آرژانتین، تانگو، توپ گرد و اطاق شکنجه
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
دکتر ناصر پاکدامن
به آن پایین آمریکای جنوبی که برسیم، آن طرفش شیلی دراز کشیده و این طرفش آرژانتین ولو شده، رو به اقیانوس اطلس. مملکتی وسیع، کمی کوچکتر از هند (۳٫۳ میلیون کیلومترمربع) و قریب دو برابر ایران، با حدود ۲۶ میلیون نفر جمعیت.
اینجا و آنجا همینطور اسمهای خوشآهنگ است: پامپاس، تیردل، خونگو، آکونگاگوا، چاکو، لاپلانا، سانتافه، مارهدل پلانا. همه را میشود با نئونهای رنگی رنگی نوشت و بالای کابارهها و تریاها آویزان کرد و چه احساس لذتی میتواند به مشتریان محترم و خانوادههای محترمتر دست دهد.
آرژانتین هم مال آرژانتینیها نبوده: در قرن شانزدهم، حضرات اسپانیایی به فتحش نایل آمدند. تا حدود ۱۸۱۶ هم ادارهاش کردند در این سال بالاخره مملکت مستقل میشود.
آرژانتینی جماعت یا مهاجر است و یا مهاجرزاده. دستور عمل آوردن و طبخ ملت آرژانتین را اینطور نوشتهاند: «یک زن سرخپوست با کپلهای چاق و چله، دو سواره نظام اسپانیایی، سه تا گاوچران چند رگه، یک مسافر انگلیسی، یک نصفه چوپان با سگ و یک ذره برده سیاهپوست. بگذارید سه قرنی سوزن جوش شود. پیش از کشیدن، یکهو پنج دهاتی ایتالیایی (از جنوب ایتالیا)، یک یهودی لهستانی، یک کافهچی اروپای مرکزی (گالیسی)، سهچهارم کاسب لبنانی و یک خوشکارهی فرانسوی را بهش اضافه کنید. فقط ۵۰ سالی صبر کنید و بعد همراه با یخ و پارافین و آهارزده ببرید به سر سفره».
بورخس میگوید: «آرژانتینیها، اروپاییهایی هستند که در حومهی دنیا زندگی میکنند».
بوئنوسآیرس، پاریس آمریکاست. با ۹ میلیون جمعیت، پایتخت تجمل و شب زندهداری، با مساحتی درحدود ۱۵ درصد کل مملکت، در کنار قزلاوزون، سیمینهرود، ریودولاپلاتا با بزرگترین مصب دنیا: ۲۳۰ کیلومتر.
در ۱۵۳۶، یعنی مقارن ایام سعادت کام آققوینلو و قره قوینلو، پدرو دومندوزا (Pedro doMondoza) دهکدهای را بنا کرد به اسم «مریم مقدس بادهای خوش». چون البته بادها آنقدرها هم خوش نمیوزید قحطی کلک ساکنان دهکده را کند. ۵۰ سال بعد، خوان دوگرای پرتغالی دوباره بساط را در همان جا پهن میکند. در ۱۸۰۶، جمعیت بوئنوسآیرس به ۴۱ هزار نفر میرسد.
شهر را و بعد هم آرژانتین را مهاجرت پر کرد. پیش از همه ایتالیاییها: قسمت اعظم پنج میلیون نفری که از ۱۸۵۰ تا جنگ جهانی اول به آرژانتین مهاجرت کردند. بعد هم آلمانیها، فرانسویها و پرتغالیها و بالاخره اسپانیاییها که حالا دیگر از تسلط گذشتهشان فقط زبانشان مانده است.
بوئنوسآیرس «فوتبالبازترین شهر دنیا» همه چیز آرژانتین است. همهی راهها به زمین فوتبال ختم میشود. سیاست، اقتصاد، فرهنگ، فقر، خشونت و باز هم شهری مثل همهی شهرهای بیدر و دروازهی دنیای سوم. ساخته و پرداختهی «رابطهی استعماری» و مقهور و مغلوب «تقلید» و به دنبال «پول» و باز هم صحنهی دیگری برای گفتوگو از مشکل «ترافیک» و زمین بازی. در مرکز شهر، زمین مترمربعی حدود ۴۰ هزار تومان (در همین دارالخلافهی ناصری در زمان آریامهر زمین را به متری ۳۵ هزار تومان هم فروختند. آخر ما هم...) و آپارتمان متوسطالحال مترمربعی شش هزار تومان (که ما بیشترش را هم دیدهایم). و اجاره خانه هم که در سه سال گذشته، چهار برابر شده!
در چنین وضعی، حقوقها کفاف نمیدهد و هرکس زور میزند مثل سگ جانی بکند و لقمهای به کف آرد و به غفلت هم نخورد: فلانی که در دستگاه پلیس کار میکند حدود هزار ۲۰۰ تومان حقوق دارد. نصفش را میدهد اجارهی یک آپارتمان دو اتاقه و بعد شبها هم نگهبان است: شش ساعت در شب و سه یکشنبه در ماه. «دلم میخواست که میرفتم. اما به کجا؟» همه مهاجرند و همه معتقد که «نتوان مرد به خفت که در اینجا زادم». اما رفتن هم مشکل است ماندن هم همینطور. احساس غربت آدمی که نمیداند آرژانتینی بودن یعنی چه؟ ملت آرژانتین دیگر چه صیغهای است؟ به قول فرانسوا پررو: آرژانتین، شبه ملت است، شبه ملتی که پایتختش را از کشورش بیشتر دوست دارد. چرا که وسیلهی افتخار است و سربلندی. باز هم روشنفکرها نق میزنند: «بوئنوسآیرس، غولی است که هر روز هم هیولاتر میشود. مردم از فوتبال و آخرین تصنیف («من آمدهام» خودشان) تغذیه میکنند. از این گذشته، دیگر هیچ: کویر فرهنگی که صدای گیتار درش میپیچید».
این است که دولت هم که نه میتواند فرهنگی به مردم بدهد و نه غذایی، مردم را با فوتبال تغذیه میکند: روزهای یکشنبه، ۵۰۰ هزار نفر به تماشای مسابقه فوتبال میروند. همهی کمکهای شهر هم نصیب ۱۵ باشگاه فوتبال میشود: «فوتبالبازترین شهرهای دنیا».
میگویید «ورزش، سیاست نیست»؟ ورزش به سیاست چه کار دارد؟ پس ژنرال مرلو چه میگوید. مسئول جام جهانی آرژانتین: «برگزاری جام جهانی فوتبال یک تصمیم سیاسی است» (اکتبر ۱۹۷۷). ۷۰۰ میلیون دلار خرج میکنیم که از ۴۰ هزار تماشاچی «مبلغانی بسازیم که تصویری از آرژانتین را تبلیغ کنند که با تصویر متداول امروز در جهان متفاوت باشد». و «لااویبتیون» دو روز پیش از شروع مسابقات در سرمقاله خود نوشت: «واضح است که مسابقات جام جهانی هدف سیاسی دارد. حکومت هم به این امر منصرف است و این مسابقات برایش وسیلهای است که به کمک آن، کشور میتواند تصویر حقیقی خود را عرضه کند».
«۷۰۰ میلیون دلار خودش پولی است». این عقیدهی آقای آلوار و آلزوگاری وزیر سابق مالیه بود. «با این پول میشد برای ۲۰۰ هزار نفر خانه ساخت. هزاران مدرسه را تعمیر و همهی بیمارستانها را نوسازی کرد». بعد هم ولخرجی کردهاند: «اگر قضیه را در بوئنوسآیرس متمرکز میکردیم همهی کارها را میشد با صد میلیون دلار انجام داد». درآمد مسابقات (تبلیغات، ورودیهها، تلویزیون و...) حدود ۳۵ میلیون دلار میشد که پنج درصدش به کشور میزبان میرسید و ۷۵ درصدش به تیمهای شرکتکننده و مابقی به فدراسیون بینالمللی فوتبال میشود له و علیه خرجها حرف زد: توی این هیر و ویر، راه انداختن تلویزیون رنگی لازمترین سرمایهگذاریها بود؟ نگهداری و ادارهی این ورزشگاهها خرج دارد و از این حرفها. ولی حرف آخر، حرف دریادار لاکوست. معاون کمیتهی برگزاری جامجهانی ۷۸ است: «اصل مطلب این است که تصمیم به برگزاری جامجهانی تصمیمی سیاسی است و فایدهی سیاسی را که آرژانتین از جام میبرد نمیتوان با عدد و رقم بیان کرد». پس برو که آمدم و چرخها به کار افتاد: نظامیان ۷۰۰ (و شاید هم ۷۵۰) میلیون دلاری خرج کردند. سه ورزشگاه جدید ساختند و سه تای دیگر را نوسازی کردند. فرودگاه بوئنوسآیرس را یکباره نونوار کردند و تلویزیون رنگی را به هموطنان هدیه کردند و مقدار زیادی هم تبلیغ به راه انداختند که از هموطنان خود بخواهند تا با آغوش باز از مهمانان خارجی پذیرایی کنند. برنامههای مهماندوستی تلویزیون معمولا این چنین خاتمه مییافت: «بهترین لباسهای مهمانی را میپوشیم، کفشها را واکس میزنیم و شلوارمان را اطو میکنیم تا بتوانند ببیند که ما چه جوری هستیم».
