آرژانتین، تانگو، توپ گرد و اطاق شکنجه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۵۵ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) (حذفِ عنوان تکراری.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه‌های ۲۶ و ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲


دكتر ناصر پاكدامن


به آن پايين آمريكاي جنوبي كه برسيم، آن طرفش شيلي دراز كشيده و اين طرفش آرژانتين ولو شده، رو به اقيانوس اطلس. مملكتي وسيع، كمي كوچك‌تر از هند (3/3 ميليون كيلومترمربع) و قريب دو برابر ايران، با حدود 26 ميليون نفر جمعيت. اينجا و آنجا همين‌طور اسم‌هاي خوش‌آهنگ است: پامپاس، تيردل، خونگو، آكونگاگوا، چاكو، لاپلانا، سانتافه، ماره‌دل پلانا. همه را مي‌شود با نئون‌هاي رنگي رنگي نوشت و بالاي كاباره‌ها و ترياها آويزان كرد و چه احساس لذتي مي‌تواند به مشتريان محترم و خانواده‌هاي محترم‌تر دست دهد.

آرژانتين هم مال آرژانتيني‌ها نبوده: در قرن شانزدهم، حضرات اسپانيايي به فتحش نايل آمدند. تا حدود 1816 هم اداره‌اش كردند در اين سال بالاخره مملكت مستقل مي‌شود.

آرژانتيني جماعت يا مهاجر است و يا مهاجرزاده. دستور عمل آوردن و طبخ ملت آرژانتين را اين‌طور نوشته‌اند: «يك زن سرخپوست با كپل‌هاي چاق و چله، دو سواره نظام اسپانيايي، سه تا گاوچران چند رگه، يك مسافر انگليسي، يك نصفه چوپان با سگ و يك ذره برده سياهپوست. بگذاريد سه قرني سوزن جوش شود. پيش از كشيدن، يكهو پنج دهاتي ايتاليايي (از جنوب ايتاليا)، يك يهودي لهستاني، يك كافه‌چي اروپاي مركزي (گاليسي)، سه‌چهارم كاسب لبناني و يك خوشكاره‌ي فرانسوي را بهش اضافه كنيد. فقط 50 سالي صبر كنيد و بعد همراه با يخ و پارافين و آهارزده ببريد به سر سفره».

بورخس مي‌گويد: «آرژانتيني‌ها، اروپايي‌هايي هستند كه در حومه‌ي دنيا زندگي مي‌كنند».

بوئنوس‌آيرس، پاريس آمريكاست. با 9 ميليون جمعيت، پايتخت تجمل و شب زنده‌داري، با مساحتي درحدود 15 درصد كل مملكت، در كنار قزل‌اوزون، سيمينه‌رود، ريودولاپلاتا با بزرگ‌ترين مصب دنيا: 230 كيلومتر.

در 1536، يعني مقارن ايام سعادت كام آق‌قوينلو و قره قوينلو، پدرو دومندوزا (Pedro doMondoza) دهكده‌اي را بنا كرد به اسم «مريم مقدس بادهاي خوش». چون البته بادها آن‌قدرها هم خوش نمي‌وزيد قحطي كلك ساكنان دهكده را كند. 50 سال بعد، خوان دوگراي پرتغالي دوباره بساط را در همان جا پهن مي‌كند. در 1806، جمعيت بوئنوس‌آيرس به 41 هزار نفر مي‌رسد.

شهر را و بعد هم آرژانتين را مهاجرت پر كرد. پيش از همه ايتاليايي‌ها: قسمت اعظم پنج ميليون نفري كه از 1850 تا جنگ جهاني اول به آرژانتين مهاجرت كردند. بعد هم آلماني‌ها، فرانسوي‌ها و پرتغالي‌ها و بالاخره اسپانيايي‌ها كه حالا ديگر از تسلط گذشته‌شان فقط زبان‌شان مانده است.

بوئنوس‌آيرس «فوتبال‌بازترين شهر دنيا» همه چيز آرژانتين است. همه‌ي راه‌ها به زمين فوتبال ختم مي‌شود. سياست، اقتصاد، فرهنگ، فقر، خشونت و باز هم شهري مثل همه‌ي شهرهاي بي‌در و دروازه‌ي دنياي سوم. ساخته و پرداخته‌ي «رابطه‌ي استعماري» و مقهور و مغلوب «تقليد» و به دنبال «پول» و باز هم صحنه‌ي ديگري براي گفت‌وگو از مشكل «ترافيك» و زمين بازي. در مركز شهر، زمين مترمربعي حدود 40 هزار تومان (در همين دارالخلافه‌ي ناصري در زمان آريامهر زمين را به متري 35 هزار تومان هم فروختند. آخر ما هم...) و آپارتمان متوسط‌الحال مترمربعي شش هزار تومان (كه ما بيشترش را هم ديده‌ايم). و اجاره خانه هم كه در سه سال گذشته، چهار برابر شده!

در چنين وضعي، حقوق‌ها كفاف نمي‌دهد و هركس زور مي‌زند مثل سگ جاني بكند و لقمه‌اي به كف آرد و به غفلت هم نخورد: فلاني كه در دستگاه پليس كار مي‌كند حدود هزار 200 تومان حقوق دارد. نصفش را مي‌دهد اجاره‌ي يك آپارتمان دو اتاقه و بعد شب‌ها هم نگهبان است: شش ساعت در شب و سه يكشنبه در ماه. «دلم مي‌خواست كه مي‌رفتم. اما به كجا؟» همه مهاجرند و همه معتقد كه «نتوان مرد به خفت كه در اينجا زادم». اما رفتن هم مشكل است ماندن هم همين‌طور. احساس غربت آدمي كه نمي‌داند آرژانتيني بودن يعني چه؟ ملت آرژانتين ديگر چه صيغه‌اي است؟ به قول فرانسوا پررو: آرژانتين، شبه ملت است، شبه ملتي كه پايتختش را از كشورش بيشتر دوست دارد. چرا كه وسيله‌ي افتخار است و سربلندي. باز هم روشنفكرها نق مي‌زنند: «بوئنوس‌آيرس، غولي است كه هر روز هم هيولاتر مي‌شود. مردم از فوتبال و آخرين تصنيف («من آمده‌ام» خودشان) تغذيه مي‌كنند. از اين گذشته، ديگر هيچ: كوير فرهنگي كه صداي گيتار درش مي‌پيچيد».

اين است كه دولت هم كه نه مي‌تواند فرهنگي به مردم بدهد و نه غذايي، مردم را با فوتبال تغذيه مي‌كند: روزهاي يكشنبه، 500 هزار نفر به تماشاي مسابقه فوتبال مي‌روند. همه‌ي كمك‌هاي شهر هم نصيب 15 باشگاه فوتبال مي‌شود: «فوتبال‌بازترين شهرهاي دنيا».

مي‌گوييد «ورزش، سياست نيست»؟ ورزش به سياست چه كار دارد؟ پس ژنرال مرلو چه مي‌گويد. مسئول جام جهاني آرژانتين: «برگزاري جام جهاني فوتبال يك تصميم سياسي است» (اكتبر 1977). 700 ميليون دلار خرج مي‌كنيم كه از 40 هزار تماشاچي «مبلغاني بسازيم كه تصويري از آرژانتين را تبليغ كنند كه با تصوير متداول امروز در جهان متفاوت باشد». و «لااويبتيون» دو روز پيش از شروع مسابقات در سرمقاله خود نوشت: «واضح است كه مسابقات جام جهاني هدف سياسي دارد. حكومت هم به اين امر منصرف است و اين مسابقات برايش وسيله‌اي است كه به كمك آن، كشور مي‌تواند تصوير حقيقي خود را عرضه كند».

«700 ميليون دلار خودش پولي است». اين عقيده‌ي آقاي آلوار و آلزوگاري وزير سابق ماليه بود. «با اين پول مي‌شد براي 200 هزار نفر خانه ساخت. هزاران مدرسه را تعمير و همه‌ي بيمارستان‌ها را نوسازي كرد». بعد هم ولخرجي كرده‌اند: «اگر قضيه را در بوئنوس‌آيرس متمركز مي‌كرديم همه‌ي كارها را مي‌شد با صد ميليون دلار انجام داد». درآمد مسابقات (تبليغات، وروديه‌ها، تلويزيون و...) حدود 35 ميليون دلار مي‌شد كه پنج درصدش به كشور ميزبان مي‌رسيد و 75 درصدش به تيم‌هاي شركت‌كننده و مابقي به فدراسيون بين‌المللي فوتبال مي‌شود له و عليه خرج‌ها حرف زد: توي اين هير و وير، راه انداختن تلويزيون رنگي لازم‌ترين سرمايه‌گذاري‌ها بود؟ نگهداري و اداره‌ي اين ورزشگاه‌ها خرج دارد و از اين حرف‌ها. ولي حرف آخر، حرف دريادار لاكوست. معاون كميته‌ي برگزاري جام‌جهاني 78 است: «اصل مطلب اين است كه تصميم به برگزاري جام‌جهاني تصميمي سياسي است و فايده‌ي سياسي را كه آرژانتين از جام مي‌برد نمي‌توان با عدد و رقم بيان كرد». پس برو كه آمدم و چرخ‌ها به كار افتاد: نظاميان 700 (و شايد هم 750) ميليون دلاري خرج كردند. سه ورزشگاه جديد ساختند و سه تاي ديگر را نوسازي كردند. فرودگاه بوئنوس‌آيرس را يكباره نونوار كردند و تلويزيون رنگي را به هموطنان هديه كردند و مقدار زيادي هم تبليغ به راه انداختند كه از هموطنان خود بخواهند تا با آغوش باز از مهمانان خارجي پذيرايي كنند. برنامه‌هاي مهماندوستي تلويزيون معمولا اين چنين خاتمه مي‌يافت: «بهترين لباس‌هاي مهماني را مي‌پوشيم، كفش‌ها را واكس مي‌زنيم و شلوارمان را اطو مي‌كنيم تا بتوانند ببيند كه ما چه جوري هستيم».

