قصهٔ ابراهیمِ اَدْهَم یا پیرِ پارهْدوز
یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
در زمانهای قدیم، در شهر بلخ پیرمرد فقیری زندگی میکرد که بهاش پیر پارهدوز میگفتند. ته بازار بزرگ شهر، کنار دروازه، دکهٔ کوچکی داشت که توش کار میکرد و بخورونمیری در میآورد، چون هیچکس را نداشت همان جا تو پستوی دکّه هم میخوابید. و روزگارش بههمین شکل میگذشت تا این که روزی از روزها جارچی انداختند توی شهر که بهفرمان قبله عالم باید فردا صبح همهٔ دکاندارها دکانهاشان را باز بگذارند و خودشان بروند تو خانههاشان درها را روی خودشان ببندند، که اهل حَرَمِ شاهی بهتماشای بازار و خیابان میآیند.
فرمان اجرا شد و کاسبها و دکاندارها بازار را قُروق کردند. پیر پارهدوز هم رفت تو پستو پشت پردهئی که دکّه و پستو را از هم جدا میکرد گرفت نشست، امّا از شما چه پنهان، از پارگی پرده بیرون را نگاه میکرد که، یک بار چشمش افتاد بهجمال دختر پادشاه، هوش از سرش بدر رفت و یک دل نه، صد دل عاشق او شد، بهطوری که آرام و قرار برایش نماند و از آن روز بهبعد، دیگر نه خوابش را میفهمید نه خوراکش را.
از قضای اتفاق، هنوز هفتهئی از این جریان نگذشته بود که، زد و دختر پادشاه ناخوشی سختی گرفت، سرشبی تب تندی کرد و پس افتاد، هر چه دوا درمان کردند فایده نداد و، دم صبح خبر آمد که دختر، در عین جوانی، بهرحمت خدا رفته!
پادشاه و اعیان شهر با چشم گریان و دل بریان نعش بیچاره دختر را برداشتند بردند قبرستان، شستند و خاکش کردند و با دل داغدار برگشتند رفتند ردّ کارشان. اما از آنجا بشنوید که پیر پارهدوز هر چه از غصهٔ دختر اشک ریخت و گریه کرد دلش آرام نگرفت. با خودش گفت: «حالا که آن نازنین ناکام دستش از زندگی کوتاه شده، چه بهتر که بروم پیش از آن که تن بلوریش خوراک مار و مور بشود یک دل سیر نگاهش کنم، بوسهئی از لبهای قشنگش بردارم و سرم را بگذارم روی سینهاش شاید خدای عالم دلش بهرحم بیاید و جان مرا هم بگیرد تا دست کم در آن دنیا بتوانم همدم او بشوم!»
این را گفت و تو تاریکی شب بلند شد رفت قبرستان، گور دختر را شکافت و کفن را از صورتش پس زد، اما همین که لبهایش را روی لبهای دختر گذاشت، دید یالِلْعَجَب، تن دختر هنوز گرم است! شستش خبردار شد که نخیر، دختر نمرده. فیالفور قبر را با خاک و سنگ پر کرد، دختر را بهکول کشید برد تو پستوی دکانش. درفش پینهدوزیش را برداشت رگ دختر را زد. و دختر، همین که چند قطره خونی از تنش رفت، بهقدرت خدا عطسهئی زد، چشمهایش را باز کرد، بلند شد نشست، این ور و آن ورش را نگاه کرد و با حیرت پرسید: «من کجام؟ اینجا کجاست؟»
پیر پارهدوز شکر خدا را بهجا آورد، جلو دختر نشست همهٔ حال و حکایت را از سیر تا پیاز برایش گفت: از روزی که دختر با حرمسرای شاهی بهسیاحت بازار آمده بود، تا عاشق شدن خودش، و مردن دختر و باقی حال و حکایت را. و دختر که اینها را شنید آهی کشید و گفت: «خوب. پیداست که قسمت این بوده و خدای عالم اینجور میخواسته. من هم زندگی دوبارهام را از تو دارم. چارهئی نیست، همینجا پیش تو میمانم و زنت میشوم.»
باری. دختر همان جور که گفته بود زن پیر پارهدوز شد و همان جا تو پستوی دکّهٔ پینهدوزی پیش او ماند و پس از چندی هم از او آبستن شد و، نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه که گذشت براش پسری آورد که اسمش را گذاشتند ابراهیم اَدهم.
سالها گذشت. ابراهیم بزرگ شد و گذاشتندش مکتب تا اینکه به ده سالگی رسید.
