنده می‌آئی. غروب جاده خلوت است اگر آن چندتا ماشین جا مانده را به حساب نیاری.

به‌ پاسگاه که برسی سرکار رسولی پول را ازت خواهد گرفت و به‌ات خواهد گفت: «شریف! یه گروهبان تازه فرستاده‌ن.» و تو خواهی دانست که باید به باج سبیل پاسگاه بیست‌ تومن دیگر اضافه کنی: «اونی که خرش نمیره باس باج بده.»

از پاسگاه که زدی بیرون، دوباره می‌افتی رو زینِ موتورت و جاده را صاف می‌آئی تا دوراهی و می‌افتی رو جادهٔ خاکی. حالا دیگر تا محله راهی نیست.

به محله که رسیدی، از دکانِ خاتون یک بسته چائی سازمان و یک بسته سیگار اطوئی می‌گیری و دوباره تا آخرِ محله، دمِ آن راه باریکه که سربالائی است، یک بند می‌گازی. اگر سربالائی مزاحم نبود، تا بالای تپه، تا دمِ درِ خانه‌ات، سواره می‌رفتی.

چینهٔ بلند دورِ خانه نمی‌گذارد ببینی که تو حیاط، منقلِت روشن نیست و نَمدرو ایوان پهن نیست و نازبانو کنار سماور و قوری لم نداده و انتظارت را نمی‌کشد. - برای همین است که دیگر، وقتی به آخر چینه رسیدی و حیاط و ایوان و جای خالی ناز بانو را دیدی، انگار نه انگار که تمام این سربالائی را پیاده آمده‌ای و موتورت را هم با خودت کشیده‌ای. دیگر موتور را به طویله نمی‌بری. همان جا وسط حیاط ولش می‌کنی می‌روی روی ایوان. درِ هردوتا اتاق‌ها باز است. سَرت را از در اتاق اولی می‌کنی تو. رو به رو، پنجره باز است و روشنی غروب فضای اتاق را در سایه روشن نگاه داشته. نازبانو را نمی‌بینی. می‌روی به اطاق دوم. از نازبانو خبری نیست. برمی‌گردی به ایوان. یک بار قشنگ همه جا را نگاه می‌کنی، کُنج به کُنج حیاط را. و فکر می‌کنی که اگر هر دو تا چشمت می‌دید خیلی بهتر بود. یک بار خودت به نازبانو گفته بودی «گاهی پیش میاد که به این یکی چشمم اطمینان ندارم.» همان شبی که داشتی اشتباهی یک تکّه زغال را جای تلخی به بافور می‌چسباندی و نازبانو و مستر اسمیت می‌خندیدند. - آن وقت‌ها دو هفته‌ئی می‌شد که با مستر روهم ریخته بودی: «شاید بتونه واسه غفور و وانِتِش تو شرکت کاری دست و پا کنه» - و تعارفش کرده بودی که بیاید خانه. او هم آمده بود. نشسته بودید حرف زده بودید:

- سّد، خوب. کارگر، خوب. زود تمام شد. تا پارسال طول کشید.

نازبانو حسابی خندیده بود که: تا «سال دیگه» طول می‌کشه نه تا «پارسال».

- این دختر شما؟

- نه، زنِ منه... زن... خانم.

- اوه نه... شما خیلی کهنه... اون جوان، نو.

- آخه زنِ دوّم منه.

و بعد هم شام خورده بودید.

- زیتون، خیلی خوب... اینجا خیلی زیتون، تهران زیتون کم.

بعد از شام هم تریاک کشیده بودید و نازبانو هم برای‌تان چائی پرمایه ریخته بود و بعد از آن شب دیگر مستر اسمیت هر شب می‌آمد پیش شما.

دوباره تو اتاق‌ها سَرک می‌کشی. برمی‌گردی می‌روی به باغ زیتون. درخت‌ها کوچکند. قد نازبانو از درخت‌ها بلندتر است. اگر در باغ باشد او را خواهی دید، مگر اینکه نشسته باشد رو زمین. چمبک می‌زنی و با همان یک چشمت لای درخت‌ها را می‌کاوی. نازبانو را که ندیدی، داد می‌زنی: «نازبانوهایّ‌یّ‌یّ... ». جوابت را که نداد، بلند می‌شوی می‌ایستی و بلندتر داد می‌زنی: «نازبانو! خیر ندیده!» - و از باغ که بیرون زدی ریحان را می‌بینی، دم درگاه حیاط‌تان با کیسهٔ پر از زیتونش، که از زیتون چینی برگشته.

- نازبانورو ندیدی؟

- نه.

- ظهر که اومدی بود؟

- ظهری نیومدم. حاجی همون جا سر باغ به زیتون چیناش ناهار میده. تازه رو مُزدَم حساب نمی‌کنه. نگاه کن بابا، این‌قدر هم واسه خودم جمع کردم. تا اول پائیز یه‌پیرهَن...

