بهتمام زنهای سیاه
الدریج کلیور
الدریج کلیوِر (Eldridge Cleaver) یکی از نویسندگان و مبارزان برجستهٔ دههٔ 1960 آمریکاست، که از میان تودههای سیاه برخاست و با نوشتهها و مبارزات پر شور خویش در سراسر جهان بلند آوازه شد. او در سال 1935 در شهر لیتل راک در ایالت آرکانزاس بهدنیا آمد. در محلهٔ سیاهان لوس آنجلس و در زندانهای ایالتی سان کونتین، فولسام، و سولیداد کالیفرنیا پرورش و آموزش یافت.
کلیور در زندان تجارب مذهبی بسیار بهدست آورد و سرانجام بهاسلام گرائید و از پیروان سرسخت مالکوم ایکس شد. سپس در شمار رهبران حزب پلنگ سیاه قرار گرفت و بهفعالیتهای انقلابی گستردهئی پرداخت. بهگفتهٔ خودش، او «یک انقلابی تمام وقت در مبارزه برای آزادی سیاهان آمریکا» بود که میخواست با کوششی خستگیناپذیر نهضت مقاومت سیاهان آمریکا را بهجریانهای سیاسی انقلابی دنیا پیوند دهد. مهمترین کتاب او که نشانگر خشم و مبارزهٔ پیگیر و کینهتوزانهٔ وست جان بَر یخ (Soul on Ice) نام دارد، و مجموعهٔ مقالات کلیوِر است که بیشتر آنها را در زندان نوشته است. در این کتاب بازتابهائی از اثر جاودانی ریچارد رایت – یعنی پسرک بومی – دیده میشود؛ و نیز همانندیهای بسیار با کتاب مشهور پوست سیاه، نقابهای سفید، نوشتهٔ فرانتس فانون دارد، زیرا که مسألهٔ اساسی مطرح شده در هر دو کتاب شناخت هویت سیاهان استعمارزده است... مطلبی که در اینجا میخوانید آخرین مقالهٔ کتاب او است بهنام؛ «بهتمام زنهای سیاه، از همهٔ مردهای سیاه».
ر.ش.
ای ملکه – ای مادر – ای دختر آفریقا
ای خواهرِ جانِ من
ای عروسِ سیاهِ شوریدگیِ من
ای عشقِ جاودانیِ من
بهتو درود میفرستم، ملکۀ من، نه با ناله و زاریِ مداهنهآمیز بردهئی سالوس که بهآن خوگرشدهای، بهتو درود میفرستم نه با آوازی تازه، آواز ندبههای فریبکارانهٔ بورژوایسیاهمؤدبنما، نه نعرهٔ تهدیدآمیز بردهٔ آزاد گستاخ – بل با صدای خودم بهتو درود میفرستم، با صدایِ مرد سیاه. و هر چند که از نو بهتو درود میفرستم، درود من درود نوی نیست، بل بهدیرینه سالی خورشید و ماه و ستارگان است. و درود من، بهجای آن که نشانگر آغازی نو باشد، معنایش فقط بازگشت من است.
من از میان مردگان باز گشتهام. اکنون از همین لحظه با تو سخن میگویم. من چهارصد سال مرده بودم. چهارصد سال تو زنی تنها بودهای، محروم از مرد خویش، زنی بیمرد. من چهار صد سال نه مرد تو بودم و نه مرد خویش. سفیدپوست میان ما، بالای سر ما، و پیرامون ما ایستاده بود. مرد سفیدپوست مرد تو و مرد من بود. ملکۀ من، زود ازین حقیقت مگذر، زیرا هرچند که واقعیت آن تا مغز استخوان ما را سوزانده و خون ما را بیرنگ کرده است، ما باید این حقیقت را بهضمیر آگاه خویش، بهقلمرو دانستگی بیاوریم، نگاه خود را بهآن بدوزیم و چنان بهآن خیره بشویم که بهماری چنبره زده در بازیگاه کودکی شیرخواره یا گلهائی تازه که بر گور مادری گذاشته شده است. در این باره باید اندیشید و چگونگی آن را در دل دریافت، زیرا که پاشنهٔ چکمهٔ مرد سفیدپوست نقطهٔ حرکت ماست، نقطهٔ تصمیم و بازگشت ما – محور خونآلود آیندهٔ ما. (اما از تو میخواهم بهیاد بیاوری، که ما پیش از آنکه از بردگی در آئیم، مجبور شده بودیم از اریکهٔ خویش فرو کشیده شویم).