از آنجا بشنوید که یک روز زن پادشاه تو حمّام چشمش بهمادر ابراهیم افتاد و بس که دید شبیه بیچاره دخترش است مهرش جنبید و از کار و بارش پرسید، و وقتی فهمید زن یک پارهدوز فقیر است گفت اِلّا و للّا که باید با من بیائی بهقصر و ندیمهٔ من بشوی. و او را خواهی نخواهی همراه خودش برد بهقصر شاهی، و بهفرمان او قصری هم کنار قصر شاهی برای او بنا کردند که از آن بهبعد با شوهر و پسرش آن تو زندگی کنند. پیر پارهدوز هم شد مونس و همدم پادشاه، که از آن پس فقط سری و بالینی از هم جدا بودند.
یک شب که پادشاه بهیاد دخترش افتاده بود و دلش گرفته بود رو کرد بهپیر پارهدوز و گفت نقلی برای من بگو. پیر قبول کرد و گفت: «قبلهٔ عالم بهسلامت باد! بدان و آگاه باش که روزی روزگاری پیش از این، پادشاه مهربان مردمدوستی که در یک گوشه از زمین خدا با عدل و داد بهشهر بزرگی سلطنت داشت هوس کرد که با اهل حَرَمش در قلمرو پادشاهی خودش گردشی بکند. این بود که فرمان داد جارچی انداختند توی شهر که بهفرمان قبلهٔ عالم هر کاسبی دکّهاش را باز بگذارد و خودش برود تو خانهاش در را بهرویش ببندد که اهل حرم بتوانند آزادانه در بازار شهر گردش کنند...»
دختر پادشاه که دید شوهرش میخواهد سرگذشت خودشان را بگوید پرید وسط حرف که: «نه، این قصهٔ زشت بیسروته چه گفتن دارد؟ قصهٔ دیگری بگو!» - اما پادشاه که سخت کنجکاو شده بود درآمد که: «اِلّا و لِلّا باید همین قصه را بگوید!»
پیر پارهدوز گفت: «قبلهٔ عالم بهسلامت باد!... از قضای اتفاق در آن شهر پیرمرد پارهدوزی زندگی میکرد که جز پستوی دکّهٔ خودش جائی را نداشت. رفت تو پستو و پردهاش را انداخت، اما از سوراخ پارگی پرده بیرون را نگاه میکرد و همین که چشمش بهجمال دلارای دختر پادشاه افتاد آه از نهادش برآمد و بهیک دل نه بهصد دل عاشق و شیدای او شد...»
دختر که دید کار از کار میگذرد و ای بسا که شوهرش با نقل این سرگذشت سرِ خودش را بهباد بدهد باز افتاد وسط که: «آخر این قصهٔ مهمل چه گفتن دارد!» - و باز پادشاه که حس کرده بود کاسهئی زیر نیم کاسه پنهان است اصرار کرد که: «اِلّا و لِلّاا که باید همین قصه را برایم بگوید!» - که باز پیر پارهدوز دنبال سرگذشت خودش را گرفت و گفت و گفت، و باز جا بهجا دختر کوشید جلوش را بگیرد و پادشاه نگذاشت، و پیر پارهدوز قصه را دنبال کرد تا آنجا که گفت:
«ای سرور عالم! بدان و آگاه باش که آن پیر پارهدوز منم، و آن دختر هم همین است که زن من و دختر از دست رفتهٔ شماست. حالا اگر میکُشی بکُش، و اگر میبخشی ببخش!»
پادشاه و زنش که کمکم از قضیّه بو برده بودند امّا هنوز باورشان نمیشد، وقتی فهمیدند که دختر یکی یکدانهشان زنده است و نوهئی هم مثل ابراهیم اَدهم دارند آنها را بهآغوش گرفتند و شادی فراوانی کردند. شهر آینهبندان و چراغان شد و هفت شبانهروز زدند و کوبیدند و رقصیدند. و بعد، از آنجا که دیگر پادشاه بهسن پیری رسیده بود، بهدست خودش تاج را از سر برداشت و بهسر نوهاش ابراهیم اَدهم گذاشت تا خودش به شکرانهٔ این سعادت باقی عمر را بهعبادت خدا بگذراند.
اما بشنوید از ابراهیم اَدهم، که چند سالی با قدرت تمام پادشاهی کرد. روزها روی تخت مینشست و بهکار ملک و رعیت میرسید و شبها بهحرمسرا میرفت و از عاداتش یکی این بود که هر شب چهل دختر باکره، لخت مادرزاد میآمدند و مشت و مالش میدادند. تا این که یک روز، وقتی وارد حرمسرا میشد از پشت پردهئی شنید که یکی از آن چهل دختر بهدخترهای دیگر میگفت: «هرچه فکر میکنم نمیفهمم کجای این کار لذت دارد. من ابراهیم ادهم میشوم، شما لخت بشوید مرا مشت و مال بدهید شاید چیزی از این کار دستگیرم بشود!»