ضمنا پنج هزار مامور امنيتي هم دوره‌هاي خاص «آداب معاشرت» ديدند: چطور بايد «اسلحه‌ي كمري» را پنهان و پوشيده داشت. دور تا دور ورزشگاه ويورپلات بوئنوس‌آيرس، يك منطقه چند صد متري را «منطقه‌ي بي‌طرف» اعلام كردند: در اين منطقه كسي حق رفت و آمد نداشت مگر تماشاچيان عزيز كه آنها هم بايد دو، سه باري، مودبانه، اما با وسواس و دقت، تفتيش بدني بشوند. در گوشه و كنار و به دور از چشمان كنجكاو، كاميون‌هاي ارتشي با مسلسل به دست‌هاي غيور در انتظار حادثه بودند. اول گفتند قرار است صد هزار نفر بيايند و بعد معلوم شد براي 40 هزار تا بيشتر جا ندارند. اما فقط 17 هزار تا آمدند. همه گفتند تقصير تحريم‌كنندگان است. آخر، افكار عمومي دنيا بالاخره يكجوري فشار مي‌آورد:

مسئله‌ي تحريم، از اواخر سال 1977 مطرح شد. صحبت از اين بود كه رفتن به آرژانتين يعني آب به آسياي شكنجه‌گران ريختن. پس اگر با شكنجه و بند و زندان مخالفيم به آرژانتين نرويم.

در همان بهار 1978، قرار بود كنگره جهاني سرطان‌شناسي در آرژانتين برگزار شود. سرطان‌شناسان نامه نوشتند كه ما با برگزاري كنگره در سرزمين شكنجه مخالفيم و نمي‌خواهيم زينت‌المجالس ويدلا و شركاء بشويم. تحريم «جام‌جهاني» در كشورهاي اروپايي كم‌كم شكل يك نهضت اعتراضي را پيدا كرد.

در دانمارك، اتحاديه‌هاي كارگري خودشان يك دوره مسابقه گذاشتند كه به «جام‌جهاني» اعتراض كرده باشند. در فرانسه صد هزار امضا براي تحريم جام‌جهاني جمع شد و سازمان عفو بين‌الملل از همه دعوت كرد كه هنگام عزيمت تيم فوتبال فرانسه اجتماع كنند تا غريو شادي فوتبال‌دوستان نتواند فرياد شكنجه‌ديدگان را خفه كند. بالاخره مربي تيم فرانسه قول داد كه در بوئنوس‌آيرس سرنوشت 22 نفر فرانسوي گمشده را از مقامات رسمي جويا شود. به دنبال اين اقدام بود كه بالاخره قزاقان اعتراف كردند كه هشت تن از اين گروه هنوز در زندان هستند اما از سرنوشت بقيه خبري در دست نيست! در آمستردام، در روز حركت تيم هلند، 3500 نفر در مركز شهر به راهپيمايي خاموش پرداختند. اتحاديه‌ي ملي روزنامه‌نگاران انگلستان «راهنمايي» جهت خبرنگاراني كه به آرژانتين مي‌رفتند تهيه كرد. در اين «راهنما»، جملات مورد استعمال در زندگي روزمره به دست داده شده و از آن جمله: «خواهش مي‌كنم ديگر مرا شكنجه ندهيد» و يا «خواهش مي‌كنم جسد مرا به خانواده‌ام تحويل دهيد».

اما ورزش تجارت است و سياست و اين حرف‌هاي بشردوستانه نمي‌توانست ماشيني را كه به راه افتاده بود متوقف سازد.

در ورزش هم همه چيز به پول ختم مي‌شود. قهرمان قيمت دارد. دست‌هايش، پاهايش و بعد ذوق و سليقه‌اش و بالاخره قيافه مباركش. ماست‌بندها، كشباف‌ها و كليدسازهاي فرانسوي پول دادند كه تمثال بي‌مثال ملي‌پوشان خود را روي ظرف‌هاي ماست و زيرپيرهني‌ها و دسته‌كليدها به چاپ رساندند. همين قضيه پنج ميليون توماني نفع به هم رساند. فروش زيرپيراهن‌هاي فوتبال آذين، خودش بيش از 600 هزار تومان سود داشت. 5/37 درصد اين منافع به ملي‌پوشان رسيد. نفري 75 هزار تومان. خدا بدهد بركت. كودكان فرانسه‌ي ژيكاردستن، به آهنگ «ماس كنگر ماس» هُرت هُرت ماست خوردند كه قوطي‌هاي خالي را جمع كنند. فلان كفاش، آديداس، قرار گذاشته بود كه به ملي‌پوشان فرانسه در هر بازي 2500 تومان بدهد به شرط آنكه كفش‌هاي فوتبال آديداس را بپوشند. حضرات هم قبول كردند اما در شروع بازي با ايتاليا دبه كردند كه يا بيشتر بدهيد يا كفش‌ها را عوض مي‌كنيم. چرا؟ چون اين مسابقه جهاني است. با ماهواره پخش مي‌شود و تماشاچي زياد دارد. پس نرخ تبليغش گران‌تر است. نماينده‌ي كفاش موافقت نكرد. 9 نفر از 11 بازيكن ملي‌پوش هم قوطي واكس را درآوردند و كفش‌ها را سياه كردند. آن هم پيش از شروع مسابقه تا اسم كفاش از تلويزيون ديده نشود. فكرش را بكنيد حق داشتند: قيمت يك دقيقه تبليغات در تلويزيون فرانسه حدود 200 هزار تومان است. بازيكن‌ها نفري چهار هزار تومان مي‌خواستند يعني حدود 45 هزار تومان براي 90 دقيقه بازي آن هم در شبكه‌ي پخش جهان. بي‌خود نيست كه گفته‌اند؛ عقل سالم در بدن سالم است و كفش سالم در پاي سالم.

در آلمان 32 بازي را از تلويزيون پخش مي‌كنند آن هم به صورت رنگي و همه دويدند كه تلويزيون رنگي بخرند يا اگر زورشان مي‌رسد لااقل كرايه كنند. فروش تلويزيون‌هاي رنگي، 200 ميليون مارك (حدود يك ميليارد تومان) بالا رفت. خدا بدهد بركت. و سلطان پله فرمود: «كوكاكولا بنوشيد» زيرا راستي‌راستي كه «زنيرو بود مرد را راستي».

در آلمان تصنيف هم ساختند و تصنيف را صفحه كردند و چه خوب گرفت: درباره‌ي ملي‌پوشان وطن. حدود يك ميليوني صفحه فروش رفت.

در لهستان هم بازار تلويزيون رنگي داغ شد. دانشجويان هم از اينكه امتحانات آخر سالشان با موعد مسابقات تقارن پيدا كرده ابراز نارضايتي كردند. هفته‌نامه‌ي «پليتيكا» نوشت: شبحي سراسر لهستان را فرا گرفته است: «شبح فوتبال».

بليت رفت و برگشت اسكاتلند ـ آرژانتين، 2500 دلار بود. عده‌اي از اسكاتلندي‌ها با طياره به نيويورك رفتند و از آنجا با «اتواستوپ» خودشان را به آرژانتين رساندند. دو نفرشان هم با دوچرخه اين سفر را كردند. سرازيري از آمريكاي‌شمالي به آمريكاي‌‌جنوبي؛ يك ژاپني هم همين كار را كرد. منتها رفت سانفرانسيسكو و ركاب زدن را از اين شهر شروع كرد: حدود 10 هزار كيلومتر. اقتصادداني در برزيل به غرغر افتاد كه: «انگار در دنيا فقط 11 نفر آدم مهم وجود دارد». اعضاي تيم‌ملي برزيل، مردم از كار دست مي‌كشند و به توپ گرد و ساق‌هاي پا نگاه مي‌كنند. نتيجه‌ي اين امر كاهش توليد است: چيزي حدود دو ميليارد دلار، آن هم البته فقط در برزيل!

ايران خودمان هم البته از اين معركه بركنار نبود. در بهار 57، يعني در شعله‌ور شدن آتش انقلاب، همزمان با كشتار يزد به دنبال كشتار تبريز و اعتصاب غذاي يك ماهه‌ي زندانيان سياسي، ايران هم در «جام» شركت مي‌كرد. 3-3-4 بازي مي‌كرد يا 2-3-1-4 و يا 4-3-3؟ «مسئله اين است». عضله‌ي پاي حمله‌كنندگان ياري خواهد كرد يا نه؟ بوق‌ها را هم مي‌برند يا نه؟ «والاحضرت همايون ولايتعهد» مربي تيم را به حضور مي‌پذيرند. آن هم در نوشهر و «نقاط ضعف تيم» را به مربي يادآور مي‌شوند و از خداي بزرگ مي‌خواهند كه «هميشه پشت و پناه ورزشكاران و قهرمانان وطن عزيز باشد». (اطلاعات، 9 مرداد 56) پسره‌ي جنغولك! و در همين ايام هم نوشتند: «اگر به حزب رستاخيز حمله مي‌شود دليلي جز اين ندارد كه اين حزب تنها راه رستگاري ملت ايران است» (رستاخيز، 7 تير 57) و چند نفري هم از فرصت استفاده كردند و مقداري كلمات قصار گفتند و از جمله جعفريان: «حزب رستاخيز در تاريخ. ايران به‌عنوان يك سازمان سياسي باقي مي‌ماند» (رستاخيز، 4 تير 57) و نويسنده‌اي در رستاخيز (6 خرداد): «غربي‌ها به ماده پرداختند، ما به معني...» و نماينده‌اي در مجلس: «آزادي هيچ‌گونه وجه مشتركي با هرج و مرج و بلوا ندارد و ملل آزاد جهان خواهان استقلال واقعي خود بدون دخالت همه‌ي قدرت‌ها هستند... در ايران استعمار به هر رنگ و شكلي كه باشد از نظر ملت مطرود و محكوم است و به همين سبب استعمارگران سرخ و سپاه دشمني ما را به دل گرفته و مي‌خواهند با ايجاد بلوا و آشوب و تفرقه‌اندازي ما را از رسيدن به هدف مقدسي كه در پيش داريم بازدارند». در همان جلسه، سالارجاف پيشنهاد كرد «به كليه‌ي كاركنان دولت، حداقل 33 درصد كل حقوق و مزايا و براي خدمتگزاران 45 درصد به‌عنوان دشواري‌هاي زندگي يا گراني معيشت پرداخت شود» (رستاخيز 10 خرداد). آژانس جهانگردي فلاني و شركاء هم مرتب اعلان مي‌داد كه «قهرمانان تيم‌ملي فوتبال ايران! ما فرياد مي‌زنيم، شما دروازه را به توپ ببنديد» و خطاب به علاقه‌مندان مي‌نوشت: «با احترام به خواسته‌ي علاقه‌مندان به فوتبال نويددهنده و جالب‌ترين تور آمريكاي‌جنوبي براي ديدار از مسابقات تيم‌ملي فوتبال ايران در جام‌جهاني 1978 آرژانتين مي‌باشد». در لندن، شرط‌بندي درباره‌ي تيم‌هاي اول رواج داشت: پيش از آغاز مسابقات، يك به چهار روي تيم آرژانتين و يك به 500 روي تيم ايران شرط‌بندي مي‌شد. پس از اولين مسابقه‌ي ايران، شرط‌بندي، يك به دو هزار شد؛ حرف‌هاي آژانس را گوش نداده بودند! و مسابقات جام‌جهاني روز پنجشنبه 11 خرداد (اول ژوئن) آغاز شد و يكشنبه چهارم تير (25 ژوئن) به اتمام رسيد و در روز شش تير، دو مهندس از مهندسان خودمان در صفحه‌ي اول اطلاعات با حروف درشت آگهي كردند: «پيروزي كشور آرژانتين را در مسابقات فوتبال جام جهاني به كاركنان سفارت كشور آرژانتين و آرژانتيني‌هاي مقيم ايران با كمال مسرت تبريك عرض مي‌نماييم».