ضمنا پنج هزار مامور امنیتی هم دورههای خاص «آداب معاشرت» دیدند: چطور باید «اسلحهی کمری» را پنهان و پوشیده داشت. دور تا دور ورزشگاه ویورپلات بوئنوسآیرس، یک منطقه چند صد متری را «منطقهی بیطرف» اعلام کردند: در این منطقه کسی حق رفت و آمد نداشت مگر تماشاچیان عزیز که آنها هم باید دو، سه باری، مودبانه، اما با وسواس و دقت، تفتیش بدنی بشوند. در گوشه و کنار و به دور از چشمان کنجکاو، کامیونهای ارتشی با مسلسل به دستهای غیور در انتظار حادثه بودند. اول گفتند قرار است صد هزار نفر بیایند و بعد معلوم شد برای ۴۰ هزار تا بیشتر جا ندارند. اما فقط ۱۷ هزار تا آمدند. همه گفتند تقصیر تحریمکنندگان است. آخر، افکار عمومی دنیا بالاخره یکجوری فشار میآورد:
مسئلهی تحریم، از اواخر سال ۱۹۷۷ مطرح شد. صحبت از این بود که رفتن به آرژانتین یعنی آب به آسیای شکنجهگران ریختن. پس اگر با شکنجه و بند و زندان مخالفیم به آرژانتین نرویم.
در همان بهار ۱۹۷۸، قرار بود کنگره جهانی سرطانشناسی در آرژانتین برگزار شود. سرطانشناسان نامه نوشتند که ما با برگزاری کنگره در سرزمین شکنجه مخالفیم و نمیخواهیم زینتالمجالس ویدلا و شرکاء بشویم. تحریم «جامجهانی» در کشورهای اروپایی کمکم شکل یک نهضت اعتراضی را پیدا کرد.
در دانمارک، اتحادیههای کارگری خودشان یک دوره مسابقه گذاشتند که به «جامجهانی» اعتراض کرده باشند. در فرانسه صد هزار امضا برای تحریم جامجهانی جمع شد و سازمان عفو بینالملل از همه دعوت کرد که هنگام عزیمت تیم فوتبال فرانسه اجتماع کنند تا غریو شادی فوتبالدوستان نتواند فریاد شکنجهدیدگان را خفه کند. بالاخره مربی تیم فرانسه قول داد که در بوئنوسآیرس سرنوشت ۲۲ نفر فرانسوی گمشده را از مقامات رسمی جویا شود. به دنبال این اقدام بود که بالاخره قزاقان اعتراف کردند که هشت تن از این گروه هنوز در زندان هستند اما از سرنوشت بقیه خبری در دست نیست! در آمستردام، در روز حرکت تیم هلند، ۳۵۰۰ نفر در مرکز شهر به راهپیمایی خاموش پرداختند. اتحادیهی ملی روزنامهنگاران انگلستان «راهنمایی» جهت خبرنگارانی که به آرژانتین میرفتند تهیه کرد. در این «راهنما»، جملات مورد استعمال در زندگی روزمره به دست داده شده و از آن جمله: «خواهش میکنم دیگر مرا شکنجه ندهید» و یا «خواهش میکنم جسد مرا به خانوادهام تحویل دهید».
اما ورزش تجارت است و سیاست و این حرفهای بشردوستانه نمیتوانست ماشینی را که به راه افتاده بود متوقف سازد.
در ورزش هم همه چیز به پول ختم میشود. قهرمان قیمت دارد. دستهایش، پاهایش و بعد ذوق و سلیقهاش و بالاخره قیافه مبارکش. ماستبندها، کشبافها و کلیدسازهای فرانسوی پول دادند که تمثال بیمثال ملیپوشان خود را روی ظرفهای ماست و زیرپیرهنیها و دستهکلیدها به چاپ رساندند. همین قضیه پنج میلیون تومانی نفع به هم رساند. فروش زیرپیراهنهای فوتبال آذین، خودش بیش از ۶۰۰ هزار تومان سود داشت. ۵٫۳۷ درصد این منافع به ملیپوشان رسید. نفری ۷۵ هزار تومان. خدا بدهد برکت. کودکان فرانسهی ژیکاردستن، به آهنگ «ماس کنگر ماس» هُرت هُرت ماست خوردند که قوطیهای خالی را جمع کنند. فلان کفاش، آدیداس، قرار گذاشته بود که به ملیپوشان فرانسه در هر بازی ۲۵۰۰ تومان بدهد به شرط آنکه کفشهای فوتبال آدیداس را بپوشند. حضرات هم قبول کردند اما در شروع بازی با ایتالیا دبه کردند که یا بیشتر بدهید یا کفشها را عوض میکنیم. چرا؟ چون این مسابقه جهانی است. با ماهواره پخش میشود و تماشاچی زیاد دارد. پس نرخ تبلیغش گرانتر است. نمایندهی کفاش موافقت نکرد. ۹ نفر از ۱۱ بازیکن ملیپوش هم قوطی واکس را درآوردند و کفشها را سیاه کردند. آن هم پیش از شروع مسابقه تا اسم کفاش از تلویزیون دیده نشود. فکرش را بکنید حق داشتند: قیمت یک دقیقه تبلیغات در تلویزیون فرانسه حدود ۲۰۰ هزار تومان است. بازیکنها نفری چهار هزار تومان میخواستند یعنی حدود ۴۵ هزار تومان برای ۹۰ دقیقه بازی آن هم در شبکهی پخش جهان. بیخود نیست که گفتهاند؛ عقل سالم در بدن سالم است و کفش سالم در پای سالم.
در آلمان ۳۲ بازی را از تلویزیون پخش میکنند آن هم به صورت رنگی و همه دویدند که تلویزیون رنگی بخرند یا اگر زورشان میرسد لااقل کرایه کنند. فروش تلویزیونهای رنگی، ۲۰۰ میلیون مارک (حدود یک میلیارد تومان) بالا رفت. خدا بدهد برکت. و سلطان پله فرمود: «کوکاکولا بنوشید» زیرا راستیراستی که «زنیرو بود مرد را راستی».
در آلمان تصنیف هم ساختند و تصنیف را صفحه کردند و چه خوب گرفت: دربارهی ملیپوشان وطن. حدود یک میلیونی صفحه فروش رفت.
در لهستان هم بازار تلویزیون رنگی داغ شد. دانشجویان هم از اینکه امتحانات آخر سالشان با موعد مسابقات تقارن پیدا کرده ابراز نارضایتی کردند. هفتهنامهی «پلیتیکا» نوشت: شبحی سراسر لهستان را فرا گرفته است: «شبح فوتبال».
بلیت رفت و برگشت اسکاتلند ـ آرژانتین، ۲۵۰۰ دلار بود. عدهای از اسکاتلندیها با طیاره به نیویورک رفتند و از آنجا با «اتواستوپ» خودشان را به آرژانتین رساندند. دو نفرشان هم با دوچرخه این سفر را کردند. سرازیری از آمریکایشمالی به آمریکایجنوبی؛ یک ژاپنی هم همین کار را کرد. منتها رفت سانفرانسیسکو و رکاب زدن را از این شهر شروع کرد: حدود ۱۰ هزار کیلومتر. اقتصاددانی در برزیل به غرغر افتاد که: «انگار در دنیا فقط ۱۱ نفر آدم مهم وجود دارد». اعضای تیمملی برزیل، مردم از کار دست میکشند و به توپ گرد و ساقهای پا نگاه میکنند. نتیجهی این امر کاهش تولید است: چیزی حدود دو میلیارد دلار، آن هم البته فقط در برزیل!