دخترهای دیگر خندیدند و قبول کردند و مشغول او شدند که، ابراهیم پرده را کنار زد و با اوقات تلخ فرمان داد دخترها را بگیرند و در حضور خودش بههر کدام چهل تازیانه بزنند.
بعد از آن که فرمان اجرا شد، دختر اول با چشم گریان جلو ابراهیم ایستاد و گفت: -وای بر تو ابراهیم! هیچ فکر کردهای جواب خدا را چه بدهی؟... من و این دخترها با هم مَحْرَمیم، و با وجود این، خدای عالم در مقابل این گناه هرکداممان را با چهل تازیانه کیفر داد. تو که سالهاست هر شب چهل دختر نامحرم را وامیداری لخت و عور بهخوابگاهت بیایند خدا میداند چه کیفری بهانتظارت است!»
بهشنیدن این حرف، ابراهیم از خواب غفلت بیدار شد و نقاب جهل از پیش چشمش بهکنار رفت. تاج شاهی را از سر برداشت، لباس درویشی پوشید و سر بهکوه و بیابان گذاشت. هفت سال تمام آوارهٔ دشت و صحرا بود. برگ و ریشهٔ علفهای بیابان را میخورد و عبادت خدا را میکرد تا این که پس از هفت سال یک روز بهشهر آمد تا موهای سرش را که مثل جوکیها شده بود اصلاح کند، بس که بدهیبت شده بود استاد سلمانی رغبت نکرد دست بهاو بزند. شاگرد سلمانی دلش بهرحم آمد و او را کنار کوچه نشاند و بهراه رضای خدا مشغول اصلاح سر و موی او شد... همان طور که ابراهیم زیر دست شاگرد سلمانی نشسته بود شنید جارچیها توی شهر جار میکشند که «هرکس خبری از ابراهیم اَدهم بیاورد هفت شترْبارْ طلا و جواهر پاداش میگیرد!» - ابراهیم رو بهشاگرد سلمانی کرد و گفت: «این پاداش انسانیّت توست؛ برو نشانی مرا بده و توانگر شو!»
باری. ابراهیم را پیش مادرش بردند. از دیدار او شادمانیها کرد و او را بهآغوش گرفت گفت: «پسرجان، حیفت نیامد پشت پا بهتخت و تاج پادشاهیت بزنی و مثل جوکیها بهغارهای کوه پناه ببری؟»
ابراهیم خندهئی کرد و گفت: «مادر! سلطنتی را که امروز دارم با هزار از آن جور پادشاهیها عوض نمیکنم!»
مادرش با تعجب پرسید: «از کدام سلطنت حرف میزنی؟»
ابراهیم دست مادرش را گرفت و او را بهکنار رودخانهئی برد که از وسط باغ میگذشت، بعد سنجاق موی مادرش را برداشت بهرودخانه انداخت و ندا داد:
- ماهیها! سنجاق موی مادر ابراهیم را بیاورید!
ناگهان روی رودخانه از هزارها ماهی پوشیده شد که هر کدام سنجاق جواهرنشانی بهدهان گرفته بودند، قیمت هر یکی خراج یکسالهٔ کشوری!
ابراهیم گفت: «نه، من سنجاق اصلی مادرم را میخواهم!»
که بهیک چشم بهم زدن، ماهی بسیار کوچکی روی آب آمد که سنجاق مادر ابراهیم بهدهنش بود. ابراهیم رو بهمادرش کرد و گفت: «آن سلطنت واقعی این است!»
و دوباره بهدنبال عبادتش سر بهصحرا گذاشت.
- [ضبط کننده عباسپور قدیری] (نقل بهمعنی)
چنان که پیداست، قصهٔ پیر پارهدوز روایتی عامیانه است، ساخته و پرداخته بر اساس آنچه شیخ فریدالدّین عطّار نیشابوری از زندگانی ابراهیم اَدهم بهدست داده است، در تذکرةالاولیا.
مطلب قابل ذکر این است که عطّار از گذشتهٔ ابراهیم سخنی نمیگوید، و «ابتدای حال او را تنها از آنجا نقل میکند - و آن هم بههمین اختصار - که «او پادشاه بلخ بود و عالمی بهزیر فرمان داشت، و چهل سپرِ زرّین در پیش و چهل گرزِ زرّین در پس او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود، سقف خانه بجنبید، چنان که کسی بر بام بُوَد.
گفت: - کیست؟
گفت: - آشنایم. شتر گم کردهام.