همزمان با برگزاري جام‌جهاني، هيات‌هاي نظامي آرژانتين به اروپا رفتند كه سلاح‌هاي تازه‌اي بخرند. آمريكايي‌ها «حقوق بشري» شده بودند و كرشمه مي‌آمدند و فعلا نمي‌فروختند. پس بايد سراغ فرانسه و انگليس و ايتاليا و آلمان و اسپانيا رفت. در فرانسه، محل اقامت «هتل موريتس» بود. حضرات از ماشين پياده شدند. چمدان‌ها را زمين گذاشتند اما دو تا پيشخدمت‌هاي هتل چمدان‌ها را برنداشتند و گفتند: «ما اين كاره نيستيم». مدير هتل هم پيشخدمت‌ها را بيرون كرد كه قواعد و اصول مهمان‌نوازي را زير پا گذاشته بودند. پيشخدمت‌ها اخراجي شدند اما همه‌ي حرف‌شان اين بود كه ما اظهار عقيده‌ي سياسي نكرده‌ايم. «ما فقط خواسته‌ايم تنفر خودمان را از شكنجه‌اي كه بر آرژانتين سايه انداخته ابراز كنيم». داستان ادامه پيدا كرد. به كجا رسيد من نمي‌دانم، ويدلا مي‌داند.

آخر، ورزش، تجارت است. سياست هم هست. اين تربيت‌بدني در واقع يك تربيت سياسي است، شست‌وشوي مغزي است و تلقين ارزش‌هاي اساسي نظام حاكم: رقابت، پيروزي، پذيرش بي‌طرفي داور، اعتقاد به برتري قوي‌تر. مونترلان مرحوم گفته است با لگد زدن به توپ كه آدم خوش‌ اخلاق نمي‌شود. اخلاق را جامعه درست مي‌كند نه توپ. ورزش اخلاق را درست نمي‌كند. اخلاق ورزش را مي‌سازد. جامعه‌ي بداخلاق ورزش بداخلاق مي‌سازد. از اينجاست كه قدرت سياسي مستقر به ورزش روي مي‌آورد: قدرت سياسي هم كه دنبال حفظ قدرت است. اخلاق برايش مطرح نيست. هر چيزي كه قدرتش را حفظ كند مي‌پسندد. چه خوش اخلاق و چه بداخلاق. ورزش را هم به همين مناسبت به بازي مي‌گيرد. ورزش يعني ترويج ارزش‌هاي توجيه‌كننده‌ي قدرت سياسي يا نظام سياسي مستقر براي قدرت سياسي، يعني حواس‌ها را پرت كردن تا حواس خودمان جمع بماند و به تمشيت امور بپردازيم.

به همين مناسبت است كه در ورزش سراغ همكاري بين‌المللي مي‌روند. اين خيمه‌شب‌بازي به نفع همه است. 50 سال است كه زور مي‌زنند يك جوري همكاري بين‌المللي به وجود بياورند كه جلو گردن كلفتي‌ها و حماقت‌ها و رجاله‌بازي‌ها را بگيرد و نمي‌شود. باز همان زورگويي‌ها: اسرائيل، فرانسه، شوروي، آمريكا و بقيه‌ي حضرات و آسيا به نوبت. هيچ‌كس هم كاري نمي‌تواند بكند جز اينكه به فكر ساختن بمب اتمي باشد، بمبي كه اگر بتركد كار بشريت ساخته است و جامعه‌‌ي بشري، با همه‌ي ادعيه و نيات پاك حضرات قدرت‌نشين، نمي‌تواند جلو آدمكشي‌ها را بگيرد، جلو شكنجه را بگيرد. همه‌ي شكنجه‌چيان راست‌راست راه مي‌روند و بالاخره مثل چرچيل و پينوشه و ويدلا به وزارت و صدارت مي‌رسند. اگر هم بخت برگشت و از كار افتادند هزار آغوش امن براي‌شان باز مي‌شود؛ همين يك ساله را يادمان بياوريم: عبدي امين، بوكاسا و چرا راه دور برويم، محمدرضاخان خودمان و دارودسته‌اش. مقررات و مصوبات و عرف زندگي بين‌المللي را نگاه كنيد به شما مي‌گويند چاره‌اي ندارد. درست كه يارو خورد و برد، اما ديگر كاري ساخته نيست. شما هم فكر آينده باشيد، بزرگواري كنيد. اما آينده كه از گذشته جدا نيست. آينده كه از زير بته سبز نمي‌شود. آينده در دامان گذشته پرورش مي‌يابد. ضمنا زودتر از همه چيز بين‌الملل پليس درست مي‌شود و بين‌الملل ورزش. آفتابه دزد را در قطب شمال هم مي‌شود تعقيب كرد. مسابقات جهاني و ورزش‌هاي زمستاني را هم در قطب شمال مي‌شود برگزار كرد. آن يك براي حفظ امنيت و پاسداري از نظام مستقر و اين يك براي سرگرمي و تحميق جماعت. ورزشكاران جهان متحد شويد كه المپياد هست آن هم در حضور شخص شخيص هيتلر. جام‌جهاني هست تحت توجهات عاليه ويدلا و شركاء. جدا از رنگ و بو و پوست و خون. همه بياييد حالي بكنيم و هالتري بزنيم. برادري است، جوانمردي است و جهاني. همه بياييد، بياييد تماشا.

انبوه تماشاچي، انبوه بي‌چهره است. انبوه از خود بيگانه. پشت هم سيگار مي‌كشد، نگران مي‌نگرد، طغيان مي‌كند، برمي‌خيزد، مي‌نشيند، دم مي‌گيرد، شرط‌بندي مي‌كند. فضايي چون فضاي جشن و عزا و هر لحظه در آستانه‌ي انفجار و توپ بر تير دروازه مي‌خورد. داور زيادي سوت مي‌زند. انبوه بي‌چهره، بهترين يار و ياور قداره‌بندان و ششلول‌كشان است. انبوهي كه حضور دارد ولي وجود ندارد. انبوهي كه با چشمان باز به آينه مي‌نگرد و نمي‌بيند كه آينه‌ي دق است. به قول يكي، آدم‌ها احتياج به رويا دارند: روياي اينكه بزرگ‌ترين، قوي‌ترين و بهترين هستند، روياي اينكه يك چيزي هستند، به حساب مي‌آيند، محلي از اعراب دارند. شركت در «مراسم» به اين رويا تحقق مي‌بخشد. مراسم ورزشي هم يكي از مراسم است. شركت در مراسم به آدم هويت مي‌بخشد. تا بيرون صف هستي، هيچي، وارد كه شدي مي‌شوي هوادار، مافق اين و مخالف آن. با بغل‌دستي‌ها همسنگر مي‌شوي. تا بيرون امجديه هستي آدمي هستي بي‌نام و نشان. وارد كه شدي، دست چپ جايگاه بنشيني موضعت مشخص مي‌شود. دست راست جايگاه يا روبه‌روي جايگاه هم همين‌طور. آدم از بي‌طرفي در مي‌آيد، هويت خاصي را مي‌پذيرد، جبهه‌اش مشخص مي‌شود. اين هويت‌پذيري است كه آدم‌هاي ناآشنا را آشنا مي‌كند: با يك علامت، با يك عكس و حتي با نشستن در فلان طرف زمين، دسته‌ها معلوم مي‌شود، خط‌ها مشخص مي‌شود و فرد در انبوه غرق مي‌شود. انبوه طرفداران اين يا آن، هواخواهان بي‌نام و نشان اين يا آن. انبوه زبان خودش را دارد. علايم و نشانه‌هاي خودش را دارد. اين علايم و نشانه‌هاست كه به انبوه موجوديت مي‌بخشد. مهم افراد نيستند، مهم انبوهي است كه موجوديت خود را در اين علايم و نشانه‌ها مي‌يابد. با يك بيرق، با يك سوت سوتك، با شعارهاي ساده ولي قاطع و تحكم‌آميز: «همه جا اين»، «همه جا آن»، «شش‌تايي‌ها» و افشاگري داور: «داور پول گرفته».