ایران خودمان هم البته از این معرکه برکنار نبود. در بهار ۵۷، یعنی در شعلهور شدن آتش انقلاب، همزمان با کشتار یزد به دنبال کشتار تبریز و اعتصاب غذای یک ماههی زندانیان سیاسی، ایران هم در «جام» شرکت میکرد.۳-۳-۴ بازی میکرد یا ۲-۳-۱-۴ و یا ۴-۳-۳؟ «مسئله این است». عضلهی پای حملهکنندگان یاری خواهد کرد یا نه؟ بوقها را هم میبرند یا نه؟ «والاحضرت همایون ولایتعهد» مربی تیم را به حضور میپذیرند. آن هم در نوشهر و «نقاط ضعف تیم» را به مربی یادآور میشوند و از خدای بزرگ میخواهند که «همیشه پشت و پناه ورزشکاران و قهرمانان وطن عزیز باشد». (اطلاعات، ۹ مرداد ۵۶) پسرهی جنغولک! و در همین ایام هم نوشتند: «اگر به حزب رستاخیز حمله میشود دلیلی جز این ندارد که این حزب تنها راه رستگاری ملت ایران است» (رستاخیز، ۷ تیر ۵۷) و چند نفری هم از فرصت استفاده کردند و مقداری کلمات قصار گفتند و از جمله جعفریان: «حزب رستاخیز در تاریخ. ایران بهعنوان یک سازمان سیاسی باقی میماند» (رستاخیز، ۴ تیر ۵۷) و نویسندهای در رستاخیز (۶ خرداد): «غربیها به ماده پرداختند، ما به معنی...» و نمایندهای در مجلس: «آزادی هیچگونه وجه مشترکی با هرج و مرج و بلوا ندارد و ملل آزاد جهان خواهان استقلال واقعی خود بدون دخالت همهی قدرتها هستند... در ایران استعمار به هر رنگ و شکلی که باشد از نظر ملت مطرود و محکوم است و به همین سبب استعمارگران سرخ و سپاه دشمنی ما را به دل گرفته و میخواهند با ایجاد بلوا و آشوب و تفرقهاندازی ما را از رسیدن به هدف مقدسی که در پیش داریم بازدارند». در همان جلسه، سالارجاف پیشنهاد کرد «به کلیهی کارکنان دولت، حداقل ۳۳ درصد کل حقوق و مزایا و برای خدمتگزاران ۴۵ درصد بهعنوان دشواریهای زندگی یا گرانی معیشت پرداخت شود» (رستاخیز ۱۰ خرداد). آژانس جهانگردی فلانی و شرکاء هم مرتب اعلان میداد که «قهرمانان تیمملی فوتبال ایران! ما فریاد میزنیم، شما دروازه را به توپ ببندید» و خطاب به علاقهمندان مینوشت: «با احترام به خواستهی علاقهمندان به فوتبال نویددهنده و جالبترین تور آمریکایجنوبی برای دیدار از مسابقات تیمملی فوتبال ایران در جامجهانی ۱۹۷۸ آرژانتین میباشد». در لندن، شرطبندی دربارهی تیمهای اول رواج داشت: پیش از آغاز مسابقات، یک به چهار روی تیم آرژانتین و یک به ۵۰۰ روی تیم ایران شرطبندی میشد. پس از اولین مسابقهی ایران، شرطبندی، یک به دو هزار شد؛ حرفهای آژانس را گوش نداده بودند! و مسابقات جامجهانی روز پنجشنبه ۱۱ خرداد (اول ژوئن) آغاز شد و یکشنبه چهارم تیر (۲۵ ژوئن) به اتمام رسید و در روز شش تیر، دو مهندس از مهندسان خودمان در صفحهی اول اطلاعات با حروف درشت آگهی کردند: «پیروزی کشور آرژانتین را در مسابقات فوتبال جام جهانی به کارکنان سفارت کشور آرژانتین و آرژانتینیهای مقیم ایران با کمال مسرت تبریک عرض مینماییم».
همزمان با برگزاری جامجهانی، هیاتهای نظامی آرژانتین به اروپا رفتند که سلاحهای تازهای بخرند. آمریکاییها «حقوق بشری» شده بودند و کرشمه میآمدند و فعلا نمیفروختند. پس باید سراغ فرانسه و انگلیس و ایتالیا و آلمان و اسپانیا رفت. در فرانسه، محل اقامت «هتل موریتس» بود. حضرات از ماشین پیاده شدند. چمدانها را زمین گذاشتند اما دو تا پیشخدمتهای هتل چمدانها را برنداشتند و گفتند: «ما این کاره نیستیم». مدیر هتل هم پیشخدمتها را بیرون کرد که قواعد و اصول مهماننوازی را زیر پا گذاشته بودند. پیشخدمتها اخراجی شدند اما همهی حرفشان این بود که ما اظهار عقیدهی سیاسی نکردهایم. «ما فقط خواستهایم تنفر خودمان را از شکنجهای که بر آرژانتین سایه انداخته ابراز کنیم». داستان ادامه پیدا کرد. به کجا رسید من نمیدانم، ویدلا میداند.
آخر، ورزش، تجارت است. سیاست هم هست. این تربیتبدنی در واقع یک تربیت سیاسی است، شستوشوی مغزی است و تلقین ارزشهای اساسی نظام حاکم: رقابت، پیروزی، پذیرش بیطرفی داور، اعتقاد به برتری قویتر. مونترلان مرحوم گفته است با لگد زدن به توپ که آدم خوش اخلاق نمیشود. اخلاق را جامعه درست میکند نه توپ. ورزش اخلاق را درست نمیکند. اخلاق ورزش را میسازد. جامعهی بداخلاق ورزش بداخلاق میسازد. از اینجاست که قدرت سیاسی مستقر به ورزش روی میآورد: قدرت سیاسی هم که دنبال حفظ قدرت است. اخلاق برایش مطرح نیست. هر چیزی که قدرتش را حفظ کند میپسندد. چه خوش اخلاق و چه بداخلاق. ورزش را هم به همین مناسبت به بازی میگیرد. ورزش یعنی ترویج ارزشهای توجیهکنندهی قدرت سیاسی یا نظام سیاسی مستقر برای قدرت سیاسی، یعنی حواسها را پرت کردن تا حواس خودمان جمع بماند و به تمشیت امور بپردازیم.
به همین مناسبت است که در ورزش سراغ همکاری بینالمللی میروند. این خیمهشببازی به نفع همه است. ۵۰ سال است که زور میزنند یک جوری همکاری بینالمللی به وجود بیاورند که جلو گردن کلفتیها و حماقتها و رجالهبازیها را بگیرد و نمیشود. باز همان زورگوییها: اسرائیل، فرانسه، شوروی، آمریکا و بقیهی حضرات و آسیا به نوبت. هیچکس هم کاری نمیتواند بکند جز اینکه به فکر ساختن بمب اتمی باشد، بمبی که اگر بترکد کار بشریت ساخته است و جامعهی بشری، با همهی ادعیه و نیات پاک حضرات قدرتنشین، نمیتواند جلو آدمکشیها را بگیرد، جلو شکنجه را بگیرد. همهی شکنجهچیان راستراست راه میروند و بالاخره مثل چرچیل و پینوشه و ویدلا به وزارت و صدارت میرسند. اگر هم بخت برگشت و از کار افتادند هزار آغوش امن برایشان باز میشود؛ همین یک ساله را یادمان بیاوریم: عبدی امین، بوکاسا و چرا راه دور برویم، محمدرضاخان خودمان و دارودستهاش. مقررات و مصوبات و عرف زندگی بینالمللی را نگاه کنید به شما میگویند چارهای ندارد. درست که یارو خورد و برد، اما دیگر کاری ساخته نیست. شما هم فکر آینده باشید، بزرگواری کنید. اما آینده که از گذشته جدا نیست. آینده که از زیر بته سبز نمیشود. آینده در دامان گذشته پرورش مییابد. ضمنا زودتر از همه چیز بینالملل پلیس درست میشود و بینالملل ورزش. آفتابه دزد را در قطب شمال هم میشود تعقیب کرد. مسابقات جهانی و ورزشهای زمستانی را هم در قطب شمال میشود برگزار کرد. آن یک برای حفظ امنیت و پاسداری از نظام مستقر و این یک برای سرگرمی و تحمیق جماعت. ورزشکاران جهان متحد شوید که المپیاد هست آن هم در حضور شخص شخیص هیتلر. جامجهانی هست تحت توجهات عالیه ویدلا و شرکاء. جدا از رنگ و بو و پوست و خون. همه بیایید حالی بکنیم و هالتری بزنیم. برادری است، جوانمردی است و جهانی. همه بیایید، بیایید تماشا.
انبوه تماشاچی، انبوه بیچهره است. انبوه از خود بیگانه. پشت هم سیگار میکشد، نگران مینگرد، طغیان میکند، برمیخیزد، مینشیند، دم میگیرد، شرطبندی میکند. فضایی چون فضای جشن و عزا و هر لحظه در آستانهی انفجار و توپ بر تیر دروازه میخورد. داور زیادی سوت میزند. انبوه بیچهره، بهترین یار و یاور قدارهبندان و ششلولکشان است. انبوهی که حضور دارد ولی وجود ندارد. انبوهی که با چشمان باز به آینه مینگرد و نمیبیند که آینهی دق است. به قول یکی، آدمها احتیاج به رویا دارند: رویای اینکه بزرگترین، قویترین و بهترین هستند، رویای اینکه یک چیزی هستند، به حساب میآیند، محلی از اعراب دارند. شرکت در «مراسم» به این رویا تحقق میبخشد. مراسم ورزشی هم یکی از مراسم است. شرکت در مراسم به آدم هویت میبخشد. تا بیرون صف هستی، هیچی، وارد که شدی میشوی هوادار، مافق این و مخالف آن. با بغلدستیها همسنگر میشوی. تا بیرون امجدیه هستی آدمی هستی بینام و نشان. وارد که شدی، دست چپ جایگاه بنشینی موضعت مشخص میشود. دست راست جایگاه یا روبهروی جایگاه هم همینطور. آدم از بیطرفی در میآید، هویت خاصی را میپذیرد، جبههاش مشخص میشود. این هویتپذیری است که آدمهای ناآشنا را آشنا میکند: با یک علامت، با یک عکس و حتی با نشستن در فلان طرف زمین، دستهها معلوم میشود، خطها مشخص میشود و فرد در انبوه غرق میشود. انبوه طرفداران این یا آن، هواخواهان بینام و نشان این یا آن. انبوه زبان خودش را دارد. علایم و نشانههای خودش را دارد. این علایم و نشانههاست که به انبوه موجودیت میبخشد. مهم افراد نیستند، مهم انبوهی است که موجودیت خود را در این علایم و نشانهها مییابد. با یک بیرق، با یک سوت سوتک، با شعارهای ساده ولی قاطع و تحکمآمیز: «همه جا این»، «همه جا آن»، «ششتاییها» و افشاگری داور: «داور پول گرفته».