ملکۀ من، دراین سوی مغاکِ عریانِ مردانگیِ نفی شده، این چهارصد سالِ منهای مردیِ من، امروز ما با یکدیگر روبهرو شدهایم. من دردی عمیق و هراسناک احساس میکنم، درد خواری و تحقیر جنگجوئی شکست خورده را. شرمندگی دوندهٔ بادپائی را که در آغاز مسابقه پایش بلغزد. احساس میکنم که دلیل موجهی ندارم. نمیتوانم بهچشمهای تو بنگرم. آیا نمیدانی (بهیقین باید تا بهحال دانسته باشی: در این چهارصد سال!) که چهار صد سال است که من نتوانستهام راست در چشمان تو بنگرم؟ هرگاه که در من مینگری جانم میلرزد. میتوانم... از پرتو چشمان تو، از مخفیگاهی ژرف، رازی را که مدتهای دراز با خود داشتهای، احساس کنم. این حقیقتی است بیپیرایه. نه این که در چنین شرایطی، موجه دانسته باشم با تو این چنین خودمانی سخن بگویم، اما میخواهم تو بدانی که من میترسیدم در چشمهای تو نگاه کنم زیرا میدانستم بازتاب اتهام بیرحمانهٔ بیتوانیِ خود را در آنها خواهم دید، و مبارزهجوئیِ پرتوانی را تا مردانگی از دست رفتهٔ خود را باز یابم.
ملکهٔ من، دشوار است بهتو بگویم که امروز چه چیزی در قلب خود برای تو دارم – یا در قلب تمام برادران سیاه من، برای تو و تمام خواهران سیاه تو چه هست – و میترسم که درین کار موفق نشوم مگر آن که تو قدم جلو بگذاری، با گیرندهٔ عشق خود با من همنوا شوی، عشقی مقدس در برترین حدِ اعتلائیش که از آنجا که من – که مرده بودم – ارزش دریافت و پذیرا شدن آن را نداشتم نمیتوانستی نیاز منش کنی؛ عشق کامل و ریشهدار سیاه که پدران ما از آن برخوردار بودند. بگذار از رودخانهٔ عشقت در سرچشمه بنوشم، بگذار رشتههای پرتوان عشق تو مرا در سویدای خود گیرد و جراحت اختگی مرا درمان کند، بگذار تبعید من سفر جادو شدهاش را در جوهر تو که ارزانی داشتن را میپذیرد بهپایان رساند. ای گُل آفریقا، فقط از طریق قدرت رهائیبخش عشق دوبارهٔ تو است که مردانگی من ممکن است نجات پیدا کند. زیرا که، پیش از خودت، در چشمهای تو است که حقانیت نیاز من باید پذیرفته شود. تنها، تنها، تنها تو و تنها تو میتوانی محکومم کنی یا آزادم سازی.
خواهر سیاه، یقین داشته باش که گذشته، چشماندازِ منع شدهئی نیست که ما بهسبب ترسی وهمآمیز جرأت نگاه کردن بهآن را نداشته باشیم، که مبادا همچون زن لوط بهستونی از نمک مبدل شویم. بل گذشته آینهئی است همه چیز نما: بهآن نگاه میکنیم و در آن تصویر خودمان و یکدیگر را میبینیم - آن چه بودیم، آن چه امروز هستیم، چه گونه چنین شدیم، و چه داریم میشویم. عزیز دلم، خودداری از نگریستن بهآینهٔ گذشته خودداری از نگاه کردن بهسیمای زمان حال است.