اين انبوه هم نامشخص است و هم مشخص. اسم دارد (هواداران فلان تيم) و از آدم‌هاي بي‌نام و نشان تشكيل شده. هويت توده همين است. بودن در جمع. مضمحل شدن در جمع. جمعي كه بي‌شكل است و با جهت انبوه سر به زير است و مطيع. مقلد است و استقلالي ندارد. هرچه بگويند همان كار را مي‌كند. از فلان تيم طرفداري مي‌كند اما نه در پيدايش و آرايش و دگرگوني تيم تاثيري دارد نه مي‌خواهد داشته باشد. از هر 11 نفري كه فرستادند ميدان طرفداري مي‌كند، به تماشاي‌شان مي‌نشيند، به پاي‌شان پول مي‌ريزد و هورايش را مي‌كشد و كيفش هم كوك است. علاقه‌ي تماشاچي به يك تيم، علاقه‌اي تجريدي است و انتزاعي. از قيد زمان و مكان آزاد است. به تيم علاقه‌مند است، به پرچمش، به پيراهنش. پول مي‌دهد مسابقاتش را ببيند حالا چه در گروه اول و چه در گروه دوم، چه حسن در آن بازي كند، چه بازي نكند. تماشاچي طرفدار تيم است، نه طرفدار بازيكن و بازيكن طرفدار پول است، نه تيم. وابستگي تماشاچي به «تيم» مثل وابستگي افراد به احزاب و سازمان‌هاست. اما در غيردموكراتيك‌ترين احزاب، باز اين اصل، لااقل در نظر و اگر نه در عمل، پذيرفته شده كه «حزب» از افراد تشكيل شده و اعضا مي‌توانند به فلان يا فلان طريق در روي «حزب» تاثير بگذارند. اگر وابستگي به سازمان، عاقبت به از خودبيگانگي و انقياد مي‌انجامد لااقل سازمان در اصل، چگونگي تغيير و تحول خود را پيش‌بيني كرده است. اما توده‌ي انبوه همين انقياد و از خودبيگانگي را مي‌پذيرد بي‌آنكه در تغيير و تحول برپاكنندگان مراسم بتواند يا بخواهد كه نقشي داشته باشد. انبوه فعال نيست، منفعل است. مسابقه را ترتيب نمي‌دهد برايش مسابقه ترتيب مي‌دهند تا او آگهي را تماشا كند، شرط‌بندي مي‌كند، هورا بكشد، سرگرم باشد و پول خرج كند.

آخر جامعه همه چيز را تبديل به «ارزش مبادله» مي‌كند. در اين نظام فقط چيزي كه «ارزش مبادله» داشت مرغوب و مطلوب است. ورزش هم اگر وجود دارد نه به خاطر «ارزش استعمال» كه به خاطر «ارزش مبادله» آن است. شير در جنگل صنار نمي‌ارزد. اگر فكر تامين غذايش هم بكنيد ديگر اصلا نمي‌ارزد. اما شير در سيرك مي‌ارزد. سرمايه است. سر ساعت بايد غذايش را داد. خلق‌الله مي‌آيند كه دمش را ببينند و دندان‌هايش را بشمرند. شير در سيرك ارزش مبادله دارد. چون كالا شده است. در سيركي ديدم فوتباليستي را آورده بودند كه حالا بيا و گل بزن و به جماعت هم مي‌گفتند طرف، ملي‌پوش است،‌ جهاني‌پوش است با فلان‌قدر افتخار. اين منطقي است: در جهان كالاها، ورزشكار هم كالا مي‌شود. بايد مطابق شرايط معيني توليد شود و در بازار هم قيمت دارد و هركس بيشتر بدهد صاحبش مي‌شود.

و اين وسط برده‌فروشي راه مي‌افتد: ورزشكار برده‌ي زرخريد است آن هم در بازار جهاني. در بازار «نقل و انتقالات» هر كه بيشتر پول بدهد صاحب اوست. نه غيرتي، نه حميتي، نه علاقه‌اي و سر به حكم كور پول. «هر كه بيشتر دارد صاحب من است». چه معنويتي؛ بعضي جاها، برده‌فروشي به برده‌سازي مي‌رسد: در اسب‌سواري، بچه‌ها را از بچگي در مدارس شبانه‌روزي تربيت مي‌كنند كه وزن‌شان زياد نشود، دست‌شان بلند شود اما قدشان بلند نشود تا بتوانند به موقع سواركار ماهري شوند و سوار دلدل يا رخش بشوند و گوي سبقت را از ديگران بربايند. البته اين وسط، خلق پريشان‌حال، روي اسب‌ها شرط‌بندي كرده‌اند و آن پشت هم آقاي روتچيلد و يا يكي از فك و فاميل آقاخان مرحوم و يا آدم ديگري از همين قماش پول‌ها را به كيسه مي‌ريزد و سواركاري (سبق) پيشرفت مي‌كند و سواركار با 40 كيلو وزنش پير مي‌شود و پژرمده و فراموش. در ورزش‌هاي ديگر، دولت‌ها اگر نه موسسات بزرگ مالي، اين نقش برده‌سازي را بازي مي‌كنند: عده‌اي را در اردوگاه دائمي بردن. ساختن و پرداختن و ساختن براي مدال طلا گرفتن! وقتي كه مدال گرفتند همه مي‌گويند عجيب رژيم خوبي است، چه پيشرفت‌هايي كرده! (پول نفت كه به خاورميانه آمد شيخ طلاي عرب خودمان هم به فكر كسب افتخارات افتادند. بعيد نيست تا چند سال ديگر، جام‌جهاني، نصيب شيخ شارجه يا شيخ ابوظبي بشود، البته اگر زكي بماني بگذارد. پولش را كه دارند، بقيه‌اش هم خواهد آمد).

همه كار را بايد كرد كه ورزش تماشايي‌تر شود. ورزش، نمايش است و بايد تماشايي باشد. به نحوي بايد هيجان را زيادتر كرد. به اين ترتيب است كه حتي مقررات بازي هم براي تعيين قدرت واقعي حريفان تدوين نمي‌شود بلكه براي اين است كه بازي را تماشايي‌تر كند، پرگل‌تر كند، هيجانش را زيادتر كند. مسير تحول مقررات بازي‌ها را كه نگاه كنيد همين را خواهيد ديد. اين آقاي برزيلي كه حالا رئيس فدراسيون جهاني فوتبال است گفته بود كه مردم مي‌آيند گل تماشا كنند و نه بازي. بايد قواعد بازي را طوري عوض كرد كه گل‌ها بيشتر شود. داستات كوريز كوچك و اين حرف‌ها.

در آمريكا، مسابقات را تلويزيون پخش مي‌كند و تلويزيون با پول آگهي‌هاي تجارتي مي‌گردد و آگهي را بيشتر به برنامه‌اي مي‌دهند كه بيننده‌ي بيشتري داشته باشد. مسابقات بسكتبال را از تلويزيون پخش مي‌كنند اما به اين شرط كه مسابقه را مطابق وقت تلويزيون تنظيم كنند و در آن ساعتي كه تلويزيون تعيين مي‌كند برگزار كند و بعد هم در وسط بازي. هر جا كه تلويزيون صلاح ديد بازي را متوقف كنند كه آگهي‌هاي تجارتي پخش شود. به اين ترتيب ورزش حتي در زمان‌بندي خود نيز تابع منطق پول مي‌شود و اين در جامعه‌اي كه پول مي‌گيرند تا جواب سلامت را بدهند، تعجبي ندارد.

ورزش يك شبه واقعيت است. علت اين همه توجه هم براي اين است كه با اين شبه واقعيت روي واقعيت سرپوش بگذارند. «عقل سالم در بدن سالم» و «زنيرو بود مرد را راستي» ارزش‌‌هاي سنتي بود. آن زمان‌ها، اين حرف‌هاي امروزي نبود. حالا بدنش هم كه سالم باشد پا به رينگ بوكس كه بگذارد آن‌قدر به كله‌اش مي‌كوبند كه آخر سر عقلي نمي‌ماند. به پايان كار ورزشكاران نگاه كنيم. روزي كه كارشان تمام شد انار مكيده را مانند پژمرده و فراموش شده و دست به گريبان كابوس شهرت‌هاي زودگذر و مرگ زودرس هم كم نيست. اين افراط‌ها عمر را دراز نمي‌كند جيپ تيمسازها را پر مي‌كند.

اين است كه قهرمان، حباب رگبار است. نيامده از ميان مي‌رود و فراموش مي‌شود. آن كسي كه مي‌گفتند چنان با پاي راستش شوتي كرده كه توپ كه به كله‌ي بازيكن آلماني كه خورده كله‌ي بازيكن دور سرش چرخيده و هيتلر مجبور شده چنين پاي راستي را توقيف كند حالا پشت مسجد سپهسالار، در بارانداز، روي گوني‌هاي برنج نشسته بود و سيگار مي‌كشيد. خنده‌اي هم بر لب نداشت. تارزان 20 سال پيش امجديه، در تخت خانه‌اش سكته مي‌كرد و مي‌مرد و خلق، قهرمان تازه‌اي را كه برايش ساخته بودند نگاه مي‌كرد. پا طلايي‌ها و سر طلايي‌ها مي‌آيند و مي‌روند و تعداد زمين‌هاي بازي همچنان ثابت مي‌ماند و جيب‌ها پر مي‌شود و افتخارها افزوده.

آن حرف‌هاي غيرت و جوانمردي و فتوت و مردانگي را بريزند دور. حالا ورزشكار كالاست و كالا، آنجا مي‌رود كه خريدار داشته باشد. امروز براي اين توپ مي‌زند و فردا براي آن ديگري و به اين طريق است كه هر دم پيرهني را مي‌پوشد. بي‌تفاوت به همه چيز و با توجه به نوسانات بازار. ورزشكار جهان وطن است، كالاي جهاني است. علي مي‌رود كنگو مسابقه مي‌دهد نه براي اينكه سياه است و سياهان را دوست دارد، براي اينكه در كنگو از درآمد مسابقه ماليات كمتري مي‌گيرند. منتهي مسابقه را در ساعتي برگزار مي‌كنند كه با توجه به اختلاف ساعت، بشود در پر بيننده‌ترين ساعات، از شبكه‌ي تلويزيوني آمريكا به‌طور مستقيم و رنگي، پخش شود و اين است ته‌مانده‌ي داستان جوانمردي و تعصب و حرف‌هايي از اين قبيل.