این انبوه هم نامشخص است و هم مشخص. اسم دارد (هواداران فلان تیم) و از آدمهای بینام و نشان تشکیل شده. هویت توده همین است. بودن در جمع. مضمحل شدن در جمع. جمعی که بیشکل است و با جهت انبوه سر به زیر است و مطیع. مقلد است و استقلالی ندارد. هرچه بگویند همان کار را میکند. از فلان تیم طرفداری میکند اما نه در پیدایش و آرایش و دگرگونی تیم تاثیری دارد نه میخواهد داشته باشد. از هر ۱۱ نفری که فرستادند میدان طرفداری میکند، به تماشایشان مینشیند، به پایشان پول میریزد و هورایش را میکشد و کیفش هم کوک است. علاقهی تماشاچی به یک تیم، علاقهای تجریدی است و انتزاعی. از قید زمان و مکان آزاد است. به تیم علاقهمند است، به پرچمش، به پیراهنش. پول میدهد مسابقاتش را ببیند حالا چه در گروه اول و چه در گروه دوم، چه حسن در آن بازی کند، چه بازی نکند. تماشاچی طرفدار تیم است، نه طرفدار بازیکن و بازیکن طرفدار پول است، نه تیم. وابستگی تماشاچی به «تیم» مثل وابستگی افراد به احزاب و سازمانهاست. اما در غیردموکراتیکترین احزاب، باز این اصل، لااقل در نظر و اگر نه در عمل، پذیرفته شده که «حزب» از افراد تشکیل شده و اعضا میتوانند به فلان یا فلان طریق در روی «حزب» تاثیر بگذارند. اگر وابستگی به سازمان، عاقبت به از خودبیگانگی و انقیاد میانجامد لااقل سازمان در اصل، چگونگی تغییر و تحول خود را پیشبینی کرده است. اما تودهی انبوه همین انقیاد و از خودبیگانگی را میپذیرد بیآنکه در تغییر و تحول برپاکنندگان مراسم بتواند یا بخواهد که نقشی داشته باشد. انبوه فعال نیست، منفعل است. مسابقه را ترتیب نمیدهد برایش مسابقه ترتیب میدهند تا او آگهی را تماشا کند، شرطبندی میکند، هورا بکشد، سرگرم باشد و پول خرج کند.
آخر جامعه همه چیز را تبدیل به «ارزش مبادله» میکند. در این نظام فقط چیزی که «ارزش مبادله» داشت مرغوب و مطلوب است. ورزش هم اگر وجود دارد نه به خاطر «ارزش استعمال» که به خاطر «ارزش مبادله» آن است. شیر در جنگل صنار نمیارزد. اگر فکر تامین غذایش هم بکنید دیگر اصلا نمیارزد. اما شیر در سیرک میارزد. سرمایه است. سر ساعت باید غذایش را داد. خلقالله میآیند که دمش را ببینند و دندانهایش را بشمرند. شیر در سیرک ارزش مبادله دارد. چون کالا شده است. در سیرکی دیدم فوتبالیستی را آورده بودند که حالا بیا و گل بزن و به جماعت هم میگفتند طرف، ملیپوش است، جهانیپوش است با فلانقدر افتخار. این منطقی است: در جهان کالاها، ورزشکار هم کالا میشود. باید مطابق شرایط معینی تولید شود و در بازار هم قیمت دارد و هرکس بیشتر بدهد صاحبش میشود.
و این وسط بردهفروشی راه میافتد: ورزشکار بردهی زرخرید است آن هم در بازار جهانی. در بازار «نقل و انتقالات» هر که بیشتر پول بدهد صاحب اوست. نه غیرتی، نه حمیتی، نه علاقهای و سر به حکم کور پول. «هر که بیشتر دارد صاحب من است». چه معنویتی؛ بعضی جاها، بردهفروشی به بردهسازی میرسد: در اسبسواری، بچهها را از بچگی در مدارس شبانهروزی تربیت میکنند که وزنشان زیاد نشود، دستشان بلند شود اما قدشان بلند نشود تا بتوانند به موقع سوارکار ماهری شوند و سوار دلدل یا رخش بشوند و گوی سبقت را از دیگران بربایند. البته این وسط، خلق پریشانحال، روی اسبها شرطبندی کردهاند و آن پشت هم آقای روتچیلد و یا یکی از فک و فامیل آقاخان مرحوم و یا آدم دیگری از همین قماش پولها را به کیسه میریزد و سوارکاری (سبق) پیشرفت میکند و سوارکار با ۴۰ کیلو وزنش پیر میشود و پژرمده و فراموش. در ورزشهای دیگر، دولتها اگر نه موسسات بزرگ مالی، این نقش بردهسازی را بازی میکنند: عدهای را در اردوگاه دائمی بردن. ساختن و پرداختن و ساختن برای مدال طلا گرفتن! وقتی که مدال گرفتند همه میگویند عجیب رژیم خوبی است، چه پیشرفتهایی کرده! (پول نفت که به خاورمیانه آمد شیخ طلای عرب خودمان هم به فکر کسب افتخارات افتادند. بعید نیست تا چند سال دیگر، جامجهانی، نصیب شیخ شارجه یا شیخ ابوظبی بشود، البته اگر زکی بمانی بگذارد. پولش را که دارند، بقیهاش هم خواهد آمد).
همه کار را باید کرد که ورزش تماشاییتر شود. ورزش، نمایش است و باید تماشایی باشد. به نحوی باید هیجان را زیادتر کرد. به این ترتیب است که حتی مقررات بازی هم برای تعیین قدرت واقعی حریفان تدوین نمیشود بلکه برای این است که بازی را تماشاییتر کند، پرگلتر کند، هیجانش را زیادتر کند. مسیر تحول مقررات بازیها را که نگاه کنید همین را خواهید دید. این آقای برزیلی که حالا رئیس فدراسیون جهانی فوتبال است گفته بود که مردم میآیند گل تماشا کنند و نه بازی. باید قواعد بازی را طوری عوض کرد که گلها بیشتر شود. داستات کوریز کوچک و این حرفها.
در آمریکا، مسابقات را تلویزیون پخش میکند و تلویزیون با پول آگهیهای تجارتی میگردد و آگهی را بیشتر به برنامهای میدهند که بینندهی بیشتری داشته باشد. مسابقات بسکتبال را از تلویزیون پخش میکنند اما به این شرط که مسابقه را مطابق وقت تلویزیون تنظیم کنند و در آن ساعتی که تلویزیون تعیین میکند برگزار کند و بعد هم در وسط بازی. هر جا که تلویزیون صلاح دید بازی را متوقف کنند که آگهیهای تجارتی پخش شود. به این ترتیب ورزش حتی در زمانبندی خود نیز تابع منطق پول میشود و این در جامعهای که پول میگیرند تا جواب سلامت را بدهند، تعجبی ندارد.
ورزش یک شبه واقعیت است. علت این همه توجه هم برای این است که با این شبه واقعیت روی واقعیت سرپوش بگذارند. «عقل سالم در بدن سالم» و «زنیرو بود مرد را راستی» ارزشهای سنتی بود. آن زمانها، این حرفهای امروزی نبود. حالا بدنش هم که سالم باشد پا به رینگ بوکس که بگذارد آنقدر به کلهاش میکوبند که آخر سر عقلی نمیماند. به پایان کار ورزشکاران نگاه کنیم. روزی که کارشان تمام شد انار مکیده را مانند پژمرده و فراموش شده و دست به گریبان کابوس شهرتهای زودگذر و مرگ زودرس هم کم نیست. این افراطها عمر را دراز نمیکند جیپ تیمسازها را پر میکند.
این است که قهرمان، حباب رگبار است. نیامده از میان میرود و فراموش میشود. آن کسی که میگفتند چنان با پای راستش شوتی کرده که توپ که به کلهی بازیکن آلمانی که خورده کلهی بازیکن دور سرش چرخیده و هیتلر مجبور شده چنین پای راستی را توقیف کند حالا پشت مسجد سپهسالار، در بارانداز، روی گونیهای برنج نشسته بود و سیگار میکشید. خندهای هم بر لب نداشت. تارزان ۲۰ سال پیش امجدیه، در تخت خانهاش سکته میکرد و میمرد و خلق، قهرمان تازهای را که برایش ساخته بودند نگاه میکرد. پا طلاییها و سر طلاییها میآیند و میروند و تعداد زمینهای بازی همچنان ثابت میماند و جیبها پر میشود و افتخارها افزوده.
آن حرفهای غیرت و جوانمردی و فتوت و مردانگی را بریزند دور. حالا ورزشکار کالاست و کالا، آنجا میرود که خریدار داشته باشد. امروز برای این توپ میزند و فردا برای آن دیگری و به این طریق است که هر دم پیرهنی را میپوشد. بیتفاوت به همه چیز و با توجه به نوسانات بازار. ورزشکار جهان وطن است، کالای جهانی است. علی میرود کنگو مسابقه میدهد نه برای اینکه سیاه است و سیاهان را دوست دارد، برای اینکه در کنگو از درآمد مسابقه مالیات کمتری میگیرند. منتهی مسابقه را در ساعتی برگزار میکنند که با توجه به اختلاف ساعت، بشود در پر بینندهترین ساعات، از شبکهی تلویزیونی آمریکا بهطور مستقیم و رنگی، پخش شود و این است تهماندهی داستان جوانمردی و تعصب و حرفهایی از این قبیل.