گفت: - ای نادان! شتر بر بام میجوئی؟ شتر بر بام چه گونه باشد؟
گفت: - ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّین و در جامهٔ اطلس میجوئی؛ شتر بر بام جستن از آن عجیبتر است؟
آتشی در دل وی پیدا گشت.» [۱]
ماجرای ابراهیم و شاگرد سلمانی هم تحریفی از این جزء تذکره است:
«روزی مُزّیِنی موی او راست میکرد. مریدی از آنِ او آنجا بگذشت، گفت: «چیزی داری؟»، همیانی از زر آنجا بنهاد، برگرفت و بهمُزّیِن داد. سایلی برسید و از مزّین چیزی خواست، مزیّن گفت: «این همیان برگیر». ابراهیم گفت: «این همیان زر است». گفت: «ای بَطّال! بهآن کس که میدهم میداند که چیست!». - ابراهیم گفت هرگز آن شرم با هیچ چیز مقابل نتوانم کرد.»
و آخرین ماجرای قصه نیز در تذکرةالاولیا چنین آمده است:
«نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقهٔ ژندهٔ خود را بخیه میزد. یکی بیامد و گفت: - در گذاشتنِ مُلکِ بلخ چه یافتی؟
سوزن در دجله انداخت، بهماهیان اشارت کرد که سوزنم باز دهید؛ هزار ماهی سر از آب برآورد هر یکی سوزنی زرین در دهان گرفته!
ابراهیم گفت: -سوزن خود میخواهم.
ماهیکی ضعیف سوزن او بهدهان گرفته برآورد.
ابراهیم گفت: - کمترین چیزی که یافتم بهماندن ملکِ بلخ، این بود؛ آن دیگرها تو دانی!»
حکایت اخیر را جلالالدین محمد بلخی نیز بهنظم آورده است:
هم ز ابراهیم ادهم آمدهست
کاو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت بر ساحل روان.
یک امیری آمد آنجا ناگهان
کآن امیر از بندگان شیخ بود،
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشت خُلق و خلق او،
کاو رها کرد آنچنان ملک شگرف
برگزید آن فقرِِ بس باریکْ حَرف!
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
(شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش!)
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را بهآواز بلند،
صدهزاران ماهیِ اَللّهیی
سوزنِ زر در لبِ هر ماهیی
سربرآوردند از دریای حقّ
که: »بگیر، ایشیخ، سوزنهای حق!»
رو بدو کرد و بگفتش: «ای امیر!
«ملک دل بهیاچنان ملک حقیر؟»
- [مثنوی معنوی، دفتر دوم]
نام و نسب ابراهیم ادهم را پارهئی ابراهیم بن ادهم بن منصور بن زید بلخی نوشتهاند، و پارهئی بهاشتباه ابراهیم بن ادهم بن منصور بن نوح سامانی، که پیداست از نام ابراهیم ابن احمد سامانی به خطا افتاده ادهمی بر آن افزوده هر دو را یکی شمردهاند بهویژه که شهرت هر دو نیز ابواسحاق بودهاست؛ حال آن که مرگ شاهزادهٔ سامانی بهسال ۳۳۶ هجری روی داده و مرگ ابراهیم ادهم را بعض تذکرهنویسان ۱۶۲ ضبط کردهاند و بعض دیگر میان سالهای ۱۶۰ تا ۱۶۶[۲].
آنچه در شرح حال ابراهیم ادهم نوشتهاند، از کراماتش که چشم بپوشیم، نسخهٔ شبیه بهاصلی از افسانهٔ زندگی سیدارتا بهدست میدهد: شاهزادهئی که کاخ پادشاهی پدر را وانهاد و در جستوجوی حقیقت بهتفکر پرداخت و بودا شد! - تمامی آنچه در ترجمهٔ زندگی ابراهیم آمده است، از چگونگی «بیدار باش» شنیدن او در بیابان (چنان که فریدالدین عطار باز نموده) تا سخنان او و دیگر چیزها - نکته بهنکته «عبرت بودا» و «بیداری سیدارتا» را بهخاطر میآورد. و از یاد نباید برد که زادگاه ابراهیم ادهم شهر بلخ است، از مهمترین مراکز آئین بودا و جایگاه معبد بزرگ بودائی نوبهار.
آیا از درآمیختن افسانهٔ ابراهیم ادهم و ابراهیم احمد - شاهزادهٔ دربهدر سامانی چه در نظر داشتهاند؟ برای حقیقی جلوه دادن افسانهٔ خود شاهزادهئی واقعی میجستند؟
پاورقی
- ^ لغتنامهٔ دهخدا: «... شاهزادهٔ بلخ بود. روزی بهشکارگاه هاتفی در گوش سر او ندا داد که ای ابراهیم آیا تو بدین کار آمدی؟ - از شنیدن آواز شوری در درون او افتاده از اسب بهزیر آمد و جامهٔ خویش بهشبانی از شبانان پدر داده پشمینهٔ او در پوشید و روی بهصحرا نهاد».
- ^ لغتنامهٔ دهخدا: بهسال ۱۶۰ یا ۱۶۶ در فزای هیزفطیه بهشهادت رسید. از کتاب کوچه، احمد شاملو (زیر چاپ)