ورزش، يك شبه سياست است يادمان باشد كه سياست هم چيزي جز مبارزه‌ي گروه‌ها و طبقات براي كسب و اعمال قدرت سياسي در جامعه نيست. صحنه‌ي بازي، مثلا زمين فوتبال، صحنه‌ي قدرت است: قوي‌تر پيروز است. تنها نشانه‌ي قدرت، زدن گل است. اما گل «شانسي» است، چون توپ گرد است و داور دراز و سوت هم در دهانش. مسابقه، يعني رقابت، خوب است و رقابت خوب است چون مسابقه خوب است و باعث مي‌شود بهتر و برتر پيروز شود و حق به حقدار برسد. چه بهتر از اين. به خصوص كه آشنايي اجمالي با قواعد بازي، از هر تماشاگري داوري مي‌سازد. همه مي‌توانند خودشان داوري كنند، تاكتيك و استراتژي تيم‌ها را ارزيابي كنند، در هر لحظه از كنار گود با تمام وجود اظهار وجود كنند. «كنار گود نشستن و بگو لنگش كن» يعني تصور اينكه آدم وسط گود است و در آنچه در گود مي‌گذرد موثر است. اين «لنگش كن» گفتم رسالت انبوه بي‌چهره است. با اين گفتن است كه تصور دخالت و مشاركت مي‌كند و خودش را با آنچه مي‌بيند غريبه احساس نمي‌كند. اين گفتن تبديل به يك بحث ـ سرگرمي دائمي مي‌شود: قبل از مسابقه، حين مسابقه، بعد از مسابقه ادامه پيدا مي‌كند. صبح، ظهر، شب و به اين ترتيب مشاركت خيالي، مشغله‌ي ذهني پايدار و دائم انبوه مي‌شود. انبوه واقعا تصور مي‌كند كه بود و نبودش عامل مهمي در تعيين سرنوشت بازي است.

رسانه‌هاي گروهي نظام حاكم هم اين تصور را تقويت مي‌كند. پس تكليف مسابقاتي كه از تلويزيون پخش مي‌شود چي؟ سوال‌‌هاي سخت مطرح نكنيم. در نظامي كه نفي‌كننده‌ي هرگونه مشاركت واقعي، مسئول و مستمر افراد در امور عمومي باشد؛ در نظامي كه دولت قدر قدرت با ديوانسالاران و فن‌سالارانش بر همه چيز سايه انداخته و هيچ‌كس از حق دخالت در تعيين سرنوشت اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي خود برخوردار نيست؛ در چنين نظامي «مراسم» و «شركت در مراسم»، به انبوه، تصور دخالت و مشاركت را مي‌دهد. به اين تصور پر و بال مي‌دهد كه انبوه ديگر مقلد و منفعل نيست بلكه مستقل و فعال است.

در مراسم ورزشي، همه چيز تلقين‌كننده و توجيه‌كننده‌ي نظام ارزش‌هاي موجود است: ضرورت زور و خشونت، اعتقاد به وجود داور بي‌طرف و مطلق، نظم و انضباط و رده‌بندي، اينكه برتر بهتر است و «برو قوي شو اگر راحت...» و اينكه انحصار، طبيعي است و نشانه‌ي انتخاب برتران است رقابت، باعث ترقي و پيشرفت است و هرچند بخت و اقبال هم بالاخره خود چيزي است و توجيه خشونت و سلطه‌جويي و نظامي بازي. زبان ورزشي بهترين ناقل اين ارزش‌هاست كه آن‌چنان از اصطلاحات نظامي ياري مي‌گيرد: نه تنها «پيروزي» و «شكست» بلكه «به توپ بستن دروازه‌ها»، «دروازه‌ها را فرو ريختن»، «توپچي‌هاي ما»، «سرداران فوتبال» و... بي‌خود نبود كه به پله لقب «شاه» يا «سلطان» دادند. به روزنامه‌هاي ورزشي نگاه كنيد قرابت ميان زبان ورزشي آريامهري و زبان سياسي رستاخيزي را مي‌بينيد. زبان ورزشي يا لغات خود را از زبان سلطه‌جوي نظامي به عاريت مي‌گيرد و يا از اصطلاحات ساخته و پرداخته‌ي انبوه و با به كار گرفتن اين اصطلاحات به انبوه حقانيت مي‌بخشد و موجوديتش را از رسميت بيشتري برخوردار مي‌كند. (از اين لحاظ اصطلاحات كشتي نمونه‌ي خوبي است و يا القابي كه انبوه به بازي‌كنان مي‌بخشد) انبوه بي‌نام و نشان زبان خود را در نوشته‌ها و گفته‌هاي رسانه‌هاي گروهي مي‌يابد و اين خود به ايجاد فضاي تفاهم ميان انبوه و قدرت ياري مي‌رساند.

آخر انبوه براي خودش حق حياتي دارد. بايد مراعاتش را بكند، در دنياي شبه سياسي انبوه حتي اعتراض هم ممكن است. ويدلا تنها حاضر بود كه چند تا فوتباليست تبعيدي را ببخشد كه بيايند و تيم فوتبال را تقويت كنند. زير فشار افكار عمومي انبوه تماشاچي، در دوران آريامهر هم، آنجايي كه ساواك كوتاه آمد بخشيدن يكي دو تا بازيگر فوتبال بود. در روزگاري كه مبارزان را قرمه مي‌كردند و صدايي در نمي‌آمد، فشار فضاي ورزشي موجب خلاصي آن چند تن شد. اما اگر قدرت، هواي انبوه را دارد، انبوه هم رعايت احوال قدرت را مي‌كند: آن وقت‌ها مي‌گفتند آن پا طلايي يا سر طلايي آن كاره است و بد هم برايش هورا مي‌كشيدند. اين فضاي تفاهم براي آن است كه سرگرمي وجود داشته باشد و همه سرگرم باشند و هر كي به كاري مشغول. ورزشگاه شبه جامعه است: خلقي نگران و بي‌اثر، شادمان و خرسند و ناخرسند. فارغ از آنچه مي‌گذرد و چشم به پاي 22 تن دوان و نالان. در اين فضا همه‌ي ارزش‌هاي جامعه القاء مي‌شود، همه‌ي روابط جامعه توجيه مي‌شود. انبوه، همبازي دست‌آموز قدرت و دولت است. در تحول شبه جامعه‌ي ورزشگاه همه‌ي روندهاي مشهود در جامعه‌ي واقعي را مي‌بينيم: نظامي شدن، جهاني شدن، كالايي شدن، انحصاري شدن و دولتي شدن و «حق باقوي است» و قوي دولت است و آن هم دولت قدر قدرت. فضاي گرگ و ميش انبوه، فضاي فاشيسم است با تعصب‌هايش، خشم‌هايش و بي‌عدالتي‌هايش و بي‌طاقتي‌هايش.

به اين ترتيب است كه مي‌بينيم قدرت‌هاي اقتصادي و سياسي از اين پستانك سحرآميز غافل نيستند. در بسياري از كشورها (راه دور نرويم در همين ايران آريامهري خودمان) ادارات دولتي خرج تيم‌ها را مي‌دهند! ظاهر قضيه هم جاي حرف نمي‌گذارد: هر موسسه براي سلامت كارمندان خودش، 20، 30 نفري را مي‌خرد كه بدوند و توپ بزنند، خيلي كارمندان هم خوشحال كه آنها هم تيمي دارند و پيرهني و نامي و نشاني در بازار مكاره‌ي ورزش: «ماليه»، «عدليه» را مي‌زند و خودش به «نظميه» مي‌بازد و با «طرق» مساوي مي‌كند و در وقت اضافي از «صحيه» مي‌برد و در مسابقه‌ي با «تجريه» كارت زرد مي‌گيرد و به دسته دوم سقوط مي‌كند تا سال ديگر مربي بهتري وارد كند و بازيكن بهتري بخرد و دوباره صعود كند. «اطفائيه»، «صنعت نفت» را شكست مي‌دهد اما خودش در برابر «آب و برق»، بند را آب مي‌دهد و «دريايي»، «هوايي» را مي‌زند و با «زميني» هيچ به هيچ به نفع طرفين مي‌كند و «ذوب‌آهن» و «ماشين‌سازي» و همين‌طور برو كه آمدم. اسامي تيم‌ها هم طنين افتخار دارد. طنين گذشته‌هاي پر افتخار را. ايوان مداين، طاق بستان، تخت سليمان، مسجد شيخ لطف‌الله را هم براي پر كردن جام اضافه مي‌كنيد، با گذشته پيوند داشتن كه بد نيست. اين توجه هم مجاني تمام نمي‌شود. پول‌ساز است و حواس‌پرت‌كن.

در ورزش است كه اول از همه رفتند سراغ ارزش‌هاي سنتي: «هويت» خودمان مي‌شود دست‌آويزي كه حواس‌مان را پرت كنند. روزي تكيه و زورخانه نشانه‌ي خرافات بود و كهنه‌پرستي و منبع فساد اخلاق. بعد كه به جنگ غرب رفتيم اول از همه حق وجود زورخانه را شناختيم. صبح كله‌ي سحر همه را به ورزش باستاني خوانديم كه در «خانه‌ي قمرخانم» ميل و كباده بگيرند و بچرخند و بچرخند تا آفتاب را مهتاب ببينند و مهتاب را آفتابه. در ورزش بود كه خيلي زودتر از جاهاي ديگر ارزش‌هاي باستاني به كمك‌مان آمد و زودتر از جاهاي ديگر فهميديم كه بابا خودمان هم يك چيزي هستيم و لازم نيست مثل آن مرحوم يكي از شرايط اصلاح ايران را ترويج ورزش‌هاي سوئدي بدانيم. مال خودمان هم كارساز است.

خصوصا كه جنبه‌ي نمايشي هم دارد. حتي در چشم خارجي. براي همين است كه قبل از «رقص محلي» و «موسيقي محلي» رفتيم سراغ «ورزش باستاني». باز هم به پول و همت دستگاه دولت. حتي شعبان‌خان را فرستاديم به ايتاليا، تا همراه با باستانكارهايش در فستيوال رقص ميدان‌داري كند و براي مام وطن در صحنه‌ي بين‌المللي افتخارات جمع و جور كند. در صحنه‌ي ملي كه «تاجبخش» كرده بود و به دانشگاه هم لقب «كو...خانه» داده بود!