ورزش، یک شبه سیاست است یادمان باشد که سیاست هم چیزی جز مبارزهی گروهها و طبقات برای کسب و اعمال قدرت سیاسی در جامعه نیست. صحنهی بازی، مثلا زمین فوتبال، صحنهی قدرت است: قویتر پیروز است. تنها نشانهی قدرت، زدن گل است. اما گل «شانسی» است، چون توپ گرد است و داور دراز و سوت هم در دهانش. مسابقه، یعنی رقابت، خوب است و رقابت خوب است چون مسابقه خوب است و باعث میشود بهتر و برتر پیروز شود و حق به حقدار برسد. چه بهتر از این. به خصوص که آشنایی اجمالی با قواعد بازی، از هر تماشاگری داوری میسازد. همه میتوانند خودشان داوری کنند، تاکتیک و استراتژی تیمها را ارزیابی کنند، در هر لحظه از کنار گود با تمام وجود اظهار وجود کنند. «کنار گود نشستن و بگو لنگش کن» یعنی تصور اینکه آدم وسط گود است و در آنچه در گود میگذرد موثر است. این «لنگش کن» گفتم رسالت انبوه بیچهره است. با این گفتن است که تصور دخالت و مشارکت میکند و خودش را با آنچه میبیند غریبه احساس نمیکند. این گفتن تبدیل به یک بحث ـ سرگرمی دائمی میشود: قبل از مسابقه، حین مسابقه، بعد از مسابقه ادامه پیدا میکند. صبح، ظهر، شب و به این ترتیب مشارکت خیالی، مشغلهی ذهنی پایدار و دائم انبوه میشود. انبوه واقعا تصور میکند که بود و نبودش عامل مهمی در تعیین سرنوشت بازی است.
رسانههای گروهی نظام حاکم هم این تصور را تقویت میکند. پس تکلیف مسابقاتی که از تلویزیون پخش میشود چی؟ سوالهای سخت مطرح نکنیم. در نظامی که نفیکنندهی هرگونه مشارکت واقعی، مسئول و مستمر افراد در امور عمومی باشد؛ در نظامی که دولت قدر قدرت با دیوانسالاران و فنسالارانش بر همه چیز سایه انداخته و هیچکس از حق دخالت در تعیین سرنوشت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خود برخوردار نیست؛ در چنین نظامی «مراسم» و «شرکت در مراسم»، به انبوه، تصور دخالت و مشارکت را میدهد. به این تصور پر و بال میدهد که انبوه دیگر مقلد و منفعل نیست بلکه مستقل و فعال است.
در مراسم ورزشی، همه چیز تلقینکننده و توجیهکنندهی نظام ارزشهای موجود است: ضرورت زور و خشونت، اعتقاد به وجود داور بیطرف و مطلق، نظم و انضباط و ردهبندی، اینکه برتر بهتر است و «برو قوی شو اگر راحت...» و اینکه انحصار، طبیعی است و نشانهی انتخاب برتران است رقابت، باعث ترقی و پیشرفت است و هرچند بخت و اقبال هم بالاخره خود چیزی است و توجیه خشونت و سلطهجویی و نظامی بازی. زبان ورزشی بهترین ناقل این ارزشهاست که آنچنان از اصطلاحات نظامی یاری میگیرد: نه تنها «پیروزی» و «شکست» بلکه «به توپ بستن دروازهها»، «دروازهها را فرو ریختن»، «توپچیهای ما»، «سرداران فوتبال» و... بیخود نبود که به پله لقب «شاه» یا «سلطان» دادند. به روزنامههای ورزشی نگاه کنید قرابت میان زبان ورزشی آریامهری و زبان سیاسی رستاخیزی را میبینید. زبان ورزشی یا لغات خود را از زبان سلطهجوی نظامی به عاریت میگیرد و یا از اصطلاحات ساخته و پرداختهی انبوه و با به کار گرفتن این اصطلاحات به انبوه حقانیت میبخشد و موجودیتش را از رسمیت بیشتری برخوردار میکند. (از این لحاظ اصطلاحات کشتی نمونهی خوبی است و یا القابی که انبوه به بازیکنان میبخشد) انبوه بینام و نشان زبان خود را در نوشتهها و گفتههای رسانههای گروهی مییابد و این خود به ایجاد فضای تفاهم میان انبوه و قدرت یاری میرساند.
آخر انبوه برای خودش حق حیاتی دارد. باید مراعاتش را بکند، در دنیای شبه سیاسی انبوه حتی اعتراض هم ممکن است. ویدلا تنها حاضر بود که چند تا فوتبالیست تبعیدی را ببخشد که بیایند و تیم فوتبال را تقویت کنند. زیر فشار افکار عمومی انبوه تماشاچی، در دوران آریامهر هم، آنجایی که ساواک کوتاه آمد بخشیدن یکی دو تا بازیگر فوتبال بود. در روزگاری که مبارزان را قرمه میکردند و صدایی در نمیآمد، فشار فضای ورزشی موجب خلاصی آن چند تن شد. اما اگر قدرت، هوای انبوه را دارد، انبوه هم رعایت احوال قدرت را میکند: آن وقتها میگفتند آن پا طلایی یا سر طلایی آن کاره است و بد هم برایش هورا میکشیدند. این فضای تفاهم برای آن است که سرگرمی وجود داشته باشد و همه سرگرم باشند و هر کی به کاری مشغول. ورزشگاه شبه جامعه است: خلقی نگران و بیاثر، شادمان و خرسند و ناخرسند. فارغ از آنچه میگذرد و چشم به پای ۲۲ تن دوان و نالان. در این فضا همهی ارزشهای جامعه القاء میشود، همهی روابط جامعه توجیه میشود. انبوه، همبازی دستآموز قدرت و دولت است. در تحول شبه جامعهی ورزشگاه همهی روندهای مشهود در جامعهی واقعی را میبینیم: نظامی شدن، جهانی شدن، کالایی شدن، انحصاری شدن و دولتی شدن و «حق باقوی است» و قوی دولت است و آن هم دولت قدر قدرت. فضای گرگ و میش انبوه، فضای فاشیسم است با تعصبهایش، خشمهایش و بیعدالتیهایش و بیطاقتیهایش.
به این ترتیب است که میبینیم قدرتهای اقتصادی و سیاسی از این پستانک سحرآمیز غافل نیستند. در بسیاری از کشورها (راه دور نرویم در همین ایران آریامهری خودمان) ادارات دولتی خرج تیمها را میدهند! ظاهر قضیه هم جای حرف نمیگذارد: هر موسسه برای سلامت کارمندان خودش، ۲۰، ۳۰ نفری را میخرد که بدوند و توپ بزنند، خیلی کارمندان هم خوشحال که آنها هم تیمی دارند و پیرهنی و نامی و نشانی در بازار مکارهی ورزش: «مالیه»، «عدلیه» را میزند و خودش به «نظمیه» میبازد و با «طرق» مساوی میکند و در وقت اضافی از «صحیه» میبرد و در مسابقهی با «تجریه» کارت زرد میگیرد و به دسته دوم سقوط میکند تا سال دیگر مربی بهتری وارد کند و بازیکن بهتری بخرد و دوباره صعود کند. «اطفائیه»، «صنعت نفت» را شکست میدهد اما خودش در برابر «آب و برق»، بند را آب میدهد و «دریایی»، «هوایی» را میزند و با «زمینی» هیچ به هیچ به نفع طرفین میکند و «ذوبآهن» و «ماشینسازی» و همینطور برو که آمدم. اسامی تیمها هم طنین افتخار دارد. طنین گذشتههای پر افتخار را. ایوان مداین، طاق بستان، تخت سلیمان، مسجد شیخ لطفالله را هم برای پر کردن جام اضافه میکنید، با گذشته پیوند داشتن که بد نیست. این توجه هم مجانی تمام نمیشود. پولساز است و حواسپرتکن.
در ورزش است که اول از همه رفتند سراغ ارزشهای سنتی: «هویت» خودمان میشود دستآویزی که حواسمان را پرت کنند. روزی تکیه و زورخانه نشانهی خرافات بود و کهنهپرستی و منبع فساد اخلاق. بعد که به جنگ غرب رفتیم اول از همه حق وجود زورخانه را شناختیم. صبح کلهی سحر همه را به ورزش باستانی خواندیم که در «خانهی قمرخانم» میل و کباده بگیرند و بچرخند و بچرخند تا آفتاب را مهتاب ببینند و مهتاب را آفتابه. در ورزش بود که خیلی زودتر از جاهای دیگر ارزشهای باستانی به کمکمان آمد و زودتر از جاهای دیگر فهمیدیم که بابا خودمان هم یک چیزی هستیم و لازم نیست مثل آن مرحوم یکی از شرایط اصلاح ایران را ترویج ورزشهای سوئدی بدانیم. مال خودمان هم کارساز است.
خصوصا که جنبهی نمایشی هم دارد. حتی در چشم خارجی. برای همین است که قبل از «رقص محلی» و «موسیقی محلی» رفتیم سراغ «ورزش باستانی». باز هم به پول و همت دستگاه دولت. حتی شعبانخان را فرستادیم به ایتالیا، تا همراه با باستانکارهایش در فستیوال رقص میدانداری کند و برای مام وطن در صحنهی بینالمللی افتخارات جمع و جور کند. در صحنهی ملی که «تاجبخش» کرده بود و به دانشگاه هم لقب «کو...خانه» داده بود!
