زایش
مادیان سرخْ یال، تنها میماند
غروبِ تنش بر سراسر سبزهزار گسترده
خوشههای گندم
آخرین شعاعِ آفتابِ خود را به شب سپرد،
شبِ بلعنده
جسمِ درد
«- کُرّهام چه خوب میدود!»
درد، درد، درد...
رگهای زن ناله میکنند
پیچکها به شاخههای شب میپیچند
پیشانی زمین از عرق خیس است
زن، تنها نگرانِ خورشید تیرهٔ شب، فریاد میزند:
«ای داغتر از همیشه
شب را بسوزان!
مرا و دردِ مرا به مرگ بسپار!»
جانداران زمین یک صدا میخوانند
زن خسته فریاد میزند، بلندتر
«- شب، مرا بطلب، بسوزان
مرا و درد مرا خاکستر کن!»
مادیان مینالد
اسبها هنوز بر سواحلِ ظهر دوانند
«دریا، دلِ من است
و کُرّههای من تیزپاترین کُرّههای زمینند.»
زن در فواصل درد به خواب میرود
خواب بلند، خواب زمین، خواب ستارهها
خواب خون، خواب سنگین نور
«- آه، خستهام فرزندانِ من.»
که درد، ناگهان باز میگردد
گَلّهٔ مادیان در تن زن
به تک بر چهارسوی زمین میتازد
آه، فرزندِ من! رگهای آبیِ تُرا از آسمان صبح بیشتر دوست میدارم
شب، صبح شو!»
مادیان از پشتِ شاخههای وحشی
امواج خشم را میخواند
امواج زایش، از درد، کف میکنند
«- دریای من بگوئید کی آرام میشود
تا کرههای تیزپا بر سواحل آفتابی
کنارِ آبِ آرام بدوند؟»
فریادِ مادیان، از دور، بر موج گم شد
شاخهها درد میکشند
پیچکها به زمین میریزند
شاخهها پیچک میشوند
درخت بر تنِ زن میپیچد
درخت که ریشه در قلب خونین زمین دارد.
زن بلندتر از خورشید فریاد میزند:
«- رها کنید مرا، میمیرم!»
از شکاف پلکهای مرگ
سایهٔ زندگان بیشمار را محو میبیند
پسران زمین
دریا کی به تنِ بسیار خسته و کوچک مادیان آمد؟
اسبها بی دریا چه میکنند؟
موجهای خون و کف
یالها در چهار سوی شب میتازند.
رگها، پرخونتر از همیشه میجهند
خورشید سرخ، شب را از جرقه پُر میکند
حس عضلات و گوشتِ تمامی زندگان زمین
زیر پلکهای زن
«- چه سنگین است، پلکهایم چه سنگین است!»
فریاد میزند فریاد مرگ
«- دیگر نمیتوانم خداحافظ!»
سلام!
آرام، ساحلِ روشن روزِ آفتابی
رگهای آبی ترا دیدم
دستهایت هوای صبح را نوازش کرد.
زن به خواب میرود، خواب میبیند
بر تیزپاترین مادیان نشسته است با سوارِ جوانِ سرخ
و از پشت یالهای آفتاب
گاهی امواج پرخروش را میبینند میرانند.
- فاطمه ابطحی