اين احياء سنت‌ها، همه جا هست. رونق گاوبازي را در اسپانياي فرانكو يادآور شويم. بزكشي هم در افغانستان داشت در همين مسير گام برمي‌داشت. تكيه‌ي روي اين نوع «اختصاصات محلي» اجازه مي‌دهد كه انبوه براي خودش، هويت ملي هم بسازد. آن هم به كمك ورزشي كه فقط «ما» مي‌كنيم اگر اينجا باستاني‌كاري است و آنجا گاوبازي است، در آمريكا فوتبال امريكايي است، در فرانسه راگبي و دوچرخه‌سواري و در جاهاي ديگر هم چيزهاي ديگر. اما همه‌ي اينها در مقابل فرآيند جهاني شدن ورزش، كوشش عبث مي‌كنند.

همه كس بايد پپسي / كولا بنوشد و به ورزش جهاني مثلا فوتبال مشغول باشد. در كشورهاي دنياي سوم، با خيل عظيم مهاجران و شهرزده‌ها و حاشيه‌نشين‌ها، ورزش چه موهبتي مي‌تواند باشد. همه‌ي گمشده‌ها خود را در انبوه «مراسم» باز مي‌يابند هويتي پيدا مي‌كنند و همه چيز را فراموش مي‌كنند. يكپارچه آتش و هيجان و تعصب كه «همه جا پرسپوليس».... از در و ديوار بالا مي‌روند تا ورزشگاه صد هزار نفري مالامال شود. حال، خاستگاه فاشيسم دنياي سوم، انبوه نشسته است. مراسم آغاز مي‌شود. سوت مي‌زنند، انبوه نگاه مي‌كند، زندگي مي‌كند. ديگر حاضر است چشم و گوش بسته همه چيز را فدا كند: فداي مراسم و چه چيز بهتر از اين براي تيم‌سازان و تيمساران.

شبه بازي، شبه جامعه، شبه سياست، شبه قدرت و اين همه، شبحي است كه ما را فرا گرفته: ورزش، افيون ملت‌ها! توپ گرد = عقل گرد و چه حرف‌ها، چه چيزها، آدم شاخ درمياره.

ويدلا شاخ در نياورد. نه او و نه همقطارانش. همه حواس‌شان جمع بود. براي اينكه 14 تيم انتخاب شوند كه به همراه تيم‌هاي آلمان و آرژانتين، از اول تا 25 ژوئن در آرژانتين مسابقه بدهند، در پنج قاره جهان 250 مسابقه داده شد و 709 گل زده شد. سازمان‌هاي چريكي اعلام كردند كه در طول مدت مساغبقات رعايت آرامش و نظم را مي‌كنند. آنها هم به فضاي تفاهم با انبوه احتياج داشتند. دولت با همه‌ي اين احوال از هيچ‌گونه اقدام امنيتي كوتاهي نكرد. چند نفر را فرستاد اسرائيل كه از آنها هم فوت و فن «مبارزه با خرابكاري» را ياد بگيرند. ورزشكاران كه مي‌رسيدند تحت پوشش امنيتي شديدي قرار مي‌گرفتند. البته آن هم به دور از جماعت. مثلا ايتاليايي‌ها و فرانسوي‌ها را در حومه‌ي بوئنوس‌آيرس، در باشگاه هندي (75 هكتار) جا دادند. حق عضويت در اين باشگاه ساليانه 1500 دلار است. جلو هر در يك ماشين پليس. يك گشتي هم دورتادور مي‌گردد. ورزشكاران بردگي مي‌كنند: صبح تا عصر ورزش و تمرين، ساعت هفت‌ونيم شام و بعد استراحت و استراحت يعني خواندن چند تا كتاب و مجله و روزنامه و ديدن چند تا فيلم و نگاه كردن به همان سري‌هاي تلويزيوني: «بالاتر از خطر»، «زن اتمي»، «كوژاك»، «خيابان‌هاي سانفرانسيسكو». باز هم بگوييد ورزش باعث دوستي ملت‌ها نمي‌شود. تيم ايران كه تمرين مي‌كرد بالاي سرش هليكوپتر دور مي‌زد. امنيت چنين مي‌خواست، هرچند غارغار هليكوپتر اعصاب راحتي براي بازيكن و مربي نمي‌گذاشت. آقاي ويدلا فوتبال‌ دوست ندارد اما حالا ديگر وقت اين حرف‌ها نبود. روز آغاز جام، همه‌ي ادارات دولتي از ظهر تعطيل شد و در طول مدت جام، ادارات دولتي ساعات كار خود را تغيير دادند تا كارمندان بتوانند بعدازظهرها، با خيال راحت، بازي‌ها را تماشا كنند. البته كه ويدلا در مراسم افتتاح هم آمد. هرچند چون بازيكنان چند تيم اروپايي تصميم گرفته بودند كه دست او را نفشارند او هم به دست تكان دادن از جايگاه خودش اكتفا كرد. مسابقات شروع شد. آرژانتين را خيلي‌ها از تيم‌هاي قوي مي‌دانستند و بخت پيروزيش را زياد مي‌ديدند. با اين همه لطف داوران و حمايت تماشاچيان هم از هيچ كمكي دريغ نكرد. فرانسوي‌ها با يك پنالتي به آرژانتيني‌ها باختند. درباره‌ي اين پنالتي خيلي‌ها حرف زدند. برزيل هم كه با آرژانتين مسابقه داشت، شب پيش از مسابقه، هواداران تيم آرژانتين دور و بر هتل برزيلي‌ها جمع شدند و هياهو كردند كه برزيلي‌ها نتوانند استراحت كنند و بخوابند و فردا خواب آلوده و چرتي به مسابقه بپردازند. برزيل تيم شكست نخورده بود اما اگر آرژانتين گل بيشتري به «پرو» مي‌زد به جاي برزيل به مسابقه نهايي مي‌رسيد قرار بود مسابقه‌ي برزيل ـ لهستان و آرژانتين ـ پرو همزمان آغاز شود. اما مسابقه‌ي آرژانتين با چند ساعت تاخير شروع شد يعني وقتي آرژانتيني‌ها وارد زمين بازي شدند مي‌دانستند كه بايد با چهار گل اختلاف، پرو را شكست دهند. پرو در طول بازي‌هاي جام شش گل خورده بود و در سال 1975 قهرمان آمريكاي جنوبي بود. با همه‌ي اين، آرژانتين پرو را شش بر هيچ شكست داد و به مرحله نهايي راه يافت. البته اين تصادف بود هرچند برزيلي‌ها گفتند كه برو خائن به فوتبال و ورزش است. به قول خودمان مفسد في الفوتبال. مربي برزيلي گفت: «هيچ نكردند. زوري هم نزدند و مسابقه را دو دستي تقديم كردند به حريف. بعضي از اين پروئي‌ها هيچ پابند اخلاق نيستند». اخلاق يا غيراخلاق، آرژانتيني‌ها به فينال رسيدند در مقابل هلند. در روز مسابقه، انبوه فرياد كشيد و داور سوت زد.

سوت‌ها را بيشتر عليه هلندي‌ها زد تا آرژانتيني‌ها، هلندي‌ها 50 بار خطا كردند و آرژانتيني‌ها 22 بار. هر خطا، آهنگ بازي را مي‌شكست و توپ را و ابتكار را به دست حريف مي‌سپرد. در هر حال آرژانتين قهرمان شد و جام طلاي پنج كيلويي 36 سانتيمتري را برد. ورزشگاه ريورپلات، شادي ايام كارناوال را پيدا كرد. از زمين و آسمان كاغذ و پولك و بيرق رنگ و وارنگ مي‌جوشيد. ويدلا با قيافه‌ي خندان آهارزده‌اش براي همه دست تكان داد. به ميان ورزشكاران آمد تا دست بفشارد و مدال به سينه‌ها بزند. هلندي‌ها نه دست دادند نه مدال گرفتند. سرشان را انداختند پايين و از زمين رفتند بيرون. از قبل اين‌طور قرار گذاشته بودند. به معناي آنكه ما حساب ورزش را از حساب شكنجه جدا مي‌كنيم. ساعت نزديك شش بعدازظهر بود. تا آن لحظه 22 بازي فوتبال را شبكه‌هاي تلويزيوني در مجموع سه هزار و 400 ساعت پخش كرده بودند. در اين ميان مصرف برزيل، كلمبيا، اكواتر و اروپاي غربي بيش از همه بود. چين توده‌اي و آفريقاي‌جنوبي هم اولين بار بود كه از اين جام شوكران نوش جان مي‌كردند. مسابقه‌ي نهايي را 500 ميليون نفر يعني يك‌هشتم جمعيت دنيا تماشا كردند. بعضي هم گفتند آن روز، دو ميليارد نفر جلو قوطي بگير و بنشان نشسته بودند. خدا داناست.

در آرژانتين، خوشي و شادي تا صبح ادامه داشت. حضرت ويدلا صبح لباس ژنرالي پوشيد و كار و زندگي را ول كرد و به ميان سه هزار جوان آمد كه در نزديكي دفتر كارش رقص و شادي مي‌كردند. در عيش جوانان مشاركتي كرد تا بگويد: «دولت به آينده‌ي آرژانتين كه شما جوانان آن را خواهيد ساخت ايمان دارد. اين خود دليلي براي غرور ماست». به قول «اطلاعات»: «آرژانتين هرگز اين‌طور جشن نگرفته بود».

اما در همان زمان مي‌شد به فكر زنان، مردان و كودكان نبود كه 800 متر دورتر از ورزشگاه، در زندان «مدرسه‌ي مكانيك نيروي دريايي» شب‌ها را به روزها گره مي‌زنند. براي اينان، ختم مسابقات، آغاز دوران شكنجه است.