این احیاء سنتها، همه جا هست. رونق گاوبازی را در اسپانیای فرانکو یادآور شویم. بزکشی هم در افغانستان داشت در همین مسیر گام برمیداشت. تکیهی روی این نوع «اختصاصات محلی» اجازه میدهد که انبوه برای خودش، هویت ملی هم بسازد. آن هم به کمک ورزشی که فقط «ما» میکنیم اگر اینجا باستانیکاری است و آنجا گاوبازی است، در آمریکا فوتبال امریکایی است، در فرانسه راگبی و دوچرخهسواری و در جاهای دیگر هم چیزهای دیگر. اما همهی اینها در مقابل فرآیند جهانی شدن ورزش، کوشش عبث میکنند.
همه کس باید پپسی / کولا بنوشد و به ورزش جهانی مثلا فوتبال مشغول باشد. در کشورهای دنیای سوم، با خیل عظیم مهاجران و شهرزدهها و حاشیهنشینها، ورزش چه موهبتی میتواند باشد. همهی گمشدهها خود را در انبوه «مراسم» باز مییابند هویتی پیدا میکنند و همه چیز را فراموش میکنند. یکپارچه آتش و هیجان و تعصب که «همه جا پرسپولیس».... از در و دیوار بالا میروند تا ورزشگاه صد هزار نفری مالامال شود. حال، خاستگاه فاشیسم دنیای سوم، انبوه نشسته است. مراسم آغاز میشود. سوت میزنند، انبوه نگاه میکند، زندگی میکند. دیگر حاضر است چشم و گوش بسته همه چیز را فدا کند: فدای مراسم و چه چیز بهتر از این برای تیمسازان و تیمساران.
شبه بازی، شبه جامعه، شبه سیاست، شبه قدرت و این همه، شبحی است که ما را فرا گرفته: ورزش، افیون ملتها! توپ گرد = عقل گرد و چه حرفها، چه چیزها، آدم شاخ درمیاره.
ویدلا شاخ در نیاورد. نه او و نه همقطارانش. همه حواسشان جمع بود. برای اینکه ۱۴ تیم انتخاب شوند که به همراه تیمهای آلمان و آرژانتین، از اول تا ۲۵ ژوئن در آرژانتین مسابقه بدهند، در پنج قاره جهان ۲۵۰ مسابقه داده شد و ۷۰۹ گل زده شد. سازمانهای چریکی اعلام کردند که در طول مدت مساغبقات رعایت آرامش و نظم را میکنند. آنها هم به فضای تفاهم با انبوه احتیاج داشتند. دولت با همهی این احوال از هیچگونه اقدام امنیتی کوتاهی نکرد. چند نفر را فرستاد اسرائیل که از آنها هم فوت و فن «مبارزه با خرابکاری» را یاد بگیرند. ورزشکاران که میرسیدند تحت پوشش امنیتی شدیدی قرار میگرفتند. البته آن هم به دور از جماعت. مثلا ایتالیاییها و فرانسویها را در حومهی بوئنوسآیرس، در باشگاه هندی (۷۵ هکتار) جا دادند. حق عضویت در این باشگاه سالیانه ۱۵۰۰ دلار است. جلو هر در یک ماشین پلیس. یک گشتی هم دورتادور میگردد. ورزشکاران بردگی میکنند: صبح تا عصر ورزش و تمرین، ساعت هفتونیم شام و بعد استراحت و استراحت یعنی خواندن چند تا کتاب و مجله و روزنامه و دیدن چند تا فیلم و نگاه کردن به همان سریهای تلویزیونی: «بالاتر از خطر»، «زن اتمی»، «کوژاک»، «خیابانهای سانفرانسیسکو». باز هم بگویید ورزش باعث دوستی ملتها نمیشود. تیم ایران که تمرین میکرد بالای سرش هلیکوپتر دور میزد. امنیت چنین میخواست، هرچند غارغار هلیکوپتر اعصاب راحتی برای بازیکن و مربی نمیگذاشت. آقای ویدلا فوتبال دوست ندارد اما حالا دیگر وقت این حرفها نبود. روز آغاز جام، همهی ادارات دولتی از ظهر تعطیل شد و در طول مدت جام، ادارات دولتی ساعات کار خود را تغییر دادند تا کارمندان بتوانند بعدازظهرها، با خیال راحت، بازیها را تماشا کنند. البته که ویدلا در مراسم افتتاح هم آمد. هرچند چون بازیکنان چند تیم اروپایی تصمیم گرفته بودند که دست او را نفشارند او هم به دست تکان دادن از جایگاه خودش اکتفا کرد. مسابقات شروع شد. آرژانتین را خیلیها از تیمهای قوی میدانستند و بخت پیروزیش را زیاد میدیدند. با این همه لطف داوران و حمایت تماشاچیان هم از هیچ کمکی دریغ نکرد. فرانسویها با یک پنالتی به آرژانتینیها باختند. دربارهی این پنالتی خیلیها حرف زدند. برزیل هم که با آرژانتین مسابقه داشت، شب پیش از مسابقه، هواداران تیم آرژانتین دور و بر هتل برزیلیها جمع شدند و هیاهو کردند که برزیلیها نتوانند استراحت کنند و بخوابند و فردا خواب آلوده و چرتی به مسابقه بپردازند. برزیل تیم شکست نخورده بود اما اگر آرژانتین گل بیشتری به «پرو» میزد به جای برزیل به مسابقه نهایی میرسید قرار بود مسابقهی برزیل ـ لهستان و آرژانتین ـ پرو همزمان آغاز شود. اما مسابقهی آرژانتین با چند ساعت تاخیر شروع شد یعنی وقتی آرژانتینیها وارد زمین بازی شدند میدانستند که باید با چهار گل اختلاف، پرو را شکست دهند. پرو در طول بازیهای جام شش گل خورده بود و در سال ۱۹۷۵ قهرمان آمریکای جنوبی بود. با همهی این، آرژانتین پرو را شش بر هیچ شکست داد و به مرحله نهایی راه یافت. البته این تصادف بود هرچند برزیلیها گفتند که برو خائن به فوتبال و ورزش است. به قول خودمان مفسد فی الفوتبال. مربی برزیلی گفت: «هیچ نکردند. زوری هم نزدند و مسابقه را دو دستی تقدیم کردند به حریف. بعضی از این پروئیها هیچ پابند اخلاق نیستند». اخلاق یا غیراخلاق، آرژانتینیها به فینال رسیدند در مقابل هلند. در روز مسابقه، انبوه فریاد کشید و داور سوت زد.
سوتها را بیشتر علیه هلندیها زد تا آرژانتینیها، هلندیها ۵۰ بار خطا کردند و آرژانتینیها ۲۲ بار. هر خطا، آهنگ بازی را میشکست و توپ را و ابتکار را به دست حریف میسپرد. در هر حال آرژانتین قهرمان شد و جام طلای پنج کیلویی ۳۶ سانتیمتری را برد. ورزشگاه ریورپلات، شادی ایام کارناوال را پیدا کرد. از زمین و آسمان کاغذ و پولک و بیرق رنگ و وارنگ میجوشید. ویدلا با قیافهی خندان آهارزدهاش برای همه دست تکان داد. به میان ورزشکاران آمد تا دست بفشارد و مدال به سینهها بزند. هلندیها نه دست دادند نه مدال گرفتند. سرشان را انداختند پایین و از زمین رفتند بیرون. از قبل اینطور قرار گذاشته بودند. به معنای آنکه ما حساب ورزش را از حساب شکنجه جدا میکنیم. ساعت نزدیک شش بعدازظهر بود. تا آن لحظه ۲۲ بازی فوتبال را شبکههای تلویزیونی در مجموع سه هزار و ۴۰۰ ساعت پخش کرده بودند. در این میان مصرف برزیل، کلمبیا، اکواتر و اروپای غربی بیش از همه بود. چین تودهای و آفریقایجنوبی هم اولین بار بود که از این جام شوکران نوش جان میکردند. مسابقهی نهایی را ۵۰۰ میلیون نفر یعنی یکهشتم جمعیت دنیا تماشا کردند. بعضی هم گفتند آن روز، دو میلیارد نفر جلو قوطی بگیر و بنشان نشسته بودند. خدا داناست.
در آرژانتین، خوشی و شادی تا صبح ادامه داشت. حضرت ویدلا صبح لباس ژنرالی پوشید و کار و زندگی را ول کرد و به میان سه هزار جوان آمد که در نزدیکی دفتر کارش رقص و شادی میکردند. در عیش جوانان مشارکتی کرد تا بگوید: «دولت به آیندهی آرژانتین که شما جوانان آن را خواهید ساخت ایمان دارد. این خود دلیلی برای غرور ماست». به قول «اطلاعات»: «آرژانتین هرگز اینطور جشن نگرفته بود».
اما در همان زمان میشد به فکر زنان، مردان و کودکان نبود که ۸۰۰ متر دورتر از ورزشگاه، در زندان «مدرسهی مکانیک نیروی دریایی» شبها را به روزها گره میزنند. برای اینان، ختم مسابقات، آغاز دوران شکنجه است.
