...
آن بوم پیرِ چشم پیروزه
باز از بلندی قلههای برف میپاید
باران خسته را
بر خاک حزن،
میخندد
بر عاشقان پرواز شبانه
که شاخههای وهم، سینههاشان را
درید و خشک ماند.
«میمانم
همیشه بر بلندی سخره
با قلب مفرغی
میخوانم.»
ای وای، سرود من
گم شد میان همهمهٔ باران.
او چشمهایش را، میدانم،
از مرکز زمین کندهاست.
او بالهای مومیش را باور نمیکند.
بر قلههای برف نشسته
خورشید دور را بهخنده مینگرد.
- فاطمه ابطحی
- اسفند ۱۳۵۸