من نُه بار همچون گربه مردهام، من «شیطان» را از برابر دیدهام و به«خدا» پشت کردهام، من در «خوکدانی» غذا خوردهام، و بهحضیض «دوزخ» سرازیر گشتهام، من وارد «کنام شیر» شدهام و «مردی» خود را از دهان شیر شرزه در آوردهام.
زیبای سیاه، در خاموشی بیتوان گوش میدهم، چونان که بهسنفونی غمها، بهفریادهای کمک تو، بهالتماسهای دردآگین وحشت که هنوز پژواک آن در سراسر جهان و در درون ضمیر شنیده میشود، بهیک میلیون فریاد پراکندهٔ سالهای سراسر رنج که بهصدای دردی واحد تبدیل شد تا جان را گرفتار و خونین کند، بهصدای داغ سوزانی که مغز را زغال کند و فتیلهٔ اندیشه را آتش بزند، بهصدای چنگال و دندان تیزی که قلب را بدرد، بهصدای آتش سیال، بهصدای گرمای یخزده، بهصدای شعلههای لیسنده، بهصدای آتشزای آتشزا، بهصدای آتشی که پولادمردی مرا بسوزد، بهصدای آتش آبی، بهصدای جاز ملایم، بهصدای مردن، بهصدای زن درد زدهام، بهصدای دردِ زنم بهصدای زنم که مرا میخواند، مرا، من ندای او را برای کمک شنیدم، من آن ندای سوک خیز را شنیدم اما سرم را فرو آویختم و نتوانستم بهآن اعتنا کنم، من صدای گریهٔ زنم را شنیدم، من صدای فریاد زنم را شنیدم، شنیدم که زنم از جانور تقاضای ترحم میکند، شنیدم که زنم میمیرد، من صدای مرگ او را شنیدم، صدائی خشک، صدائی شکننده، صدائی که نهائی مینمود، آخرین صدا، صدای نهایت، صدای مرگ، من، من شنیدم، من هر روز آن را میشنوم، اینک صدای اوست که میشنوم... اینک صدای تو است میشنوم... صدای تو را میشنوم... من آن گاه نیز صدای تو را شنیدم... فریاد تو چونان صدای خشک آذرخش بود که رگهئی سفید در پشت سیاه من برافروخت. من در کرخی هراسآلود، با قلبی پرتپش و زانوانی لرزان، بهتازیانهٔ مرگبار بردهدار که هوا را شکافت و با دندانهای آتشزا گوشت لطیف تو را درید نگریستم، گوشت سیاه و تُردِ مام آفریقا را، و زندگی حیرتزدهئی را نابهنگام از زهدان دریده و تجاوزدیدهٔ تو بیرون کشید، زهدان مقدسی که انسان بدوی را پرورش داد، زهدانی که حبشه را بارور کرد و نوبی را مسکون ساخت و فراعنه را بهمصر داد، زهدانی که کنگو را رنگ سیاه زد و زولو را پرورید، زهدان مرو، زهدان نیل، نیجر، زهدان سونگ هی، مالی، غنا، زهدانی که قدرت چاکا را پیش از آن که او خورشید را ببیند احساس کرد، زهدان مقدس، زهدانی که از شکل آیندهٔ جومو کِنیاتا آگاه بود، زهدان مائو مائو، زهدان سیاهان، زهدانی که توسن لوورتور را پرورش داد، زهدانی که نات ترنر را، و گابریل پروسر را، و دنمارک وسی را گرم کرد، زهدانی سیاه که اشک ریزان زنجیر بینام و بیپایان خامهٔ آفریقا را، خامهٔ سیاه کرهٔ زمین را، تسلیم کرد، زنجیر سیاه بینام و بیپایانی که با نالههائی سنگین در مغاک بزرگ بهفراموشی سپرده شد، زهدانی که گوهر زندگی را پذیرا شد و پرورید و در خود نگه داشت و سوجورنر تروث را، و خواهر توبمن را، و روزا پارکس را، و برد را، و ریچارد رایت را پس داد، و دیگر آثار هنری تو را که نامهائی چون مارکوس گاروی و دوبوآ و قوام نکرومه و پل روبسون و مالکوم ایکس و رابرت ویلیامز داشتند و دارند، و آن را که تو با درد زائیدی و علی جاه محمد نام نهادی، اما از همه مهمتر آن موجود بینامی را که در سیل خون جنایت، آغشته و پاشیده بهگل و لجن، از زهدان تو بیرون کشیدند. و پاتریس لومومبا را، و امت تیل را، و مک پارکر را.