نمی‌گذاری که حرفش را تمام کند. می‌فرستیش برود محلّه، شاید نازبانو برای کاری رفته باشد آنجا. و خودت رو ایوان به انتظار می‌نشینی و سیگاری می‌گیرانی و فکرهای جورواجور می‌کنی: «شاید رفته باشد گفته، خونهٔ پدر مادرش؟ - ... نه بابا... با پدر مادرش که قهره».

- هرچی می‌کشم از دست پدر مادرم می‌کشم که رو اصلِ نداری، منو اسیر تو کردن!

«نباید جای دوری رفته باشه: درها رو واز گذاشته... - شاید رفته دنبال بوقلمونا؟ - ... نه بابا، تابستون که دنبال بوقلمون رفتن نداره.»

از درِ حیاط می‌زنی بیرون. هیچ جا خبری نیست. دشت خلوت است و تپه‌ها پنداری خوابیده‌اند، که صدای ماشین می‌پیچد تو گوشَت. باید وانتِ غفور باشد که وقتی رسید سرِ راه باریکه، پیاده می‌شود و پا پیاده سر بالائی را می‌آید بالا و یک چیزی را می‌بینی تو دستش - شاید یک مرغ را - و موقعی که به‌ات رسید ازش می‌پرسی: «نازبانو را ندیدی؟»

- نه... مگه خونه نیست؟

و جوابش را که ندادی خواهد گفت: - هر جا رفته باشد دیگه حالا سر و کلّه‌اش پیدا میشه.

آنوقت هردوتان می‌آئید تو حیاط. او می‌نشیند به باز کردن نخ پاهای مرغ و تو می‌نشینی به دود کردنِ سیگار، که صدای قدقد بوقلمونها را می‌شنوی که انگار دارند می‌آیند. می‌دوی بیرون، بوقلمون‌ها را می‌بینی که هیچ کس دنبال‌شان نیست. برمی‌گردی دوباره می‌نشینی به سیگار کشیدن. غفور دارد دست و رو صفا می‌دهد. میگوید:

- پسر حیدر هم رفته یه وانت کشیده بیرون. این کارم دیگه فایده نداره. حالا تا تابستونه کار هست، وسط پائیز که بشه دیگه کاری نمی‌مونه. حالا کارِ زیتون و شالی و علف و کاه هس؛ این که تموم شد معلوم نیس چه کار باید بکنیم... باید بفروشمش برم رشت، شاید بتونم توی توشیبا یا یه جا دیگه کاری پیدا کنم. اگه این مستر اسمیت پدرسگ کاری تو شرکت برام پیدا می‌کرد خیلی خوب می‌شد.

اسم مستر اسمیت را که می‌شنوی بلند می‌شوی می‌دوی تو اتاق، در صندوق را باز ‌می‌کنی بقچهٔ خودت را پس می‌زنی بقچهٔ نازبانو را می‌کشی بیرون میاری رو ایوان. گره بقچه باز می‌شود، همهٔ رخت‌های نازبانو می‌ریزد بیرون، جز آن چادر سفید خال خالِ آبی که مال عروسیش بود و آن پیرهن بنفش که گل‌های سبز داشت. لاجون سرِ دو پا می‌نشینی و کمَرت می‌گیرد به دیوار و سیگار همان جور لای دو لبت می‌ماند و چشم‌هایت راه می‌کشد. اگر آن فکری که می‌کنی راست دربیاید، وقتی غفور دستش به آنها نرسد ترا خواهد کشت. سر پیری زن جوان میاری خانه؟

***

هوا دیگر تاریک شده که تو کلید چراغ موتور را می‌زنی. وقتی روشن نشد محلش نمی‌گذاری و همان جور می‌گازی و می‌روی، تا می‌افتی تو دست‌انداز و موتور می‌آید رویت. به زحمت موتور را می‌زنی کنار، می‌نشینی، نگاهی به کف دستت می‌اندازی، تَریِ گرم خون را حس می‌کنی امّا نمی‌بینی. بلند می‌شوی لگدی حوالهٔ موتور می‌کنی: «مادرجنده.» - بلندش می‌کنی، می‌خواهی روشنش کنی که نمی‌شود. فرمانش را می‌گیری هُلش می‌دهی. روشن نمی‌شود. جک می‌زنی خَم می‌شوی لولهٔ بنزینش را آزمایش می‌کنی، باز هم روشن نمی‌شود. دسته‌اش را می‌گیری و راه می‌افتی. اگر همین طور بروی، تا چادرهای شرکت نیم ساعت بیشتر راه نیست. آنجا وقتی مستر اسمیت را پیدا کنی خیالت راحت می‌شود. می‌توانی از عیب موتور سردرآری و برای برگشتن هم از کارگرهای آشنا چراغ قوه‌ئی امانت بگیری. اما اگر پیداش نکنی آبرویت رفته. تا مستر اسمیت از نازبانو سیر بشود و برش گرداند تمام محله خبردار می‌شوند و آبرو برایت نمی‌ماند. بیچاره غفور را بگو!