در آرژانتین که دچار نشئه فوتبال شده بود، در مملکت تانگو و پایتخت شکنجه و در میان فریادهای شادی، همسران و مادران ناپدیدشدگان از پای ننشستند؛ نامهای به اعضای تیمهای فوتبال نوشتند که هنوز هم «جوانانی مثل شما» در زندانند و اعدام میشوند و بعد همچنان که از چند ماه پیش شروع کرده بودند، هر روز پنجشنبه، سه بعدازظهر، ساکت و آرام در میدان ماه مه، مقابل مقر رئیسجمهور، کاخ سرخ، به راهپیمایی خاموش پرداختند و از گمشدگان خود خبر خواستند. روزنامهنویس بامزهای از سر طعنه آنها را «دیوانه زنان میدان مه» لقب داد. بیچاره نمیدانست این «بامزگی» جهانگیر میشود. حالا، روزهای پنجشنبه «دیوانه زنان» آرام و خاموش به راه میافتند. جنرالها حرص میخورند و جهانیان همدلی میکنند:
۱۰ ژوئن ۱۹۷۸. میدان مه. یک طرفش کاندرال و برج ساعتش و طرف دیگر، «کازاروزادا» (کاخ سرخ، تقلید بیمزهای از کاخ سفید مرگ بر آمریکا) و در وسط میدان ستون یادبود ۲۵ مه ۱۸۱۰، روز رهایی آرژانتینیها از زیر یوغ اسپانیاییها، روز استقلال آرژانتین. حدود سه بعدازظهر، چند نظامی مسلح روی بامها و یکی و دو تا هم جلو در ورودی کاخ. وسط میدان، حول و حوش ستون یادبود، جماعت کمکم جمع میشوند. چند تا از فوتبالیستها هم آمدهاند. زنها زیادند. یکیشان یواش میگوید: «مواظب باشید، مامور شخصیپوش فراوان است». ساعت کلیسا، سهونیم را میزند. در یک چشم به هم زدن، ۳۰۰، ۴۰۰ تایی زن، روسری، چارقد با دستمال سفیدی را به روی سرشان میاندازند. راهپیمایی به طرف کاخ شروع میشود. خاموش. دو پلیس میدوند و راه را میبندند. «دیوانه زنان میدان مه» حالا دور ستون هستند. مردم جمع شدهاند بحث شروع شده:
ـ آبروریزی است. این است تصویری که از آرژانتین ارائه میدهید. روزنامهنویسها را نگاه کنید. منتظر همینند تا در فرانسه از شما انتقاد کنند.
ـ آبروریزی، مسالهی مفقودالاثرهاست.
ـ دو سال است که پسرم را ندیدهام. نمیدانم کجاست و حتی نمیدانم زنده است یا مرده. ما هم آرژانتینی هستیم. آخر مگر این وضع طبیعی است؟
ـ البته که طبیعی است اگر پسرت انقلابی بوده!
ـ نه، والله. پسرم کاتولیک پروپا قرص و فالی بود. به بینوایان و محرومان محله کمک میکرد.
ـ پس دادگاهی میشود.
ـ چه دادگاهی. دادگاه فقط دادگاه عدل الهی است.
بغض گلوی زن را گرفته است. پلیس مردک را به کناری میکشد. چند تا روزنامهنویس هستند، زنها حرف میزنند، فریاد میکشند، گریه میکنند. پلیس میخواهد خاموششان کند. زنها میپرسند از شوهرم، برادرم، پسرم خبر داری؟ پلیس خشونت میکند. زنان به طرف خیابان فلوریدا حرکت میکنند: خیابان شیک و پیک پایتخت. صفشان به ۲۰۰، ۳۰۰ متر میرسد. عابران کنجکاوانه وراندازشان میکنند و میپرسند هر «دیوانه» باز هم داستان آن شب را، آن بعدازظهر را، آن... و آمدن آنها را تکرار میکند. به ته خیابان که میرسند متفرق میشوند. روسریها را برمیدارند و هرکدام از سویی، یکی دو تا به سراغ خبرنگاران میآیند: «از ما حرف بزنید. ما میخواهیم بچههایمان را ببینیم».
متفرق که شدند پلیس چند تایی را توقیف کرد. پنجشنبه بعد هم خواهند آمد و پنجشنبههای بعد هم. روز بیستدوم ژوئن هم آمدند. ۲۰۰ تایی بودند. سه روز به پایان جام مانده بود. مثل همیشه خاموش به راه افتادند. یکهو صدها جوانک بیرق به دست و با فریاد «حزب فقط آرژانتین» به آنها حمله بردند و به فحش و فضیحت پرداختند. دیوانهزنان آرام متفرق شدند.
هنوز هم میآیند. تا روزی که از گمشدگان خبری بیابند خواهند آمد.
هر روز پنجشنبه، سه بعدازظهر، یادتان باشد که به یادشان باشید. همین ماه پیش بود که عدهای پیشنهاد کردند جایزهی صلح نوبل را به «دیوانه زنان میدان مه» بدهید. چرا که نه؟ حقشان است مظهر وجدان درهم شکستهی خلق در تلاش و مبارزند.
این گمشدگان کیستند. «گمشده» یا «مفقودالاثر» از پدیدههایی است که در سالهای اخیر در کشورهای دنیای سوم رواج پیدا کرده. تا به حال زندانی سیاسی داشتیم و معدومین. حالا دستهی سومی هم اضافه شده است. چون علاوه بر پلیس رسمی، دار و دستههای نیمهرسمی هم به مبارزه با خرابکاری پرداختهاند. این است که دولت میگوید به من مربوط نیست. فعالیت این نوع گروههای ضربت حرفهای روز به روز بیشتر میشود. سرنخ آنها البته که دست پلیس رسمی است و سرنخ پلیس رسمی هم در دست مستشاران و عمله اکرهی سیا و شرکاء. در مورد آرژانتین که خود آقای ویدلا هم مثل همسایهاش پینوشه از دوره دیدههای سیا است و بیهیچ خجالتی رسالت بزرگ خودش را عیان میکند: سرکوب خرابکاران برای نجات خانواده، میهن و فوتبال و ضمنا تامین امنیت لازم برای فعالیت شرکتهای چند ملیتی امریکا و زمینداران بزرگ آرژانتین. اسم همه اینها را گذاشت: «بازسازی ملی».
ماشین سرکوب در واقع از زمان خانم برون نانی به راه افتاد یعنی از تابستان ۱۹۷۴ ولی با کودتای ویدلا در ۲۴ مارس ۱۹۷۶ (فروردین ۱۳۵۵) و روی کار آمدن نظامیان همه چیز ابعاد دیگری پیدا کرد.
ژنرال مناندز فرمانده ارتش سوم، در تابستان ۱۹۷۶ این کلمهی قصار را به زبان آورد: «ویدلا که حکومت میکند من آدم میکشم». لحن سخن آشناست. بگذریم! و بگوییم که مناندز، دروغ نمیگوید.
یک سال و نیم پس از کودتای نظامیان، در امریکا گزارش دربارهی کارنامهی دولت نظامی تدوین شد (۲۰ نوامبر ۱۹۷۷): در این مدت بیش از شش هزار نفر اعدام شدهاند. شمارهی زندانیان سیاسی به ۱۲ تا ۱۷ هزار نفر و شمارهی گمشدگان به بیش از ۳۰ هزار تن میرسد. قسمت اعظم این افراد را روشنفکران، دانشجویان، کارگران، اعضای اتحادیههای صنفی، اقوام و دوستان و مدافعان زندانیان سیاسی تشکیل میدهند.
دو سال پس از کودتا، سازمان عفو بینالملل، از بیش از ۱۵ هزار گمشده و ۱۰ هزار زندانی سیاسی صحبت کرد. همین سازمان، در گزارش ۱۹۷۹ خود باز هم صحبت از ۱۵ هزار مفقودالاثر میکند. در ماه مه ۱۹۷۸، طرفداران حقوق بشر، فهرست اسامی ۲۵۰۰ گمشده را در روزنامهی «پرنسا» انتشار دادند، چند ماه بعد، در ماه نوامبر، فهرست ۱۵۴۲ نفر دیگر هم منتشر شد. در برابر همهی این هیاهو، دولت نظامیان اول سکئوت کرد و بعد چند بار اعلام کرد که عدهای را که تصور میشد مفقودالاثر نشدهاند پیدا کرده است؛ جمع کل این افراد به ۶۰۰ نفر هم نمیرسد. اما اسم و رسم هیچکدام از این عده را انتشار نداد.
در سپتامبر گذشته بالاخره نظامیان قانون تازهای دربارهی مفقودالاثران به تصویب رساندند؛ دولت یا اقوام کسانی که از آغاز حکومت نظامیان مفقودالاثر شدهاند میتوانند تقاضا کنند تا دولت حکم وفات آنها را صادر کند؛ نمایندهی دولت و یا یکی از اقوام مفقودان به دادگستری مراجعه میکند و تقاضای خود را به ثبت میرساند. پنج بار در روزنامهی رسمی اعلان میکنند اگر تا ۹۰ روز اثری از مفقودالاثر پیدا نشد حکم وفاتش را صادر میکنند. با این قانون جدید، نظامیان باید بتوانند قضیهی گمشدگان را حل و فصل کنند!
در اول امسال مسیحی یعنی اوایل همین دیماه گذشته، شورای امور نیمکرهی غربی، از سازمانهای ترقیخواه، امریکا، اعلام کرد که در سال ۱۹۷۹، آرژانتین رکورد تجاوز به حقوق بشر را در قارهی امریکا به دست آورده است؛ تعداد مفقودان به ۱۵۰۰۰ نفر میرسد. کشور بعدی اوروگوئه است که دو هزار زندانی سیاسی دارد.