در آرژانتين كه دچار نشئه فوتبال شده بود، در مملكت تانگو و پايتخت شكنجه و در ميان فريادهاي شادي، همسران و مادران ناپديدشدگان از پاي ننشستند؛ نامه‌اي به اعضاي تيم‌هاي فوتبال نوشتند كه هنوز هم «جواناني مثل شما» در زندانند و اعدام مي‌شوند و بعد همچنان كه از چند ماه پيش شروع كرده بودند، هر روز پنجشنبه، سه بعدازظهر، ساكت و آرام در ميدان ماه مه، مقابل مقر رئيس‌جمهور، كاخ سرخ، به راهپيمايي خاموش پرداختند و از گمشدگان خود خبر خواستند. روزنامه‌نويس بامزه‌اي از سر طعنه آنها را «ديوانه زنان ميدان مه» لقب داد. بيچاره نمي‌دانست اين «بامزگي» جهانگير مي‌شود. حالا، روزهاي پنجشنبه «ديوانه زنان» آرام و خاموش به راه مي‌افتند. جنرال‌ها حرص مي‌خورند و جهانيان همدلي مي‌كنند:

10 ژوئن 1978. ميدان مه. يك طرفش كاندرال و برج ساعتش و طرف ديگر، «كازاروزادا» (كاخ سرخ، تقليد بي‌مزه‌اي از كاخ سفيد مرگ بر آمريكا) و در وسط ميدان ستون يادبود 25 مه 1810، روز رهايي آرژانتيني‌ها از زير يوغ اسپانيايي‌ها، روز استقلال آرژانتين. حدود سه بعدازظهر، چند نظامي مسلح روي بام‌ها و يكي و دو تا هم جلو در ورودي كاخ. وسط ميدان، حول و حوش ستون يادبود، جماعت كم‌كم جمع مي‌شوند. چند تا از فوتباليست‌ها هم آمده‌اند. زن‌ها زيادند. يكي‌شان يواش مي‌گويد: «مواظب باشيد، مامور شخصي‌پوش فراوان است». ساعت كليسا، سه‌ونيم را مي‌زند. در يك چشم به هم زدن، 300، 400 تايي زن، روسري، چارقد با دستمال سفيدي را به روي سرشان مي‌اندازند. راهپيمايي به طرف كاخ شروع مي‌شود. خاموش. دو پليس مي‌دوند و راه را مي‌بندند. «ديوانه زنان ميدان مه» حالا دور ستون هستند. مردم جمع شده‌اند بحث شروع شده:

ـ آبروريزي است. اين است تصويري كه از آرژانتين ارائه مي‌دهيد. روزنامه‌نويس‌ها را نگاه كنيد. منتظر همينند تا در فرانسه از شما انتقاد كنند.

ـ آبروريزي، مساله‌‌ي مفقودالاثرهاست.

ـ دو سال است كه پسرم را نديده‌ام. نمي‌دانم كجاست و حتي نمي‌دانم زنده است يا مرده. ما هم آرژانتيني هستيم. آخر مگر اين وضع طبيعي است؟

ـ البته كه طبيعي است اگر پسرت انقلابي بوده!

ـ نه، والله. پسرم كاتوليك پروپا قرص و فالي بود. به بينوايان و محرومان محله كمك مي‌كرد.

ـ پس دادگاهي مي‌شود.

ـ چه دادگاهي. دادگاه فقط دادگاه عدل الهي است.

بغض گلوي زن را گرفته است. پليس مردك را به كناري مي‌كشد. چند تا روزنامه‌نويس هستند، زن‌ها حرف مي‌زنند، فرياد مي‌كشند، گريه مي‌كنند. پليس مي‌خواهد خاموششان كند. زن‌ها مي‌پرسند از شوهرم، برادرم، پسرم خبر داري؟ پليس خشونت مي‌كند. زنان به طرف خيابان فلوريدا حركت مي‌كنند: خيابان شيك و پيك پايتخت. صف‌شان به 200، 300 متر مي‌رسد. عابران كنجكاوانه وراندازشان مي‌كنند و مي‌پرسند هر «ديوانه» باز هم داستان آن شب را، آن بعدازظهر را، آن... و آمدن آنها را تكرار مي‌كند. به ته خيابان كه مي‌رسند متفرق مي‌شوند. روسري‌ها را برمي‌دارند و هركدام از سويي، يكي دو تا به سراغ خبرنگاران مي‌آيند: «از ما حرف بزنيد. ما مي‌خواهيم بچه‌هاي‌مان را ببينيم».

متفرق كه شدند پليس چند تايي را توقيف كرد. پنجشنبه بعد هم خواهند آمد و پنجشنبه‌هاي بعد هم. روز بيست‌دوم ژوئن هم آمدند. 200 تايي بودند. سه روز به پايان جام مانده بود. مثل هميشه خاموش به راه افتادند. يكهو صدها جوانك بيرق به دست و با فرياد «حزب فقط آرژانتين» به آنها حمله بردند و به فحش و فضيحت پرداختند. ديوانه‌زنان آرام متفرق شدند.

هنوز هم مي‌آيند. تا روزي كه از گمشدگان خبري بيابند خواهند آمد.

هر روز پنجشنبه، سه بعدازظهر، يادتان باشد كه به يادشان باشيد. همين ماه پيش بود كه عده‌اي پيشنهاد كردند جايزه‌ي صلح نوبل را به «ديوانه زنان ميدان مه» بدهيد. چرا كه نه؟ حق‌شان است مظهر وجدان درهم شكسته‌ي خلق در تلاش و مبارزند.

اين گمشدگان كيستند. «گمشده» يا «مفقودالاثر» از پديده‌هايي است كه در سال‌هاي اخير در كشورهاي دنياي سوم رواج پيدا كرده. تا به حال زنداني سياسي داشتيم و معدومين. حالا دسته‌ي سومي هم اضافه شده است. چون علاوه بر پليس رسمي، دار و دسته‌هاي نيمه‌رسمي هم به مبارزه با خرابكاري پرداخته‌اند. اين است كه دولت مي‌گويد به من مربوط نيست. فعاليت اين نوع گروه‌هاي ضربت حرفه‌اي روز به روز بيشتر مي‌شود. سرنخ آنها البته كه دست پليس رسمي است و سرنخ پليس رسمي هم در دست مستشاران و عمله اكره‌ي سيا و شركاء. در مورد آرژانتين كه خود آقاي ويدلا هم مثل همسايه‌اش پينوشه از دوره ديده‌هاي سيا است و بي‌هيچ خجالتي رسالت بزرگ خودش را عيان مي‌كند: سركوب خرابكاران براي نجات خانواده، ميهن و فوتبال و ضمنا تامين امنيت لازم براي فعاليت شركت‌هاي چند مليتي امريكا و زمينداران بزرگ آرژانتين. اسم همه اينها را گذاشت: «بازسازي ملي».

ماشين سركوب در واقع از زمان خانم برون ناني به راه افتاد يعني از تابستان 1974 ولي با كودتاي ويدلا در 24 مارس 1976 (فروردين 1355) و روي كار آمدن نظاميان همه چيز ابعاد ديگري پيدا كرد.

ژنرال مناندز فرمانده ارتش سوم، در تابستان 1976 اين كلمه‌ي قصار را به زبان آورد: «ويدلا كه حكومت مي‌كند من آدم مي‌كشم». لحن سخن آشناست. بگذريم! و بگوييم كه مناندز، دروغ نمي‌گويد.

يك سال و نيم پس از كودتاي نظاميان، در امريكا گزارش درباره‌ي كارنامه‌ي دولت نظامي تدوين شد (20 نوامبر 1977): در اين مدت بيش از شش هزار نفر اعدام شده‌اند. شماره‌ي زندانيان سياسي به 12 تا 17 هزار نفر و شماره‌ي گمشدگان به بيش از 30 هزار تن مي‌رسد. قسمت اعظم اين افراد را روشنفكران، دانشجويان، كارگران، اعضاي اتحاديه‌هاي صنفي، اقوام و دوستان و مدافعان زندانيان سياسي تشكيل مي‌دهند.

دو سال پس از كودتا، سازمان عفو بين‌الملل، از بيش از 15 هزار گمشده و 10 هزار زنداني سياسي صحبت كرد. همين سازمان، در گزارش 1979 خود باز هم صحبت از 15 هزار مفقودالاثر مي‌كند. در ماه مه 1978، طرفداران حقوق بشر، فهرست اسامي 2500 گمشده را در روزنامه‌ي «پرنسا» انتشار دادند، چند ماه بعد، در ماه نوامبر، فهرست 1542 نفر ديگر هم منتشر شد. در برابر همه‌ي اين هياهو، دولت نظاميان اول سكئوت كرد و بعد چند بار اعلام كرد كه عده‌اي را كه تصور مي‌شد مفقودالاثر نشده‌اند پيدا كرده است؛ جمع كل اين افراد به 600 نفر هم نمي‌رسد. اما اسم و رسم هيچ‌كدام از اين عده را انتشار نداد.

در سپتامبر گذشته بالاخره نظاميان قانون تازه‌اي درباره‌ي مفقودالاثران به تصويب رساندند؛ دولت يا اقوام كساني كه از آغاز حكومت نظاميان مفقودالاثر شده‌اند مي‌توانند تقاضا كنند تا دولت حكم وفات آنها را صادر كند؛ نماينده‌ي دولت و يا يكي از اقوام مفقودان به دادگستري مراجعه مي‌كند و تقاضاي خود را به ثبت مي‌رساند. پنج بار در روزنامه‌ي رسمي اعلان مي‌كنند اگر تا 90 روز اثري از مفقودالاثر پيدا نشد حكم وفاتش را صادر مي‌كنند. با اين قانون جديد، نظاميان بايد بتوانند قضيه‌ي گمشدگان را حل و فصل كنند!

در اول امسال مسيحي يعني اوايل همين دي‌ماه گذشته، شوراي امور نيم‌كره‌ي غربي، از سازمان‌هاي ترقي‌خواه، امريكا، اعلام كرد كه در سال 1979، آرژانتين ركورد تجاوز به حقوق بشر را در قاره‌ي امريكا به دست آورده است؛ تعداد مفقودان به 15000 نفر مي‌رسد. كشور بعدي اوروگوئه است كه دو هزار زنداني سياسي دارد.

