در هنر نمایش

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۶ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۰۴ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴۲


برتولت برشت، در کتابی به‌نام Messingkauf که در خصوص هنر نمایش نوشته چند شعر دربارهٔ بازیگری، صحنه‌سازی، آوازهای نمایشی و حتی جنبه‌های فنی تئاتر سروده که در آنها چکیدهٔ بینش خود را در خصوص هنر نمایش به‌زبانی شاعرانه و درعین حال ساده و بی‌پیرایه بیان کرده است. شعری که در زیر می‌آید برگردان آزادی است از بلندترین و شاید بهترین این اشعار. از آنجا که مقولهٔ حدود هنری و وظیفهٔ اجتماعی تئاتر در حال حاضر در جامعهٔ ما از فوریتی یگانه برخوردار است، ترجمه این شعر به‌دست‌اندرکاران و دوستداران هنر تئاتر هدیه می‌شود.

احمد کریمی حکّاک



بازیگران،

ای شمایانی که در تماشاخانه‌های بزرگ بازی می‌کنید

در زیر خورشیدهای مصنوعی و در برابر چهره‌های ساکت،-

گاه نیز به‌تماشاخانه‌ای بنگرید

که صحنه‌اش خیابان است.


تماشاخانهٔ هر روزی و معمولی

بی‌چشم‌داشتِ افتخار،

ولی زمینی و زنده

که از آمد و رفت مردمان مایه می‌گیرد.


در اینجا زن همسایه

صاحبخانه را به‌صحنه می‌آورد:

جویبار گفته‌های او را جاری می‌کند.

و نقش او را چه نیکو بازی می‌کند

آنگاه که از موضوع لوله‌های ترکیدهٔ آب طفره می‌رود.

پسران جوان برای دخترانی که به‌خنده افتاده‌اند شکلک می‌سازند

و تنگ غروب، در پارک‌ها

دختران چه زیبا عشوه می‌کنند، و عشوه‌گرانه

با پستان‌هاشان بدانها چراغ می‌زنند.

در اینجا پیرمرد دائم‌الخمر شهر ما

نقش واعظ شهر را بر منبر بازی می‌کند

وانبوه محرومان را

به‌باغ‌های خرم بهشت نوید می‌دهد.


به‌جد یا به‌هزل، تماشاخانهٔ خیابان را

هدفی هست و وقاری.


این بازیگران نه آن بازیگرانند که طوطی‌وار یا میمون‌صفت

به‌خاطر تقلید، تقلید می‌کنند.

اینان را تنها پروای آن نیست که نیک تقلید کنند

و دیگر در بند آن نباشند که چه چیز را به‌نمایش می‌گذارند.


اینان را مقصودی در سر است

و در این نکته بازیگران بزرگی که شمائید ای خدایان تقلید!-

تردیدتان مباد!


به‌هر اندازه که هنر شما صیقل گیرد

پیوندتان از نمایش هر روزه

- نمایشی که صحنه‌اش خیابان است -

نباید بگسلد.


ببین! آنک مردی در گوشهٔ خیابان، تصادفی را

باز می‌آفریند

و گروه رهگذران را برمی‌انگیزد

تا رانندهٔ خاطی را محاکمه کنند.

و محکوم - که مردی کهنسال می‌نماید -

به‌هر یک از آنان توضیحی می‌دهد

تا چگونگی حادثه را بفهماند.


هر یک از اینان در برابر چشمانت جلوه‌ئی دیگرگونه دارند

چرا که او هر یک را به‌گونه‌ئی دیگر عرضه می‌کند

تا بگوید که پرهیز از تصادف میسر بود.

و بدین سان که حادثه را در می‌یابی

و دیگر باره از آن در شگفت می‌شوی.


ببین که بازیش

چگونه جدّی و نکته‌بینانه است!

می‌داند که چه بسیار چیزها به‌دقت او بستگی دارد:

آیا بی‌گناهی را از حق خود محروم خواهد کرد

یا مصدومی را یاری می‌دهد تا به‌دریافت خسارت خود توفیق یابد؟


ببین که چگونه دیگربار

آنچه را که پیش از این بازی کرده بود به‌نمایش می‌گذارد:

در تردید است، آنک

از حافظه یاری می‌طلبد

لیکن دیگر نمی‌داند که آیا به‌راستی بازیش زیباست یا نیست.


شما در تماشاخانه‌هاتان

در نیمه راهِ اتاق چهره‌آرائی و صحنه

ما را جادوگرانه خیره می‌کنید:

بازیگری از اتاقش خارج می‌شود

و پادشاهی به‌نمایشنامه قدم می‌گذارد.

دستیاران صحنه را دیده‌ام من که بر سر راه بازیگر

قهقهه سر می‌دهند و شیشه‌های آبجو را سر می‌کشند.


لیکن بازیگر ما که در کناری ایستاده است

طلسمی چنین نمی‌تواند تنید.

خوابگردانیست که با او سخن نتوانی گفت،

کشیشی است اکنون، در حال ایراد خطابه.

هرگاه بخواهی سخنش را قطع کنی

آرام پاسخ خواهد گفت.

و هرگاه گفت‌وگوتان به‌پایان رسید

آرام به‌بازی ادامه خواهد داد.


نگوئید این مرد هنرمند نیست

چرا که هرگاه میان جهان و خویشتن تفاوتی ایجاد کنید

خود را از جهان بیرون رانده‌اید.

اگر بگوئید «این مرد هنرمند نیست»

پاسخ تواند داد «شما انسان نیستید»

که این توهینی به‌‌مراتب ناگوارتر است.


همهٔ بازیگری‌ها

هر روز به‌‌زندگی رُجعت دارد،

چرا که صورتک‌های ما

اگر فقط صورتک باقی بماند.

چیزی پوچ و ناچیز است. چیزی پوچ و ناچیز است.


در اینجا مرد کراوات فروش

کلاه ولگرد متلک‌پرانی را بر سر می‌گذارد

عصایی به‌دست می‌گیرد

سبیلی زن‌پسندانه به‌زیر بینی می‌چسباند

و پشت بساطش به‌این سوی و آن سوی می‌رود

تا ثابت کند که کلاه و سبیل و کراوات

به‌راستی مرد را زن‌پسند می‌کند.


در آن سوی خیابان، روزنامه‌فروشان

عنوان خبرها را فریاد می‌کنند

و صدای آهنگی‌شان

تأثیر خبرها را دوچندان می‌کند

و برگردان‌هاشان در حافظه می‌نشیند.


باید بگوئید، ای بازیگران

«ما کلام دیگران را می‌آموزیم.»

و باید بدانید که دستفروشان و عاشقان نیز می‌آموزند،

و بسا که گفتار مردم

بر صحنه تکرار می‌شود


پس هر کسی را کلامی هست، و شعری، و صورتکی.

امّا چه نادر است صورتکی که باشکوه بنماید

چه نادر است شعری که زیبا بیان شود

و چه نادر است کلامی که هوشیارانه بر زبان آید.


بگذارید منظور یکدیگر را دریابیم:

تو شاید از آن کس که خیابان صحنهٔ اوست

بهتر بازی کنی،

امّا اگر تماشاخانهٔ تو به‌قدر صحنهٔ او نغز نباشد

اگر بازی تو در زندگانی آن کس که به‌تماشایت می‌نشیند رخنه نیابد

اگر چراغهای تو از چراهای او کوچکتر باشد یا تأثیرت ناچیزتر،

بی‌گمان دستاورد تو از دستاورد او کمتر خواهد بود.