«تو فکر می‌کنی اون یارو امریکائیه واسه چی می‌رفت خونه شریف؟ واسه تریاک کشی؟ نه به خدا! برا خاطر نازبانو می‌رفت...»

«اصلاً شریف ناکس نازبانو را آورده واسه بِکِشی.»

«وقتی برگشت، اگه شریف نکشدش بی‌غیرتِ عالَمه!» -

و تو توانائی کشتن نداری وقتی که خارجی یعنی شاه، خارجی یعنی آقا... او می‌تواند ترا بکشد امّا تو نمی‌توانی. او می‌تواند به تو تجاوز کند اما تو نمی‌توانی از خودت دفاع کنی.

«گفت: گُهِ سَگ! حالا دیگه به پسر مستر بند می‌کنی؟ - بعدشم واسه اون بدبختِ قزوینی پرونده‌ئی ساخت که اگه جزاش اعدام نبود حبس ابد رو شاخش بود... عوضش اون یارو مهندس خارجیه یادته؟ ساندرلند ... همون که تو راهسازی رودبار – جیرنده کار می‌کرد؟ زیر پایِ ایران نشست بلندش کرد بُرد یه هفته باهاش بود و برش گردوند. بیچاره کاس آقا هر جا عارض شد تحویلش نگرفتن. نه پاسگاه، نه دادگاه. آخرش از زور ناچاری دست دخترشو گرفت رفت کوچصفهان موند...».

تپه را که رد کردی، گرگرِ موتورِ برقِ چادرهای شرکت بیشتر و محکم‌تر به گوشِت می‌آید. قدم‌هایت را تند می‌کنی تا می‌رسی به چادرها. آن دو ردیف چادرهای بی‌تختِ خوابِ سی نفرهٔ کارگرها را که می‌خواهی رد کنی محسن می‌بیندت دعوتت می‌کند به چائی اگر وعدهٔ برگشتن به‌اش بدهی باید به اصغر یا آن کارگر تُرکه (که آن هفته رفت زنش را طلاق داد برگشت) یا آن کارگر افغانی که تازه بات آشنا شده و حالا دیگر تریاکش را از تو می‌خرد هم وعدهٔ برگشتن و چائی خوردن بدهی تا بتوانی زودتر یخه‌ات را خلاص کنی و برسی به چادر بیست نفرهٔ راننده‌ها. بعد از چادر راننده‌ها چادرهای مهندسین و تکنسین‌های ایرانی است. آن را که رد کنی، دیگر رسیده‌ای به چادرهای دونفرهٔ مهندسین خارجی و چادر مستر اسمیت. پَرّهٔ چادرش را که بالا بزنی هم چادریش را می‌بینی که مثل همیشه افتاده روی تخت و کتاب می‌خواند. آخرش هم یادت نماند که از اسمیت بپرسی هم چادریش اهل کجاست: چین یا ژاپن یا هُنگ کُنگ؟ - پدرسگ‌ها همه‌شان شکل همند!

سراغ مستر اسمیت را که بگیری یک چیزی در جوابت بلغور خواهد کرد که تو سر در نمیاری و از چادر می‌زنی بیرون.

این بار که از جلوِ چادر راننده‌ها رد می‌شوی، تازه بوی تریاک می‌زند توی دماغت.

پَرّهٔ افتادهٔ چادر را بالا می‌زنی. جز چند تا قیافهٔ تازه، بقیه همه بات آشنا هستند. سلامت می‌کنند، دعوتت می‌کنند تو، به تریاک و چائی بفرمات می‌زنند، تو حلقهٔ دورِ منقل برات جا باز می‌کنند. کنار رضا قزوینی بنشینی بهتر است. رضا بیشتر با تو اُخت است. آن رانندهٔ ترکیه‌ای، سوخته را که پاک کند و بست را بچسباند بافور را می‌دهد دست تو.

- آقا رضا، مستر اسمیت نمی‌دونی کجاس؟

- نه، از صبح نیومده کارگاه. می‌خوایش چی کار؟

- کاریش داشتم.

- عبدُل، مستر اسمیت کجاس؟

عبدُل، رانندهٔ جیپ مهندس‌ها، وقتی بگوید «از امروز رفته یه مرخصی ده روزه» تو خشکت خواهد زد و استکان یا بافور، نزدیک لبت، میان مشتت – که دیگر پاک یادت رفته غرق خون است – خواهد ماند و دلت برای جوانیِ غفور خواهد سوخت. یا برای بی‌کسیِ ریحانِ ده ساله‌ات.

تو تاریکیِ شب، ممد حسین را می‌بینی که با یک فانوس دودزده پیِ گاوش می‌گردد. خوشا به حال ممد حسین که اگر گاوش را پیدا نکرد می‌تواند برود پاسگاه شکایت کند.


پاورقی

* رستم‌آباد: از توابع رودبار گیلان، در راه تکامل و تمدن.