«دیگر کسی صدایم نزد»
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ بهگمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هر وقت که میخواهد باشد. اصلا چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هروقت که میخواهد باشد. اصلا به چه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟ این ساعتها با آن صدای یکنواخت مردهشان چه چیزی را به آدم میخواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشه بند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من مانده ام. تنهای تنها. توی این خانۀ درندشت قدیمی. پر از قفسهای قناری. پر از گلهای شمعدانی. یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها به چه دردم میخورند؟ با اینها چکار میتوانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به آقا التماس کردم. گفتم که "آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش میخواهد بیاید پابوس جدشما. خودتان که میدانید، ما وسعمان نمیرسد". گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها میماند. گفتم، " آقا، سید که هست. خودش بکارها می رسد". گفت، "نه. تنهائی نمیتواند." خودش هم میدانست که بهانه میآورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من میخواهم چکار، این خانۀ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! به چه دردم میخورد! آخر اینها به درد من که نمیدانم، ساعت چند است که نمیخواهم بدانم، ساعت چند است، چه میخورد!؟ بتول طفلی آرزویش را به گور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، "این قدر خون به جگرم نکن بتول جان". اما اصلا انگار نه انگار. اشگ میریخت به پهنای صورتش. مثل یک بچۀ کوچک هق، هق میکرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار، زار گریه کند. گفت "من دارم میمیرم. "گفتم" بتول جان این چه حرفیست که میزنی!؟ ما میخواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلا همان جا مجاور میشویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی میکنم. هر طوری که شده راضیش میکنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچههای بالا را اگر ببخشد بما، بسمان است. میفروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که بههمه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمیشود. اینها را که میگفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود. از بس گریه کردم، مات مانده بودم. سپیده که زد، سید خدا بیامرز، از اتاقش آمد بیرون. ما را دید. فهمید. رفت پشت بام، آقا را بیدار کرد. همسایهها هم آمدند و بتول را بردند. چه زنی بود! چه جواهری!؟ اگر الان زنده بود، چقدر خوب می شد. بدون او این خانه بزرگ و اینهمه پول بهچه درد میخورد؟ بدون او بهچه دردم میخورد که بدانم ساعت چند است! وقتی او نباشد که صدایم بزند، زندگی بهچه دردم میخورد!؟ اگر الان زنده بود، میرفتیم کربلا مجاور میشدیم. یک سیّد عرب را بهوجه فرزندی قبول میکردیم. برای گداها کاروانسرا میساختیم. توی ولایتمان چاه میزدیم. اگر بتول زنده بود! اگر بتول زده بود! چه روزها و شبهای خوبی داشتیم! دوتایی توی یک خانۀ درندشت. شبها مینشستیم پهلوی هم* گل میگفتیم و گل میشنیدیم. عرق گلپر هم میگرفتم. بتولم باقالی هم درست میکرد. خودش میریخت توی استکان. خودش هم باقالیها را از پوست میگرفت و میگذاشت دهانم. پنجههایش را ماچ میکردم. قاه قاه میخندید. آنقدر میخوردیم تا لول لول میشدیم. آنوقت میرفتیم پشت بام. توی پشهبند آقا. بتول پیراهنش را در میآورد. تن سفتش را بغل میگرفتم تا صبح. سرم را میگذاشتم لای موهایش. بوی بیدمشگ میداد. میگفتم، "بتول جان". غشغش میخندید. چه شبهائی بود آن سال که آقا رفته بود زیارت! چه شبهائی!؟ سید هم خدابیامرز کاری به کار ما نداشت. سرش بکار خودش بود. باغچهها را آب میداد. برای قنادیها آب و دانه میگذاشت. به گل و گلدان میرسید. من و بتول هم توی ساختمان بودیم. بهاتاقها میرسیدیم. بتولم برایمان آبگوشت بار میکرد. نهار را با سید میخوردیم. دیزی را میبردیم توی زیر زمین. مینشستیم روی تخت. فوارهها را هم باز میکردیم. قناریها میخواندند. مینشستیم سر دیزی آبگوشت. بزباش با لیته. پشتش هم دو تا پک به قلیان سیّد. همانجا روی تخت دراز میکشیدیم. از چرت دوم که میپریدم، میدیدم سید توی زیرزمین نیست.* آنوقت میرفتم نزدیک بتول. دستم را میکردم زیر پیراهنش. همۀ دلش را دست میمالیدم. و دستهای چاقالوی بتول با آن همه النگو، روی دستم کشیده میشد. و با موهایش بازی میکرد. چفت هم میخوابیدیم. بعد پا میشدیم و مینشستیم. بتول توی کاسۀ آبخوری عرق بیدمشگ درست میکرد. انار دان میکرد. خیار پوست میکند. کاهو پر میکرد، میگذاشت دهانم. پنجههایش را ماچ میکردم. میگفت "قربان شکلت بروم، بیا و عقدم کن. "میگفتم نه اینجوری مزۀ دیگری دارد." میگفت، تا کی صیغه!؟" میگفت و میگفت و میگفت تا حوصلهام را سر میبرد. همچین که غیظ میکردم، آرام میشد. مثل برّه سرش را میگذاشت روی پاهایم و خوابش میبرد. آنوقت طوری که بیدار نشود، پایم را از زیر سرش در میآوردم. و بالش را میگذاشتم جاش. خودم هم چفتش میخوابیدم. تا عصر. تا وقتی که سید روی پله اول زیرزمین سرفه میکرد. چه بعد از ظهرهای خوبی بود! چقدر زود گذشت!؟ اگر بتول زنده میشد، چقدر خوب بود! آنوقت یکی را داشتم که صدایم بزند. یعنی میشود که مردهها دوباره برگردند این دنیا!؟ یعنی میشود؟ آمدیم اینطور شد. بتول زنده شد. آمد و نشست روبرویم. آنوقت اگر پرسید، مشدی ساعت چند است، جوابش را چه بدهم؟ میتوانم بگویم، من هم مثل تو مرده ام!؟ به. حتماً باور نمیکند. اصلاً میفهمد که دروغ میگویم. باید پاشوم، بروم، ببینم ساعت چند است! باید از یکی بپرسم، که ساعت چند است! انگار همین دیشب بود که آقا حالش بهم خورده بود. روی پشت بام. گفت "من دارم میمیرم." گفتم، "خدا نکند آقا." گفت،"نه دیگر، خدا کرده است خدا دارد میکند. بسم بود. یک عمر زندگی کردم. هفتاد سال کم نیست. زیارت رفتم. سیاحت کردم. گردش رفتم. همه جور. دیگر بس است." گفتم "آقا بروم همسایهها را خبر کنم."؟ گفت "برای چه!؟ تو که هستی، چک و چانهام را ببندی". گفتم "آقا من بعد از شما تنها میمانم." گفت "گریه نکن مشدی. عوضش خدا را داری". گفت، "آقا من اگر بمیرم، چه کسی چک و چانهام را میبندد؟" آنوقت دیگر چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت که بگوید. گفتم "آقا نمیخواهم نمک بهحرامی بکنم. من یک عمر زیر سایه شما بودم. اگر گذاشته بودید، من و بتول هم آنسال با شما بیائیم کربلا، حالا دیگر اینقدر غریب نبودیم بنا بود یک بچه سید عرب بهفرزندی قبول کنیم، تا دمِ مردن یکی باشد که یک قاشق آب تربت بریزد حلقمان." اینها را که داشتم میگفتم، چانه انداخت. آنقدر راحت مرد که نگو. تا صبح بالا سرش زار زدم، صدایش زدم و آقا، آقا کردم تا خوابم برد. بهخوابم آمد و صدایم زد. صدایم زد که مشدی، مشدی بلند شو جنازه آقایت روی زمین مانده. دیگر همان شد. دیگر کسی صدایم نزد... همهتان رفتید. همهتان رفتید و تنهایم گذاشتید. آقا جانم، بتول جانم، سید جانم کجائید! بعد از شما چه رنگها که ندیدیم. هی مردم ریختند توی خیابانها، هی کشته شدند. هی مردم ریختند توی خیابانها، هی سربازها کشتندشان. نبودید که مردم چطور صدا میزدند. چطور آدمهای خوب را صدا میزدند. قاضیالقضات،