جنرال ويولا رئيس ستاد ارتش نيروي زميني يك بار كه در سال 1977 لب به سخن گشودند فرمودند كه «در مبارزه با تروريسم 8500 نفر را خنثي و بي‌اثر كرديم». زنده يا مرده، معلوم نيست. همه را گرفتن، از آن كس كه فعاليتي دارد (پرونيست دست چپ و يا چريك‌هاي ارتش انقلابي خلق) گرفته تا آدم‌هايي كه اسم و رسم‌شان در دفترچه تلفن دستگيرشدگان پيدا مي‌شود، جنگ است. جنگ نظام نظاميان با هركس كه سر بلند كند و بر اساس قانوني ساده و گويا: قتل، شكنجه، غارت. از مدرسه‌اي در بوئنوس‌آيرس، بچه‌هاي 15، 16 ساله ناپديد شد و خبري باز نيامد. روش‌ها گوناگون است: بعضي را سوار اتومبيل مي‌كنند و بعد اتومبيل را به مسلسل مي‌بندند. بعضي ديگر را به هليكوپتر مي‌نشانند و از آن بالا مي‌اندازند در دريا. عده‌اي را هم آمپول‌كاري مي‌كنند. به كوچك‌ترين بهانه.

اين را بخوانيد: در اواخر سال 1977، كارگران كارخانه‌ي رنو در كوردويا اعتصاب كردند. صد نفري از آنها دستگير شدند و بعد هم مفقودالاثر، وكيل مدافع آنها هم در دوم سپتامبر همان سال مفقودالاثر شد. راحت، نه خاني آمده و نه خاني رفته و امنيت حفظ شده!

داستان آقاي لوئيس رامس هم ساده است و هم آموزنده: لوئيس رامس خبرنگار راديو است. آن هم در يكي از ايستگاه‌هاي رادويي كوچك شهرستان‌ها. در سپتامبر 1977، نيروي دريايي آرژانتين، كشتي‌هاي ماهيگيري شوروي و بلغاري را به توپ بست. به آقاي رامس هم مثل ديگر همكارانش خبر دادند كه بايد فتوحات لشكر ظفرنمون را چنان به چشم و گوش خلق خدا برساني كه باد غرور به زير غبغب درآيد و عرق ملي به جوش، لوئيس خان بي‌احتياطي كرد. مصاحبه‌ي كوتاهي هم با يك ملوان بلغار ترتيب داد و مصاحبه را هم منتشر كرد. ملوان بلغار اظهار عقيده كرده بود كه به نظر او، اين درگيري خارج از آب‌هاي ساحلي آرژانتين روي داده است. آقاي رامس را براي اداي توضيحات لازم به پايگاه نيروي دريايي احضار كردند. چه شكنجه‌اي كشيد و بعد هم به زندان راوسون. تا ماه‌ها بعد، آقاي رامس يا كتك نوش جان مي‌كرد و يا شكنجه مي‌ديد. اگر از احوالاتش بخواهيد ملالي ندارد جز... احوالاتش را از ويدلا بپرسيد.

سري هم به «سان ژوستو» بزنيم بد نيست:

سان ژوستو، حومه‌ي بوئنوس‌آيرس. 500، 600 تايي مهاجر ميان خرابه‌ها و خاكروبه‌ها و يا چند تا خانه‌ي سازماني اين‌ور و آن‌ور خانواده‌هاي كارگران و بيكاران در هر حال فقير، با ماهي 150 تا 300 تومان سر مي‌كنند اما با مقاومت در برابر پليس و «بازديدهايش». قضيه در اسفند 56 شروع شد.

«آنا. م. با من حرف مي‌زند. به زحمت 30 سالش مي‌شود. با يك خروار بچه و هنوز هيچ نشده با صورتي پژمرده، رنج كشيده و رقت‌انگيز. از ما در اطاق كوچكي پذيرايي مي‌كند كه پس از ناپديد شدن پدر، همه‌ي افراد خانواده در آن زندگي مي‌كنند». يك روز آمدند. پليس كه نه. شخصي‌پوش‌هايي كه صورت‌شان را پوشانده بودند و درها را مي‌شكستند و يا قفل‌ها را منفجر مي‌كردند، هر دفعه زن‌ها را مجبور مي‌كردند كه لخت بشوند. گاهي هم بهشان تجاوز مي‌كردند. به همه. به جوان‌ترها، آن هم جلوي چشم مرد خانه و بچه‌ها. بعد وحشيانه همه را كتك مي‌زدند. مثل اينكه مي‌خواستند ما را بكشند. حتي بچه‌ها را هم وقتي كه گريه مي‌كردند و يا درست دست‌هاي‌شان را هوا نمي‌كردند كتك مي‌زدند و بعد وقتي كارشان تمام مي‌شد مرد خانه را مي‌بردند. هر دفعه يكي را تا به حال 22 نفري شده. قضيه هر روز از سر شروع مي‌شد. حتما كيفي مي‌كردند كه هي، برگردند و ما را بترسانند. اما خوب، وحشتناك بود. كم‌كم ديگر انتظارشان را مي‌كشيدم. درست همان‌طوري كه روزهاي تعطيل، آدم انتظار رفقا و فك و فاميلش را مي‌كشد. آدم‌هاي اينجا زياد از پليس خوششان نمي‌آيد با اين حال يك دفعه زني رفت كلانتري كه پرس‌وجويي بكند. ديگر برنگشت. به همين خاطر است كه حالا ديگر فقط منتظريم، منتظريم كه برگردد...».

كجا رفته‌اند؟ چرا رفته‌اند؟ دولت كه اظهار بي‌اطلاعي مي‌كند. اما مدير روزنامه دولتي خندان و خوش‌خيال اسرار نهان را آشكار مي‌كند: حضرات خانه‌هاي سازماني، خانم‌بازهاي قهاري هستند. از خانه در رفته‌اند كه با خيال راحت، عزب اوغلي بشوند و شكمي از عزا در بياورند!

موارد همه به هم شبيه است. كسي را گرفتن و بردن و بقيه قضايا. اما اينجا و آنجا داستان از تصور مي‌گذرد. دار و دسته‌ي بورخس ويدلا از خودشان ابتكار به خرج مي‌دهند نكند كسي فكر كند كه شكنجه يعني تكرار و تقليد. مي‌خواهند ثابت كنند كه همزمان با «بازسازي ملي» دارند نوآوري هم مي‌كنند. «بازسازي ملي» را نمي‌شود با تقليد انجام داد بايد مكتب داشت و حرف تازه زد و كار تازه كرد. مي‌گوييد نه! به حرف‌هاي روبرتو جيوديس گوش دهيد:

روبرتو جيوديس، كاسب است. 50 سالي دارد. داستان او از اين قرار است: سال پيش (1977)، يك شب، يك دسته مرد گردن‌كلفت ريختند تو خانه‌اش. اهل خانه تو يك اطاق: روبرتو و زن و سه بچه‌ي 8، 9 و 11 ساله و دختر 22 ساله‌اش. دنبال اين يكي آمده بودند. فردا كه روبرتو به پليس خبر مي‌دهد به زحمت حاضر مي‌شوند شكايتش را ثبت كنند: «كار يكي از اين گروه‌هاي سرخود است. بالاخره پيدايش مي‌شود. به شرط اينكه صدايش را در نياوريد».

ماه‌ها مي‌گذرد. هيچ خبري نمي‌شود. فقط گهگاهي ماموري مي‌آيد، حرفي مي‌زند پولي مي‌گيرد و مي‌رود. بالاخره يك روز روبرتو طاقتش طاق مي‌شود. تصميم مي‌گيرد با كميسيون آرژانتيني حقوق بشر تماس بگيرد. عكس‌العمل فوري است: يك هفته بعد، روبرتو ربوده مي‌شود و چشم بسته، به يكي از خانه‌هاي خالي حومه‌ي پايتخت مي‌برندش. دخترش، خرد و خاكشير و مضمحل، با دندان‌هاي شكسته و بدني پر از زخم و جاي برقكاري روي گردن و شكم و سينه، وسط اطاق و آن وقت، شروع كابوس است: جلوي چشم پدر، موشي را در زير شكم دختر فرو مي‌كنند و دخترك مي‌ميرد.

مي‌گويند كه در چند سال اخير اين‌جور داستان‌ها فراوان پيش آمده! و هيچ‌كس حرف نمي‌زند. ترس همه را خفه كرده. نه فقط ترس كه منافع مشترك همه.

پس از پايان كار هيتلر، وقتي از آلماني‌ها مي‌پرسيدند كه اين همه فجايع در مملكت شما مي‌شد چرا دهن باز نكرديد مگر زبان نداشتيد، مي‌گفتند زبان داشتيم اما خبر نداشتيم. آرژانتيني‌ها خبر دارند، ديگر نمي‌توانند از اين عذر و بهانه‌ها بياورند. مساله اين است كه شكنجه و زندان و حبس و اعدام كار يك گروه جاني بالفطره نيست. كار يك نظام سياسي ـ اجتماعي ـ اقتصادي است. سركوب براي حفظ و دفاع از اين نظام و منافع آن صورت مي‌گيرد، نه براي خوشامد اين و آن. همه جا همين‌طور است و در آرژانتين هم، آرژانتين، استثناء نيست، قاعده است: همه‌ي آمريكاي لاتين همين خبر است: يك مشت نظامي و ايالات متحد و بعد هم زندان و شكنجه و خفقان و كمك مالي از اين طرف و بحران اقتصادي از آن طرف و انبوهي نشسته و نگران و غمين كه توپ باز هم به تير دروازه خورد! و توپ كه به دروازه رفت براي ويدلاها جشن مي‌گيرند!

توپ را كه به ميان ميدان مي‌آورد؟ دونده‌ها براي كي مي‌دوند؟ ويدلاها براي كي شكنجه مي‌كنند؟ از آرژانتين صحبت كردن و نه به افسانه‌ي برون پرداختن و نه جاي پاي عمو سام را نشان دادن، كار درستي نيست. بحث از اين مسائل، خودش جاي ديگري مي‌خواهد.