جنرال ویولا رئیس ستاد ارتش نیروی زمینی یک بار که در سال ۱۹۷۷ لب به سخن گشودند فرمودند که «در مبارزه با تروریسم ۸۵۰۰ نفر را خنثی و بیاثر کردیم». زنده یا مرده، معلوم نیست. همه را گرفتن، از آن کس که فعالیتی دارد (پرونیست دست چپ و یا چریکهای ارتش انقلابی خلق) گرفته تا آدمهایی که اسم و رسمشان در دفترچه تلفن دستگیرشدگان پیدا میشود، جنگ است. جنگ نظام نظامیان با هرکس که سر بلند کند و بر اساس قانونی ساده و گویا: قتل، شکنجه، غارت.
از مدرسهای در بوئنوسآیرس، بچههای ۱۵، ۱۶ ساله ناپدید شد و خبری باز نیامد. روشها گوناگون است: بعضی را سوار اتومبیل میکنند و بعد اتومبیل را به مسلسل میبندند. بعضی دیگر را به هلیکوپتر مینشانند و از آن بالا میاندازند در دریا. عدهای را هم آمپولکاری میکنند. به کوچکترین بهانه.
این را بخوانید: در اواخر سال ۱۹۷۷، کارگران کارخانهی رنو در کوردویا اعتصاب کردند. صد نفری از آنها دستگیر شدند و بعد هم مفقودالاثر، وکیل مدافع آنها هم در دوم سپتامبر همان سال مفقودالاثر شد. راحت، نه خانی آمده و نه خانی رفته و امنیت حفظ شده!
داستان آقای لوئیس رامس هم ساده است و هم آموزنده: لوئیس رامس خبرنگار رادیو است. آن هم در یکی از ایستگاههای رادویی کوچک شهرستانها. در سپتامبر ۱۹۷۷، نیروی دریایی آرژانتین، کشتیهای ماهیگیری شوروی و بلغاری را به توپ بست. به آقای رامس هم مثل دیگر همکارانش خبر دادند که باید فتوحات لشکر ظفرنمون را چنان به چشم و گوش خلق خدا برسانی که باد غرور به زیر غبغب درآید و عرق ملی به جوش، لوئیس خان بیاحتیاطی کرد. مصاحبهی کوتاهی هم با یک ملوان بلغار ترتیب داد و مصاحبه را هم منتشر کرد. ملوان بلغار اظهار عقیده کرده بود که به نظر او، این درگیری خارج از آبهای ساحلی آرژانتین روی داده است. آقای رامس را برای ادای توضیحات لازم به پایگاه نیروی دریایی احضار کردند. چه شکنجهای کشید و بعد هم به زندان راوسون. تا ماهها بعد، آقای رامس یا کتک نوش جان میکرد و یا شکنجه میدید. اگر از احوالاتش بخواهید ملالی ندارد جز... احوالاتش را از ویدلا بپرسید.
سری هم به «سان ژوستو» بزنیم بد نیست:
سان ژوستو، حومهی بوئنوسآیرس. ۵۰۰، ۶۰۰ تایی مهاجر میان خرابهها و خاکروبهها و یا چند تا خانهی سازمانی اینور و آنور خانوادههای کارگران و بیکاران در هر حال فقیر، با ماهی ۱۵۰ تا ۳۰۰ تومان سر میکنند اما با مقاومت در برابر پلیس و «بازدیدهایش». قضیه در اسفند ۵۶ شروع شد.
«آنا. م. با من حرف میزند. به زحمت ۳۰ سالش میشود. با یک خروار بچه و هنوز هیچ نشده با صورتی پژمرده، رنج کشیده و رقتانگیز. از ما در اطاق کوچکی پذیرایی میکند که پس از ناپدید شدن پدر، همهی افراد خانواده در آن زندگی میکنند». یک روز آمدند. پلیس که نه. شخصیپوشهایی که صورتشان را پوشانده بودند و درها را میشکستند و یا قفلها را منفجر میکردند، هر دفعه زنها را مجبور میکردند که لخت بشوند. گاهی هم بهشان تجاوز میکردند. به همه. به جوانترها، آن هم جلوی چشم مرد خانه و بچهها. بعد وحشیانه همه را کتک میزدند. مثل اینکه میخواستند ما را بکشند. حتی بچهها را هم وقتی که گریه میکردند و یا درست دستهایشان را هوا نمیکردند کتک میزدند و بعد وقتی کارشان تمام میشد مرد خانه را میبردند. هر دفعه یکی را تا به حال ۲۲ نفری شده. قضیه هر روز از سر شروع میشد. حتما کیفی میکردند که هی، برگردند و ما را بترسانند. اما خوب، وحشتناک بود. کمکم دیگر انتظارشان را میکشیدم. درست همانطوری که روزهای تعطیل، آدم انتظار رفقا و فک و فامیلش را میکشد. آدمهای اینجا زیاد از پلیس خوششان نمیآید با این حال یک دفعه زنی رفت کلانتری که پرسوجویی بکند. دیگر برنگشت. به همین خاطر است که حالا دیگر فقط منتظریم، منتظریم که برگردد...».
کجا رفتهاند؟ چرا رفتهاند؟ دولت که اظهار بیاطلاعی میکند. اما مدیر روزنامه دولتی خندان و خوشخیال اسرار نهان را آشکار میکند: حضرات خانههای سازمانی، خانمبازهای قهاری هستند. از خانه در رفتهاند که با خیال راحت، عزب اوغلی بشوند و شکمی از عزا در بیاورند!
موارد همه به هم شبیه است. کسی را گرفتن و بردن و بقیه قضایا. اما اینجا و آنجا داستان از تصور میگذرد. دار و دستهی بورخس ویدلا از خودشان ابتکار به خرج میدهند نکند کسی فکر کند که شکنجه یعنی تکرار و تقلید. میخواهند ثابت کنند که همزمان با «بازسازی ملی» دارند نوآوری هم میکنند. «بازسازی ملی» را نمیشود با تقلید انجام داد باید مکتب داشت و حرف تازه زد و کار تازه کرد. میگویید نه! به حرفهای روبرتو جیودیس گوش دهید:
روبرتو جیودیس، کاسب است. ۵۰ سالی دارد. داستان او از این قرار است: سال پیش (۱۹۷۷)، یک شب، یک دسته مرد گردنکلفت ریختند تو خانهاش. اهل خانه تو یک اطاق: روبرتو و زن و سه بچهی ۸، ۹ و ۱۱ ساله و دختر ۲۲ سالهاش. دنبال این یکی آمده بودند. فردا که روبرتو به پلیس خبر میدهد به زحمت حاضر میشوند شکایتش را ثبت کنند: «کار یکی از این گروههای سرخود است. بالاخره پیدایش میشود. به شرط اینکه صدایش را در نیاورید».
ماهها میگذرد. هیچ خبری نمیشود. فقط گهگاهی ماموری میآید، حرفی میزند پولی میگیرد و میرود. بالاخره یک روز روبرتو طاقتش طاق میشود. تصمیم میگیرد با کمیسیون آرژانتینی حقوق بشر تماس بگیرد. عکسالعمل فوری است: یک هفته بعد، روبرتو ربوده میشود و چشم بسته، به یکی از خانههای خالی حومهی پایتخت میبرندش. دخترش، خرد و خاکشیر و مضمحل، با دندانهای شکسته و بدنی پر از زخم و جای برقکاری روی گردن و شکم و سینه، وسط اطاق و آن وقت، شروع کابوس است: جلوی چشم پدر، موشی را در زیر شکم دختر فرو میکنند و دخترک میمیرد.
میگویند که در چند سال اخیر اینجور داستانها فراوان پیش آمده! و هیچکس حرف نمیزند. ترس همه را خفه کرده. نه فقط ترس که منافع مشترک همه.
پس از پایان کار هیتلر، وقتی از آلمانیها میپرسیدند که این همه فجایع در مملکت شما میشد چرا دهن باز نکردید مگر زبان نداشتید، میگفتند زبان داشتیم اما خبر نداشتیم. آرژانتینیها خبر دارند، دیگر نمیتوانند از این عذر و بهانهها بیاورند. مساله این است که شکنجه و زندان و حبس و اعدام کار یک گروه جانی بالفطره نیست. کار یک نظام سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی است. سرکوب برای حفظ و دفاع از این نظام و منافع آن صورت میگیرد، نه برای خوشامد این و آن. همه جا همینطور است و در آرژانتین هم، آرژانتین، استثناء نیست، قاعده است: همهی آمریکای لاتین همین خبر است: یک مشت نظامی و ایالات متحد و بعد هم زندان و شکنجه و خفقان و کمک مالی از این طرف و بحران اقتصادی از آن طرف و انبوهی نشسته و نگران و غمین که توپ باز هم به تیر دروازه خورد! و توپ که به دروازه رفت برای ویدلاها جشن میگیرند!
توپ را که به میان میدان میآورد؟ دوندهها برای کی میدوند؟ ویدلاها برای کی شکنجه میکنند؟ از آرژانتین صحبت کردن و نه به افسانهی برون پرداختن و نه جای پای عمو سام را نشان دادن، کار درستی نیست. بحث از این مسائل، خودش جای دیگری میخواهد.