ای جان من! من مردی نالان، آشغالی ترسو، چکمهلیسی پست و خوار شدم و ترسی جهانی از ارباب بردگان ارادهٔ مخالفت جوی مرا سنگ کرد. بهجای آن که بردهها را با خطابههای فصیح بهشورش برانگیزم، آزردگیشان را تسکین دادم و با فصاحت بهسرودن جاز ملایم پرداختم! بهجای آن که زندگی خود را با تحقیر بهچهرهٔ شکنجهدهندهام پرتاب کنم، خون پر ارزش تو را ریختم! آن گاه که نات ترنر خواست مرا از ترس آزاد کند، ترس من او را بهدست قصاب سپرد - بنای یادبود یک شهید برای اختگی من. روح من ناراضی و جسمم ناتوان بود. آه، ای رسوائی جاویدان!
من، خواجهٔ سیاه، در حالی که مردی خود را از دست داده بودم، و اندیشهام در زندان سردخانه بود گام بر پهنهٔ زمین نهادم. من مرد یا زن سیاهپوست را تندتر از مگسی میکشتم، در حالی که برای سفیدپوست در روز هزار پوند پنبه برداشت میکردم. در کوششهای کورکورانه و جنونآمیز خواجههای سیاه (موجهنمایان! گناهکار!) چه سودی تواند بود که زخمهای خود را پنهان میدارند و حقیقت را تخطئه میکنند تا گناه خود را از راه سفسطهٔ فرضیهسازی دربارهٔ دموکراسی جهانی ترسوها سبکتر سازند، و بهاین نکته اشاره میکنند که در تاریخ هیچ کس نمیتواند کتمان کند که سرانجام روزی پاشنهٔ آهنین فاتح، مردیِ هر مرد را در لجن له کرده است؟ یادبودهای دیروز سیلابهای خون را که امروز از چوبدستی زیر بغل من جاری است آرامتر نخواهد کرد. آری، تاریخ میتواند، در حالی که اجزاء آن بهرنگِ سرخِ خونِ انسانی درآمده است، چون متنی ارغوانی تلقی شود. ارتشهائی بیش از آنچه در کتابها آمده است پرچمهای خود را در سرزمینهای بیگانگان برافراشتهاند و بهدنبال آن اختگی بر جای گذاشتهاند. اما هیچ بردهئی نباید بهمرگ طبیعی بمیرد. مرزی هست که در آن احتیاط بهآخر میرسد و ترس آغاز میشود. در شب شبیخون از تفنگ ستمگر تیری در مغز من خالی کن. چرا از اقامتگاه بردگان صدای رقص و آواز میآید؟ بردهئی که بهمرگ طبیعی میمیرد نمیتواند در ترازوی ابدیت حتی هموزن دو مگسِ مرده باشد. چنین موجودی بیشتر نیاز بهترحم دارد تا سوگ.
زن سیاه، بدون آن که بپرسی چه گونه، فقط بگو که ما با تحمل درد و زحمت و عبور اجباری از درهٔ بردگی، رنج، و مرگ زنده ماندهایم - از آن جا، از آن دره که زیر پای ما در مه شناور پنهان است. آه، چه چشماندازها و صداها و دردی زیر آن مه وجود دارد. و ما چنین پنداشته بودیم که پس از بالا رفتن دشوار از آن درهٔ سهمگین بهجائی خواهیم رسید که خنک، سرسبز و آرام، و آفتابگیر است - اما این جا همه جنگل است، و بیابانی خشک و سهمناک که سراسر ویرانگی است.
اما تو، ای ملکۀ من، دیهیم خویش بر سر گذار، و ما بر روی این ویرانهها شهری نو خواهیم ساخت.
ترجمهٔ رامین شهروند